کودک عزیز!
الان پاسی از نیمه شب گذشته است. من با سرعت صدها مایل در ساعت، در تاریکی، در ارتفاع هزاران کیلومتر بر فراز اقیانوس اطلس پرواز می کنم. من به مصر سفر می کنم. به مرز غزه در رفح میروم، بخاطر تو میروم!
تو هیچوقت سوار هواپیما نشدی. تو هرگز غزه را ترک نکردی. تو فقط خیابان ها و کوچه های شلوغ، چاله های بتونی، حصارها و پستهای امنیتی سربازانی که غزه را احاطه کرده اند، می شناسی. برای تو هواپیما وحشتناک است، آنها جت ها، هلیکوپترهای جنگی وهواپیماهای بدون سرنشین اند که بالای سرت حلقه می زنند و پرواز میکنند. هواپیماهایی که موشک و بمب می اندازند. انفجارهای کر کننده ای که زمین را می لرزاند، ساختمان هایی که سقوط می کنند، مرده ها و جیغ های خفه شده های زیر آوار که کمک می خواهند، متوقف نمی شود.
همبازی هایت، همکلاسی هایت، همسایه هایت، شب و روز، زیر توده های بتن خرد شده گیر افتاده است. در عرض چند ثانیه رفتند. چهره های گچی و بدن های له شده شان را هنگام بیرون کشیدن شان از زیر آوار می بیننی. من یک خبرنگار هستم. این کار من است که این صحنه ها را ببینم. اما تو یک کودکی و هرگز نباید این صحنه ها را ببینی.
بوی تعفن مرگ اجساد پوسیده زیر بتن شکسته می آید. نفست را حبس می کنی، دهانت را با پارچه می پوشانی. تندتر راه میروی، محله ات قبرستان شده است. تمام آنچه آشنا بود از بین رفت. با تعجب خیره میشوی و تعجب می کنی که کجا هستی.
تو می ترسی. انفجار پشت انفجار. گریه میکنی. به مادر یا پدرت می چسبی. گوش هایت را می پوشانی، نور سفید موشک را می بینی و منتظر انفجار هستی. چرا بچه ها را می کشند؟ چه کار کردیم؟ چرا کسی نمی تواند از تو محافظت کند؟ آیا تو هم زخمی خواهی شد؟ آیا یک پا یا دستت را از دست خواهی داد؟ آیا کور می شود یا روی صندلی چرخدار می نشینی؟ چرا بدنیا اومدی؟ برای چیز خوبی بود؟ یا برای این بود؟
آیا بزرگ میشوی؟ خوشبخت خواهی شد؟ بدون دوستان ات چگونه خواهد بود؟ نفر بعدی که بمیرد چه کسی خواهد بود؟ مادرت؟ پدرت؟ برادران و خواهران ات؟ کسی که می شناسی به زودی مجروح می شود. کسی که میشناسی به زودی میمیرد!.
شب در تاریکی روی زمین سیمانی سرد دراز می کشی. تلفن ها قطع شده اینترنت خاموش است و تو نمی دانی چه اتفاقی می افتد. جرقه های نور در آسمان، صدای امواج انفجارهای گوشخراش و فریاد ها متوقف نمی شود.
وقتی پدر یا مادرت برای پیدا کردن غذا یا آب میروند منتظر می مانی، با احساس وحشتناک دلهره که آیا برمی گردند؟ آیا دوباره آنها را خواهی دید؟ آیا خانه کوچک تو هدف بعدی خواهد بود؟ آیا بمب ها تو را پیدا خواهند کرد؟ آیا این آخرین لحظات زندگی تو روی زمین است؟
آب شور و کثیف می نوشی که حالت را بهم میزند. معده ات درد می کند و گرسنه هستنی. نانوایی ها ویران شده اند. نان نیست. روزی یک وعده غذا می خوری. کمی پاستا، یک خیار. به زودی حتی اینهم نعمتی به نظر می رسد.
تو دیگر با توپ فوتبال ژنده ات بازی نمی کنی. دیگر بادبادکی را که با روزنامه های قدیمی درست شده به پرواز در نمی آوری.
تو خبرنگاران خارجی را دیده ای. ما ژاکت هایی می پوشیم که روی آن نوشته PRESS. ما کلاه ایمنی و دوربین داریم و ماشین جیپ میرانیم. ما بعد از یک بمب گذاری یا تیراندازی در محل حاضر می شویم. مدت زیادی با فنجان قهوه در دست، می نشینیم و با بزرگترها صحبت می کنیم. بعد ناپدید می شویم. ما معمولا با بچه ها مصاحبه نمی کنیم. اما من زمانی که گروههایی از شما در اطراف ما جمع شدید، میخندیدید و از ما میخواستید که از شما عکس بگیریم ، با شما مصاحبه کردم.
من در غزه توسط جت ها بمباران شده ام. من در جنگ های دیگر بمباران شده ام، جنگ هایی که قبل از به دنیا آمدن تو اتفاق افتاده است. من هم خیلی خیلی ترسیده بودم. هنوز کابوس آن ها را میبینم. وقتی تصاویر غزه را می بینم، آن جنگها با سرعت رعد و برق به من برمی گردد. من به تو فکر میکنم!
همه ما که در جنگ بوده ایم، بیشتر از همه از جنگ به خاطر کارهایی که با بچه ها می کند متنفریم.
سعی کردم داستانت را تعریف کنم. سعی کردم به دنیا بگویم وقتی به مردم ظلم می کنی، هفته به هفته، ماه به ماه، سال به سال، دهه به دهه، وقتی آزادی و کرامت را از مردم دریغ می کنی، وقتی آنها را تحقیر می کنی و در یک "زندان در فضای باز" به دام می اندازی، وقتی آنها را طوری می کشی که انگار حیوان هستند، بسیار عصبانی می شوند. آنها با دیگران همان کاری را می کنند که با آنها انجام شده است.اینرا من بارها و بارها گفتم. هفت سال گفتم. تعداد کمی گوش کردند. و حالا این!
روزنامه نگاران فلسطینی خیلی شجاع اند. از زمان شروع این بمباران ۳۷ از آنها کشته شده اند. آنها قهرمان هستند. پزشکان و پرستاران در بیمارستان ها هم همینطور هستند. کارگران سازمان ملل هم همینطور. ۸۹ نفر از آنها کشته شده اند. رانندگان آمبولانس و پزشکان هم همینطور. گروه های نجات که با دستان خود تخته های بتونی را بلند می کنند هم همینطور هستند. مادران و پدرانی که شما را در برابر بمب ها حفاظت می کنند هم همینطور.
اما ما آنجا نیستیم. الآن نه. ما نمی توانیم وارد شویم. ما اینجا گیر کرده ایم.
خبرنگاران از سراسر جهان به گذرگاه مرزی رفح میروند. میرویم چون نمی توانیم این کشتار را تماشا کنیم و کاری انجام ندهیم. میرویم چون صدها نفر در روز می میرند، از جمله ۱۶۰ کودک. ما میرویم چون این نسل کشی باید متوقف شود. ما میرویم چون بچه داریم. مثل تو. گرانبها. بی گناه. دوست داشتنی. ما میرویم چون می خواهیم تو زندگی کنی.
امیدوارم روزی همدیگر را ببینیم. تو یک بزرگسال شدی. من یک پیرمرد شدم، اگرچه الان هم برای تو خیلی پیر هستم. در رویای من برای تو، تو را آزاد و امن و شاد میبینم. کسی برای کشتن تو تلاش نخواهد کرد. تو در هواپیماهای پر از مردم پرواز خواهی کرد، نه بمب. در اردوگاه کار اجباری گرفتار نخواهی شد. دنیا را خواهی دید. بزرگ میشوی، بچه دار میشوی، پیر میشوی و این رنج را به خاطر خواهی آورد، اما می دانی که به این معنی است که باید به دیگرانی که رنج می برند کمک کنی. این امید من است. دعای من است.
ما در دفاع از شما کم آوردیم و قصور کردیم. این گناه وحشتناکی است که ما به دوش می کشیم. ما تلاش کردیم. اما به اندازه کافی تلاش نکردیم. به رفح خواهیم رفت. بسیاری از ما!. ما خبرنگاران به نشانه اعتراض در مرز غزه خواهیم ایستاد. می نویسیم و فیلم می گیریم. این چیزی است که ما انجام می دهیم. زیاد نیست. اما حداقلی است. ما دوباره داستان شما را خواهیم گفت.
شاید اینکار برای استحقاق حق طلب بخشش از تو کافی باشد.
۱۰ نوامبر ۲۰۲۳
* کریس هجز (Chris Hedges) روزنامه نگار و برنده جایزه پولیتزر است که به مدت ۱۵ سال به عنوان رئیس دفتر خاورمیانه و رئیس دفتر بالکان نیویورک تایمز کار کرده است.
لینک اصل نامه: