۱.سرمایه داری چیست؟
جوامع معاصر از انواع مختلف مناسباتِ سلطه و ظلم که به شیوه های مختلفی نمایان می گردند ، عبور کرده اند. ما شاهد تبعیضات نژادی، تفاوت های عظیم در مالکیت که منجر به تفاوتهای بسیار عظیم تر در تأثیرگذاری های اجتماعی می شود. بحث‌های زیادی در باره ارتباط این نوع از  سلطه و ستم با هم و مخصوصا اینکه کدام یک از این مناسبات بنیادی تر  از بقیه است، وجود داشته است. اگر در این نوشته نشان داده  می شود که روابط میان سلطه و استثمار ریشه در اقتصاد دارد، به این معنی نیست که این تنها نوع و جلوه مناسبِ روابطِ سلطه است. ناگفته نماند ما نمی توانیم همزمان با هم تمامی روابط و نشانه های سلطه و انقیاد را بررسی کنیم.
نقد اقتصاد سیاسیِ مارکس در درجه اول به ساختار اقتصادی جامعه کاپیتالیستی توجه دارد، و به این دلیل این ساختاردر مرکز این نوشته قرار می گیرد.
اما کسی نباید دچار این سوءنظر  و توهم گردد که با تحلیل بنیادهای شیوه تولید سرمایه داری، تمامی نکات تعیین کننده در باره جوامع سرمایه داری بیان گردیده است.
 این سوال که آیا ما در یک جامعه طبقاتی زندگی می کنیم،؟اینطور که پیداست باعث جدال و مشاجره، مخصوصاً در آلمان می گردد. حتی استفاده از کلمه “طبقه” باعث ناخشنودی و اخم ترشرویی در آنجا می شود. جایی که در اینگلیس حتی مرتجعترین نخست وزیر آن تاچر مشکلی ندارد که از ترم طبقه کارگر استفاده کند، در آلمان حتی سوسیال دمکرات‌ها برای به زبان آوردن این کلمه مشکل دارند. در اینجا فقط واژه “ کاربر، مستخدم،Arbeitnemer و کارآفرین، Unternehmer /entrepreneur و علاوه بر همهٔ این، رده متوسط به جای طبقه متوسط ؛برای ممانعت از اسم بردن از طبقه بکار گرفته می شود. با این وصف که صحبت کردن در باره طبقات همیشه قرار نیست خاصاً انتقادی باشد. این تنها موضوع موجود از مفاهیم ‘’ عدالت اجتماعی ‘’ نیست که منجر به داشتن آرزوی برابری بین طبقات شود، و همچنین نوعی توطئه سیاست بورژوایی هم نیست که عده ای از چپی ها ممکن است چنین درک کنند.
موجود بودن طبقه حاکم، که برعلیه حکومت شونده گان و استثمارشده گان است، شاید سورپرایزی برای یک معلم محافظه کار مطالعات اجتماعی باشد که فقط “شهروند” می شناسد، اما این واقعت به تنهایی چیزی را به ما نمی گوید . تمام جوامع شناخته شده برای ما “جوامعی طبقاتی “ هستند . استثمار به این معنی است که طبقه زیردست نه تنها معاش خود بلکه معاش طبقه حاکم را هم تولید می کند. این طبقات در طول تاریخ خود را به صورتهای متفاوت به نمایش گذاشته اند: در یونان باستان برده ها یک طرف و برده داران در طرف دیگر، رعایا در طرفی و فئودالها طرف دیگر در  قرون وسطی، و در کاپیتالیسم در طرفی بورژوازی، طبقه مالک وجود دارد و طرف دیگر پرولتاریا، کارگر وابسته به مزد. چیزی که تعیین کننده می باشد این است که  سلطه طبقاتی و استثمار در هر جامعه خاص به چه شیوه ای عمل می کند. و در این باره، سرمایه داری خود را به طریقی بنیادی از دو رابطه ، در دوران پیش از سرمایه داری متمایز می کند.
۱- در جوامع ماقبل سرمایه داری استثمار بر روابط  سلطه و وابستگی شخصی تکیه داشت: برده مایملک برده دار بود. رعیت در قید و بند اربابِ ولی نعمت قرار داشت. اتوریته “ارباب “ بر رعیت پدیده ای مستقیم بود. براساس این اتوریته ارباب صاحب بخشی از تولیدِ “رعیت “ می شد.
تحت مناسبات سرمایه داری، کارگران مزد بگیر وارد یک قرارداد با سرمایه دار می شوند. کارگر مزدی رسماً آزاد است، ( نیرویی خارجی آنها را مجبور به امضای قرارداد نمی کند، و قرارداد ها، زمانی امضا گردیدند، بعداً امکان فسخ آنها وجود دارد) و آنها قانوناً با سرمایه دار برابر هستند. امتیازات واقعی ای همراه با مالکیت املاک وسیع وجود دارد، اما امتیازات قانونی موروثی، آنچنان که در جوامعی که وجود اشرافیت شناسه آنها بود، موجود بود،در سرمایه داری وجود ندارد..
در سرمایه داری یک رابطه فردی زورمدار وجود ندارد، حداقل نه به شکل قانون در کشورهای پیشرفته سرمایه داری. بنابراین برای بسیاری از تئوریسین های جامعه، جامعه بورژوایی با شهروندان آزاد و برابرش، در جهت مخالف جامعه فئودالی دوران قرون وسطی با  روابط شخصی در وابستگی و امتیازات کاست گونه اش، جلوه می کند. و بسیاری از اقتصاددا‌نان حتی با این تصور که در سرمایه داری چیزی به اسم استثمار وجود دارد معترض هستند، حداقل در آلمان، ترجیح می دهند در باره “اقتصاد بازار “ صحبت کنند.
پس تصور غالب این است که   ” عوامل مختلف تولید ( کار، سرمایه، و زمین) با هم عمل می کنند و هرکدام سهمی مشابه از درآمد -( مزد، سود، و اجاره زمین) تصاحب می کنند. این سوال که سلطه و استثمار  دقیقا در صورتِ موجود بودنِ رسمی آزادی و برابری در بین “ شرکای مبادله “ در کاپیتالیسم چگونه به واقعیت می پیوندد را بعدا بحث خواهیم کرد.
۲- در جوامع پیشاسرمایه داری، استثمار طبقه تحت سلطه به طریق اولی به مصرف طبقه حاکم می رسید: اعضای این طبقه زندگی ای لوکس داشتند و ثروت تصاحب شده را به مصرف تهذیب خود و یا در مواردی برای عموم، نمونه ( تئاتر در یونان باستان و بازی‌ها و رقابت‌ها در ر‌‌ُم باستان ) و یا برای جنگ ، می رساندند. تولید مستقیما برای ارضای نیازمندی ها، برای ارضای خواسته های به زور محدود گشتهٔ طبقه تحت ستم و ارضای لاکچری افراطی و جنگ های طبقه حاکم بود. فقط در موقعیتهای استثنایی ثروت تصاحب شده برای توسعه دامنه استثمار به مصرف می رسید، مثل زمان‌هایی که مصرف، برای خریداری برده های بیشتر برای تولید ثروت بیشتر، پس انداز می گردید. اما تحت مناسبات سرمایه دارانه، تولید بخاطر توسعه ظرفیتِ تولید، موضوع اساسی و معمول است. سود بدست آمده در یک تشکیلات اقتصادی سرمایه دارانه، در وهله اول برای تأمین یک زندگی راحت برای سرمایه دار به مصرف نمی رسد بلکه دوباره برای بدست آوردن سود بیشتر  در آینده سرمایه گذاری می شود. هدف فوری تولید نه  ارضای نیازها بلکه اعتبار و ارزش سازی برای سرمایه است؛ ارضای نیازها و همراه این یک زندگی راحت برای سرمایه دار فقط یک محصول جانبی این پروسه است و نه هدف آن .
اگر سود به اندازه کافی بزرگ است، پس مقدار کوچکی از آن برای وجود لاکچری سرمایه دار مکفی است و مقدار بیشتر آن برای ( انباشت) توسعه سرمایه استفاده می گردد.
این واقعیت که درآمدها در وهله اول در خدمت مصرف سرمایه دار قرار نمی گیرند بلکه صرف  ارزش سازی سرمایه و صرف پروسه بدون انقطاع انباشت بیشتر و بیشتر میشود،به نظر شاید مزخرف و مسخره به نظر برسد. اما این وضع موجود یک عمل دیوانه وار فردی نیست. فرد کاپیتالیست بالاجبار وارد این حرکت بی وقفه سودبَری ( انباشت مدام، توسعه تولید، ارائه و معرفی تکنولوژی جدید و غیره) شده است. در رقابت با دیگر سرمایه داران: اگر انباشت ادامه نیابد، اگر ابزار تولید مدام مدرنیزه نگردد، صاحب تشکیلات اقتصادی توسط رقبایی که کالاهای ارزان تر و بهتر تولید می کنند و می سازند خورد گشته و از دور خارج می گردد. فرد سرمایه داری که از این دور انباشت و نوگرایی مداوم عقب بنشیند، با تهدید ورشکستگی روبرو می شود. بنابراین او مجبور است که در این دور شرکت کند هرچند که او علاقه ای به آن نداشته باشد. در سرمایه داری، برای فرد “سودجویی افراطی” نوعی از سقوط اخلاقی نیست، بلکه برای زنده ماندن همچون یک کاپیتالیست ضروری هم هست. آنطوری که در بخش‌های آتی روشن‌تر نشان داده خواهد شد، کاپیتالیسم بر پایه مناسباتِ سیستمیِ مسلطیِ قرار گرفته است که اجباراتی را تولید می کند، این اجبارات هم کارگر و هم کاپیتالیست را تابع خود می کند. به این خاطر انتقادی که فقط “سودجویی افراطی یک فرد کاپیتالیست را هدف می گیرد و نه سیستم سرمایه داری را، انتقادی است بسیار محدود.
با سرمایه در وهله اول متوجه می شویم (بعدا دقیق‌تر خواهیم شد) که مقدار خاصی از ارزش، قرار است ارزش افزایی کند، یعنی تولید ارزش اضافه بکند. این ارزش اضافی می تواند به روش‌های گوناگون بدست بیاید. در مورد سرمایه ربایی، پول برای سود وام داده می شود. بنابراین بهره سود را تشکیل می دهد. در مورد سرمایهٔ تجاری-سوداگر محصولات در یک محل ارزان خریداری می شوند و در محلی دیگر و یا زمانی دیگر گرانتر به فروش می رسند. تفاوت بین قیمت خرید و قیمت فروش ( منهای بعضی مخارج مربوط به معامله ) سود را تشکیل می دهد. در مورد سرمایهٔ صنعتی، خودِ پروسه تولید در امتداد حدود سرمایه دار سازمان داده می شود: سرمایه برای خرید وسایل تولید ( ماشین آلات، مواد خام) و برای استخدام نیروی کار، بدین وسیله پروسه تولید تحت نظر و خطوط سرمابه دار و یا ( کارگزارهای او ) به وقوع می پیوندد.
محصولاتی که تولید می گردد بعداً به فروش می رسند. اگر درآمد بیشتر از مخارجی که برای خرید وسایل تولید و  مزد، صرف گردیده، باشد، پس سرمایه اصلی ارائه شده نه تنها خودش را باز تولید کرده است، بلکه ارزش اضافه هم به بار آورده است.
سرمایه آنچنان فوقاً  به ان اشاره شد، در وهله اول در قامت سرمایه ربایی و سرمایه تجاری-سوداگر و بسیار کمتر در قامت سرمایه صنعتی، عملا در تمام جوامعی که مبادله و پول وجود داشته، موجود بوده است . اما در جایی که تولید برای مصرف تسلط داشته است، یک نقش تابع و ثانوی بازی کرده است. ما زمانی می توانیم در باره سرمایه داری صحبت کنیم، که تجارت و مافوق همه تولید عمدتاً به یک روش کاپیتالیستی اجرا گردیده، یعنی تولید برای سود به جای تولید برای مصرف سازمان داده شود. سرمایه داری با این معنی و مفهوم عمدتاً پدیده ای اروپایی است.
ریشه  رشد سرمایه داری مدرن در اروپا به عقب به دوران قرون وسطی بر می گردد. در ابتدا، تجارت خارجی بر بنیان‌های سرمایه دارانه سازمان داده می شد، با جنگ‌های صلیبی قرون وسطی، جنگ‌های چپاول و غارت ، نفش مهمی در توسعه تجارت بازی کرد. تجاری که محصولات قبلا موجود را برای فروش در محلهای مختلف خریداری می کردند به تدریج، تولید را تحت کنترل گرفتند: آنها تولید بعضی از محصولات را برعهده گرفتند، قیمت مواد خام را تعیین می کردند، و قیمت نهایی خرید محصولاتی را که می خریدند را دیکته می کردند.
در قرون شانزده و هفده توسعه فرهنگ اروپایی و سرمایه اروپایی یک ترقی سرنوشت ساز  را تجربه کردند. چیزی که اغلب در کتابهای درسی از آن به اسم “دوره اکتشاف” نام برده اند. که مارکس آن را اینچنین خلاصه کرده است: کشف طلا و نقره در آمریکا، ریشه کنی، به بردگی کشیدن، دفن کردن مردم بومی در معدن هایشان در آن قاره، آغاز فتوحات و غارتگری در هندوستان، تبدیل آفریقا به یک شکارگاه تجاری حفاظت شده برای شکار پوست انسان سیاه، تماما آن چیزهایی هستند که سپیده دم ظهور دوره تولید کاپیتالیستی را ترسیم می کنند. گنجی که در خارج از اروپا با یک غارتگری عیان  و به بردگی کشیدن و قتل و کشتار تسخیر گردید، به کشور مادر برگردانده شد و به سرمایه تبدیل گردید.( مارکس ، کتاب سرمایه)
در داخل اروپا، تولید کاپیتالیستی مناطق بیشتری را درنوردید، مانوفاکتورها( کارگاههای دستی) و کارخانه ها پدیدار شدند، پروسه استخدام نیروی کار توسط سرمایه داران صنعتی در داخل مراکز تولیدِ دائماً در حال توسعه، خود را در کنار سرمایه داران سوداگر ابقا کرد. این سرمایه داری صنعتی در ابتدا در انگلستان در اواخر قرن هیجدهم و آغاز قرن نوزده هم رشد کرد. فرانسه، آلمان، و ایالات متحده در قرن نوزده هم انگلستان را دنبال کردند. در قرن بیستم سرمایه داری تقریبا بقیه جهان را فرا گرفت. اما تلاشیهایی  از طرف چند کشور، از جمله چین و روسیه برای کنار کشیدن خود از این توسعه از طریق ساختن “ سیستم سوسیالیستی” صورت گرفت. با سقوط شوروی و گرایش چین به طرف اقتصاد سرمایه داری بازار، سرمایه داری در قرن بیست و یکم مرزی را حداقل در فرم جغرافیایی آن  به رسمیت نمی شناسد. با این وصف که هیچ قسمتی از دنیا فارغ از تأثیر و نفوذ سرمایه داری نیست، تمام بخش‌های جهان بطور کامل کاپیتالیستی نشده است( همچنان که بخش بزرگی از آفریقا نشان می دهد)، اما این نه به خاطر  این که در برابر  سرمایه مقاومت وجود دارد، بلکه به این دلیل شرایط مطلوب برای ارزش افزایی و تولید ارزش اضافه متغیر هستند. و سرمایه همیشه در جستجوی بهترین شرایط برای سود آوری است و آنهایی را که نامطلوب هستند را فعلا به حال خود رها می کند.
پیدایش جنبش کارگری
نه تنها رشد بزرگ و مناسب ثروت‌ها از پیش شرطهای توسعه کاپیتالیسم صنعتی بود بلکه همچنین باعث “آزاد سازی “ نیروی کار شد: مردمانی که دیگر در قید تعلقات مناسبات فئودالی نبودند، کسانی که رسماً آزاد بودند و بنابراین برای اولین بار امکان فروش نیروی کار خود را داشتند و همچنین از هرنوع منبع درآمد “رها” (عاری) بودند، کسانی که هیچ زمینی برای کشت نداشتند تا از قِبَل آن زنده بمانند، مجبور شدند که نیروی کار خود را برای زنده ماندن و بقا بفروشند.
مزارع دهقانی کوچک و فقیر شده و دهقانانی که از زمین توسط ارباب رانده شده بودند،( زمین دارها اغلب زمین های زراعی را تبدیل به زمین های کشت علوفه برای دام می‌کردند ، چون این سودآور تر بود)،  پیشه ورانی که ورشکسته و تباه شده بودند و زحمتکشان  روز مزد، هسته این “ پرولتاریا” را تشکیل می دهند; که اغلب مجبور به کار مزدی دائمی  توسط  فشار استقرار تعقیب دولتی بسیار خشن و شنیع  بر علیه گدایان و دوره گردان خانه بدوش برای احداث به اصطلاح نوانخانه ها، گردیدند.
ظهور سرمایه داری در آرامش اتفاق نیافتاد بلکه پروسه ای عمیقا خشونت بار بود.
در باب آنچه که مارکس در کتاب سرمایه نوشت: اگر به قول آوگیر، پول با لکه ای خونِ مادرزادی بر گونه اش به دنیا می آید، سرمایه با چکیدن خون از سر تا پا و از هر منفذ آن به دنیا آمده است.
به بهای قربانی شدن عظیم انسان کاپیتالیسم صنعتی در اروپا در اوایل قرن نوزده هم (ابتدا در اینگلیس )توسعه یافت. روزهای کاری بین پانزده تا شانزده ساعت بود، به کار گیری  اجباری کودکان شش و هفت ساله در کارگاههای بشدت ناسالم و خطرناک وسیعا مرسوم بود. و برای این همه، مزدهای پرداختی، به زور کفایت زنده ماندن می کرد.
در مناطق مختلف مقاومت در برابر این وضعیت عروج کرد. کارگران به دنبال مزد بیشتر و شرایط کاری بهتری بودند. وسیله رسیدن به این خواسته ها متغیر بود و از تومار و اعتصاب تا مبارزه های میلیتانت را شامل می شد. اعتصاب اغلب توسط پلیس و ارتش با خشونت سرکوب می شد.
اولین اتحادیه ها با اتهام انجمن‌های “ شورشگر ” محاکمه می شدند و رهبران آن اغلب مثل یک جنایت کار محکوم می گشتند. در تمام مدت قرن نوزدهم  مبارزه برای به رسمیت شناختن اتحادیه و اعتصاب به مثابه  یک ابزار مشروع مبارزه، ادامه داشت.
با گذشت زمان، شهروندان آگاه گردیده و حتی سرمایه داران منفردی هم وضعیت اسفناک کارگران که باعث تحلیل رفتن جسمی مدام تعداد بیشماری از پرولتاریا شده بود را مورد انتقاد قرار دادند. در نهایت دولت بلاجبار متوجه وضعیت کارگران جوانی که از سنین کودکی ساعت‌های طولانی در این کارخانه ها کارکرده بودند و دیگر مناسب برای  خدمت نظام نبودند، شد.
تا حدی به خاطر فشار طبقه کارگر که مدام قدرتمندتر می گردید، و تا اندازه ای هم به خاطر دورنگری نیاز سرمایه و دولت به مردم نیمه تندرست برای نیروی کار و نیروی نظامی و سرباز، “قوانین کارخانه” دوباره با پیشقدمی انگلیس در قرن نوزده هم عرضه گردید.
حداقل حفاظت بهداشتی برای صاحبان کار اجباری گردید و حداقل سن برای کودک کار افزایش یافت و ساعات کار روزانه برای کودکان کاهش یافت و در نهایت حد و مرزی  هم برای کار بزرگسالان اعمال شد. در بیشتر بخش‌ها دوازده ساعت کار  نرمال روزانه و بعدها ده ساعت کار در روز معمول گردید.
در طول قرن نوزدهم  قدرت جنبش کارگران رشدی تصاعدی داشت، اتحادیه ها، نهادهای کارگری و در نهایت همچنان احزاب سیاسی کارگری هم ظاهر شدند. با گسترش حق رأی که در اوایل به دارنده گان املاک و (دقیق‌تر بگوییم به مردان دارنده ملک، محدود می شد) فراکسیونهای پارلمانی این احزاب رشد یافتند. یکی از موضوعات همیشگی مورد بحث مسئله اهداف مبارزه جنبش‌های کارگری بود: که آیا موضوع اصلاح سرمایه داری است و یا  لغو سرمایه داری؟ و همچنین بحث در باره اینکه دولت‌ها و حکومت‌ها هم رقیب هستند و به همان اندازه سرمایه باید بر علیه آنها جنگید و یا نه آنها شرکای ائتلافی ای بودند که فقط لازم بود آنها را  با دورنمایی درست قانع کرد.
از دهه اول قرن نوزده تحلیل‌های فراوانی از سرمایه داری ، مفاهیم سوسیالیسم تخیلی، رفرم های پیشنهادی و نقشه های استراتژیک چگونه رسیدن به اهداف ویژه، ظاهر گردیدند. از نیمه قرن نوزده به بعد، مارکس و انگلس بطور تصاعدی ای برنده این مباحثات و مجادلات بودند. به طرف انتهای قرن نوزدهم این دو نفر درگذشتند، اما مارکسیسم در بین جنبش‌های بین‌المللی کارگری مسلط بود. به هر تقدیر حتی در آن زمان این سوال وجود داشت، که این مارکسیسم چقدر با تئوری مارکسیسم مربوط بود.
مارکس و مارکسیسم
کارل مارکس (۱۸۱۸-۱۸۸۳) در تریِر بدنیا آمد. او اهل یک خانواده تحصیل‌کرده خورده بورژوا بود؛ پدرش یک وکیل بود. مارکس در بُن و براین حقوق خواند، اما بیشتر از هرچیز خود را مشغول فلسفه مسلط وقت، فلسفه هگل(۱۷۷۰-۱۸۳۱) و هگلی های جوان، گروهی از جوانان رادیکال پیرو هگل، کرد.
در سال‌های ۱۸۴۲-۱۸۴۳ مارکس عهده دار سردبیری راینیشه زایتونگ که مثل ارگان بورژوازی لیبرال راینلند که در اپوزسیون پادشاهی استبدادی پروس قرار داشت،بود. در مقالاتش مارکس منتقد سیاستهای دولت پروس بود. مفهوم هگلی ذات دولت، بوسیله آن مفهوم هگلی ذات و جوهر دولت یعنی تحقق “آزادی معقول” مافوق منافع تمام طبقه است، معیار و سنجه این انتقادات بود. در جریان فعالیتهای روزنامه نگاری اش، مارکس بیشتر و بیشتر به مسائل اقتصادی برخورد می کند که برخورد باعث شد تا ابهام فلسفه هگل آشکار شود.
تحت تأثیر لودویگ فوئرباخ (۱۸۰۴-۱۸۷۲) از منتقدین رادیکال هگل، مارکس تلاش کرد که “ انسان واقعی” را به جای انتزاعات هگلی نقطه عزیمت خود قرار دهد. در این رابطه او دست نوشته های اقتصادی-فلسفی سال ۱۸۴۴ را به رشته تحریر در آورد که هرگز در دوران زندگی خود مارکس منتشر نگردید. در این نوشته ها، مارکس تئوری “ از خود بیگانگی “ اش را پرورش داد، که بعد در قرن بیستم استقبال غارق‌العاده ای نسیبش گردید. مارکس تلاش کرد که نشان دهد، تحت مناسبات سرمایه داری موجودات زنده، ذات انسانیِ انسان‌های واقعی آن چیزی است که آنها را از حیوان متمایز می کند، بدین معنی که آنها توانایی خود را از طریق کار رشد می دهند، این توانایی به آنها تعلق ندارد ، و بلکه از آنها بیگانه است. همچون یک کارگر مزد بگیر هم محصول کار آنها به آنها تعلق ندارد و هم پروسه کار را هم کنترل نمی کنند، هردوی آنها متعلق به سرمایه دار هستند.
از این رو کمونیسم، لغو سرمایه داری، توسط مارکس بعنوان مرحله مافوق ازخود بیگانگی ، بعنوان به مالکیت دوباره درآوردن  جوهر و ذات انسان توسط نوع خود انسان طرح می گردد . در طول زمان بودنش با راینیشه زایتونگ، مارکس با فردیک انگلس (۱۸۲۰-۱۸۹۵) ، پسر یک کارخانه دار اهل بارمن ( که امروز قسمتی از ووپرتال است)آشنا می گردد.
در سال ۱۸۴۲ برای به اتمام رساندن دوره آموزش بازرگانی، انگلس توسط والدینش به انگلستان فرستاده شد و در آنجا بیچارگی و بدبختی پرولتاریا صنعتی اینگلیس را مشاهده کرد. با رسیدن سال ۱۸۴۴ دوستی شخصی نزدیکی بین مارکس و انگلس برقرار گردید که تا پایان عمرشان ادامه یافت. در سال ۱۸۴۵ مشترکاً ایدئولوژی آلمانی را نوشتند، ( اثری که در طول زندگی آنها منتشر نگردید ) که به قصد  یک تسویه حساب نه تنها با هگلی های جوان رادیکال و آنچنان که مارکس بعداً نوشت، تسویه حساب با وجدان فلسفی خود ما، نوشته شد. در این اثر، آنچنان که در تزهایی در باره فوئرباخ، که مارکس مدت کوتاهی قبل از نوشتن ایدئولوژی آلمانی ،آن را نوشت، مارکس و انگلس بویژه مفهوم فلسفی ذات انسانی و از خود بیگانگی را به نقد می کشند. مناسبات اجتماعی حقیقتاً موجود که تحت آن مردم کار و زندگی می کنند، موضوع  کاوش و تحقیق گردید. متعاقباً مقوله   “ذات انسانی “  دیگر در نوشته های مارکس ظاهر نمی گردد و او فقط به ندرت و  بطور مبهم در باره از خود بیگانگی صحبت می کند. در مباحث در باره مارکس این موضوع که آیا او تئوری از خود بیگانگی را کنار گذاشت و یا نه اینکه او به سادگی دیگر آن جای برجسته را در کارش نداشت. بحث در این باره که آیا در بین نوشته های مارکس جوان و مارکس مسن تفاوت ادراکی وجود  دارد، حول این مسئله می چرخد. نوشتن مانیفست کمونیست است که باعث شهرت وسیع مارکس و انگلس می گردد که در سال ۱۸۴۸ مدت کوتاهی قبل از فوران انقلاب همان سال ، یک متن برنامه وار که با حمایت و همکاری لیگ  کمونیستها یک گروه کوچک انقلابی که فقط برای مدت کوتاهی وجود داشت، منتشر گردید.  در مانیفست کمونیست، مارکس و انگلس بطور فشرده اما جامع عروج سرمایه داری، ظهور اوج گیرنده و خشن تضاد آشتی ناپذیر بین بورژوازی و پرولتاریا و اجتناب ناپذیر بودن انقلاب کارگری را ترسیم می کنند. این انقلاب به جامعه کمونیستی بر پایه لغو مالکیت خصوصی بر ابزار تولید، رهنمون می شود. بعد از سرکوب انقلاب ۱۸۴۸ مارکس میبایست از آلمان فرار کند. او در لندن که بهترین نمود سرمایه داری و بهترین محل برای مطالعه سرمایه داری بود مقیم گردید. علاوه بر این مارکس در لندن می توانست از منابع وسیع کتابخانه موزه بریتانیا استفاده ببرد.
سرچشمه مانیفست کمونیست بیشتر در یک بینش خلاق و شم ماهرانه نهفته است، تا در یک دانش بسیار وسیع،( برخی اظهارات از جمله بینوایی مطلق کارگران، بعدا توسط مارکس بازنگری شدند.)
مارکس پرداخت به ابیات اقتصادی را در سال ۱۸۴۰ شروع کرده بود، اما او تداخل جامع و عمیقِ علمی با اقتصاد سیاسی را در لندن شروع کرد و این مارکس را در ‌پایان ۱۸۵۰ به سوی یک پروژه برنامه ریزی شده و چند جلدی «نقد اقتصاد سیاسی» سوق داد. در این رابطه چند سری از دستنوشته های وسیع در سال ۱۸۵۷ فراهم گردید که هیچکدام از آنها توسط خود مارکس تکمیل نگردید و انتشار نیافت،( در بین اینها، مقدمهٔ ۱۸۵۷، گروندریسهٔ ۱۸۵۷-۱۸۵۸ و تئوریِهای ارزش اضافهٔ ۱۸۶۱-۱۸۶۳ قرار داشتند.
 مارکس بر روی این پروسه تا پایان حیات اش کار کرد، اما خیلی کم انتشار داد. بعنوان مقدمه و پیش در آمد، درافزوده ای به نقد اقتصاد سیاسی یک نوشته کوچک در رابطه کالا و پول در سال ۱۸۵۹ منتشر گردید، اما دیگر ادامه نیافت. در عوض اولین جلد کاپیتال در سال ۱۸۶۷منتشر گردید و در سال ۱۸۷۲ چاپ دوم و بازنگری شده جلد اول کاپیتال انتشار یافت. جلد دوم و سوم بعد از مرگ مارکس توسط فردریک انگلس در سال‌های ۱۸۸۵ و ۱۸۹۴ بترتیب انتشار یافت.
مارکس خود را به کار علمی محدود نکرد. در ۱۸۶۴ او یک شرکت کننده قاطع در تشکیل نهاد بین المللی کارگران در لندن بود. اوهچنین سخنرانی افتتاحیه آنرا که حاوی ایده های برنامه ای و پیش نویس اساسنامه آن هم بود فرموله کرد. در سال‌های متعاقب مارکس در مقام عضو شورای عمومی انترناسیونال تأثیر قابل ملاحظه ای بر سیاستهای این شورا داشت، حداقل آن از طریق بخش‌های مختلف ملی اش، انترناسیونال تأسیس احزاب سوسیال دمکرات را حمایت می کرد. در سال ۱۸۷۰ انترناسیونال بخشاً به خاطر درگیری های درونی و بخشاً به خاطر اینکه یک سازمان متمرکز در کنار  آحاد احزاب زائد می نمایید، منحل گردید. برای احزاب سوسیال دمکرات، مارکس و انگلس نقش یک اطاق فکر را بازی می کردند: آنها با رهبران مختلف حزب نامه رد و بدل می کردند و برای مطبوعات سوسیال دمکرات مقاله می نوشتند. موضع و نظر  آنها در باره متنوع ترین سوالات سیاسی و علمی پرسیده می شد. بیشترین و بزرگ‌ترین نفوذ و تأثیر را آنها در حزب سوسیال دمکرات آلمان داشتند؛- که در سال ۱۸۶۹ تاسیس گردید که با شتاب زیادی وسعت یافت و مدلی شد برای دیگر احزاب.
ترجمه
فرزاد نازاری
ادامه دارد….