مقدمه: ادبیات کمونیسم کارگری حجم عظیمی است که به عنوان ابزار کار کمونیست ها حیاتی است. همچنانکه کاپیتال مارکس، مانیفست، چه باید کرد و خیلی از مباحث مارکسیستی و کمونیستی تاریخ گذشته تا به امروز. منظورو اشاره من در اینجا مطالب پایه ای کمونیسم کارگری نیست. اشاره من مشخصا به استنتاجات عملی این دستاوردها است. پراتیک کردن آن با قلم و زبان و بیان و ساختن و ساختن است. بیان حقیقت و تحلیل و تفسیر بجای خود، حرف بر سر تبلیغ و ترویج و تهییج و آژیتاسیون و بحرکت در آوردن است. شوراندن زحمتکشان برای بدست آوردن حقی است که گرفته شده. برای گرفتن قدرتی است که غصب شده، برای درمان دردها و زخم هایی است که کمر اکثریت طبقه ی ما و محرومان را خم کرده است. پروپاگاند و تبلیغات مذهبی و الهیون و اقلیت مفتخور بالا همواره اکثریت پایین را به تحمل و صبر و حوصله دعوت و تسکین می دهند. اما کمونیست ها پزشکانی هستند که زخم ها را درمان و کمرهای خم شده را راست می کنند برای زندگی کردن و پیش رفتن و به دست آوردن و خوشبخت شدن...
این شیوه و راه پیشروی بشر را در لابلای تک تک کلمات و جملات در مباحث زیر می بینید و می خوانید.
احساس من این است که مبلغین کمونیست را هر وقت حتی نوشته هاشونو می خونید وجودشان را حس می کنید. انگار مارکس در میان کارگران نشسته و از کار مزدی و ارزش اضافه براشون حرف می زنه. وقتی لنین را می خوانی احساس می کنی او با بدن خم شده و دستهای باز جمعیت عظیم کارگران را علیه ستم و تبعیض می شوراند. وقتی حکمت را می خوانی احساس می کنی پشت میکروفون ایستاده و با استین هایی که بالا زده با شیوا ترین بیان کارگران را تبلیغ و تهییج کرده و دشمنانشان را به باد انتقاد بیرحمانه گرفته و تحقیر می کند و اعتماد به نفس و قدرت و اراده ی رفتن به پیش را می دهد. در لابلای کلمات نوشتاری و گفتاری شان انسان هایی می بینید که همیشه در حال حرکتند، در حال رفتن اند. خستگی نمی شناسند و هیولای دشمن کارگران را به چالش می کشند و پشت شان را می لرزانند.
شاید کس یا کسانی فکر کنند این ها داده های ما هستند و کادرها و مبلغین حزب بر تئوری، تبلیغ، ترویج، آژیتاسیون، تهییج، سازماندهی و سبک کار کمونیستی احاطه دارند. من نمی گویم اینجور نیست اما در عین حال بر این باورم که هیچوقت از آن ها بی نیاز نبوده و نیستیم.
ما در تجربه کاری در کار ارتباط و متحد کردن و سازمان دادن همیشه خود را نیازمند این ادبیات و زبان و بیان و تبلیغ و ترویج و تهییج دانسته و می دانیم. متوجهیم که امر اموزش و پرورش و اقناع کمونیست هایی که به این حزب روی می آورند چقدر حیاتی است. فهمیده ایم که امر پلمیک و آموزش و اقناع کمونیست هایی که به حزب روی می آورند شرط اساسی بارآوری و تعمیق فکری و سیاسی این انسان ها است. کسانی که می دانند چگونه تبلیغ کنند.، صریح نقد کنند. با زبان ساده و اقناعی حرف بزنند و بروند با همان زبان و با همان استدلال های روشن و صریح و تعجیل و جدیت توده های اطراف خود را آموزش دهند و بار بیاورند و قانع کنند و سازمان بدهند.
ماعمیقا معتقدیم که باورهای کمونیسم کارگر را هر کمونیستی بتواند با عزمی جزم و با بیانی تیز و تعرضی پراتیک کند، نه چند نفر بلکه، می تواند توده های عظیمی از زحمتکشان را بحرکت در آورد. کمونیست هایی که ازهمه عصبانی تر، از همه عجول تر و از همه مصمم تر دردها را می شکافند و از دل آن عزم و اراده و توان بیرون می کشند.
بعلاوه و با فرض درک و فهم مسایل که حیاتی است، احساس این که هر بار قلب انسان به درد می آید، نمی تواند آرام بگیرد. نمی تواند بخوابد. نمی تواند جنگ امروز را به فردا بیندازد. نمی تواند جلو خشم و عصبانیت خود را بگیرد...
شکی ندارم این احساس همه ی کمونیست های واقعی است و همه کمونیست های متعلق به حزب و جنبش ما است.
بیان دردها را گاهی شاعری بهتر از ما به تصویر می کشد. اما تفاوت ما کمونیست ها با شعرا و مبلغین مذهبی و تحلیلگران و مفسران زبده ی طبقات دارا در این است که کار ما فقط بیان واقعیت ها نیست، تغییر واقعیت ها است. بیرون کشیدن توده های میلیونی از زیر آوار خرافات و تسلیم و صبر و تقدیر است. آنتی تز آنها است. ما فریاد می زنیم که طبقه کارگر و زحمتکشان در مکان واقعی خود قرار ندارند. باید جایشان را عوض کنند. باید طعم آزادی و برابری و خوشبختی را بچشند. و باید برای آن بجنگند. آن ها مردم را به تسلیم و رضا دعوت می کنند و ما مردم را علیه تسلیم و رضا و موقعیت تحمیلی می شورانیم.
با این مقدمه، توجه کارگران کمونیست و همه ی کمونیست های کارگری ایران را به متن زیر از ادبیات منصور حکمت در باره تبلیغ جلب می کنم. جدا کردن بخش های مختلف این بحث زیر تیترهای معین کار من است. اصل مطلب شفاهی بوده و در چند دوره و نوبت بیان شده است. برای سهولت کار، بخش های مختلف و پراکنده ی بحث، تقسیم بندی و تیتر گذاری و خلاصه نویسی شده است. کسی که بخواهد کل مطلب را بخواند به سایت حکمت زیر تیتر (تبليغ و تهييج کمونيستى، بحثی در یک سمینار در سال ١٣٦٦) که تمام مبحث و بیش از ٤٠ صفحه است، مراجعه کند.
مظفر محمدی اول آوریل ٢٠٢١
***
خلاصه و منتخبی از مباحث حکمت در باره تبلیغ و تهییج کمونیستی
مخاطب تبلیغ
مخاطب حزب کمونيست ايران بنا به تعريف طبقه کارگر است. مخاطب تبليغات ما طبقه کارگر است با همين کليّت خودش. منتها تقسيمبندىاى ظاهراً بوجود آمده که به جاى اينکه از طبقه کارگر حرف بزند دارد يک دستهبندى در طبقه کارگر ميکند و دو بخشش را در مقابل هم قرار ميدهد. رهبران – تودهها يا طيف سوسياليست و تودههاى طبقه. اينکه بگوييم "مخاطب ما تودههاى طبقه کارگرند" يک معنى تلويحى دارد يعنى بخشهاى عقب مانده. توى چپ اينطورى حرف ميزنند ديگر. وقتى رهبران يا پيشرو را از طبقه کارگر جدا ميکند به مابقى آنها ميگويد توده طبقه کارگر و لاجرم معنيش اين است که بخشهاى عقب مانده. من ميگويم ما اين تقسيمبندى را فکر ميکنم نبايد اينجا بکار برد. ما بايد با طبقه کارگر حرف بزنيم. طبقه کارگر يک موجوديت داده و جمعيت شناسانهاى دارد. آنجا هستند و يک نوعى زندگى ميکنند و آدمهاى معيّنى اند. يک موجوديت تاريخى دارد که آن موجوديت را بايد براى خود آن طبقه معنى کرد. نقش دارد در اينکه تجسم ما از مخاطب ما کى هست. اگر ما فقرا و پا برهنهها و غيره را مخاطب قرار دهيم هنوز طبقه کارگر را مخاطب قرار ندادهايم. طبقه کارگر را بعنوان آنتى تز بورژوازى در جامعه مخاطب قرار بدهيم معنى متفاوتى دارد با اينکه فرض کنيد تودههاى طبقه را بعنوان آنتى تز رهبران طبقه مخاطب قرار بدهيم.
من ميگويم تفکيک اينکه مخاطب ما تودهها هستند يا رهبرانند، تودهها هستند يا قشر پيشرو است، تفکيک مناسبى نيست. بعنوان يک حزب کمونيستى ما وظيفه داريم طبقه کارگر را در کليّت خودش مخاطب قرار بدهيم و اصلاً بيشتر تبليغات ما خطاب به طبقه کارگر است. حتى خطاب به اقشار ديگر هم ما تبليغات داريم، ولى موضوعى که ميخواهيم اصلاً روى آن تأثير بگذاريم اساساً طبقه کارگر است در کليّت خودش. اين تأثير ميتواند اين باشد که رهبران بهتر رهبرى کنند و تودهها بهتر صف بکشند و بسيج شوند. به هر حال ما به همهشان کار داريم. وقتى ميگوييم طبقه، نميتوانيم بگوييم پيشروان طبقه يا طبقه. ميتوانيم بگوييم پيشروان طبقه يا تودههاى طبقه. ولى نميتوانيم بگوييم مخاطب ما پيشروان طبقه است يا طبقه کارگر بطور کلى. بنظر من طبقه بطور کلى ديگر آنتى تزش بورژوازى است بطور کلى. يعنى ما يک موقعيت اجتماعى و انسانهايى در يک موقعيت توليدى معيّن را بايد مخاطب قرار بدهيم. اينها ميتوانند از نظر سياسى پيشرو باشند ميتوانند پيشرو نباشند، ولى به هر حال ما بايد براى هر دوشان حرف داشته باشيم.
براى مثال يک بخشى از تبليغات ما کندن کارگران از خرافات مذهبى است. بالأخره اين کار را بايد بکنيم. اگر حزب کمونيست اين کار را مداوماً نکند نميتواند اسم خودش را بگذارد حزب کمونيست. ولى ممکن است فوراً به شکلگيرى يک طيف سوسياليست راديکال در جامعه خدمت نکند، فضاى عمومى مناسبى را براى کمونيسم بوجود بياورد، ممکن است طيف تودهاى هم رشد بکند و پا بگيرد براى اينکه خودش جرأت و شهامت اين مبارزه را با مذهب نداشته باشد براى مثال. ما ميکنيم او استفاده ميکند. در خود کردستان اين را نشان ميدهد، ما با خرافات مبارزه ميکنيم حزب دمکرات به خودش چهره آبرومندترى ميدهد چون او هم ميتواند اين حرف را بزند. به هر حال اين يک به يک نيست.
درست است وظيفه حزب ما پرورش طيف کارگر راديکال سوسياليست هست در اين دوره و تبديل کردنش به رهبر جنبش کارگرى ولى عيناً نميشود گفت از طريق تبليغات بايد اين کار را بکنيد. اين يک رابطه پيچيدهترى را با اين قشر در بر ميگيرد.
يک گرايش کمونيستى در کارگرها وجود دارد که از يک کمونيسم مستقل و يک نقد مستقل به جامعه سرمايهدارى حکايت ميکند، رهبرهاى عملى هم هستند، بنظر من اقليت هم نيستند. اتفاقاً تا آنجايى که جنبش کارگرى را در تحرکش بخواهيد حساب بکنيم اکثريت را تشکيل ميدهند در به حرکت در آوردن جنبش کارگرى. کم هم نيستند ٣٠٠- ٤٠٠ تا خيلى کم است از اينها خيلى بيشتر است
آخر فقط ٧٠٠٠ واحد صنعتى کارگاه بالاتر از پنجاه نفر فقط در يک استان ايران هست. توى هر کدام از اينها يکى از اينها نيست؟ خُب حتماً هست. صحبت از چندين هزار رفيق کمونيست است که همين الآن خودش را کمونيست ميداند و همين الآن خودش را چپ ميداند، همين الآن فکر ميکند سوسياليسم راهش است و کارگرها بايد حکومت کنند
کارگرانى که با هر شناختى خودشان را کمونيست ميدانند. ميگويند من کمونيستم، اينطور نيست که بگويد من ميهن پرستم. از او بپرسيد عقيدهات چه است ميگويد کمونيستم، و همين. به همين دليل هم ميگويد سرمايهدارى را بايد از بين برد و کارگرها بايد حکومت کنند. کارگرى که يک بخش چهرهاش اين است. يکى اينکه تصوير بى تخفيفى از سوسياليسم دارد، من ميگويم به اين عنوان ابهامى پيش نميآيد. چرا بايد از ٣٠٠- ٤٠٠ نفر حرف بزنيم؟ چرا بايد مخاطب خودمان را تعيين کنيم؟ بالأخره مخاطب ما هر کى هست مهم اين است که آن کسى که خطاب را ميدهد کيست؟ اگر آن کس اين است ممکن است با عقب ماندهترين اقشار روستايى حرف برنيم ديگر. آخر بالأخره راه بيفتند جاويد شاه و زنده باد خمينى بگويند بايد با آنها حرف بزنيم ديگر. نميتوانيم ناديده بگيريم مخاطبمان را. که با آنها هم يک نوعى حرف بزنيم که خودمان تربيت بشويم. يا بالأخره بايد يکى را بترسانيم و يکى را متقاعد کنيم که اين کار را بکند يا نکند و طبقهمان را ببريم جلو.
مبلغ
بنظر من، اگر اِشکالى هست يک پله عقبتر است. حزب و مبلّغينش جا نيفتاده برايشان که در چه دورهاى به سر ميبرند. من ميگويم در دوره مبارزه ضد پوپوليستى اين جا افتاده بود. هر کسى تقريباً در مبارزهاش حس کرده بود که مبارزهاش يک مبارزه عليه تبيين خلقى از سوسياليسم، توجه به طبقه کارگر بعنوان رکن انقلاب و مبارزه سياسى ما و غيره است. کسى ديگر لازم نبود رهنمود تبليغاتى بکشد بيرون از اين رهنمود براى مبلّغ. مبلّغ کارش اين بود خودش اين بود. ولى يک کارهايى بايد در رابطه با تبليغ ميکرديم و آن اينکه سر خطهاى مهم را تعيين کنيم.
بنظرم هر لحظه مبلّغ بداند که در چه مخمصهاى گير کرده بلد است راجع به راه خروجش هم تبليغ کند. اگر مبلّغ ما واقعاً حس کند که به يک حزبى تعلق دارد در يک موقعيت معيّنى در جامعه، بسادگى اين را تشخيص ميدهد که اولويتهاى تبليغيش چه است. بنابراين بحث بنظر من از بحث تبليغات شروع نميشود، از بحث مبلّغ شروع ميشود.
اين يکى از حرفهاى اصلى من است. ايراد اگر هست، که بعداً نتيجه عملى از آن ميگيرم مثلاً تحکيم رابطه رهبرى است با تبليغات. اين خيلى نقش بيشترى دارد در بهبود تبليغات ما، که رفقاى مبلّغ و مروج ما (مبلّغ ما به معنى وسيع) در کوران بحثهاى اساسى حزب باشند و بدانند ميخواهيم چه بگوييم در اين دوره، گير کارها کجا است، ميخواهيم به کجا برويم. نه اينکه ايدههايى را بخوانند، آن هم از يک جاهايى، بدون اينکه در خود کوران بحث قرار بگيرند و وظايفشان اين باشد که اينها را ترجمه کنند به زبان کارگرها و به آنها بگويند.
ما بعنوان کارگر سوسياليست حرف بزنيم". من ميگويم ما بعنوان هيچ چيز ديگرى غير از خودمان حرف نزنيم. ما بعنوان خودمان حرف بزنيم. و اگر ما بخواهيم بعنوان کارگر سوسياليست حرف بزنيم بياييم کارى کنيم که وقتى از خودمان حرف ميزنيم واقعاً بعنوان کارگر سوسياليست از خودمان حرف بزنيم. منظورم اين نيست که خواستگاه طبقاتى و معيشتى رفقا را بايد عوض کرد يا رفت کارگر سوسياليست را آورد توى تبليغات. اصلاً منظورم اين نيست. منظورم اين است که يک کارى بکنيم که مبلّغ به بهترين شکلى حاضر است مکنونات قلبى خودش را برود بگويد و هر موقع تنهايش بگذاريد با دو تا کارگر بهترين تبليغ را ميکند، هر موقع تنهايش بگذاريد با يک حزبالهى بهترين دفاع را از نظرات خودش ميکند، اين مبلّغ در آن موقعيت عينى قرار داشته باشد از نظر حزبى، که خودش را در آن موقعيت عينى تصور بکند. من نميتوانم با يک دستور از سازمان تبليغات بخواهم که شما بعنوان کارگر کمونيست تبليغ کنيد! فردا با يک دستور بگويم بعنوان يک آدم ضد فاشيست تبليغ کنيد! خود طرف چى هست آخر، چکارۀ جامعه است؟ خودش کجاى اين مبارزه و اين جامعه ايستاده؟ از همانجا تبليغ کند.
ما بايد بطور کنکرت نقد کنيم که فلان نگرش دمکراتيک است به مسأله، اين نگرش دمکراتيک روى مسأله را بيندازيم دور، نگرش سوسياليستى به مسأله را بايد بگذاريم به جايش. بايد سر مسائل کنکرت و معيّن هم نظر شويم و آنوقت برويم اينها را تبليغ کنيم.
ميخواهم بگويم اين قانع شدن يک چيز کنکرتى است. سر مسائل معيّنى است. سر نگرش به تاريخ معاصر است. سر نگرش به شکل پيدايش حزب است. سر نگرش به موقعيت عينى طبقه کارگر در جامعه است. وزنه اجتماعى طبقه کارگر را بايد بر سرش توافق بکنيد. سر نگرش مارکس، اينکه واقعاً چه گفته است و اين حرفها حرف مارکس نيست و اين يکى حرف مارکس است، سر پذيرش اين نکات و توافق سر اينها است.
مبلّغى که ميخواهد بعنوان کارگر سوسياليست راديکال و بعنوان کمونيست کارگرى امروزى تبليغ کند و در اين نقش ظاهر شود بايد واقعاً در اين نقش باشد و اختلافات خودش را به اين عنوان با بقيه حس کند. اختلاف خودش را با طيف رفرميست حس کند، اختلاف واقعى خودش را، اختلاف نتراشد براى خودش. من ميگويم يک مبلّغ کمونيست کارگرى امروز خيلى اختلاف کمى را بايد با رفرميسم از خودش نشان بدهد. ميگويم علت اين مسأله اين است که رفرميستها زير فشار آوانتوريستها اصلاً لال شدهاند و حتى يک مطالبه به نفع کارگر پيش نرفته در آن مملکت براى سالها که بالأخره يک آوانتوريستى از يک جايى به تحقيرش برنخواسته باشد. همانطور که مارکسيستها در يک دورهاى با مارکسيسم قانونى عليه ناردونيکها بالأخره همسو شدند، ما مجبوريم براى يک دورهاى در مبارزه اقتصادى طبقه کارکر با رفرميستها همسو بشويم. فرقمان را اينجورى ميخواهم بيان کنم. ميخواهم بگويم اگر من فرق را اينطورى ببينم و شما فرقش را يک نوع ديگر ببيند که اصلاً يک نفر ار کلمه رفرم متنفر باشد اصلاً دو جور تبليغ ميکنيم. مخاطب را باز تعيين کنيم دو جور تبليغ ميکنيم. هر نوع تبليغى هم که او ميکند به دل من نمينشيند و هر تبليغى هم که من ميکنم به دل او نمينشيند. اگر بگويم شما خط را بگوييد و او همان تبليغ را ميکند و من هميشه بعنوان کسى که خط را گفته ميآيم يقهاش را ميگيرم که راديو ما تبليغاتش روى خط نيست و ساق نيست و فايده ندارد و چه و چه.
ميخواهم بگويم مبلّغ بايد در آن موقعيت واقعى قرار داشته باشد که اختلاف خودش را بداند. من با محفل فلسفى اختلاف دارم و هيچ خُرده حسابى هم با او ندارم و ميگويم غلط کردهايد فلسفه را به معضل اصلى کارگر تبديل ميکنيد در شرايطى که زير منگنه اقتصادى و بيحقوقى سياسى است و دارند کشتار جنگيش ميکنند. اتفاقاً فلسفه تاريخاً براى همين مواقع براى بيرون کشيدن آدمها و تسکين دادن آنها مطرح شده است ديگر. خُب چرا اين کار را ميکنيد؟ ما قبول نداريم ما حزب کارگرى رزمنده ميخواهيم، من دعوا دارم با فلسفى. البته اگر در اين موقعيت باشم که دعوا دارم با او سر مسائل مبارزه کارگرى دارم حتماً يک نوعى با آنها برخورد ميکنم، ولى اگر موقعيتم اين باشد که بگويم باشد، اينها يک سمپاتيهايى به بچههاى ما دارند، ميخواهند برنامه ما را قبول کنند، از سر سکتاريسممان بايد برويم سراغ مکتب فلسفى، ميگويم خوب با او يک نوع ديگرى برخورد ميکنم ديگر. بنظر من کسى که محفل فلسفى را دلجويى ميکند که چون ممکن است به حزب نزديک بشوند يا بچههاى فعالى دارد نقش خودش را بعنوان رهبر سوسياليست راديکال کارگر امروز انجام نميدهد. بايد توپيد به گرايشات فلسفى امروز در جنبش کارگرى. ميخواهد اصلاً بخشى از سازمان ما را هم با خودش ببرد. بايد به اين توپيد و در يک موقعيت عينى که طبقه کارگر ايستاده گفت من اين چرنديات را قبول نميکنم ديگر. من نميگويم بايد فحش رکيک به اينها داد يا غير متين برخورد کرد. ولى بايد بعنوان يک حزب سياسى به او توپيد ديگر.
بنظر من هر چه اين مسائل، جاى خود مبلّغ معلوم باشد که در جامعه کجا ايستاده، تبليغش زندهتر و مربوط تر و مخاطبش معلومتر خواهد بود، از دلش و از موضعش در ميآيد. من اين را راهش ميدانم. يعنى متحد شدن سر مسائل گرهى، متحد شدن سر نگرشهاى اساسى، متحد شدن سر نقدمان به گذشته، نقدمان به خطوط ديگر، نقدمان به آن چيزى که پيرامون ما به اسم سوسياليسم، حرکت سوسياليستى، کار سوسياليستى معنى شده، نقدمان به جامعه سرمايهدارى به آن شکلى که خودش را بروز ميدهد. متحد شدنش سر اين چيزها اجازه ميدهد که تبليغات خوبى داشته باشيم و اين راهى است که مبلّغ در آن موقعيت عينى قرار ميگيرد که ما ميخواهيم و عقلمان ميرسد. و ميتواند تازه به آن عنوان تازه تبليغ کند، نه با دستور و يا نه با کشيدن يک شکل شماتيکى از طبقات و موقعيت کارگر سوسياليست و بگويد شما برويد اينجا حرف بزنيد، شما برويد از اين نقش حرف بزنيد. آن نقش بايد يک نقش محسوس و ملموسى باشد براى مبلّغ، به آن رسيده باشد واقعاً.
من ميگويم يکى از کمونيست کارگرىترين آدمهاى دنيا خود کارل مارکس است. فکر نميکنم دستهايش پينه بسته بود. قبل از اينکه در محافل کارگرى [فعاليت] کند بعنوان يک "هگلى چپ" نقدش را از جهانبينى هگل کرد و تصميم گرفت که دنيا را يک جور ديگر نگاه کند. کارل مارکس ميتوانست مبلّغ خوبى باشد براى حزب ما. ميگويم جاى خودمان را تعيين کنيم، خودمان را تعيين کنيم، بعد بعنوان خودمان تبليغ کنيم. من موافق اين فرمولبندى هستم. اگر خودمان يک حزب مدافع کمونيسم کارگرى با درک آن رابطه اجتماعى پشت سر اين واقعيت، با درک اينکه از چه بايد فاصله بگيريم باشيم، تبليغمان عيب هم داشته باشد و نشان بدهد نسبت به وضع زندگى کارگران ناشيانه است من يکى به آن ايراد مهمى نميبينم راستش. اين حل ميشود. اين در پروسه آمدن نامههاى بيشتر، پيدا شدن مبلّغينى که دست اندر کارتر بودهاند حل ميشود. گير من اين است که چطور ميتوانيم مبلّغ را بگذاريم در اين موقعيت. اين بحث که ما به چه عنوان تبليغ ميکنيم، يا مخاطب ما کى هست و آدم را ميگذارد در اين وضعيت که اصلاً مخاطب کى هست، چطورى او را بشناسم، که چه ميخواهد بشنود و غيره. يا اينکه کلاً خصوصيات من، اگر از موضع کارگر راديکال سوسياليست حرف بزنم، يعنى چى و چه جورى به دست بياورم؟ اين بنظر من اعتماد به نفس مبلّغ را کم ميکند راستش. من ملاحظهام روى بحثهاى ناصر اين است. من ميگويم نتايجى که از بحث خودش ميگيرد در اين جهت نميبرد که مبلّغ ما را به کار خودش مسلطتر و مطمئنتر بکند. بنظر ميآيد مبلّغ دست و دلش بيشتر خواهد لرزيد در طول اين دوره، اينطور ميشود مثلاً. بحث خود من اين است.
اولاً گفتم خوبى تبليغات ما به خوبى مبلّغين ما خواهد بود. هر کارى بکنيد تبليغات ما کيفيتش به اندازه کيفيت مبلّغين ما خواهد بود. و اگر شما مبلّغى را با يک کيفيت معيّن مجبور کنيد که حالا برود يک سِرى فعاليتهاى تبليغى ديگرى بکند که از آن کيفيت ساخته نيست، عملاً فعاليت به همان کيفيت قبلى را هم دشوار ميکنيد بنظر من. بنظر من مبلّغ ما يک کيفيت معيّنى دارد و آن کيفيت ناشى از درک خودش است از مسائل، تجربهاش در کار تبليغ، درک خودش از مسائل، درکش از آن چيزى که ميخواهد بگويد، آن آدمى که ميخواهد به او بگويد. اين را بايد رشد داد. اگر کسى بخواهد در موضعى که تشکيلات را درست تنظيم کند قرار بگيرد، بايد با يک مبارزهاى اين رشد را در تشکيلات از جمله بين مبلّغين ما ايجاد کند. آنوقت ديگر بنظر من بايد از فرمولاسيون از جمله "تبليغ چيست" و "هدف کيست" و اينها بايد بيايد بيرون، سر اينکه چه فکر کنيم، براى اينکه چه جور کمونيستهايى باشيم؟ از اين زاويه است که من ميگويم خُب ما پيش رفتهايم ديگر. من خودم نوشتههاى هشت سال پيش و ده سال پيش خودم را نگاه ميکنم گاهى تا آخرش نميتوانم بخوانم، خستهام ميکند. من ميگويم آخر چه جورى من اينطورى فکر ميکردم؟ چه جورى من اين لحن را به کار بردم؟ آخر اين فرمولبنديها چه است، اين کليشهها چه است در اين متن پُر است؟ چطور من اينهمه حقايق را که الآن فکر ميکنم ميدانم آن موقع نميديدم. ميفهمم که به هر حال ما در آن مقطع حقانيت داشتيم بعنوان يک خط. داشتيم به اين سَمت ميآمديم. همان موقعش هم بحث طرف مقابل معلوم است ضعيفتر است، معلوم است غلطتر از بحث ماست. ولى بعنوان يک نفر که کارش اين است که با قلم حرفهايش را بزند، نگاه ميکنم ميگويم آخر او مرا نمايندگى نميکند.
من قبل از بحثِ آژيتاتور و من بعد از بحثِ آژيتاتور دو تا آدم هستم از نظر نگرشم، از نظر نحوهاى که ميآيم حرف بزنم. من ميگويم راه ماديش هم بنابراين همين است. اگر ما ميخواهيم تبلیغ خوبى داشته باشيم که کيفيتش بالا باشد، بياييم کارى بکنيم کادرهاى مبلّغى داشته باشيم که کيفيت آنها بالا باشد، نگرش آنها پخته و بالغ باشد، که از کليشههايى که چپ سنتى تحويل من و شما داده بيشتر کنده باشد. و اينها بحثهاى اشراقى و عرفانى نيست بحثهاى سياسى است. اگر شما برويد "ايدئولوژى آلمانى" بخوانيد يک مقدارى فرق ميکنيد. تاريخ مختصر را بخوانيد يک نوع کمونيست ميشويد ايدئولوژى آلمانى بخوانيد يک نوع کمونيست ديگرى ميشويد. اگر همين الآن متون امروز حزب کمونيست را يکى بخواند يک نوع کمونيست ديگرى ميشود متون "اتحاد مبارزان" را بخواند يک نوع کمونيست ديگرى ميشود. ميآيم ميگويم بابا اين که هنوز رگههاى ثقيلگويى روشنفکرى چپ سنتى را دارد نکن، خُب بحث ميکنيم معلوم ميشود ديگر .به هر حال تبليغات ما به خوبى مبلّغ ما است. اگر ميشناسد ميگويد اگر نشناسد ادايش را دربياورد بنظر من تبليغات بى [پايهاى] خواهيم کرد.
تبليغ يک هنر است
تبليغ يک هنر است، اين هنر را بايد آموخت و يک مقدارى از ضعف تبليغات ما از اينجا ناشى ميشود که اين هنر آموخته نميشود بعنوان يک هنر. من برميگردم به بحث آژيتاسيون. بنظر من کسى که نميتواند برود جمعيتى را بگرياند، بخنداند، به خشم بياورد، تسکين بدهد اين مبلّغ نيست. چون راجع به اينها حرف زدن، بايد خشمگين باشيم، بايد به هيجان بياييم، اين مبلّغ نيست. مبلّغ بايد همين بايد را بوجود بياورد در شنوندهاش ديگر. بنابراين اين هنر است. يک کارى است که بايد آموخت. اگر حزب ميخواهد تبليغش درست باشد بايد آدمهايى که ميتوانند احساسات واقعى در افراد را تحريک کنند را بوجود آورد. براى همين من ميگويم اصلاً اين کلمه آژيتاسيون در تبليغ ما نيست، يعنى نقش ما بيشتر تبليغ بمعنى ترويج کلمه است، پروپاگاند است. ما بيشتر پروپاگاند ميکنيم تا آژيتاسيون. و يک ضعف اساسى راديوى ما اين است که راديو آژيتاتور نيست. راديو پروپاگاند است، راديو بيان حقايق است، يک انبان حقايق است که مدام از صبح تا شب در آن باز شده و سر ريز کرده توى جامعه، ولى چهره مشخصى ندارد طرف. و يک راديوى الکترونيک است، يک صداى مصنوعى است که مدام از حقايقى حرف ميزند و عقل کل است، انگار جواب همه مسائل را ميداند و به همه سؤالات از قبل فکر کرده. هيچوقت خودش به خشم نميآيد، هيچوقت خودش به گريه در نميآيد، هيچوقت خودش زجر نميکشد. مبلّغ اين نيست. مروج ميتواند اين باشد. مروج ميتواند آدمى باشد که انبان حقايق است و حرفهايى ميزند. ولى مبلّغ بالأخره خودش يکى از انسانهاى است که تحت آن رابطه قرار دارد حرف ميزند. خودش از موقعيت اجتماعى معترض دارد حرف ميزند مبلّغ. در موقعيت جمعبندى علمى وقايع نيست، در موقعيت اعتراض از موضع خود آدم ستمديده و از موضع خود مخاطب است بنظرم. اين ضعف اصلى ما است.
بايد آن شناخت حضورى از کارگر و اينکه واقعاً از صبح تا شب با چه دردى روبرو است، با نقد شما از موقعيت انسان در جامعه سرمايهدارى ترکيب بشود تا درد تو معلوم بشود. دردى که شما بعنوان يک مارکسيست ميکشيد از موقعيت طبقه کارگر خيلى بيشتر از دردى است که خود آن کارگر از آن موقعيتش ميکشد. نميگويم بعنوان ابژکتيو، آن عمقى که دردش را در آن حس ميکند. آن ممکن است هيچوقت نميداند بچهاش حق دارد برود مدرسه. با خيليها برخورد کرديم ديگر. فکر ميکند اگر نيايند بمب بيندازند روى کلهاش و احتمالاً زمينش را از او نگيرند يا اخراجش نکنند و يک مزدى داشته باشد خُب ديگر زندگيش دارد خوب ميشود و او به خودش اجازه ميدهد که آرام بگيرد و برود سينما احتمالاً. به خودش اين اجازه را ميدهد که شروع کند به ساختن يک اتاقى در يک زمينى در يک گوشه ديگر شهر، و به خودش اجازه ميدهد که خودش را سعادتمند حس کند. پس از خودِ دنبالگيرى آدمِ حضورى بنظر من به جايى نميرسيم مگر در اَشکال خيلى عريان درد و بدبختى، که اينطورى روشنفکر ايرانى مبلّغ کارگرى ميشود؛ بايد کارگر را بگذارند سر باغچه سر بريده باشند تا اين بتواند راجع به مشقاتش حرف بزند! نميتواند از بى حرمتيش حرف بزند، حتى وقتى که کلاه کار دارد و خيلى هم لوازم و تجهيزاتش آماده است. نميتواند کارگران ايران ناسيونال را بعنوان موضوع اعتراضش قرار بدهد. هميشه بايد برود در کورهپزخانه، آنجايى که کارگر را بصورت بَرده دارند به کار ميکشند. براى همين هر وقت نشان ميدهند در آلمان کارگرش از ماشين خودش پياده ميشود و کلاه ميگذارد روى سرش، اين ديگر اعتراضى برايش نميماند، هيچ آژيتاسيونى برايش نميماند آنجا بکند.
مارکسيسم اصلاً در آن جامعه شکل گرفته و اعتراض به وضعيتش خودش را با اين وضعيت تطبيق داده است. شما بالأخره بايد اين را بگوييد آخر به چه مناسبت تمام آينده اين آدم و هر کسى در خانواده اين آدم متولد ميشود به فروش نيروى کار هرروزهشان بستگى پيدا کرده. و يک نفر رفته نشسته آنجا روى پديده انباشته شدهاى بنام سرمايه نشسته و امنيت خودش و جّد و اندر جّد خودش را تضمين کرده؟ به چه مناسبت اين براى هر روز همين بودن بايد از نو کار کند؟ اين اصلاً اساس انتقاد مارکس است. کارگر بيکار خيلى فرق دارد با لُرد فلانى که از صبح تا شب بيکار است و خيرش به هيچکس نميرسد. کارش اين است که دنبال سمور بگذارد! ولى تا کار خودت را از دست ميدهى ناگهان سقوط ميکنى به دنياى بى احترامى، دنياى مشقت، دنياى که در آن برقرارى مناسبات انسانى ساده با بغل دستى برايش غير ممکن است. خُب يارو زنش را ميزند. بنظر من کسى که ميفتد در اين موقعيت که از روى بيکارى زنش را بزند دارد بدبختى خودش را نشان ميدهد ديگر. او خودش ممکن است نفهمد. ممکن است خودش اينطورى تبيين نکند. ممکن است به حساب بداخلاقى و بى فرهنگى خودش يا ديگران بگذارد. ولى اين سرمايهدارى است که اين را به اين روز در آورده ديگر.
ميخواهم بگويم نه از سر مشاهده حضورى يک قشر معيّن در يک مقطع معيّن به آنجا ميرسيم، نه از سر پرولتارياى کتابى که رزمنده است و هيچ خم به ابرو نميآورد و چيزى براى از دست دادن ندارد و فىالواقع مارکس است که قدم به کارخانه گذاشته، به آنجا ميرسيم. بنظر من هيچکدام اينها تجسم واقعى يک مارکسيست، "کارگر کمونيست" از کارگر نيست. بنظر من کارگر را بايد با مقابل قرار دادن آنچه که ميتواند باشد و آنچه که در عمق وجودش هست بعنوان يک انسان، يک انسان آزاد و آنچه که جامعه از او ساخته مدام اين تلاقى جلوى ذهن مبلّغ باشد تا بتواند از آن حرف بزند. بنابراين انتظارش از يک انسان آزاد، انتظارش از يک جامعه آزاد، نقدش به جامعه بردگى سرمايهدارى همانقدر تأثير دارد در حس کردن درد کارگر بعنوان يک کمونيست که مشاهده وضع کارگر و ديدن مشقتش. به اين معنى بنظر من يک کمونيست تازه ميتواند بشوراند، تازه ميتواند به خشم بياورد. اگر شما انتظار يک نفر را از خودش بالاتر نبريد و با تصويرى عاليتر از زندگيش را در مقابلش نگيريد، هيچ حرکتى در او نميتوانيد بوجود بيآوريد. اين تصوير عاليتر را سوسياليسم چپ سنتى چيزى از عالى بودنش باقى نگذاشته بود راستش. اينکه يک دولتى درست شود و يک نانى جلوى مردم بيندازد و ٤٥ ساعت کار بشود ٤٠ ساعت و فلان سرمايهدار جُل و پلاسش را جمع کند و بدهند دست دولت، منتها حالا اعتصاب قانونى باشد! اينها افق نشد. اگر برويد توى مارکس يک تصويرى از يک انسان آزاد، انسانى که با هيچ بندى توسط انسان ديگرى به قيد کشيده نشده به دست ميآوريد که تازه ميتوانيد انتقاد کنيد که بابا چرا اين آدمها اينطورى نيستند، چرا خود من اينطورى نيستم؟ و آنجا ميتوانيد از اين حرف بزنيد که تصوير زندهاى از آژيتاتور کارگر بدهيد.
به هر حال يکى از چيزهايى که ما نميتوانيم راجع به بخش تبليغاتمان در آن موقعيت عينى باشيم اين است که خيلى از سر نظرى، از سر تجربى ميرويم سراغ طبقه کارگر. بنظر من نه مشاهده آمپريک طبقه کارگر، نه تئورى عمومى پرولتاريا، ما را به تبيين درستى از برخورد مارکسيستى به کارگر نميرساند. وقتى که اين چپ سنتى ايران بنظر من، حالا با خواستههاى کارگرى يا روشنفکرى يا هر چه، ميرود به سَمت طبقه کارگر مداوماً بايد با يک تصوير ابلهانهاى که از طبقه کارگر در ذهن اين چپ بوده مبارزه کرد. از يک طرف قربانيان صُمٌّبُکم جامعه که اصلاً ما فقط از سر خيرخواهى ميرويم به نجاتشان، و از طرف ديگر رهبران آتى جامعه که انگار هيچ مسألهاى امروز ندارند و هيچ محدوديتى حس نميکنند. اين را در ادبيات فدايى بروشنى ميشود ديد که چه جورى کارگر برايش چه است. ما آن را حمل ميکنيم و يکى از روشهايى که بايد از آن جدا شويم بنظر من اين است که با بحث، با تلاقى دادن آن وضعيت آمپريک، با نقد مارکسيستى جامعه سرمايهدارى يک تجسمى از طبقه کارگر بعنوان يک موجوديت اجتماعى بوجود بياوريم توى خودمان.
کارگر زنده هم هوشمندتر از آن چيزى که ما فکر ميکنيم و در تبليغاتمان منعکس است، هم دردمندتر است و مسأله حساسيت نسبت به اين درد بنظر من يکى از نقطههاى شروع کار مبلّغ است. يعنى ميخواهم در رابطه با اين حرف بزنم که آن هنر تبليغ و آژيتاسيون را از کجا ميشود آورد. بنظرم از مشاهده وضعيت مشخصى که در آن کارگر وجود دارد.
من ميخواهم اين بحثها را مد نظر داشته باشيم که چپ سنتى انتقادش اساساً ناسيوناليستى بود، انتقادش ملى بود، وضعيت يک ملت را مد نظر داشت بعنوان هدفش و نه طبقه کارگر. طبقه کارگر بعنوان عنصر پيشرو يک ملت برايش مطرح شده بود.
تئورى نقش اين را دارد که حقايق ساده و واقعيات ساده را پرده پوشى کند يا غامضش کند به اندازه کافى براى طبع يک روشنفکر ايرانى. يک جاهايى هم از آنطرف اصلاً براى ساده کردن به کار نميرود. براى مثال فرض کنيد زن و مرد نابرابرند در جامعه سرمايهدارى. خُب آدم از خودش ميپرسد چرا؟ همه جور نظريه هست. مارکس ميآيد اين را توضيح ميدهد که بالأخره اين برميگردد به موقعيت انسانها در توليد و وضعيت طبقاتى جامعه که زن و مرد نابرابرند. يک محتوى اقتصادى- سياسى دارد اين قضيه. و فىالواقع زن و مرد بايد برابر باشند و ميتوانند برابر باشند اگر اين سيستم اقتصادى را برچينيم. قاعدتاً وقتى ما از موضع مارکسيستى علت نابرابرى زن را توضيح ميدهيم بايد مفهوم بشود اين مسأله ديگر. يعنى براى يک نفر که به حرف ما گوش ميدهد مفهوم بشود که پس زن و مرد برابرند واقعاً و هيچ اِشکالى ندارد، برابريشان را ميشود عملى کرد بالأخره. ولى وقتى يک عدهاى دارند روى مسأله زن بحث ميکند هر چه بيشتر ميرويد تويش ميبينيد مثل اينکه اصلاً مسأله پيچيدهتر شد. بالأخره اين قضيۀ نابرابرى ناشى از مثلاً ريشههاى تاريخى و فيزيک وضعيت جسمى زن است در جامعه؟ يا نتيجه مثلاً بقاء ايدئولوژى فئودالى در جامعه سرمايهدارى با محتواى نوين است؟ شما ميتوانيد ساعتها برويد در اين بحثها، آخرش هم نفهميد بالأخره نزديکتر شدهايد به درک ريشههاى ستمکشى زن يا نه.
اين را يک عدهاى که ميخواهند ته و توى مسأله را دربياورند مجازند بکنند. نميخواهم انتقادى به پليميک تئوريک بکنم روى مسأله. منتها ميگويم اگر اين را آورديد توى تبليغات، ديگر خيلى بد کارى کردهايد. اگر آن بحث تئوريکى که خودتان با آن داريد کلنجار ميرويد تا خودتان مسأله را بهتر بفهميد، بياوريد تکه پارههايش را بکنيد جزو تبليغات خودتان، ديگر بيشترين ضرر را به تبليغات ميزنيد. بنظر من بهترين تبليغ برابرى زن و مرد - اگر من باشم - ميگويم مرد و زن برابرند آقا جان! اين جامعه آدمها را اينجورى مياندازند به جان هم و مياندازد توى توليد. ما کمونيستها ميگوييم هيچ فرقى بين زن و مرد نيست، هر آخوندى هر چى هم ميخواهد بگويد. در جامعه سوسياليستى هم اينها برابرند، در يک موقعيت اجتماعى هم قرارشان ميدهيم.
چرا برابرند؟ پس چه رابطهاى دارد با پروسه انباشت و نقش کار خانگى در ستم کشى زن چه است؟ بنظر من جايش در تبليغات ما نيست، مگر اينکه بخواهيم عليه کار خانگى تبليغ کنيم. اگر واقعاً کسى هدفش اين باشد که يک کارى کنم زنها در خانه ظرف نشويند آن را ميتواند بعنوان تبليغ بگويد. ممکن است به جاى خود نيکو باشد. شما معتقد شده باشيد که زنها زياد ظرف ميشويند و مردها کم ظرف ميشويند در نتيجه تئورى بحث کار خانگى را بياوريد در تبليغات خودتان. ولى اگر بعنوان آژيتاسيون داريد تبليع ميکنيد سر مسأله برابرى زن و مرد، بنظر من آنجا ديگر نميتوانيد اين را بگنجانيد، رابطهاش را با نرخ سود بگوييد يا تئورى انباشت را بگوييد براى اينکه ميخواهيد تبليغ کنيد که زن و مرد برابرند. بنظر من اگر قبول کنيد که زن در جامعه هست، بحث برابرى زن و مرد يعنى شوراندن زن عليه موقعيت نابرابرش، يعنى وادار کردن مرد به پذيرش اين برابرى ديگر. وادار کردن آن کسى که عقل توى سرش دارد و منفعتى ندارد در اين نابرابرى، به ديدن اين حقيقت که باور من است. بنابراين شما ممکن است مقالهاى روى برابرى زن و مرد بنويسيد آخرش به من و شما هيچ احساس خاصى دست ندهد. اگر کتاب برداريد و بنويسيد روى ريشههاى اقتصاد سياسى ستمکشى زن را ممکن است بنشينيم بخوانيم و ديکشينرى فرهنگ لغات را هم بياوريم و سعى کنيم بفهميم و خيلى هم خوب باشد. ولى آن ديگر براى تبليغ مناسب نيست
يک نکته خيلى مثبت و بنظر من پيشرو این است که بايد تبليغات نقادى داشته باشيم و کليه جوانب سرمايهدارى را نقد کنيم. بايد هر حرفى ما ميزنيم معلوم باشد که نقدى است به وضعيت موجود و اين چيزى که هدف ميگيريم در نقدمان بايد رابطه کار و سرمايه باشد. من اين را خيلى درست ميدانم و فکر ميکنم اين يکى از شاه کليدهاى داشتن يک تبليغات زنده است که هر وقت حرف ميزنيد اعتراضى ميکنيد به يک رابطه اساسى که در جامعه مشاهده ميکنيد و نمونههايش را بيرون ميکشيد و زنده از آن حرف ميزنيد. راديو تفسير اوضاع بکن نيست. راديويى است که دارد نقد ميکند، دارد افشاء ميکند يک مناسبات اجتماعى معيّنى را مداوماً و مربوطش ميکند به زندگى انسانهاى زحمتکش در اين جامعه، جورى که آنها بتوانند اين نقد را داشته باشند.
تبليغات سراسرى ما لااقل در اين مقطع بايد از ايفاى نقش رهبر عملى محلى اجتناب کند. من با اين حرف خيلى موافقم. بنظرم نميشود از طريق راديو اعتصاب را در يک کارخانهاى هدايت کرد و جواب مسائلش را داد. اصلاً پيچيدگيهاى محلى مسأله را ما تشخيص نميدهيم. چه آدمهايى آنجا هستند؟ در چه وضعيتى به سر ميبرند؟ سرعت عمل کافى نداريم براى برخورد به معضلاتش. تا ما بياييم خبر شويم که دولت فلان پيشنهاد را کرده به فلان تجمع کارگران و خبرش به ما برسد و عکسالعمل نشان بدهيم آن تجمع جواب خودش را به آن دولت داده و رفته پى کارش. بنابراين خيلى روشن است که نبايد برويم در اين پُز، نبايد برويم توى اين موقعيت.
تبليغات ما هم وزن وجهه اجتماعيمان نيست، اين تبليغات هنوز ثقيل است، اين تبليغات هنوز آتش به پا نميکند، اين تبليغات آدمها را مؤمن به يک خطوطى نميکند.
تبلیغ، تئوری
تبليغ ما تئوريک است و تئورى ما تبليغى است، در راديو. وقتى ما تبليغ ميکنيم و ميخواهيم يک عدهاى را از يک کارى بر حذر بداريم و يک عدهاى را به يک کارى وادار کنيم يا يک ايدهاى را در ذهنشان بى اعتبار کنيم، خيلى تئوريک حرف ميزنيم و وقتى که ميخواهيم يک پديده پيچيده اجتماعى را تفسير کنيم هنوز رگههاى تبليغى در آن بچشم ميخورد. مثالى که ميزند و من هم قبول دارم اين است که شما ميخواهيد جنگ ايران و عراق را بالأخره بگوييد حزب کمونيست چگونه ميبيند؟ در معادلات بينالمللى، ريشههاى سياسى و اقتصادى آن چه است؟ خُب يک متخصص امور استراتژيکى حزب بيايد، بيست دقيقه در ماه، صحبت کند و اين را بگويد بنظر ما جنگ اين است اصلاً ريشهاش به بحران سال فلان برميگردد يا برنميگردد يا نقش دولتهاى ايران و عراق در اين جنگ چه است و در تقسيم جهان چه نقشى ممکن است بازى کند و غيره. ممکن است يک مسائل پيچيدهاى باشد که کارگر به آن فکر کند بالأخره. با همان پيچيدگى که هست بگوييم. ولى هر روز که ميخواهيم جنگ را در ذهن کارگران افشاء کنيم، هر روز که ميخواهيم آنها را به حرکتى عليه جنگ وادار کنيم يک بار ديگر نبايد اوضاع ژئوپلتيک منطقه را برايشان توضيح دهيم تا اين کار را بکنند. اين بحث بنظر من خيلى بحث گويايى است و وقتى که راديو را گوش ميدهى اين اولين چيزى است که به چشمت ميخورد بنظرم که متون تبليغى ما، متون آژيتاسيونى ما آژيتاسيون نيست باز هم تفسير است. خيلى راحت ميشود مردم را عليه جنگ شوراند، به خشم آورد. ولى خُب واضح است که اين کار را از طريق توضيح مداوم اينکه البته "هر دو جناح جنگ ارتجاعى هستند" يا توضيح اينکه "چه مراحلى را اين جنگ طى کرده" يا توضيح اينکه "جمهورى اسلامى چگونه بقاء خودش را از نظر اقتصاد سياسى در اين جنگ جستجو ميکند" تمام زهر آن آژيتاسيون را ميگيرد. اين کارى که يک مبلّغى که روى چهارپايه ميايستد و سعى ميکند اهالى يک کوچه را به تظاهرات بکشد نميکند، اجازه نبايد بدهد به خودش بکند.
اگر يک نفر بيايد راجع به جنگ حرف بزند و بخواهد بگويد اين جنگ چه است، ديگر لازم نيست حتماً از مشقاتش هم در همان بحث حرف بزند. ميتواند بعنوان يک پديده اجتماعى صحبت کند و مؤلفههايش بشمارد و بگويد اين جنگ اين است و غيره. آن برنامه تمام شود گفتار تهييج کننده عليه جنگ هم بعدش معلوم شود. يعنى متن تبليغى يک برنامه نميتواند هر دوى اين دو تا را هدفش قرار دهد. که گفتم اين همان بحثى است که سر آژيتاسيون و پروپاگاند تفکيکى است که ما نميکنيم در اين کار.
يک تبليغات هدفمند که معطوف است به وظايف دورهاى حزب، آن را تأثير داده در کار خودش و شاخصهايش را در آن وظايف دورهاى جستجو ميکند در موفقيت خودش داشته باشيم. يک راديو داشته باشيم با کيفيت تبليغى بالاتر. با اينها موافقم و فکر ميکنم اين هدفهاى ما است. به هر حال بايد اينها را دنبال کرد. نفس پُر کردن راديو و فرستادن متن روى آنتن نميتواند هدف ما باشد.
وقتى تبليغ تئوريک است و تئورى تبليغى است هيچکدام از اين دو تا هدف برآورده نميشود. و تئورى در چپ سنتى به اين معنى خيلى به کار ميرود. خودمان شاهد بوديم که چطورى حقايق سادهاى توسط تئورى پيچيده و غير قابل فهم ميشود. علتش هم بنظر من اين است که راستش اين خاصيت روشنفکر است که از آن چيزهايى که توده مردم لذت ميبرند لذت نبرد و از يک چيز بالاترى لذت ببرد. راستش من اينطورى فکر ميکنم. يعنى نميشود رفت و مثلاً گفت "عجب اين مسأله اينقدر ساده بود؟ پس چطور باعث ميشود فهم اين به تمايز من در جامعه کمک کند"؟! اگر مارکسيسم و بحث سوسياليسم اينقدر ساده باشد که کارگر بفهمد، پس امتيازات روشنفکران چه ميشود که بعنوان کسانى که کليددار فهم اين مسائل پيچيدهاند؟! بنظر من تمام قضيه اينجا است. يعنى يک بحث سادهاى که ميتواند حالى خودش و ديگران بکند آنقدر ميپيچاند که خواص بفهمند. اگر منفعت قشرى و صنفى معيّنى را روشنفکر در جامعه دنبال ميکند همين است که جزو خواص در جامعه باشد. اصلاً يک جاهايى مثل چين که خط را يک نوعى سخت ميکنند که هر کسى نتواند باسواد بشود. اينجا هم مارکسيسم را يک نوعى سخت ميکند که هر کسى نتواند مارکسيست بشود. ترجمه از مارکس را يک نوعى ترجمه ميکند که اولش بايد ليسانس داشته باشيد تا آن ترجمه را بخوانيد. خود مارکس زبان اولى که به کار بُرده براى کارگر نوشته و کاپيتال را در پاورقيها نشريات کارگرى چاپ کردند. الآن تا کاپيتال را برايت ترجمه بکنند قبلش بايد به قشر روشنفکران جامعه تعلق داشته باشيد. من ميگويم اين امتيازطلبى روشنفکرى فشار دارد در جامعه و بنظر ميآيد حقيقت اگر ساده بيان بشود حتماً درست بيان نشده است. حتماً آن نيست، نميتواند آن باشد، به اين سادگى نميتواند باشد! من فکر ميکنم اين رگه فشارى است که به تبليغات ما هم ميآيد.
يک مثال ديگرى بزنم از اينکه مبلّغ خودش در متن اوضاع باشد. فرض کنيد ما ميخواهيم بگوييم "ما حکومت کارگرى ميخواهيم"، ما خيلى کم ميآييم بگوييم که ما ميخواهيم حکومت را به دست بگيريم. از خودمان بپرسيم مگر ما ميتوانيم حکومت کنيم؟ و بگوييم معلوم است که ميتوانيم حکومت کنيم؟ چطور ممکن است آن شيخ پشمالدين در افغانستان که ريشش را حنا ميبندد ميتواند حکومت کند، همه آمريکا آمده ميگويد او ميتواند حکومت کند و کارگر صنعتى عصر حاضر نميتواند حکومت کند؟! بالأخره بايد موانع راه حکومت کردن را بکوبيم. ميخواهم بگوييم ما راجع به حکومت، "حکومت کارگرى" را از يک جايى استنتاج ميکنيم بجاى اينکه بگوييم آقا ما ميخواهيم حکومت کنيم، ما کارگرها ميخواهيم حکومت کنيم، تا ما حکومت نکنيم درد کسى در اين مملکت حل نميشود، در هيچ کجاى دنيا حل نميشود. به ما بخندند که نميتوانيد حکومت کنيد؟! مقاله بنويسيم معلوم است که ميتوانيم، حکومت کردهايم توى تاريخ، قدرت ما اين است فقط به شرطى که بتوانيم صف خودمان و مردم را مطمئن کنيم که بايد بسيج شد براى چنين حکومتى. من ميگويم خيلى از مقالات ما از اين سر ميتواند باشد. به اين معنى ميگويم بايد بعنوان يک کارگر تبليغ کنيم ديگر. چرا خيلى از مسائلى که جزو خواست مستقل و بلاواسطه کارگرها است را ما از سر استنتاجش از تئورى مارکسيسم توضيح ميدهيم؟ به رضا مقدم گفتند در "مبارزه اقتصادى" موضع حزب چه است؟ گفته بود که والله مزد ما کم است، مزد ميخواهيم. اگر درآمد شما خوب است شرکت نکنيد.
به هر حال به اين معنى ميگويم بعنوان دکتر در جامعه ظاهر ميشويم نه بيمار. بعنوان کسى که آن درد را دارد ظاهر نميشويم، بعنوان کسى که جواب درد را دارد خيلى جاها ظاهر ميشويم. و اين يک رگه تصنعى به تبليغات ما ميدهد. شور و حرارتى در آن نيست، معلوم ميشود و در نتيجه هم نمينشيند در جامعه روى عواطف هيچ قشر معيّنى.
زبان تبلیغ
يک ضعف ديگر تبليغات ما اين است که زبان ما زبان قابل فهمى نيست. به نظر ميرسد که با همين استدلالهايى که ميکنيم قانع نشدهايم. ما قانع بوديم و حالا با استدلالهايى داريم ديگرانى را قانع ميکنيم. يعنى آن چيزى که در دفاع از حرفهايمان ميگوييم همان چيزى نيست که ما را به آن حرفها متقاعد کرده. نميگويم هميشه، خيلى موارد اينطور است که ما داريم استدلال جور ميکنيم براى بحثهايمان، بجاى اينکه همان مسألهاى که ما را مجاب ميکند بگوييم. اگر قبول کنيم که اينطور نبايد باشيم آنوقت من سؤالم اين است که کدام ما با زبانى به اين پيچيدگى به حقايق مجاب ميشويم؟ بالأخره ما سادهتر مجاب ميشويم ديگر. کدام ما ميتوانيم بطور واقعى يک انسان واقعى را با اين زبان مجاب کنيم، در اتوبوس در کارخانه؟ من اين را يک ايراد ميبينم. اگر يک نفر آدم واقعى با يک سطح فکر واقعى بيايد از شما بپرسد آقا جان بنظر من در اين جنگ بايد شرکت کرد بنفع جمهورى اسلامى، اگر جوابى که شما به او ميدهيد را بنويسند آنهايى نيست که ما در راديو ميگوييم. منظورم اين است. زبانى که هر کدام از مبلّغهاى ما در خانه، کنار سفره، سر کوچه، با همکار خودش بکار ميبرد زبانى نيست که شما در راديو بکار ميبريم. بنظر من BBC و اينها خيلى به زبان واقعى مردم نزديکتر هستند وقتى در راديوى خودشان حرف ميزنند. نميگويم محاورهاى باشد. منظورم اين نيست، مقولات، نحوه بيانش. ممکن است هيچوقت در راديو يکى نگويد آخر ما کى ديديم کارد دسته خودش را ببرد. ولى ما اين را بلديم ولى يک جور ديگر ميگوييم. ما ميگوييم "هيچوقت طبقات ستمگر به منافع خود پشت نميکند"! من نميدانم حُسن اين چيست. يا مثلاً ائتلافهاى خود را چنين و چنان نميکنند. من نميگويم حتماً بايد فقط آنطورى حرف زد. من ميگويم با همان زبانى که انسانها را متوجه حقايق ميکنيم در زندگى روزمره حرف بزنيم، نه با محاورهاى که "ميماند" را بگوييم " ميمونه" و فکر کنيم که اين در نتيجه تأثير بنيادى ميگذارد روى چيزى. ولى به آن زبانى که آدمها را متقاعد ميکند، به آن زبانى که او را متوجه حقايق ميکند. اين زبانى نيست که خود ما با اطرافيان ما در زندگى گذشتهمان حرف زدهايم و الآن حتى با خودمان حرف ميزنيم. اين زبان ما يک جور ديگر است.
روى حرف زبان ساده من نمیگویم زبان ما ساده باشد. میگویم زبان ما مثل زبان انسانها باشد. نميگويم ساده باشد. ببينيد من هم با زبان همين چپ بزرگ شدهام ديگر. همين الآنش مشکل دارم، نه توى راديو، توى مقالهاى که بالأخره ميگويند بيا نظرت را رويش بده، که اين زبان چيه، چرا اينجورى است؟ من بحثم راجع به زبان ساده کردن زبان نبود. حتى محاورهايش هم شايد لازم نباشد بکنيد. خيلى از نويسندههاى تودهاى ايران متن کتابشان محاورهاى نيست. همه افعالش را درست صَرف کرده و همه جاهايش هم قيدهايش سر جايش است. من نميگويم اينطورى حرف بزنيم، من ميگويم زبانى باشد که در آن مقولات از همان نوع مقولاتى باشند که آدمها دارند با هم حرف ميزنند. ما يک سِرى تئورى داريم، يک سِرى فرمولاسيونهاى تئوريک داريم اينها جاى ديگر ميآيد توى تبليغات ما در پروسه مجاب کردن ما خودش را نشان ميدهد. گويا اول طرف بايد به مارکس، به کاپيتال مارکس قسم بخورد تا بعد اين تبليغ ما به خرجش برود. يعنى آدم کوچه بازار و کارگرى که آن کاپيتال را نخوانده و آن فرمولاسيون را نميداند بايد بالأخره راجع به جنگ که با او حرف ميزنيد... [بفهمد].
مشکل من با پيکار اين بوده که آن فکر ميکرده من نميگويم "جنگ از هر دو سو ارتجاعى است"، ولى کمتر از هر کس ديگرى مشکل در ايران هست که با اين فرمولبندى: "آيا جنگ از هر دو سو ارتجاعى هست يا بالأخره از هر دو سو ارتجاعى نيست"؟ مسألهاش اين است که تو پشت اين هستى يا پشت آن، يا در اين جنگ طرف حق و نا حق را ميبينى يا نه؟ خُب بگو آقا جان در اين جنگ طرفين هيچ حقانيتى ندارند ديگر. بگو اين جنگ جنگ هيچ حقى عليه باطلى نيست. بگوييد اين جنگ جنگ هيچ مثبتى عليه هيچ منفى نيست. بگوييد اين جنگ دو پديده منفى است در جامعه. بگو در اينجا قربانى تو هستى و هر دو طرف ديگر... ولى "جنگ از هر دو سو ارتجاعى است" يک فرمولاسيون چپ است. ميخواهد موضع خودش را با موضع لنين بعد از زيمروالد چپ يکى کند. مشکل او است، برود بکند! من يک دور در ماه ميآيم ميگويم "جنگ از هر دو سو ارتجاعى است" ولى ديگر شيوه رابطهام با مردم اين نيست که بگويم "جنگ از هر دو سو ارتجاعى است".
ميکروفونى که ميدهى به دست آن آدمى که دارد از جنگ حرف ميزند انزجار عليه جنگ بوجود ميآورد. آخر جنگ از هر دو سو ارتجاعى است ديگر انزجارى عليه جنگ بوجود نميآورد. همان موقعش هم بوجود نميآورد. آخر مسأله اين است که در خود اين روشنفکران هم انزجار از جنگ بوجود نميآورد. او [با اين حرف فقط] موضعش را تعيين ميکرد. بنظر من موضع ما روى جنگ اين است که از جنگ انزجار بوجود بياوريم. اما راهش اين نيست، در اين فرمولها نيست. راهش اين است که انزجار خودت را از جنگ مثل يک انسان شريف که منفعت زحمتکشان را در دل دارد، مثل يک زحمتکشى که از جنگ منزجر است و آن را عليه تمام تار و پود زندگى خودش و مبارزه خودش ميداند اعلام کنى. بگويى چرا از اين جنگ منزجرى براى اينکه چه بلايى به سرت آورده. آيا معنى کرديم خصلت ارتجاعى جنگ را بجز باجگيرى حکام اسلامى چه ميکنند و چه نميکنند و باج و خراج جنگى نگيريد؟ گفتيم خانوادههايى را چطور به تشتت کشيد؟ گفتيم مثلاً تعداد زيادى از طبقه ما را به فحشاء کشيده؟ چقدر روى اينها بحث ميکنيم چقدر روى آنها بحث ميکنيم؟ گفتيم که يک نسل بچهاى که دنيا آمده تا ده ساله جز خون چيزى نديده؟ گفتيم که اين جنگ کارى ميکند که فردا به هيچ کارگرى نشود گفت اسلحه دست بگير و به هيچ کارگرى نشود گفت اسلحه دست بگير، خون بده، شهامت به خرج بده، اين را گفتيم؟ بحثم اين است. آژيتاسيون آژيتاسيون است ديگر. آژيتاسيون تئورى نيست و در نتيجه زبانمان به اين معنى درست نيست براى آژيتاسيون. زبانمان تئوريک است براى آژيتاسيون.
ولى پاسخ عدم حساسيت به مسائل جنبش کارگرى را ديگر اينطورى با اقدام تشکيلاتى نميشود داد. عدم حساسيت به مسائل طيف سوسياليست کارگران، عدم حساسيت به کوبيدن موانع آنها. اين بنظر من از طريق بسيج يک خط سياسى در حزب، رشد دادن به يک خط سياسى که ديگر يواش يواش قلمزنها و همه را در خودش حل کند و از خودش بکند ممکن است. آن کارى است که فکر ميکنم اين نوع جلسات جايش است.
شکل تبلیغ
يک نکات ديگر هم دارم. بنظر من شکل تبليغات ما خيلى مرده است هنوز. يک مونولوگ ارشادى را پيش ميبريم. همانطور که گفتم يک بلندگويى است، از فعل و انفعالات پشت بلندگو هيچکسى اطلاعى ندارد، ولى ميبيند که اين بلندگو هر روز دارد ارشاد ميکند، هر روز دارد حقايق را در ميان ميگذارد. و پاسخ ميدهد بدون اينکه سؤالى طرح کند. خيلى جاها اينطورى است بدون اينکه نشان دهد سؤال دارد. اين را فکر ميکنم بايد تغيير داد. يعنى يک مقدار زيادى در فرم بايد تبليغات راديويى ما را بهبود داد. روشهاى زيادى هست. چرا مثلاً يک برنامه نداريم "نامههاى يک رفيق" مثلاً؟ اين را خودت بنويس ولى انگار که دارى نامه مينويسى. بگوييد آقا جان من امروز رفتم وارد بحثى شدم، اين را به من گفتند، اينجا گير کردم و بعد يادم افتاد که اين را بايد گفت و بعد بحث خودتان را بکنيد. چرا يک برنامه نداريم مثلاً، ميخواهيم مثالى بزنم، يک "برنامه گفتنيها" بود بعد از ناهار (يک موقع مستجابالدعوه آن را اجرا ميکرد يا تابش تا آنجا که يادم است) هر روزى يک نکته را اين ميگفت و ميکرد توى کله مردم بعنوان عقايد مردم. مثلاً ميگفت امروز رفتم بيرون ديدم يک عده جوانها موهايشان را بلند کردهاند و مثلاً شلوار تنگ پوشيدهاند. آقا حرمت و فرهنگ ملى ما اين نيست و يک منبر ميرفت که به آنها گفتم فلان و جواب من را اينطورى دادند و... وقتى بعد از يک ربع تمام ميشد بنظر من سَم خودش را کرده بود توى کله هزاران نفر. براى اينکه اگر جوان اين شکلى ديديد برويد اين را به او بگوييد، اگر اين را گفت اين جواب را بدهيد، اصلاً اينطورى فکر کنيد راجع به اين آدمها. حالا اين به جاى خود. تفکر مذهبى خودش را اشاعه ميداد ديگر.
من ميگويم ما برنامهاى در آن سطح نداريم که به زبان مردم بگويد مسأله ما چه است. شما ميتوانيد بالأخره به کسى برخورد کرده باشيد که ميگويد بنظر من کارگرها نميتوانند حکومت کنند، شما خودتان را داريد خسته ميکنيد. خُب جوابش را در اتوبوس بدهيد از توى راديو. اسمش را بگذار نامهاى به راديو. ما چرا ميزگرد نداريم؟ چرا بحثهاى ما ميزگردى نيست مثلاً؟ چرا آدمهاى واقعى با نظرات واقعى منعکس نيستند در راديوى ما؟ راديوى ما گفتم پشتش معلوم نيست چه ميگذرد، فقط اين که با حقيقت از توى بلندگويش ميآيند بيرون. چرا پروسه کشف حقيقت معلوم نيست؟ چرا براى مثال يکى از جلسات مناظره در فلان مدرسه حزبى جزو برنامه راديوى ما نيست (مثلاً ميگويم). آدمها با اختلاف نظر چرا نيستند توى راديو که بعد حقيقتى معلوم شود در نتيجه اين بحث. روشهايى که رسانههاى ديگر به کار ميبرند براى بيانشان. ما بيشتر يک مونولوگ و گفتار ارشادى با مردم پيش ميبريم.
گرایشات درون طبقه کارگر "اتحاد گرایشات !"
کمونيست مابهازاء اجتماعى دارد در جامعه ما. کارگرهاى مسلمان هم مابهازاء اجتماعى سازمان مجاهدين را ممکن است تشکيل بدهند. کارگرهاى ميهن پرست هم ممکن است مابهازاء اجتماعى ديگرى را تشکيل بدهند در اين مقطع. بالأخره کارگر مستقل از اينکه منافعش چه ايجاب ميکند در هر مقطعى به يک گرايش اجتماعى پيوسته. رژيمى اند بعضى از کارگرها؟ تعدادى از کارگرها رژيمى اند ديگر پايگاه اجتماعى آن را در کارگرها ميسازند. پايگاه اجتماعى کمونيسم را توى کارگر امروزى کارگرى ميسازد که به خودش ميگويد کمونيست ديگر. بحث به همين سادگى است. و در ضمن کمونيسم روسها را قبول ندارد، چينى را قبول ندارد و کمونيسم سکتاريستى چپ پوپوليست را قبول ندارد. اين پايه اجتماعى ما بطور اخص است. خُب بايد اين پايه احتماعى را سازمان بدهيم ديگر. در محافل سازمان دهيم، انسجام آنها را زياد کنيم، آگاهيشان را از اينکه يک طيف ويژه اند زياد کنيم از طريق بحث کردن اختلاف يک چنين چهره اجتماعى با بقيه چهرهها. اينکه ما اينطورى فکر نميکنيم در قبال فلان مسأله. او هم فکر کند راست ميگوييد، اينطورى نبايد فکر کرد راجع به فلان مسأله. اين کارها را بکنيم.
به هر حال اينها رئوس نکاتى بود که من در رابطه با صحبت رفقا بنظرم ميرسيد. روى سياست سازماندهى ميشود بحث کرد. روى تبليغات و اهدافش و غيره ميشود بحث کرد. روى اشکالات تبليغى ما ميشود بحث کرد. روى چه بايد کرد که تبليغات ما بهتر شود هم ميشود بحث کرد. اينها خطوطى است که ميشود بحث کرد. من راجع به هر کدام اينها يک اشارهاى کردم که رفقا در مجموع بدانند منظورم چه است. اگر بخواهيد برويم روى هر کدام اينها اثباتىتر و مفصلتر بحث کنيم ميتوانيم.
دو واقعيت اجتماعى کمونيسم کارگرى ايران را ميسازد يکى اينکه کمونيسم مارکسيسم راديکال که نقد کرده باشد تمام آن تحريفات بورژوايى را در تئورى خودش، در اهدافش خودش و تجسم خودش از سوسياليسم و [غير سوسياليستى]. يکى يک جنبش واقعى کارگرى است که اين اهداف را به دست بگيرد، يک جنبش واقعى کارگرى که اعتراض واقعاً موجود کارگرى را از اين زاويه پيش ببرد. من دارم از يک پيوند اجتماعى حرف ميزنم بين جريان ما، جريانى که از اپوزيسيون ايران جُدا ميشود، خودش را راديکال ميکند و يک واقعيت اجتماعى که مقّدم بر من و شما وجود دارد و آنکه کارگر اعتراض ميکند، بخش اعظم اعتراضش به سرمايهدارى است و در نتيجه کار من و شما و حيدر عمواوغلو و سلطانزاده و لنين و مارکس و مائو تسهتنگ بالأخره يک تعدادشان کمونيست شدند. با اين تعداد کمونيست مقّدم من و شما، هم زمان من وشما با انقلاب رشد ميکنند و شکل ميگيرند. من از يک پيوند اجتماعى صحبت ميکنم. از مدرسه کادرسازى از طريق راديو که صحبت نميکنم. اين پيوند اجتماعى را چه جورى ميشود ايجاد کرد؟
براى اينکه تا حزب ميسازند، تا يک ذره از آن غافل ميشويد بالأخره طرف ياد مراحل انقلاب ميافتد و "الآن زود است و نميشود کارگرها مزد را لغو کنند" و "الآن زود است نميشود و مبارزه ضد امپرياليستى اولويت دارد" و "الآن زود است مذهب ريشه دارد" را ميشنود از اين احزاب! او بايد تربيت کند بنظر من. اگر به اين معنى که عدد و عامل تربيت و آموزش را بخواهيد بدهيد. من ميگويم از يک پيوند اجتماعى دارم حرف ميزنم که در يک قدمى اتفاق افتادن است و بايد با حرکت آگاهانه ما اين اتفاق بيفتد.
ميگويم الآن وظيفه داريد بعنوان يک حزب کارگرى نقش بازى کنيد ديگر. وگرنه اين نقش را جامعه به شما نميدهد. بايد اين تمايلات و آرمانهاى خودتان را بعنوان الگوى حرکتتان قرار بدهيد نه اينکه آرمان خودت هم براى خودت يک چيزى باشد که بعداً متحقق ميشود. خُب من که اينجا زبان دارم حرف ميزنم چرا مدافع کارگر را نگويم آخر، آنطورى که خودم فهميدمش. و اگر نقدم به من نشان ميدهد که تا حالا بهتر از بقيه گرايشات اين را فهميدهام، خُب از موضع حزب کمونيست حرف بزنم ديگر. از موضع گرايشى در حزب کمونيست حرف بزنيد که شما کارگرىتر و درستتر ميدانيد. از موضع يک گرايش اجتماعى، سياسى، ايدئولوژيکى، طبقاتى حرف بزنيم، از موضع شخص يا مکان توليدى حرف نزنيم.
اتحاد گرايشها چسبيده دنبال بحث سياست سازماندهى و اصلاً انگار لبه تيز يک بحثى کُند ميشود توسط اين بحث. من قبول دارم اينطورى شده يعنى چسبيده به يک بحث ديگرى که از آن جنس نيست. تبديل شده به يک بحثى که گويا مبارزه اقتصادى را از طريق اتحاد گرايشات را پيش ميبريم يا کار ما اتحاد بوجود آوردن بين اين گرايشات است. اگر الآن از من بپرسيد ميگويم هدف ما اين است که بطور واقعى کارگرهاى کمونيست بيايند جلوى صحنه مبارزات اقتصادى. همين الآنش هم اينطور هست. خيلى کم است که مبارزات اقتصاديى که کارگرهايى مثلاً آگاهانه غير کمونيست، آگاهانه مرزبندىدار با کمونيسم بيايند جلوى صف. ولى به هر حال ما يک طيف معيّنى را مد نظر داريم، کارگرهاى سوسياليست راديکال، کمونيستهاى مستقل از طيف تودهاى، کارگرهاى مبارزى که ما خودمان را در مجموع همسو ميبينيم از نظر سياسى و ايدئولوژيکى. من فکر ميکنم اين هنوز هدف ما هست. يعنى تقويت اين صف از رهبران جنبش کارگرى به نفع کمونيسم ايران و جنبش کارگرى در ايران.
منتها بحث اتحاد گرايشات را ميشود در دو سطح مطرح کرد. يکى در رابطه با همان مقولاتى مثل قانون کار که آنجا معتبر است بنظر من. ميشد اين کار را کرد در زمان خودش و يک اتحادى به وجود آورد از گرايشات مختلف بر سر مقابله با سياست قانون کار رژيم و دادن يک چارچوب ديگرى براى قانون کار کارگرى و يکى بعنوان يک بحث کلى ضد سکتاريستى. به اين عنوان من ديگر به اين نميگويم اتحاد گرايشات. من به آن ميگويم همانى که هست، يعنى مبارزه ضد سکتاريستى رفقاى ما، برخورد غير سکتاريستى رفقاى ما به گرايشهاى ديگر. در اين چارچوب ميشود برخورد ما به گرايشات ديگر، لزوماً اتحاد از توى اين بيرون نميآيد فقط. از توى اين ميتواند نقد در بيايد، ميتواند مرزبنديهاى جدى در بيايد. منتها بحثى که روى سياست سازماندهى هست اين است که هر چقدر هم ما اختلاف داشته باشيم با گرايشات مبارز در درون طبقه کارگر، در پيشرويهاى مبارزاتى اينها را دوشادوش خودمان پيدا ميکنيم و بايد مناسبات خودمان را بر مبناى وحدت طبقه تنظيم کنيم. اينطور نيست که ما چون ميخواهيم رهبرى معيّنى در صفوف کارگرى شکل بگيرد، سياست تحريم، سياست عدم همکارى در پيش ميگيريم مثلاً با کسانى که ميخواهند اتحاديه درست کنند. در اين بحث اخير هم باز اشاره کرديم اگر يک عده کارگر ميخواهند اتحاديه درست کنند ما حتماً رابطهمان را با آنها نگهميداريم و تأثير ميگذاريم روى پروسه کارشان.
من اين را ميفهمم که بحث سياست سازماندهى را که فعلاً اتحاد گرايشات را از توى آن در بياوريم بحث کنيم، آن بحث را سر جايش بفهميم. اگر بحث ضد سکتاريستى در آن است، که يک فصلش مثلاً راجع به سکتاريسم است، آن را بعنوان کليات بحث بگيريم، آنوقت بحث اتحاد گرايشات بنظر من برميگردد به کمپينهاى مبارزاتى معيّنى در جنبش کارگرى، همين الآن. از نظر عملى من فکر ميکنم گرايشاتى که ما با آنها برخورد داريم اينطور ميشود تقسيم کرد.
يکى گرايش قديمى رفرميستى است که حالا ميتواند اين رفرميسم سر به سَمت حزب توده داشته باشد يا ميتواند نداشته باشد. جرياناتى هم هستند که ندارند. مثل خطوطى که يک درجه بيشترى سنديکاليست اند و عمدتاً سنديکاليست هستند تا تودهايست باشند. بنظر من يک گرايش واقعى رفرميستى وجود دارد.
الآن بطور واقعى که نگاه ميکنيم ميبينيم يک گرايش نهيليستى فلسفى وجود دارد. من فکر ميکنم اين الآن دارد يک گرايش واقعى ميشود، بخاطر سرخوردگيهاى انقلاب، ناتوانايىهاى طبقه کارگر و عقبنشينيهايى که به آن تحميل شده. گرايش آنارکوسنديکاليستى- آنارشيستى نميدانم دقيق توى طبقه کارگر الآن در چه وضعى است و نيرو و نفوذش چقدر است و غيره. و بالأخره گرايش سنديکاليستى که از يک نوع خط ٣ سابق الهام ميگيرد، از تفکرهايى مثل تفکرهاى رزمندگان. سنديکا را ميخواهد و بحث سنديکاى مخفى را ميکند. من ميگويم گرايش آوانتوريستى هم هست که اين گرايش آوانتوريستى بنظر من خط مشى قديمى خط ٣ و فدايى است در قبال جنبش کارگرى، بخصوص فدايى، و حتى خط مشى سابق خودمان، يک نوع آکسيونيسم، يک نوع آوانتوريسم در طبقه کارگر.
من ميگويم اگر بخواهيم با اينها برخورد کنيم در صحنه مبارزه اقتصادى به مقدار زيادى رفرميستها را ميبينيم کنار خودمان، سنديکاليستها را ميبينيم کنار خودمان. مسأله مهم براى ما اين است که علاقه و تعهد ما به مبارزه اقتصادى کمتر از اينها نباشد. اينطور نباشد که مبارزه اقتصادى قلمروى سنديکاليستها و رفرميستها است، کمونيستها هميشه شرکت ميکنند که فقط اين را فراتر ببرند از آنجايى که هست. يعنى شرکت در مبارزه اقتصادى يک مرحله انتقالى است براى کمونيستها. من فکر ميکنم اينطورى درست نيست. براى دورهاى طولانى کمونيسم، در سطح جهانى و در سطح ايران بخصوص، با سياست و کسب قدرت سياسى و با مبارزه ضد رژيمى تداعى شده و مطالبات اقتصادى کارگرها نديده گرفته شده، حتى شناخته نشده، حتى به رسميت شناخته نشده. و الآن هر کمونيستى امروز بخواهد اين شکاف را پُر کند بنظرم به درجات زيادى بايد برود به سَمت مبارزه اقتصادى حتى به قيمت ريسکى که ممکن است در آن حل شود. با اين ريسک که ممکن است يک مقدار زيادى خط مشى عموميش حتى تحتالشعاع حرکتش به سَمت مبارزه اقتصادى قرار بگيرد، بايد برود. من ترس از اکونوميسم راجع به خودمان ندارم راستش. براى اينکه يک حزب سياسى را تجسم کنيد که از يک سنت آوانتوريستى آمده بيرون، از يک سنت چپ آوانتوريست آمده بيرون. حزب سياسيى را تصوير کنيد که مبارزه براى سرنگونى شعار هر روزهاش است. يک بخش آن مسلح هستند و دارد ميجنگد و از هر طرف ولش ميکنيد استعداد اين را دارد که سر مبارزه را به سَمت مبارزه عليه رژيم بکشد. چپ ايران اينطورى است.
اين خيلى فرق دارد فرض کنيد با اکونوميستهاى روسيه که مبارزه سياسى را قلمروى فعاليت سياستمداران ليبرال ميدانستند. قبول داشتند که آنها بايد بروند سياست را اصلاح کنند، ما کارگرها را بايد به خواستهها و يا مطالباتشان برسانيم. کارگر عمدتاً ذينفع بود در اقتصاد فقط. اين خيلى فرق دارد. بنظر من خطر اکونوميسم ما را تهديد نميکند. حالا حالاها هم تهديد نميکند. هر چقدر با آغوش باز برويم به سَمت مبارزه اقتصادى خطر اکونوميسم ما را فعلاً تهديد نميکند. من ارزيابيم اين است. ولى خيلى چيزها داريم که به دست بياوريم از با سر رفتن به سَمت مبارزه اقتصادى. پيوندى که تاريخاً نداشتيم، پيدا کردن آدمهايى که تاريخاً در صفوف ما نبودند، آمدن رهبر عمليهايى با ما که تاريخاً از احزاب سياسى دور بودند. او با عِلم به اينکه ما يک حزب سياسى کمونيستى صاحب برنامه ايدئولوژيکِ در حال جنگِ معطوف به سرنگونى هستيم ميآيد با ما ديگر. من فکر ميکنم طبقه کارگر اين عنصر را کم دارد، يعنى يک جريان سياسى زنده به سَمت مبارزه اقتصادى برود و در مبارزه اقتصادى دخيل بشود.
اتحاد گرايشات اگر در اين چهارچوب مطرح شود، يعنى اينکه اگر بخواهد مقابل اين گرايشات واقعى در جنبش طبقه کارگر ما را از رفتن همه جانبه به سَمت مبارزه اقتصادى محروم بکند بخاطر مرزبندى با اين گرايشات، من فکر ميکنم اين کار درستى نيست. بگذار به ما تحميل بشود حتى اين اتحادها بنظر من براى يک دورهاى خيلى هم خيلى خوب است، بى ضرر است يعنى تسليم نيست به کسى. فرض کنيد ما در يک سنگرى براى مثال با سنديکاليستها افتادهايم در يک موضع، سر مبارزه عليه قانون کار و حتى ده جور تماس هم با آنها داريم و بايد بنشينيم سياستهاى مشترکى را هم در محل تنظيم کنيم و غيره. بنظر من هيچ ايرادى ندارد چيزى از ما کم نميکند. برعکس ما را ميبرد در عرصهاى که براى ما کمتر شناخته شده است و کمتر کار کردهايم روى آن. نميدانم اين جواب بحث شما ميشود يا نه. اگر بخواهم خلاصه بگويم من ميگويم بحث اتحاد گرايشات... آره تاکتيکى است. اينطورى ميشود گفت. يک بحث تاکتيکى است بايد تاکتيکش معلوم باشد تا گرايشات سرش اتحاد کنند. اگر ميگوييد مبارزه تاکتيکى است عليه قانون کار، مبارزه است براى طرح طبقهبندى، مبارزه است براى تعطيلى اول ماه مه (که حالا فعلاً مسألهاى نيست) يا هر چيز ديگر، اين را تعريف کنيم به آن ميگويم اتحاد گرايشات. وگرنه بطور کلى ما را به جبهه واحد کارگرى راه کارگر نزديک ميکند - همينطورى، بطور کلى اتحاد گرايشات. اصلاً جلوگيرى ميکند از اينکه يک بخشى از رهبرى کارگرى تميز داده بشود از بخشهاى ديگر و تقويت شود. من اينطور فکر ميکنم...
رفيق سازمانده ما هم وضعش فرق کرده. يک موقعى کارش اين بوده که از طرف امضاء بگيرد که تو با فلان سازمانى و هر جورى هست عضوش کند، هر جورى هست بکِشد با خودش و از يک طرف يک ذره يک اپسيلون اعلام مخالفت ميکرد و ابهامى راجع به نظرات خود رفيق مسئولش، ميگفتند به کارمان نميآيد، رويزيونيست است، رفرميست است، تريديونيست است، آنارکوسنديکاليست است و غيره، آخر سر هم از حلقه روابط خودش ميکرده بيرون. همان آدم امروز اينطورى نگاه نميکند. ميگويد طيفى از آنها آنارکوسنديکاليست هستند ديگر. همان طيفى که از آنها در نوشتههايمان حرف ميزنيم، بخشاً گرايشات شديد آنارکوسنديکاليستى ممکن است داشته باشد. اينطورى نگاه ميکند. خُب مبلّغ ما را هم همينطورى نگاه ميکنند ديگر. در يک مقطعى مبلّغ ما کارگر پيشرو به کسى ميگفت که حرف حزب و سازمان او را که قبول کرده باشد. امروز حاضر است بپذيرد که کارگر پيشرو کسى است که پيشرو صف کارگرها است. يعنى در حالى که همه کارگرها سرشان را مياندازند پايين و کار ميکنند و سالى يک دفعه قُر ميزنند، اين هر دفعه يک پيچى ميخورند ميآيد جلو و سينه سپر ميکند و ميگويد نبايد وضع اينطورى باشد. حالا کارگر پيشرو کارگر عينى است. اين را خودمان به خودمان حالى کردهايم ديگر.
مثلاً فرض کنيد آدم بگويد بحث مخاطب جايگاهى ندارد يا اين جايگاه را دارد و طبقه کارگر را به تودهها و پيشروانش اول تفکيک نکنيم به يک موقعيت عينى بگوييم که کارگر در رابطه با سرمايهدار دارد بعد خودتان تعيين کنيد که خطابتان به کدام بخشش است در هر برنامهاى و غيره، اين [نکتهاى است] در مقابل اينکه آيا اين رديّهاى است به بحث مخاطب ما "کارگر راديکال سوسياليست" با آن فرمول، يا نيست؟ و بعد من هر چه اينجا قسم بخورم هيچ فايدهاى ندارد ديگر. من بعنوان مدافع تودههاى عوام طبقه کارگر توى اين سمينار رفتهام و مُهرش خورده به من.
اگر ما طبقه کارگر را بعنوان يک موجوديت اجتماعى بهتر بشناسيم، مبلّغهاى بهترى هستيم از حرفمان توى طبقه کارگر. اگر کسى مقوله رهبر عملى را دارد يک نوع حرف ميزند کسى که ندارد يک نوع ديگر حرف ميزند، يا جوخه رزمى تشکيل ميدهد. ميرود کميته اعتصاب بقول خودش درست ميکند و انتظار دارد با اعلاميه، کارگرهاى شرکتى مثلاً هفت روز اعتصابشان را ادامه بدهند، با اعلاميه مرکز غيبى! خُب ما اينها را رد ميکنيم و بنابراين يک نوع ديگر ميگوييم و يک نوع ديگر حرف ميزنيم. چه بايد کرد؟ من ميگويم خُب راجع به پديدههاى توى هوا حرف نميزنيم راجع به ديدگاههاى خودمان، در مورد تئورى، در مورد کارگر، در مورد مبارزه اقتصادى، در مورد مبارزه سياسى، تشکل حزبى، تشکل تودهاى، اخلاقيات کارگرى و حتى زبان، فرهنگ کمونيستى داريم حرف ميزنيم. اينها را يکى يکى روشن کنيم و بحثمان را بکنيم و سرانجام برسانيم، همهمان به هم نزديک ميشويم و از جمله تبليغات بهترى ميکنيم.
پایان