کار کمونیستی در محل مسکونی ما در سقز
تجاربی از گذشته
بعد از چند سال کار در شرکت ساختمانی مهستان در تهران که بعنوان برق کار بودم تصمیم به بازگشت به سقز گرفتم. تجارب زیادی در زمینه کار در میان کارگران در این محل و همچنین فعالیت برای بهبود زندگی و مسکن مناسب کسب کرده بودم. کار متشکل و کمونیستی ما در محل کار و زندگی که داشتیم وضعیت کار و زندگی را برای تعداد زیادی از کارگران و خانواده هایشان آسان تر کرده بود. در محل کار توانسته بودیم دست کارگران را در دست هم بگذاریم و با تشکیل اجتماعات بزرگ و کوچک و تصمیم بزرگ برای ایجاد تعاونی در شرکت، موانع را کنار بزنیم و تعاونی ایجاد کنیم که در زندگی همه کارگران شرکت موثر شود. در محل زندگی هم چنین تلاش مشابهی داشتیم و فعالیت ما موجب اتحاد صد خانواده کارگری شد تا جایی که محله بدون امکانات و سرویس اولیه زندگی را دارای امکانات کردیم و به همه آنها قطعه زمین برای درست کردن خانه مناسب تعلق گرفت و همگی دارای خانه خود شدند.(این تجارب را در دو بخش مجزا قبلا نوشته ام)
بعد از این چند سال کار در اواخر سال ۱۳۶۴محل کارم را در تهران ترک کردم. اوضاع هم تغییراتی کرده بود توانستم به سقز، جایی که در آنجا به اصطلاح ریشه داشتم برگردم. اما دغدغه جدی برایم این بود که از کجا دوباره باید شروع کنم. نه کار داشتم و نه مسکن ثابت و مناسب. فقط تجارب زیاد داشتم و مصمم به ادامه فعالیت کمونیستی آنهم در جایی که دست و بالم به دلیل موقعیت ارتباطات اجتماعی ام خیلی باز تر بود. بدلیل شناخته شدن به عنوان یک کمونیست موقعیت ویژه هم داشتم.در سقز ادم مثل من و خانواده هایی مانند خانواده من کم نبودند. برادر من کریم عبداللهی (کریم موکه) یک رزمنده کمونیست بود که در صفوف پیشمرگان کومه له دراواخر پاییز سال۶۳ جان باخته بود.
قبل از اینکه به تهران برای کار کارگری بروم، در سقز قبلا کارمند اداره تربیت بدنی بودم. با دوستان زیاد و خوبی که داشتم توانستم دوباره ارتباط بگیرم. برای ادامه کار جمعی و اتحاد بیشتر طرح ورزش صبح گاهی را با تعدادی از دوستان طرح کردم و با موافقت و استقبال خوبی که شد اقدام به انجام این کار کردیم.
اولین پروسه ورزش صبحگاهی ما با ورزش دوستان میان سال شروع و تا جای پیش رفت که درمسابقات استانی هم شرکت می کردیم. هدف از این کار صرفا بوجودآوردن اتحاد بهم فشرده تر و گسترش روابط اجتماعی بود که بدرجه زیادی تامین شده بود. همین طرح و ارتباطات ناشی ازچنین روابطی از هر لحاظ برای من هم کمک جدی در سرو سامان دادن به کار و زندگی ام شد. من هم دوستان و آشنایان بیشتری پیدا کردم و با تعداد زیادی که در بخش های مختلف جامعه کار میکردند آشنا و دوست شدم.برای ادامه زندگی هم این ارتباطات حیاتی بودند و راحتتر میتوانستم با راهنمایی دوستانم که کارکنان در چند بانک، آموزش و پرورش، اداره آب و برق، شهرداری و... بودند،سراغ حل مشکلات کار و مسکن برای خودم هم بروم. بعضا به رفقای کارگرم در تهران که در وضعیت مستقر تری بودند، کار داشتند و به مسکن مناسب دست پیدا کرده بودند "حسودی" میکردم. چاره ای نبود و وقتی به وضعیت خودم و برخورد با مشکلات مروری میکردم، اینبار با تجارب بیشتری از آنچه در مبارزه، اتحاد و موفقیت در بهبود کار و زندگی همراه با روحیه بهتری که ناشی از موقعیت اجتماعی و زندگی در محیط طبیعی تری که در آن بزرگ شده بودم و ریشه بیشتری داشتم، سراغ بقیه مشکلات رفتم. خطرات در راه را با توجه به همه مسایل حساس امنیتی که روی من و خانواده ام بود را هم میدانستم.من عمیقا یاد گرفته بودم که برای بهبود شرایط بسیار دشوار کارگران و مردم زحمتکش و خودم راهی جز نقد کمونیستی به جامعه سرمایه داری، از نوع بسیار وحشی جمهوری اسلامی و فعالیت متشکل کمونیستی در محل کار و زندگی نیست.
پروژه ورزشی ما وسعت پیدا کرد، زنده یاد صدیق مرادی و من تیمهای کوه نوردی را آماده کردیم وتمام کوههای اطراف را یکی پس از دیگری در برنامه گذاشتیم و موفق هم عمل کردیم.
در سقز از شرکت های بزرگ و کار بیشتر برای شغل برقکاری خبر زیادی نبود و ادامه زندگی از این راه ممکن نشد. به کار در بازار شهر و خرید و فروش پوشاک دست زدم. دایی ام مغازه ای به من داد و وضعیتم را میدانست بهمین دلیل از من اجاره ای طلب نمیکرد و این کمک بزرگی برای من و پسر دایی ام بود که تصمیم به کار مشترک داشتیم و شانس آوردم و وی در این کار تجربه داشت.
شروع و ادامه کار خوب بود تا جایی که با ارتباطات خوب و دوستان خوبی که در تهران در این رشته پیدا کرده بودیم خرید و فروش سهل تر شده بود و سفارشات را بدون نیاز به سفرهای مکرر میتوانستیم دریافت کنیم. خیالم کمی راحت شده بود و به لحاظ مالی از مرحله مضیقه بیرون آمده بودم.ارتباطات گسترده ای داشتم و موقعیت اجتماعی محکمتری پیدا کرده بودم.
در مقایسه با چند سال کار و زندگی در تهران و فعالیت در میان کارگران، اینجا در محیط متفاوتی قرار گرفتم. چند سال دوری به دلیل مسایل امنیتی که در فعالیت کمونیستی و ارتباط با حزب کمونیست ایران و کومه له برایم پیش آمده بود گذشته بود و از اینکه چنین تجاربی داشتم و یک کمونیست اجتماعی هستم بشدت به خودم میبالیدم و تاثیر آن را هم در محدوده ارتباطاتم میدیدم. اما زندگی در کردستان برای یک کمونیست و تشکیلات کمونیستی شامل مسایل پیچیده دیگری هم میشود. دوستان قدیمی و جدید من همیشه ته ذهنشان این را هم داشتند که اگر دچار مشکلی جدی بشوند شهر را ترک میکنند و مسلحانه فعالیت را ادامه میدهند.
من این نوعی نبودم و همینطور میشناختم کمونیستها و فعالین دیگری را که چنین فکر نمیکردند. به همین دلیل دوره گذشته که فکر میکردم مشکلات امنیتی جدی برایم وجود دارد شهر محل زندگی و کارم را تغییر دادم و چند سال را در تهران بعنوان کارگر برقکار کار کردم. ته ذهن من اما گاه گاهی یک تردید هم بود، اینکه چرا شهر را ترک نکنم و به صفوف پیشمرگان کومه له نپیوندم. چون همسنگران تشکیلاتیم رفقای جان باخته یحیی ایرجی، و یحیی قادری را از دست داده بودم. فریدون فاروقی هنوز در حال حیات بود و در مناطق ازاد مسلح بود. با کسانی هم تردید هایم را در میان میگذاشتم. عمر فیضی از رفقای بسیار نزدیک و تشکیلاتی من هم بود که در زندان زیر شکنجه او را کشتند بدون اینکه بتوانند از او اطلاعاتی کسب کنند. افخم طاهری از رفقای خیلی نزدیک و تشکیلاتیم بود که بعد از اینکه مدتی را در تشکیلات مهاباد بود و احتمال دستگیری اش شدت پیدا کرده بود به بخش علنی رفته و پیشمرگ شد. با افخم توانستم برای آخرین باردر زمستان سال ۱۳۶۴ حرف بزنم و مشورت کنم. تردید هایم را کنار گذاشت و با خیال راحتتری توانستم به کار و زندگی و فعالیت هایم ادامه بدهم. افخم طاهری در یورش جنایتکارانه رژیم در اول بهار سال ۶۵ از هوا و زمین به مناطق ازاد در منطقه سرشیوه سقز و بانه که هنوز مقرهای پیشمرگان کومه له در انجا دایر بود، کشته شد و غم بسیار سنگینی را برای همیشه روی قلبم گذاشت.
هنوز مسکن و یا محل زندگی ثابتی نداشتیم. اوایل سال ۱۳۶۶ یکی از دوستان دوران تحصیلات که در اداره زمین شهری کار میکرد پیشنهاد کرد که تلاش کنم مدارکی تهیه و بطور قانونی تقاضای دریافت قطعه زمینی بکنم تا بتوانم سرپناهی بسازم. فکر بسیار خوبی بود. من سه سال در تهران کار کرده بودم و بعد از یک کشمکش حساب شده و مبارزات زیاد توانسته بودیم صد خانوار را صاحب زمین کنیم و من هم یکی از آنها بودم در واقع 99 خانواده دارای زمین و بعدا مسکن خودشان شدند و صدمین نفر من بودم که بدلیل تغییر محل زندگیم دنبال آن را نگرفته بودم. به تهران رفتم تا بلکه بتوانم مدارک لازم را به دست بیاورم. برای زمین مراجعه کردم از من سابقه کار خواستند. به محل کار رفتم و مدارک کافی گرفتم و زمین شهری در تهران تایید کرد که بله بنده هم جز آن صد خانواری بوده ام که همه مشمول گرفتن زمین بودند و من هنوز زمینی ندارم. با همه مدارک به سقز برگشتم آنرا تحویل زمین شهری دادم و بنده هم صاحب یک قطعه زمین در شهرک شهدا شدم. از طریق دوستان اجتماعی و سیاسی ام وام مسکن هم گرفتم.همه اینها را گفتم که بتوانم به موضوع اصلی این نوشته برسم.
محل زندگی شهرک شهدا
شهرک شهدا تازه ساخت بود و حدودا ۲۰۰ خانوار در آنجا ساکن بودند. ترکیبی از کارمندان ادارات مختلف، کارگران و بازاری داشت. شهرک ساخته شده بود و با طرح و برنامه مسکن و شهر سازی اجرا شده بود ولی از لحاظ سرویس های اولیه زندگی غیر از برق چیز دیگری نداشت. از نظر من بدیهی بود که باید برای این وضعیت کار کرد و کار را از همینجا شروع کردیم.
طبق روال همیشگی در فعالیت ها ابتدا به دنبال پیدا کردن دوستان و انسانهای هم درد و جدی بودم. مطالبه سرویس در محله و پیگیری آنها تا نتیجه قطعی محور بحث های من با دیگران بود. حدود سه ماه بی وقفه این مطالبات و در درجه اول داشتن آب آشامیدنی نقطه تمرکز بود. تعداد قابل توجهی را توانستم متقاعد کنم که باید ما کاری بکنیم. یکی از این دوستان که به من اعتماد کرد و برایم جالب بود آقای عباس خاکی بود( که متاسفانه در قید حیات نیستند) با وی قبلا که در تربیت بدنی کار میکردم آشنا شده بودم. رئیس آنجا بود. من را میشناخت که کمونیست هستم و کومه له ای. خود وی به حزب دمکرات سمپاتی داشت. میگفت که من به پیگیری و جدیت شما معتقدم و با شما همراه هستم.
تعداد دویست خانواده در این محله آب مورد نیاز روزانه را از طریق خرید آب که بوسیله تانکر ها به محله آورده میشدند تامین و ذخیره میکردند. دو چاه معدنی هم بود که آب آشامیدنی را با مصیبت و تلف کردن وقت زیاد مخصوصا برای زنان، بعضا از آنجا هم تهیه میکردند.مدتی طول کشید تا اعتماد مردم به خودشان برای پیگیری این مساله بالا برود و اکثرا متقاعد شده بودند و تامین آب محله به مشغله همه خانه ها تبدیل شده بود. در جوار شهرک شهدا چند شهرک تازه ساخت دیگر هم بودند که مردم در آنجا ها هم تماما ازامکانات آب و بهداشت محروم بودند.
اکنون دیگر من تنها نبودم.چهار نفر دیگر که روشن و جدی بودند که چه باید بکنیم را همراه داشتم. پنج نفر شدیم که نیروی بسیار مهم و موثری شدیم؛ عباس خاکی و سه نفر دیگر که در ایران زندگی میکنند و من که در حال حاضر در تبعید زندگی میکنم.
تصمیم ما بر این بود که مساله کشیدن آب را در جلسه ای با حضور مردم طرح کرده و تصمیم لازم برای اجرایی کردن آن گرفته شود. روزی را تعیین کردیم و فراخوان به جلسه دادیم. تعداد نسبتا خوبی در این روز جمع شدند. بعد از بحث و تبادل نظر در مورد نقشه ای که باید دنبال کنیم مساله داشتن نماینده برای پیگیری این مسایل و طرف شدن با تمامی ادارات مربوطه و گزارش دادن آن به مردم طرح شد. قرار شد سه نفر را انتخاب کنیم. عبدلخالق ت، عباس خاکی و من انتخاب شدیم.
از نظر ما این شورا بود (در نوشته دیگری هم تاکید کردم که تحت تاثیر وجود شوراها در دوران بعد از انقلاب 57 در بسیاری از مراکز کارگری و محل های زندگی در ایران که اساسا کمیته ها و جمع های رهبران و فعالین آن محل ها را بعنوان شورا نام گذاری کرده بودند ما هم همین ذهنیت را داشتیم) اما ترجیح دادیم اسمی از شورا نبریم و فقط به نماینده و یا نمایندگان محل و رسمیت دادن به آن اکتفا کنیم. مساله ما این بود که زندگی را بتوانیم با این قدم مهم برای رساندن آب به محله ای با 200 خانوار سهل تر کنیم. میدانستیم که دولت و نیروهای امنیتی و ادارات به شورا حساسیت دارند. راه دیگری پیش پا داشتیم و آنهم این بود که شورایی درست کنیم که تحت نظر ارگانهای حکومتی نباشد. همگی هم نظر بودیم که اعتراض و مطالباتمان را از طریق نماینده ها دنبال کنیم.
ابتدا نامه نگاری به سه ارگان دولتی اداره آب، شهرداری و مسکن و شهرسازی شروع شد. پاسخهایی که به ما داده میشد همه در خصوص شانه خالی کردن از مسئولیت بود و هر کدام از این اداره ها دیگری را مقصر وضعیت نابسامان محله ما میدانست. از طریق دوستان و امکاناتی هم که در این ادارات داشتیم نمیتوانستیم کاری از پیش ببریم.به مردم منظما گزارش میدادیم و همه اهل محل مستقل از اینکه چه کسانی با کار ما مخالف بودند یا موافق را در جریان میگذاشتیم.
به من ماموریت داده شد تا به اداره مسکن و شهر سازی استان بروم و مسله را آنجا پی بگیرم. به سنندج و اداره مربوطه مراجعه کردم. آنها تاکید کردند که شهرداری و اداره آب موظف به این کار هستند و این مشکلی است که دامنگیر همه شهرک های جدید شده است. این اداره طی نامه ای به شهرداری و اداره آب آنها را موظف کردند تا به مشکل ما رسیدگی کرده و با ما همکاری کنند.
در مسکن و شهرسازی در سنندج راه دومی را هم به من پیشنهاد کردند دال بر اینکه اگر شما اهالی محل، خودتان هزینه خرید لوله ها را به عهده بگیرید، شهرداری موظف است با ماشین آلات این اداره کانال لازم را آماده کند و اداره آب هم موظف به اتصال لوله ها به هم است.
گزارش سفر را به اطلاع دوستان و بعدا اهل محل رساندم. به دلایل زیادی ما موافق بودیم که خودمان اقدام کنیم و منتظر اداره شهرداری و آب نشویم. تعداد دیگری با ما متفق القول بودند که تامین هزینه خرید لوله ها راه حل فوری برای تامین آب محل است. مشکل ما این بود که تعداد زیادی در این پیشنهاد با ما موافق نبودند. مشکل اصلی این تعداد زیاد این بود که از یک طرف بدرست ادارت دولتی را مسئول تامین آب و دیگر سرویس های محل میدانستند و از سوی دیگر هنوز اعتماد کافی به ما نداشتند. خودشان هم میدانستند که به قول معروف این هم برای ما نان و آب نمیشود.بسیار پروسه سختی بود نمیدانستیم چه کارهای دیگری باید انجام بدهیم که مردم به ما و راه حلی که ما موافق بودیم اعتماد کنند؟
مراجعاتمان را به شهرداری و اداره آب برای چند بار دیگر ادامه دادیم و هیچ پاسخ روشنی نتوانستیم دریافت کنیم. این را به مردم مرتبا گزارش میکردیم. تصمیم گرفتیم که تجمعی اعتراضی در اداره آب داشته باشیم تا بتوانیم به آنها فشار بیاوریم و تلاش کنیم آنها را با قدرت بیشتری متقاعد به داشتن آب در محل بکنیم. یک فراخوان به همه اهل محل دادیم. خواستیم که با ما همراه بشوند و در این اداره تجمع کنند. وقتی که خواستیم برویم تعداد بسیار کمی با ما همراه شدند.راه دیگری نداشتیم بهرحال با همین تعداد به شهرداری هم رفتیم و توانستیم شهردار را ببینیم و تمام وضعیت محل و تلاشهایمان را با وی در میان بگذاریم. شهردار اعلام آمادگی کرد با ما همکاری کند.
ما به فعالیت خود برای قانع کردن تعداد بیشتری برای هزینه کردن و خرید لوله ادامه دادیم. در چندین تجمع کوچک و بزرگ تلاشمان را ادامه دادیم. کاملا یک دو دستگی ایجاد شده بود. بیشتر کسانی که در انتخاب نماینده ها شرکت کرده بودند همراه ما بودند و اعتماد کرده بودند که برای خرید لوله هزینه کنند. این کار ما مخالف جدی نداشت اما تا بخواهی تردید زیاد بود.
ما مصمم بودیم کارمان را ادامه بدهیم. برای ما بسیار روشن بود این اقدام میتواند وضعیت زندگی ما را مثل آدم امروزی بکند! چیزی که مسئولین دولتی ارزشی جدی برای آن قائل نبودند. ما نمایندگان و تعداد دیگری که کمی هم بیشتر شده بودند تصمیم به خرید لوله گرفتیم. من مامور شدم که برای خرید لوله اقدام کنم. کار را بلافاصله شروع کردم و بیشتر از چهار روز طول نکشید که لوله های خریداری شده به محله ما رسید و آگاهانه آنرا در چهار نقطه محله که کاملا برای همه قابل روئیت باشد خالی کردیم. شاید همه کسانی که مردد بودند منتظر بودند ما برای زندگی بهتری که باید داشته باشند تصمیم بگیریم. همان یک روز کافی بود که همه متقاعد شوند که تصمیم ما درست بوده و در کارمان خیلی جدی و مصمم هستیم. برای من هم به این اندازه قابل تصور نبود که بطور خیره کننده ای این اقدام ما مردم را قانع کرده با سرعت با ما همراه شوند. فردای آن روز دم در خانه من مردمی که تا دیروز مردد بودند صف کشیده بودند که سهم خود را در خرید لوله ها بپردازند. در این لحظه و با دیدن چنین منظره ای تمام خستگی از تنم در رفت در حالی که بغض کرده بودم و اشک شادی از چشمانم پایین میامد.
بعد از مدت کوتاهی محله ما دارای سرویس آب رسانی شد، داستان برای من انگار تکراری بود! همین اتفاق را در محله شهرک غرب در تهران ممکن کردیم و صد خانواده توانستند صاحب زمین و خانه شوند، البته 99 خانه در تهران و شهرهای اطراف، یکی هم در سقز!
تلاشهای ما و تامین آب محله، اعتماد مردم محل و نتیجه کار متحد آنها، بر فضای محله تاثیر به سزای داشت. موقعیت من و دوستان و همراهانم نیز تماما تغییر کرده بود و دورهای جدیدی برروی من باز شده بود. ناگفته نماند که گوش و چشم پلیس نیز مقدار باز شده بود که در بخشهای بعدی به آن میپردازم.
من تردیدی در انتخاب این راه نداشتم. میدانستم کار متحد کردن دیگران چندان آسان نیست.اما میدانستم ضرورت زندگی بهتر برای همین امروز همراه با آگاهی و نقد پیگیر کمونیستی از جامعه سرمایه داری میتواند نیروی این تغییر را تامین و زندگی و کار را بهتر کند.
٣١ اردیبهشت ١٣٩٩
٢٠ می ٢٠٢٠