مقدمە کمونیست: نوشتە حاضر از رفیق جواد طیب از کمونیستهای افغانستان است. در این نوشتە در همانحال کە از یک دید مارکسیستی بە پدیدە ناسیونالیسم برخورد می شود و مورد نقد قرار می گیرد در همانحال از طریق این نوشتە هرچند کوتاە می شود گوشەهایی از تاریخ جدال طبقاتی در افغانستان را دید. خواندن این نوشتە برای خوانندگان کمونیست قطعا می تواند تصویر روشنتری را از صفبندیهای موجود در آنجا بە دست بدهد. حتما این نوشتە بخوانید.
متن پیاده شدۀ سخنرانی جواد طیب که به تاریخ چهارم مارچ 2022، در کلاب هاوس ارائه شد.
پیشگفتار
رفقا و حضار گرامی بسیار بسیار خوش آمدید؛ با عرض درود برای همۀ شما، آرزوی سلامتی و خوشی به تک تک رفقا دارم؛ راستش، بحثی را که من امشب قرار است زیر عنوان « در نقد ناسیونالیسم و راه حلهای آن» در جغرافیای سیاسی به نام افغانستان ارایه کنم یک بحث تفننی نیست؛ بحثی است که این روزها بیش از پیش نُقل هر مجلس شده است؛ بهخصوص از آوان که زمین افغانستان در آگست 2021 باردیگر جهت بذر دوبارۀ عناصری از جنبش اسلام سیاسی شخم زده شد.
مهمتر از همه از آنجایی که طالبان و شرکا، این نیرویهای تروریست اسلامی نه توانستند و مطمئناً نمیتوانند خودشان و سیاستهای شان را با کل جامعه چفت کنند، جامعۀ افغانستان دچار آبستن یک تحول جدید است. این پژواک به گوش همۀ گرایش های موجود در جنبش های اجتماعی رسیده است. از همین سر هم است که امروزه همۀ گرایش ها در هر کجایی که هستند دست و آستین بالا زده و در صدد گرد گیری و زدودن زنگ و پوسیدگی از تابلوی های شان استند؛ و جالبتر اینکه همۀ این نحله ها به نحوی سعی دارند تا با لوکس سازی در حد چند کلمه و شعار الترناتیف های خیلی ارتجاعی و عقبگرای خود را دوباره به خورد مردم دهند و یا به عبارت دیگر سعی در باز گرداندن چرخۀ تاریخ به عقب دارند.
اساساً در یک چنین گیرودار است که ضرورت یک چنین بحث هایی پیش کشیده میشود؛ اینجا باید این راهم تصریح نمایم که من سر تیترهای این بحث را به عنوان پیش درآمد، آن هم در حد خود و با توجه به فرصتی که در میکانیزم های مدیای اجتماعی و مشخصاً کلاب هاوس وجود دارد، بازمی کنم و مطمئناً که رفقای دیگر هم در بخش پرسش و پاسخ و هم در مباحث جداگانۀ دیگر زوایای مختلف این نقد را باز خواهند کرد و بالای الترناتیف و برابرایستا وضع موجود بیشتر صحبت و تبادل نظر خواهیم کرد.
مساله دیگری که من تلاش میکنم امشب در بحث به آن بپردازم این است که گرایش های ناسیونالیستی هنگامی که میخواهند تبین نظری از وضعیت موجود بدهند و یا به قول خودشان بحث های تئوریک و نظری ارایه کنند؛ متأسفانه بیشتر دچار لنگش و خطای تئوریک میشوند، بدین معنا که اینها زیر عنوان بحثهای جامعه شناسانه و نمیدانم تئوریک و … یک مقطع از وقایع گذشته را بدون این که متن عمومی پیرامون و جهان ماحول آن موضوع را در نظر داشته باشند میگیرند و همان مقطع را از کل پروسه ها منقطع و چند فرد را مقصر اصلی میشمارند؛ مسخره آمیز از همه این که این عمل و درک مکانیکی از تاریخ و سیر تحولات را یک کشف و اختراع فردی خود شان محاسبه میکنند. در حالی که اساساً، بدون نظرداشت تقلای این دوستان، سیر رخدادها در خود متن همان حوادث گذشته، سرراستتر از «کشف» این آقایان بیان شده است. شما وقتی به وقایع گذشته بر گردید میبیند که اینها کدام کار خاصی انجام نداده اند که در زمرۀ «هنرمندی» و «نبوغ» این عناصر ناسیونالسیت به حساب آید، به جز این که بیان آن اتفاقات را به نفعِ گرایش ناسیونالیستی خود مصادره کرده باشند.
وقتی اینها صورت مساله را میخواهند توضیح بدهند، هی گیر میدهند که عبدالرحمن خان در این مقطع از وقایع گذشتۀ جامعه آمد همه جا خون پاشید، استبداد به راه انداخت، نسل کشی کرد و جنایات هولناکی آفرید. به نظر من در قسمت جنایات و خون پاشی عبدالرحمن هیچ کسی مسالهیی ندارد و اگر کسی منکر آن باشد باید همۀ اسناد و یادداشت های گذشته را خودش بنشیند سر از نو بسازد و بنویسد که آن هم فقط ممکن بدرد خودش بخورد. به تأکید باید گفت که خون آشامی عبدالرحمن همانند همۀ شاهان مستبد و جنایت کار دیگر در آن جغرافیا یا هم در سراسر جهان در هر متنی که وقایع و حوادث گذشته یادداشت برداری شده تا حدی ثبت است و هر روز در جامعه همه بالایش صحبت میکنند.
تا اینجای کار، اگر حق کشف و اختراعی در میان باشد باید از آن همان وقایع نگاران تاریخی باشند نه خوانندههای آن متنها. اما این که چرا عبدالرحمن خان در آن مقطع زمانی چنین کاری را کرد و ضرورت جنبشی اش چه بود و به کدام جنبش اجتماعی متعلق بود امر مهم است و اگر کسی خواسته باشد بیان تئوریک و نظری بدهد باید از اینجا شروع کند؛ اما با تأسف کسی به این مهم دست نمیبرد؛ بگذارید این را بگویم که مساله در همۀ سطوح مشکل معرفتی نیست که نخبه های جنبش های ناسیونالسیت به این امر واقف نباشند یا هم بضاعت تئوریک شان تا به آنجا ها نرسد. مساله اساسی این است که تبین یک چنین امری که چرا عبدالرحمن خان این بار دیگر به خطبه و سکه اش که در مناطق دیگر هم چلش داشت وقعی قایل نشده و عملاً با توسل به جنایت و نسلی کشی، سیستم رایج ملوک الطوایفی و شهزاده نشین ها را قلع و قمع میکند تا به یک حکومت مرکزی، که همۀ امور پیرامونش متکی به مرکز باشد به نهایت استبداد و بزرگترین نسل کشی و جنایت قرن نزدهم دست میبرد.
در ادامۀ بحث من به این چرایی حتماً بر میگردم! اما چرا عقلا یا هوشمندان جنبش ناسیونالیستی که امروزه کم هم نیستند و بیوقفه اینجا و آنجا مباحثی را مطرح میکنند ولی به اصل مساله خم نمیشوند، کنه مساله این است که توضیح این چرایی در الترناتیف ناسیونالیستی که در قالبهای مختلف مطرح میکنند کاربرد سیاسی ندارد؛ چون از نگاه جنبشی همۀ اینها سوای تنفر و اشمئزازی که نسبت به عبدالرحمن و دیگران دارند جزئی از یک جنبش اجتماعی قلمداد میشوند و آن جنبش، جنبش ناسیونالیستی است. آنجا ها هم که مشکل معرفتی بروز میکند، این است که این دوستان از یک سو دارند پروسۀ فردی دیدن تاریخ و مناسبات اجتماعی را انجام میدهند، بدین معنا که جای پروسه های تاریخی، فرد را میگذارند و بعد با این شخصی دیدن پروسه های تاریخی فقط یک یا تنی چند را تکفیر و تنبیه میکنند و در بهترین حالت دارند تحولات یک جامعه را جدا از تحولات کل جامعه بشری به تحلیل میگیرند. در صورتی که هیچ جامعهیی و از جمله جغرافیای سیاسی به نام افغانستان تافتۀ جدا بافته از کل جامعۀ بشری نیست.
از طرف دیگر اینها متأسفانه تاریخ را فقط بیان اتفاقات و رویدادهای گذشته میدانند؛ حال آن که اگر شما این رویداد های گذشته را در متن موتور محرکۀ تاریخ یعنی جدال گاه آشکار و گاه نهان طبقات در جامعه، منطقه و کانتکست جهانی نبینید اساساً شما از تاریخ برداشت اشتباهی دارید. تاریخ هر جامعهیی تاریخ کشمکش ستمگر و ستم کش است و درست از این رهگذر است که چرایی کار عبدالرحمن و سیستمی که او با آن کار می کرد توضیح داده میشود.
رفقا این را به عنوان یک پیش درآمد گفتم تا مشخص شود که ما از کدام تبین نظری میخواهیم به نقد ناسیونالیسم و جنبش های رنگارنگ ناسیونالیستی در افغانستان برویم.
اجازه دهید بر گردم به اصل موضوع و ببینیم در آن مقطع زمانی نیاز چه بوده است که عبدالرحمن خان چنین فجایعی را انجام دهد جنبش اجتماعی حاکم در سطح جهان و به تبع آن در منطقه چیست که شاهان قلمرو افغانستان هم به گونه یی تلاش میکنند که پا جای پای آن جنبش های اجتماعی منطقهیی و جهانی بگذارند؟
راستش، لا اقل من تا هنوز به موضوعی بر نخورده ام که در آن تأیید شده باشد که گویا فرد عبدالرحمن به سادیسم مبتلا بوده باشد تا از زجر دادن و با به کار بردن جنایت در حق دیگران لذت ببرد؛ اگر این دقیق است پس نیازِی پشت این همه جنایت این دیوانۀ خون آشام (عبدالرحمن) وجود دارد که به گونهیی میخواست سیستمی مشابه به آنچه که در بریتانیا اتفاق افتاده است را حاکم بسازد. عبدالرحمن پس از مرگ شیرعلی کاکایش با قبول و پذیرش خواست های بریتانیا به کابل میآید و به تابعیت از خواست های انگلیس در تلاش ایجاد یک ادارۀ متمرکز میشود.
راستش در این فرصت زمانی خیلی محدود نمیشود تمام واقع آن روزگار را قدم به قدم در جهت طرح، تصمیم و نقشۀ بریتانیا مستند و عینی ساخت ولی اگر بخواهم لُب کلام را بگویم بریتانیا در آن زمان نتیجتاً در صدد انباشت بدوی سرمایه در این جغرافیا(افغانستان) است، با وجود این که این را بدرستی میدانستند که بیثباتی از اثر مداخلۀ روسیه تزاری و مهار ناپذیری زمینداران بزرگ در ملوک الطوائفی های معمول آن دوره به اضافه احساسات حلقه های هار مذهبی موانعی بر سرِ راه عملی سازی این برنامه است. اما از آنجایی که بریتانیا در محدودۀ سرحدات افغانستان به عنوان یک منطقۀ حایل با روسیه به توافق رسیده بود، به نوعی در این برنامه با امیر آن دوره یعنی عبدالرحمن خان شریک است.
با این شرح عبدالرحمن خان یک مقدار با خاطر راحت از ناحیه انگلیس ها، از قندهار و هرات شروع به سرکوب میکند و تا به بلخ، جوزجان، تخار و پس از آن با نسل کشی هزاره ها و کافرستان آن زمان و نورستان امروزی با ارتکاب بخشی از بزرگترین جنایات قرن 19 برنامۀ خود را پیش میگیرد. راستش تاریخ دگرگونی یک وجه تولید به شیوۀ تولید جدید نه تنها در این قلمروی که ما بالایش بحث داریم بل در اکثریت بخشهای جهان نهایت المبار و فیجع بوده است ازا ین جنبه واقعیت این است که پروسۀ انباشت بدوی سرمایه در تعدادی از کشور های جهان نهایت خونین و خیلی طولانی بوده است، در همین انگلستان هرچند که تاریخ سرمایه داری اش از قرن شانزده به بعد آغاز میشود ولی این انباشت بدوی از قرن 15 شروع و تا قرن 19 در ابعاد خیلی فجیعانهیی ادامه مییابد. مارکس در کاپیتال وقتی از انقلاب پیشا صنعتی انگلستان یاد میکند، مینویسد: در این انقلاب دولت در دفاع از شیوۀ تولید سرمایهداری لباس دفاع از مالکیت فئودالی را درآورد و به صفت ژاندارم نظام سرمایهداری تبارز یافت؛ کتله های وسیع دهقانی به زور سرنیزه از زمین های شان بیرون رانده شدند، کشتزارهای تولید غله و کلبه های زیست دهقانان به فارم های بزرگ پرورش گوسپند مبدل گردید، سرمایه مانوفاکتوری که قادر نبود این همه خلع ید شدهگان را در خود جذب نماید، اجداد طبقۀ کارگر به خیابان ها ریختند. گدا، دزد، ولگرد، غلام، روسپی، فقیر و بیچاره شدند و سرمایهداران این را "میل خود خواستۀ" این مستمندان تلقی نمودند. دولت برای به انقیاد کشیدن این بیکاران و بی نوایان، در پارلمان قوانین خونینی را به نفع رشد شیوۀ تولید سرمایهداری به تصویب رساند و این قوانین از قرن پانزده تا قرن شانزده در تمام غرب اروپا نافذ بود. مطابق به این قوانین در مَلَا عام جوخه های دار بر پا گردید به اربابان، فارم داران و مالکان سرمایه در قوانین حق داده شد که آبای طبقه کارگر را تعقیب کنند، به بردگی بگیرند، به اسارت در آورند، هدیه کنند و تحفه بدهند؛ جهت شناسایی و تحقیر بر پیشانی و بدن شان علامت های را داغ بزنند، اربابان سرمایه حق قانونی داشتند تا هر اندازه که میخواهند ساعات کار را طولانی سازند و هر اندازه که میخواهند مزد کارگران را تقلیل دهند و آنانی را که اطاعت نمیکنند به صفت خائنین ملی به دار آویزند.»
نکتهیی که این جا در تحلیل مناسبات اجتماعی مهم است و باید ذکر شود این است که ما نباید انباشت اولیه سرمایهداری در جغرافیای سیاسی افغانستان امروز را از شکل انباشت بدوی سرمایهداری در انگلیس نمونه برداری کنیم. «چون ساختارهای پیشاسرمایهداری در افغانستان مربوط به حوزۀ خاص آسیایی است؛ نه فئودالی با منشاء یونانی-رومی و آلمانی. بدین معنا که افغانستان از نظر وضعیت خاک، اقلیم و مهمتر از همه سیستم آبیاری شبیه کشورهای فوق نیست.» اما این را هم به خاطر داشته باشیم که شیوۀ تولید سرمایهداری در افغانستان از دلِ شیوۀ تولید آسیایی بدر نیامده بلکه در اثر الزامات سرمایۀ خارجی که دقیقاً سرمایۀ انگلیس در آن زمان است، هستی مییابد.
اساس مساله این است که سدۀ نزدهم سدۀ پیروزی بلامنازع نظام سرمایهداری در اروپاست و این پیروزی در برابر نظام فرسوده و ضد علمی ملوک طوایفی فئودالی است. تأثیر افکار و ادبیات پیروزی بر حیات سیاسی و اقتصادی همه کشورها بهخصوص پیرامون جامعه ما در ایران، ترکیه، مصر و جاهای دیگر غیر قابل انکار است و از همین سر هم است که پیش از عبدالرحمن خان شیرعلی خان در صدد رفتن به طرف یک حکومت قوی متمرکز است و برای داشتن یک ارتش قوی متمرکز شهرک نظامی یی را در شیرپور کابل تهداب گذاری میکند که در 2000 جریب زمین و در مدت پنج سال باید تکمیل گردد. جالب است برای اعمار این شهرک به قول غبار روزانه باید 5000 کارگر و یک هزار معمار و نجار مزدبگیر وجود میداشت، که شیرعلی خان با اضافه کردن پول روزانه در معاش سپاهیان از آنها کار میکشد و با این کار میخواهد اساساً بیگاری که یکی از پایههای اساسی وجه تولید فئودالی است را در سیستم دولت ملغی کند.
به هر حال این را خواستم بگویم که نسل کشی و خون پاشی عبدالرحمن در جغرافیای سیاسی ما در سده های گذشته تنها موردی در تاریخ تحولات سیاسی و تحکیم و بسط سلطۀ دولت نبوده بلکه این پروسهیی است که در اغلب کشورهایی که در آنها مناسبات سرمایهدارانه بسط و شکل یافته مصداقهای تاریخی دارند.
ملت و ملی گرایی :
مسالۀ دیگر پیشینۀ تاریخی تبعیض، نابرابری، ستم و محرومیت اجتماعی بر مبنای تعلق تباری در جامعه است، که ناسیونالسیت های قومی نقطۀ عزیمت آن را در نیت و خواست شخصیتها و فیگورها میبینند، تا نیاز بورژوازی برای شکل دادن به جغرافیای سیاسی واحد و بسط مناسبات یک دست و یا به قول دقیق مانیفیست : بورژوازی، پراکندهگی وسائل توليد، مالکيت و جمعيت را هر چه بيشتر از ميان میبَرَد. او جمعيت را مجتمع، وسایل توليد را متمرکز و مالکيت را در دست اقليتی متراکم کرده است. نتيجۀ ضروری اين کار، تمرکز سیاسی بوده است. ايالاتی مستقل با منافع، قوانين، حکومتها و گمرکات مختلف - که تنها اندکی با هم رابطه داشتهاند – همهگی به ملت واحد، حکومت واحد، قانون واحد، منافع طبقاتیِ ملی واحد و مرز گمرکی واحد سوق داده شدهاند.
در زمینه به ملت گرایی هم حالا یک مقدار متفاوت نسبت به گذشته باید برخورد کرد آن هم با تمایز میان ستم ملی، جنبش های اجتماعی رفع ستم و ناسیونالیسم؛ با تأسف در بحثهایی که امروزه پیرامون افغانستان در جریان است تمایزِ و تفکیکی میان اینها قایل نمیشوند.
من اینجا با در نظر داشت فرصت خیلی مختصر میخواهم از آخری شروع کنم و بعد به ستم ملی و جنبش های اجتماعی رفع ستم و نابرابری برسم.
ناسیونالیسم بر بنیاد دادهها و پژوهش های نو نه تنها که پدیدۀ ازلی نیست بلکه در تاریخی بودنش هم تحقیقات جدید میرساند که خیلی متاخر، سوبژکتیف و ساخته شده است.
راستش اجازه بدهید پیش از بحث در این زمینه این را بگویم که راجع به ناسیونالیسم متفکران و اندیشمندان زیادی کار و تحقیق کردهاند که پرداختن به تک تک آنها از حوصلۀ این بحث خارج است، اما کسانی چون ارنست گلنر، اریک هابسبام و بندیکت اندرسون از چهرههای تعیین کننده در مباحث ملت، ملی گرایی و ناسیونالیسم استند. اینها با آنکه هر کدام از گرایش های مختلف میآیند اما تحقیقات شان سوای اینکه خیلی عینی، واقعی و مستدل است، نهایتاً در این زمینه که «ملت و هویت ملی توسط بورژوازی و بسته به مقتضیات اقتصاد سیاسی سرمایه تولید میشود و در خدمت پیش برد منافع طبقاتی قرار دارد» کماکان دید واحدی دارند. خوشبختانه تعدادی از کتابها و آثار این پژوهشگران به زبانهای مختلف از جمله زبان فارسی برگردان شده است، رفقایی که علاقمند استند میتوانند به آن منابع تئوریک مراجعه کنند.
این را هم فشرده باید بگویم که اینجا من با توجه به محدودۀ زمانی و مسالۀ اساسی این که مخرج مشترکِ از کل بحث ناسیونالیسم داشته باشیم زیاد بالای تقسیمبندی های ناسیونالیسم، همانند ناسیونالیسم حاکم در برابر ناسیونالیسم محکوم، ناسیونالیسم مدنی در برابر ناسیونالیسم قومی و ناسیونالیسم تحت ستم به نفع طبقات فرودست است و … البته به استثناء اشاره های گذرا جاهایی که نیاز بود بیشتر خم نمیشوم. و در بحث پرسش و پاسخ اگر موضوع و پرسشی در این زمینهها مطرح شد حتماً در حد توان خواهم پرداخت.
ناسیونالیسم یا ملت گرایی یک پدیدۀ سیاسی-ایدئولوژیک است؛ ناسیون یا همان ملت پدیدۀ ابژکتیف نیست؛ اما در تعریفی که از اش ارایه میکنند از پدیدههای ابژکتیف همانند زبان مشترک، گروهای انسانی، فرهنگ مشترک و…استفاده میکنند؛ جالب این است که همین پدیدههای ابژکتیف هم در چهارچوب تعریف ملت چیفت نمیشوند چون این ویژهگیها هم اکثراً در پروژۀ شکلگیری ملت دست سازی میشود. به عنوان نمونه وقتی وحدت ایتالیا صورت گرفت کمتر از چهار در صد مردم به زبان ایتالیایی صحبت میکردند. این زبان بعداً به صفت زبان ایتالیایی در میآید؛ همانند تلاشی که در افغانستان به وسیلۀ طرزی و دیگران در جریان بود. زبان ملی، فرهنگ ملی، مرزهای ملی و اصطلاحات ملی همه جا از فرانسه شروع تا هر کجای دیگر از آن جمله در افغانستان در جهت تحقق «هویت ملی» ساخته میشود.
اساساً ملت پیشا تعریف وجود ندارد؛ با تعریف خلق اش میکنند. به قول هابسبام از سنتهای گذشته یا اختراع سنتهای جدید شبیه فرهنگ ملی، هویت ملی و… با ترکیب سنتها و سمبول ها به گونۀ گزینشی و دلبخواهی میسازنداش. اریک هابسبام در اثر The invention of Tradition و مقالۀ ملت به مثابه یک سنت اختراعی خیلی قشنگ توضیح میدهد و اگر رفقا مایل بودند میتوانند مراجعه کنند که در فرانسه، آلمان و جاهای دیگر سمبول ها، سنتها و در کل هویت ملی و فرهنگ ملی چگونه ساخته میشود. ملت با مفهومی که امروزه در مباحث سیاسی از آن کار گرفته میشود پدیدۀ خیلی متأخر و محصول سرمایهداری متعلق به دولت-ملت است. برای همین هم است که وقتی شما به تعریفهای ملت میبینید، کاملاً نامتعین و نتیجتاً مشخصات همه جایی ندارد. کسان زیادی از استالین شروع تا دیگران لیست های عریض و طویلی از فکت و فکتورهای را قطارکرده اند تا به این پدیدۀ تعریف بدهند از جمله زبان مشترک، فرهنگ مشترک، تاریخ مشترک، سرزمین مشترک و … اما ما به حکم این که هنوز زنده استیم میبینیم که هیچ کدام در هیچ جای دنیای واقعی و عینی نیستند؛ به عنوان مثال:
1- زبان مشترک: در دنیا خیلی از ملت هایی استند که زبان مشترک دارند، مثل ملتهای انگلیسی زبان، ملت انگلستان، ملت آمریکا، ملت استرالیا وغیره به همین گونه ملتهای فارسی زبان ، عربی زبان. همچنان ملتهای زیادی استند که چندین زبان دارند؛ مثل هند، کانادا، افغانستان، پاکستان، سویس و کشور های دیگر.
2- دادههای تاریخی معین، یا به زبان دیگر تاریخ مشترک، که راستش در هیچ کجایی دنیا سازگار نیست؛ تاریخ زندهگی فقیر و دارا و کارگر و سرمایهدار در هیچ جایی نه تنها که یکی نیست بل در مقابل هم است. حتا اگر از تاریخ فقط همان مفهوم وقایع گذشته را هم داشته باشیم، باز هم صدق نمیکند؛ اکثریت کشورهای عربی یک تاریخ، یک دین و یک زبان دارند اما ملتهای جداگانه یی استند.
3= فرهنگ مشترک: فرهنگ مشترک هم یک گزینش دلبخواهی است شما در سطح چند ده و روستای کوچک و نزدیک هم میتوانید تفاوتهای فرهنگی را ببینید؛ چه رسد به کلان شهرهای صنعتی در کشور تا به یک روستای دور افتاده.
4- سرزمین و مرزها هم همین گونه است؛ همیش در حالت اولی نبوده در فرایند زندهگی «ملت ها» قلمرو، سرحد و مرزها همیش در حال محدود شدن و فراخ شدن بوده است.
به هر حال میخواهم بگویم که پدیدههای ابژکتیف این طور نیست که هر کجایی با پدیدۀ سوبژکتیف بچسپد و نهایتاً محصولی را واقعی و عینی بیرون دهد. این تلاش بیشتر به همان خلق کردن خدا میماند که شما از صفات اش میتوانید پیدایش کنید!
روی هم رفته ناسیونالیسم دوره هایی را پشت سر گذاشته که در هر زمان تا حدی توانسته مواضع سیاسی یی را نسبت به خود جلب کند.
ناسیونالیسم در بستر اصلی و آغازین اش یک ایدئولوژی و دکترین سیاسی است که اساس کار و مبنا اش تشکیل دولت است و درست از همین رهگذر هم است که دولت سازی مدرن و ملت سازی با فاصلۀ نه چندان دور یکی پی دیگری متولد میشوند؛ و راستش در ابتدا روند به گونه یی نیست که همۀ اقوام و ملل صاحب ملت و دولت باشند بل اصل موضوع بر این است که در محدودۀ جغرافیایی که همان اروپا باشد، اقتصاد سرمایهداری پایدار باید در برابر ملوک الطوائفی و نظم کهن فئودالی که از هم پاشیده است، شکل بگیرد. این امر بیشتر از سر ادغام اقوام و ملل مختلف به دست میآید. که درست همین کار راهم میکنند.
مرحلۀ بعدی ناسیونالیسم مستعمرات و گروههای زیر ستم در برابر امپریالیسم و امپراتوری ها است؛ جالب است که در این مرحله هم ناسیونالیسم با توجه به اوضاع و احوال آن زمان مواضع سیاسی طیف های مختلف بهخصوص رهبران انقلاب اکتوبر را به خود جذب میکند؛ (حق تعیین سرنوشت ملل بیرون داده میشود، جنبش های« استقلال» طلبانه، مترقی و به پیش خوانده میشود و …) البته این بدین معنا نیست که حق تعیین سرنوشت ملل نسخهیی است برای همۀ اقوام و زبانهایی که باید و شاید کشور و« ملت » خود را داشته باشند. دید نهایی لنین در این اثر بیشتر تکیه بر اصل اجتناب از جدایی است تا تأکید بر جدایی و انفصال. مواضع سیاسی هم از سری انتخاب میشود، که ممکن است بخشی از جنبش های استقلال طلبانه با رهایی از زیر سلطۀ امپریالیسم با شکل دهی نظام های اقتصادی برابر ایستا سرمایهداری یا هم در تقابل با آن ضمن این که ضربه و صدمهیی بر کل ساختار سرمایهداری جهانی وارد کند، میتواند منحیث دولت های مستقل سمپاتی با بلاک سرمایهداری دولتی یعنی بلاک شرق داشته باشد.
ناسیونالیسم دورۀ کنونی یعنی دورۀ ما در یک سطحی تفاوتهایی با دوره های گذشته دارد. در این دوره «ملت»ها جغرافیاهای سیاسی خودشان را دارند؛ اما بنا به ستمی که در جامعه وجود دارد، «جنبشهای ملی» میخواهند کشورهای جدیدی بسازند. این ناسیونالیسم، ناسیونالیسم تفرقه افگن قومی است. خلاصه ناسیونالیسم در هر دوره طوقی را بر گردن گروهای انسانی میآویزد که تا ختم زندهگی از این طوق لعنتی که شما را از «خود» و همنوع تان را بیگانه و غریبه میسازد رهایی نیابید. تفاوت اش هم با مذهب همین است که دیگر این را در واقع به ژنتیک تبدیل کردهاند شما وقتی داخل شدید خلاصی ازش ندارید.
جنبش های رفع ستم
در مورد جنبش های رفع ستم و نابرابری باید گفت که دقیقاً بخشی از این جنبش ها در آن زمان واقعاً جنبش های به پیش و مترقی بودند؛ بدین معنا که از یک سو در برابر ستم و نابرابری سیاسی-اجتماعی از جمله تبعیض ملی یا همان «ستم ملی» به پا خاسته بودند و از سوی دیگر در تلاش زدودن مناسبات فرسوده و خرافاتی فئودالی بودند. امروزه با گسترش جهانی شدن و حاکمیت مناسبات سرمایهداری در هر گوشه و کنار جهان دیگر ناسیونالیسم و جنبش های ناسیونالیستی پایۀ اقتصادی به پیش و مترقی ندارند. ممکن است مناطقی به دلیل عدم رشد اقتصادی یا هر انگیزۀ دیگر، مناسبات سرمایهداری در آنجا ها رشد نکرده باشد اما عملاً مناسبات و روابط تولیدی در آنجا با مرکز و جاهای دیگر تفاوت ندارد. بنابراین جنبش هایی که امروزه میخواهند برای رفع ستم مبارزه کنند؛ در حقیقت هیچ طرح و بدیلی برای زدودن کل نابرابری و ستم ندارند، بل فقط از ستم و تبعیضی که در جوامع طبقاتی واقعاً وجود دارد میخواهند همانند یک کالا استفاده کنند و با خواست تغییر شکل و نوع نظام همان نابرابری و ستم را در قد و قامت دیگر استمرار بخشند. الترناتیف های ناسیونالیستی بر مبنای قوم، زبان و محل در اصل چیزی نیست به جز راه یافتن تعدادی از الیت و نخبه های جنبش ناسیونالیست قومی در ساختار قدرت.
تبعیض و ستم در جوامع طبقاتی از آوان تأسیس دولت-ملت به دلیل این که یکی از گروههای اجتماعی با تکیه بر یک قوم یا هم زبان مشخص در فرایند «ملی» شدن موقعیت بهتری را در گرفتن سرمایه و قدرت سیاسی به دست آورده وجود داشته و جزئی از واقعیتهای انکارناپذیر اکثریت کشورهای سرمایهداری از جمله جغرافیایی سیاسی ماست.
منتها تفاوتهایی که در ظاهر دارد، در این است که در کشورهایی که فرایند ملی گرایی قبل از نهادینه شدن مناسبات سرمایهداری پیش پای جامعه قرار میگیرد، طبیعتاً میزان خشونت و نا به هنجاری های سیاسی-اجتماعی نسبت به کشورهایی که روند سرمایهداری در آنها جا افتاده بیشتر است و در حقیقت مدرنیسم کشورهای پیشا صنعتی، مدرنیسم آمرانه و همان «هویت» گروه اجتماعی مسلط است که بر بقیه گروههای اجتماعی با فشار و جبر تحمیل میشود. اما پرسش اساسی این است که راه حل برای رفع ستم و تبعیض گروهی موجود در جامعه چیست، و کدام جنبش اجتماعی میتواند در برابر اشکال ستمها از آن جمله ستم ملی و نابرابری طبقاتی مبارزه کرده و جنبش اجتماعی به پیش و برابری طلب باشد؟
قبل از راه حلها این را کوتاه باید بگویم که نابرابری اساسی در جامعه نابرابری طبقاتی است که در آن تعلق خاطر یا تبعیض بر مبنای قوم، زبان، سمت، مذهب و … زیاد در نظر گرفته نمیشود؛ و نابرابریهای دیگر بیشتر بر اساس تبعیضی است که میتوان گفت آنهم به صورت عموم نتیجتاً مبتنی بر نابرابری طبقاتی است.
راه حل ها:
راه چاره ها در مورد ستم ملی در جامعه به ظاهر میتواند خیلی زیاد باشد اما در اساس و نهایتاً اگر بخواهیم تقسیمبندی کنیم از دو راهکار نمیتواند تجاوز کند. یکی راه حل ناسیونالیستی است و دومی راه حل برابری طلبانه و متضمن زندهگی مسالمت آمیز همۀ انسانها.
یکی از راه کارهای ناسیونالیستی این است که در آن تفاوت «هویتی» یعنی تعلق خاطر به زبان، قوم، مذهب و تبار خاص اساس پنداشته میشود و میخواهند در هر حالتی حتا با اعمال جنایت، نسل کشی و کوچ اجباری هم که شده، نشانههای گروه اجتماعی مشخص را بر بقیۀ گروههای اجتماعی تحمیل کنند. این راه چارۀ ناسیونالیسم عظمت طلب در افغانستان و هر کجای دیگر بوده و است؛ برای همان هم است که در هر کجای افغانستان اعتراضی مبنی بر نابرابری موجود صورت گرفته، این ناسیونالیسم با خون پاشی، جنایت، و کوچ کشی اجباری برای شهروندان پاسخ داده است؛ و یا هم در بهترین پاسخ، با تبانی نخبه گان سیاسی ناسیونالسیت قومی اعتراضی مبتنی بر یک نابرابری واقعی در جامعه را در نطفه خنثی و به نفع چند ناسیونالسیت در هیات قدرت سیاسی مصادره کرده اند.
راه حل دومی هم بر بنیاد تعلق هویتِ قومی-زبانی است البته این بار در برابر ناسیونالیسم عظمت طلب؛ در این راه حل هم گروههای اجتماعی بیش از پیش به زبان، قوم و محل های مختلف تقسیم میشوند و تعدادی از الیت سیاسی از قومِ خاصی و یا هم از چندین زبان و قوم در برابر ناسیونالسیت عظمت طلب، با ارایه طرحی از رهگذر شکل و نوع نظامِ حکومتی همانند فدرال وغیره خواستار سهم در ساختار سیاسی و شراکت در قدرت و نهایتاً خواهان خودمختاری و تجزیه میشوند.
راه حل نخست سرکوب، خشونت، جنایت نسل کشی و کوچ اجباری است؛ راه حل دومی هرچند که در ظاهر با ادعای رهایی از نابرابری و ستم موجود در جامعه پیش کشیده میشود اما اساساً نه تنها که برای رهایی از نابرابری و ستم نیست بل نابرابری و تبعیض را در همان هیکل و قامت در جامعۀ خودمختار، فدرال یا هم جغرافیایی که خود شان در نظر دارند سر از نو تولید و باز تولید خواهند کرد. چون قاعدۀ این راه حل هم همانند وضع موجود بر بنیاد جدا سازی خودی و بیگانه است؛ از دید من خیلی خوش خیال باید باشیم که اساس یک راه کار و بدیل را بر بنیاد تبعیض بعضی از آدمها و گروه های اجتماعی از بقیۀ انسانها و گروههای اجتماعی در جامعه بگذاریم و ختم کار توقع پایان و خلاصی تبعیض و ستم را از آن برنامه و التراناتیف در ذهن بپرورانیم. ولو اینکه رونوشت طرح خیلی با کلمات انسانی و حقوق بشری مزین باشد.
خوشبختانه یا هم متأسفانه، راه حلهای بالا هر دو نه تنها که راه حلی برای مسالۀ جامعه ما نیست بل به دلیل قومی-مذهبی بودن الترناتیف ها، این «راه حلها» خود جزئی از صورت مساله و معضل است. مسالۀ اساسی و خیلی فوری در جغرافیای سیاسی افغانستان رهایی شهروندان از حاکمیت اسلام سیاسی و جنبش های ناسیونالیستی است؛ تفاوتی نمیکند که این ناسیونالیسم قومی و زبانی باشد یا هم ناسیونالیسم عظمت طلب امروزی و دیروزی.
این دو جنبش (اسلام سیاسی و ناسیونالیسم) سالهای زیادی است در تبانی با هم و پی در پی برای شهروندان فقر، فلاکت، جنایت، استبداد، ستم، تبعیض، نابرابری و فجایع هولناکی ارزانی داشته است. مردم نباید دیگر توهمی نسبت به راه حلهای این جنبش های به شدت ضد انسان و ارتجاعی داشته باشند.
راه حل بنیادی این است که نخست ستم، تبعیض، نابرابری و جنایت را در جامعۀ زیر سلطۀ نظام سرمایهداری که امروزه نمایندهگانش در افغانستان تروریستان و در کل عناصری از جنبش اسلام سیاسی است نه تنها که پذیرفت بل میزان بلند جنایت، خشونت، نابرابری، تبعیض و ستمی که اکنون بر آحاد جامعه اعمال میشود اصلاً با هیچ دورۀ دیگر تاریخی قابل موازنه ندانست.
در یک چنین جامعه و وضعیتی از دید من راه حل اساسی زیاد نیاز به مباحث تئوریک و نظری ندارد. الترناتیفی میتواند موثریت، مقبولیت و کاربرد در رهایی از ستم، تبعیض و همۀ فجایع موجود داشته باشد که در آن انسانها همانند خیلی از جوامع دیگر نه اینکه با انتخاب های سیاسی و از بالا به هویتهای قومی، زبانی، مذهبی و سمتی تقسیم شوند، که به همۀ آدمها به عنوان شهروند برابر و متساویالحقوق نگرسته شود. فرایند جامعه به دلیل اینکه انسانهای زنده در آن به طور مداوم در مراوده است نهایت خودگستر و در حال جنب و جوش است، نمیشود ابتدا انسانها را به هویتهای ثانوی همانند مذهبی، زبانی و قومی تقسیم کرد و پیش از همه وجوه اشتراکِی که دارند وجوه افتراق آنها را رسمیت قانونی داد و بعد همانند تن بی جان و کالبدهای بدون تحرک و واکنش کنار هم گذاشت. جالبتر اینکه از قِبل این چیدمان دلبخواهی توقع زندهگی مسالمت آمیز و بدون خشونت را هم داشت؛ برای یک مدت کوتاهی هم چنین چینش موزاییکی عملاً دوام نه خواهد آورد.
به هر حال در ختم این را هم باید اضافه کنم که قصد این بحث انکار مشخصات متفاوت و یک سان گروههای اجتماعی در یک جامعه نیست، مردم مشخصات زیادی دارند، از رنگ چشم و مو گرفته تا مشخصات قومی- زبانی و … ولی مردم مستقل از همۀ این نمودارها و ممیزات در جامعه، به اساس هویت انسانی و شهروندان برابر و بدون هیچ تبعیض و حق کُشی دسترسی به همۀ امکانات اجتماعی مورد نیاز را باید دارا باشند. حکومت در برابر قوم، زبان، جنسیت، عقیده و هر نشانههای دیگری از این دست باید موقف خنثی و غیر جانبدارانه داشته باشد. آدمها پیش از اینکه منتسب به هویتهای مذهبی، زبانی، قومی و...شوند هویت انسانی را در هر کجایی دنیا و از جمله در افغانستان با خود دارند؛ هویتی که در آن نه تعصب و کینۀ مذهبی است و نه هم تبعیض و جانبداری قومی، زبانی و ملیتی.
ستم ملی، تبعیض بر بنیاد نسبت دادن انسانها به هویت دیگری، یکی از اشکال نابرابری در جوامع طبقاتی است و راه حل آن مبارزه علیه ستم و نابرابری بر بنیاد شهروند برابر و متساویالحقوق در جامعه است؛ نه جدایی و تجزیه، و نه هم تفکیک سر از نو بین گروههای اجتماعی.
جوهر مساله این است که جامعه و مردم بیش از پیش نیازمند نان، رفاه اجتماعی، آزادی، برابری و امکانات جدید و امروزی است؛ توزیع قوم، زبان، مذهب و مجموع نشانههای دیگر نه تنها که در زدودن ستم، نابرابری، نبود رفاه اجتماعی، استبداد و ایجاد فراورده های جدید کاری از پیش نمیبرد بل عملاً در ابقا و استمرار تبعیض و اشکال نابرابری میتواند مؤثر باشد.
به هر حال من فکر کنم وقت من تمام شده و من از وقتی که قید شده بود یک مقدار پیش زدم، اینجا حرفهایم را تمام میکنم و میخواهم بیشتر نقد و نظر رفقا را بشنوم. سپاس دوستان گرامی مایک آزاد است.