از بهرام مدرسى
من با به عهده گرفتن ساختن بناى ياد بود منصور حکمت، افتخارى غير قابل توصيف را نصيب خودم کردم. پروسه ساختن اين بنا تقريبا يکسال طول کشيد. اين يکسال اما براى من دردناک بود. شايد سريعتر و بيشتر از هرکسى مجبور شدم نبودن آن انسان نازنين را باور کنم، چيزى که اگر چه در دنياى سياست و کار حزبيم از همان روز اول نبودنش مجبور به قبولش شدم، در خلوت خودم اما هنوز نميخواستم باورش کنم. اين کار مجبورم کرد تا نبودن وجود نازنينش را از همان روز اول فورا قبول کنم. ميبايست بگويم که ابرو و چشمان مجسمه، ابرو و چشمان نادر هستند؟ ميبايست لبخندش را تصوير کنم. ميبايست... بارها گريستم و کار را قطع کردم. بارها از مارى لوئيزه خواستم که کار را از اول شروع کند. تصور اينکه مجسمه عزيزترين انسان زندگيت را ميسازى برايم سنگين بود. ساختن مجسمه هر لحظه به من ميگفت که او نيست، که او رفت، که اين يادبودش است.
بعد از تمام شدن کار ساختن مجسمه براى نصب آن به لندن رفتم. و يک هفته بعد مراسم اولين سالگرد آن انسان بزرگ بود. تعداد زيادى از دوستداران منصور حکمت، با چهرههاى مصمم، انسانهايى که با مشتهاى گره کرده يادش را گرامى ميداشتند و احزاب کمونيست کارگرى ايران و عراق، همه براى گراميدشت ياد عزيزش حضور داشتند. در کنار اين عزيزان احساس قدرت کردم، هنگامى که ميخواستم گورستان را ترک کنم برگشتم و نگاهى به مجسمه کردم. لبخند ميزد. لبخندى که از او بخاطر دارم. تمام يکسال گذشته را فراموش کردم. او هست. او خواهد بود. او در کنار ما تا روزى که ديگر کودکى گرسنگى نکشد، خواهد ماند.
بهرام مدرسى
٢۸ اوت ٢٠٠٣