۲۰۰۱
بخش اول: جنگ تروريستها
دو قطب ارتجاعى
جنايت تروريستى هولناک ١١ سپتامبر ٢٠٠١ عليه بشريت و کشتار هزاران نفر از مردم بيدفاع در آمريکا، جهان را در آستانه يکى از تاريکترين و خونبارترين دورههاى تاريخ معاصر قرار داده است. آنچه هيأت حاکمه آمريکا به آن جنگ جهانى عليه تروريسم اطلاق ميکند، در حقيقت ورود دنيا به فاز جديد و ويرانسازى در جنگ جهانى تروريستهاست.
در دو سوى اين کشمکش ضد بشرى، دو ارودى اصلى تروريسم بينالمللى قرار گرفتهاند که مُهر خونين خود را به زندگى دو نسل از مردم جهان ما کوبيدهاند. در يک قطب، عظيمترين ماشين تروريسم دولتى و ارعاب و باجخورى بينالمللى ايستاده است. متشکل از هيأت حاکمه و دولت آمريکا، تنها نيرويى که سلاح اتمى عليه انسان به کار بُرده و صدها هزار مردم بيخبر و بيگناه هيروشيما و ناکازاکى را در ظرف چند ثانيه خاکستر کرده است، ميليونها نفر را در ويتنام به قتل رسانده و سرزمينشان را با بمباران شيميايى براى سالها سوزانده و بيمصرف کرده است. ناتو و ائتلافهاى دولتهاى غربى که از عراق تا يوگسلاوى خانه و مدرسه و بيمارستان مردم را بر سرشان خراب کردهاند و نان و داروى ميليونها کودک را گروگان گرفتهاند. بورژوازى و دولت اسرائيل، که اشغال ميکند، تصرف ميکند، کشتار ميکند، محروم ميکند. اينها به اردوگاههاى آوارگان بمب و راکت ميزنند و به کودکان دهسالۀ پناه گرفته در آغوش پدر و در صف مدرسه شليک ميکنند. از هيروشيما و ويتنام تا گرانادا و عراق، از ميدانهاى تيرباران در اندونزى و شيلى تا قتلگاههاى فلسطين، کارنامه و پرونده اين قطب جهانى تروريسم دولتى و قَدر قدرتى امپرياليستى، عيان و غير قابل انکار جلوى چشم جهانيان است.
در قطب مقابل، تروريسم اسلامى و جنبش ارتجاعى و کثيف اسلام سياسى قرار گرفته است. اينها که زمانى خود دستپرورده و مخلوق آمريکا و غرب در جنگ سرد و ابزار سازماندهى ارتجاع بومى عليه چپ در جوامع خاورميانه بودهاند، اکنون به يک قطب فعال تروريسم بينالمللى و يک پاى جنگ قدرت بورژوايى در خاورميانه بدل شدهاند. تاريخ ضد انسانى اسلام سياسى، از ايران و افغانستان و پاکستان، تا الجزاير و فلسطين ليست طويلى از نسلکشىها و جنايات تکاندهنده را در بر ميگيرد. از کشتارهاى دولتى و شبهدولتى در ايران و افغانستان، تا جنايات روزمره گروههاى ترور اسلامى در اسرائيل و الجزاير و قلب اروپا و آمريکا، از سرکوب خونين مخالفان فکرى و سياسى، تا حاکم کردن قوانين ارتجاعى و ضد بشرى اسلامى بر مردم و بويژه بر زنان، از سر بريدنها و دست بريدنهاى شرعى، تا بمبگذارى و قتل عام در اتوبوسها و کافهها و ديسکوتکها، اقلام کارنامۀ اين مرتجعين است.
اکنون، قرار است اين جدال صدها هزار و چه بسا ميليونها نفر ديگر را، فردا در افغانستان و پس فردا در هر گوشه ديگر جهان، قربانى بگيرد. بايد جلوى اين ايستاد.
پروپاگاند جنگى:
به موازات اين صفبندى نظامى، صفبندى ايدئولوژيکى و تبليغاتى دو اردوگاه را شاهديم. شکافتن و در هم کوبيدن اين ديوار تبليغاتى و بيرون کشيدن حقيقت از پس موج عظيم رياکارى و دروغ که که جهان را در کام خود فرو خواهد برد شرط اول سازماندهى يک صف مستقل، از بشريت آزاديخواه، در برابر جنگ جهانى تروريستهاست. پرچم افراطيون در دو اردوگاه از دور پيدا و قابل تشخيص است. دنياى پيچيده امروز ديگر اقبال چندانى به اين افکار نخراشيده نشان نميدهد. پرچمچرخانى و جينگوئيسم آمريکايى و غربى، راسيسم، چرنديات "نبرد تمدنها" و نظاير اينها تنها در حاشيهاى در جامعه غربى نفوذ پيدا ميکند. سران آمريکا و دولتها و مدياى غربى خود واقفند که اين افکار و مواضع خام و بدوى نميتواند چهارچوب ايدئولوژيک و تبليغاتى جدالى را بسازد که به آن پاى گذاشتهاند. در قطب مقابل نيز ايده جهاد اسلامى، خون ريختن بلاتبعيض چه در راه خدا و مکتب، چه براى "آزادى قدس" و رهايى سرزمين اسلام از چنگال صهيونيسم و امپرياليسم خونخوار جهانى، عمدتاً فقط در صفوف خود افراطيون و فعالين اسلام سياسى بُرد دارد و توده مردم در جامعه امروزى در پهنه خاورميانه را بسيج نميکند. جدال تبليغاتى و نبرد ايدئولوژيکى ناظر به کشمکش نظامى خونينى که در راه است نميتواند بر اين تبيينهاى آشکارا افراطى، سکتاريستى و خام متکى شود. آنچه نهايتاً ميتواند تودههاى وسيع مردم در غرب و در خاورميانه را به کام اين جنگ بکشد و در کنار طرفين اين مخاصمه ارتجاعى قرار بدهد، اين افکار بدوى نيست، بلکه تبيينها و توجيهات به مراتب ظريفترى است که تا همينجا شاهد رشد سريع آن بودهايم.
در فرمول غربىها، عليرغم ژستهاى ششلولبندانۀ بوش، "بشريت متمدن" در برابر آفت تروريسم قرار گرفته است. آمريکا رهبر اين صف مدنيّت تصوير ميشود. هدف خنثى کردن تروريسم و به عدالت سپردن تروريستهاست. مسأله ظاهراً بمراتب از حمله به عراق و بمباران بلگراد سرراستتر است. چه کسى ميتواند بر "آمريکا" در سياست نظامیش خرده بگيرد وقتى ٦٠٠٠ نفر از "مردمش" را با چنان قساوتى کشتند؟ چه چيز بديهىتر اقدام نظامى دولت آمريکا براى کوبيدن اين تروريسم و مصون کردن "شهروندانش"، و بلکه مردم جهان، از جنايات بعدىاى است که ميتواند در راه باشد؟ براى حضور در باشگاه "بشريت متمدن" شرط قومى و نژادى و مذهبى نگذاشتهاند. متقاضيان کافيست با هر رنگ و قيافه و دين و سابقهاى فقط فُرم حمايت از آمريکا را پُر کنند. پروپاگاند جنگى اين بار قرار نيست نژادى، قومى، مذهبى، و حتى سياسى باشد. بحث حفظ جريان نفت، دفاع از دموکراسى در عربستان سعودى و پس دادن کويت به شيوخش نيست. اگر ارتش آمريکا بار ديگر براى تکرار آنچه پيش از اين بارها کرده است زره به تن ميکند، گويا براى دفاع از حق حيات است، دفاع از حق سفر، از حق منفجر نشدن انسانها در گوشه خانه و خيابانشان. جنايت ١١ سپتامبر، قوىترين چهارچوب ايدئولوژيکى و تبليغاتى تاکنونى را براى دخالتگرى نظامى آمريکا و ناتو در گوشههاى دوردست جهان فراهم کرده است. در اين لحظه جُدا کردن توده وسيع مردم در غرب از سياست نظامى هيأت حاکمه اين کشورها به يک کار هرکولى آگاهگرانه نياز دارد. اين موازنۀ فکرى ممکن است با تحولات جديدى بسرعت دگرگون شود، اما در اين لحظه تز "جدال مدنيت با تروريسم"، کنترل افکار عمومى در غرب را کاملاً در دست سياستمداران و مدياى غربى گذاشته است.
در قطب مقابل نيز چهارچوب نظرى پيچيده و نسبتاً مؤثرى در دفاع از اسلام سياسى و تروريسم اسلامى در حال شکلگيرى است. کمتر کسى به خود جرأت ميدهد از بخون کشيده شدن هزاران نفر در اين جنايت آشکار دفاع کند. حتى جانوران حاکم بر ايران و افغانستان ناگزيرند کلامشان را تعديل کنند. دفاع آشکار از اسلام سياسى و تروريسم اسلامى پرچم تبليغاتى اين قطب نخواهد بود. طرف اسلامى در جنگ تروريستها به يک تبيين و توجيه کارساز اما قديمى از تروريسم متکى خواهد شد که يک رکن "ضد-اميرياليسم" خرده بورژوايى در جهان سوم و بويژه در خاورميانه بوده است. ما ٧ سال قبل، در پى موجى از آدمکشىهاى اسلامى در اسرائيل و مصر و الجزاير، در ستون اول نشريه انترناسيونال صراحتاً اين دفاع ارتجاعى از تروريسم را افشاء و محکوم کرديم. بيفايده نيست اگر آن نوشته کوتاه را اينجا نقل کنيم:
"موجى از آدمکشىهاى اسلامى، خاورميانه و شمال آفريقا را فرا گرفته است، قربانيان اين موج، عادىترين مردم عادى اند. در مصر و الجزاير اتباع خارجى را اعم از کارگر و توريست و بازنشسته به گلوله ميبندند و سر ميبُرند، صف کودکان دبستانى را با بمب کشتار ميکنند، دختران جوانى را که از ازدواج اجبارى سر باز زده باشند بخون ميکشند. در تلآويو عابران بيخبر را از کودک و پير و جوان در خيابان و اتوبوس به قتل ميرسانند. و قهرمانانه، از اسرائيل تا الجزاير، به بشريت متحيّر اطمينان خاطر ميدهند که اين "مبارزه مسلحانه" ادامه خواهد يافت.
زمانى بود که چپ سنّتى و "ضد-امپرياليست" خشونتهاى کور و تروريسم عنانگسيخته جريانات جهان سومى و ضد-غربى را اگر نه به ديده تحسين، لااقل به ديده اغماض مينگريست. ظلمى که به ملتهاى محروم و خلقهاى تحت ستم روا داشته ميشد به زعم اينان اين تروريسم را بعنوان عکسالعملى مشروع توجيه ميکرد. تروريسم گروههاى فلسطينى، جريانات مسلمان و يا ارتش جمهوريخواه ايرلند، که قربانيانشان را بطرز روزافزونى مردم بيدفاع و بیخبر غير نظامى تشکيل ميدادند، نمونههاى برجسته اين تروريسم "مُجاز" در دورههاى قبل بودند. تروريسمى که ظاهراً به ظلمهاى گذشته و حال پاسخ ميداد، تروريسمى که ظاهراً در عکسالعمل به خشونت و سياستهاى ضد انسانى دولتها و قدرتهاى سرکوبگر پيدار شده بود. جالب اينجاست که دولت اسرائيل نيز در طول سالها دقيقاً با عين همين استدلال، يعنى با استناد به نسلکشىهاى غير قابل توصيف فاشيسم هيتلرى و جريانات ضد-يهود در کشورهاى مختلف عليه مردم يهود، سرکوب خشن مردم محروم فلسطين و کشتار هرروزه جوانان فلسطينى را توجيه کرده است. اين نوع استدلال، و تروريسم کورى که به استناد به آن در خاورميانه، چه از طرف سازمانهاى عرب و فلسطينى و چه از طرف دولت اسرائيل، جريان يافته است، همواره از نظر کمونيسم و طبقه کارگر ورشکسته و محکوم بوده و هست. کوچکترين ارتباط واقعى و مشروعى ميان مصائب هولناکى که در قرن اخير بر مردم يهود رفته است با سرگوبگرىها و جنايات دولت راست افراطى در اسرائيل عليه فلسطينيان وجود نداشته و ندارد. کوچکترين ارتباط واقعى و مشروعى ميان مشقاتى که مردم محروم فلسطين کشيدهاند با تروريسم سازمانهاى منتسب به اين مردم، اعم از اسلامى و غير اسلامى، وجود نداشته و ندارد. اين سوء استفاده و سرمايه ساختن جريانات و جناحهاى بورژوايى، اعم از دولتى و غير دولتى، از مصائب مردم محروم است. محکوم کردن و از ميدان به در کردن اين تروريسم توسط طبقه کارگر بويژه در کشورهاى منطقه يک شرط حياتى قرار گرفتن کارگر در رأس مبارزه اجتماعى براى پايان دادن به اين مصائب است.
موج جديد آدمکشى اسلامى، بخصوص در شمال آفريقا، ديگر ظاهراً حتى از اين قبيل توجيهات سياسى هم بىنياز است. يک عمّامه و يک تفنگ، تمامِ چيزى است که براى شروع اين جهاد کثيف عليه انسانيت کفايت ميکند. اين گانگستريسم اسلامى است و سرمنشأ آن رژيم حاکم در ايران است. تکليف اين جريان نيز در ايران يکسره خواهد شد." (م. حکمت، انترناسيونال ١٦ نوامبر١٩٩٤)
با بالا گرفتن اين کشمکش و بويژه با حمله محتمل ارتش آمريکا و متحدينش به افغانستان، "دفاع ضد اميرياليستى" از جريان اسلامى و حتى توجيه اقدامات تروريستى آن با استناد به جنايات و سرکوبگرىهاى آمريکا و اسرائيل ميتواند بار ديگر در ميان مردم و احزاب سياسى خاورميانه و همينطور در ميان بخشهايى از چپ راديکال سنتى و روشنفکرى جوامع غربى جا باز کند. پناهگاه عقيدتى اصلى گانگستريسم و ارتجاع اسلامى در اين جنگ قدرت، نه شعارهاى پوسيده و آشکارا ضد بشرى مذهبى و اسلامى، بلکه اين باصطلاح "ضد امپرياليسم" ملى-مذهبى و خرده بورژوايى خواهد بود.
هيچ جنبش مردمى در برابر جنگ تروريستها نميتواند بدون افشاء کردن و در هم شکستن اين چهارچوبهاى عقيدتى و پروپاگاند جنگى رياکارانه در هر دو سوى اين جدال ارتجاعى موفق شود.
جدال بر سر چيست
اين از هر دو سو يک جنگ قدرت است. تروريسم يک واقعيت اين کشمکش هست، اما اين جدال، و جنگى که ميرود شعلهور شود، بر سر تروريسم نيست. همه ميدانند که ورود آمريکا به افغانستان و حتى دستگيرى بنلادن سر سوزنى کمپين تروريستىاى را که از سوى جريان اسلامى غرب را تهديد ميکند کاهش نخواهد داد و امنيت بيشترى براى ساکنين اروپا و آمريکا به بار نميآورد. برعکس، حتى خطر را تشديد ميکند. مسأله فلسطين آن قلمرويى است که آمريکا و جنبش اسلامى مستقيماً با هم رو در رو ميشوند. اما اين جدال به معنى اخص کلمه بر سر حل و فصل مسأله فلسطين نيز نيست. سياست اعلام شدۀ آمريکا، يعنى يک جنگ نظامى "وسيع، ادامهدار و همهجانبه" آشکارا بر حدّت هر دو مسأله، مسأله فلسطين و مسأله تروريسم اسلامى، میافزايد. نه فقط اين، بلکه جنگ داخلى احتمالى در پاکستان با عواقب بسيار زير و رو کننده در منطقه و در سطح جهانى، و بحرانهاى عميق حکومتى در کشورهاى فعلاً بظاهر باثبات خاورميانه، ميتواند از نتايج مقدماتى اين سياست نظامى باشد. اين را خودشان بخوبى ميدانند. اما براى آمريکا، مسأله اصلى در اين ميان تثبيت و گسترش هژمونى و سلطه سياسى و نظامیش بر جهان بعنوان تنها ابر-قدرت است. حل مسأله فلسطين يا مبارزه با تروريسم اسلامى هدف اين سياست نيست. تحکيم و گسترش موقعيت جهانى آمريکا، در متن فشارها و نيز فرصتهايى که جنايت ١١ سپتامبر ايجاد کرده است هدف اصلى اين سياست است. براى اسلاميون نيز اين يک جنگ قدرت است. نه مشقات مردم فلسطين، و نه ظلمهاى تاريخى غرب به شرق، منشأ اين تروريسم نيست. جريان اسلامى براى بقاء و حفظ موقعيت رو به افول خود و نهايتاً براى گسترش موقعيت خود در ساختار قدرت بورژوايى در خاورميانه تلاش ميکند. تروريسم و دشمنى کور با هرچه رنگى از غرب و غربگرايى دارد سرمايه سياسى اينها در جامعه و در ميان مردمى است که آمريکا و اسرائيل را بدرست بعنوان عاملين اصلى بيحقوقى و محروميتهاى خود ميشناسد. صلح در خاورميانه، تشکيل کشور فلسطين، تخفيف مشقات ملى و قومى و رفع تبعيضاتى که بر مردم فلسطين روا داشته ميشود، ناقوس مرگ جنبش اسلامى در خاورميانه را به صدا در ميآورد. تروريسم ابزار اصلى جريان اسلامى براى عميقتر کردن شکافهاى ملى و قومى و مذهبى در خاورميانه و زنده نگهداشتن اين کشمکش بعنوان سرمايه سياسى و منشأ قدرتگيرى خويش است. اسلاميستها، عليرغم فشار نظامىاى که از جانب آمريکا بر آنها وارد خواهد شد به استقبال اين مواجهه خواهند رفت. براى شکل دادن يک جنبش مردمى مستقل در برابر اين تقابل بيسابقه و مرگبار قطبهاى نظامى و تروريستى بينالمللى، بايد حقايق اين تحولات را از پس تبليغات جنگى و توجيهات ارودگاههاى متخاصم بيرون کشيد و به ميان مردم بُرد. اين رويداد و سياستى که آمريکا در پيش گرفته است، عواقب جهانى و منطقهاى مهمى دارد. سيماى سياسى و فکرى جهان را دستخوش تغييرات عميقى ميکند. سياست در ايران از اين تحولات بشدت تأثير ميپذيرد. لازم است به گرهگاههاى اصلى در اين تحولات و رئوس يک سياست اصولى کمونيستى بپردازيم.
بخش دوم: "جهان متمدن" کجاست
بربريت محتوم نيست
جنگ تروريستها ميتواند آغاز يکى از خونبارترين دورههاى تاريخ معاصر باشد. تا همينجا نفَس در سينۀ صدها ميليون انسان حبس شده است. اما اين دورنما محتوم نيست. صحنه به دو سوى اين جدال محدود نيست. يک نيروى سوم، يک غول خفته، وجود دارد که ميتواند ورق را برگرداند. اين دوره ميتواند، اگر اين غول بيدار شود، سر آغاز تحولات مثبت و تحقق آرمانهايى در جهان باشد که بشريت در دهههاى آخر قرن بيستم ديگر از آن قطع اميد کرده بود. بوش و بلر و خامنهاى، آمريکا و ناتو و اسلام سياسى، نميدانند که واقعاً يک بشريت متمدن، يک جهان متمدن، وجود دارد که ممکن است در اين ميان برخيزد و در مقابل جنگ تروريستها از خود دفاع کند. عليرغم همه اين تاريکى و وحشتى که در برابر ما مردم گرفتهاند. قرن بيست و يکم ميتواند قرن بربريت کاپيتاليستى نباشد. اين روزهاى تعيين کنندهاى است.
رسانهها سيماى ايدئولوژيکى و معنوى واقعى جهان را منعکس نميکنند. روايت خود را ميگويند، روايت حاکم، روايت طبقه حاکم. روايتى که به دردشان ميخورد. ميليتاريسم، تروريسم، راسيسم، قومپرستى، فناتيسم مذهبى و سودپرستى، در صدر اخبارند، اما در عمق ذهن اکثريت مردم دوران ما جاى محکمى ندارند. يک نگاه ساده به دنيا، نشان ميدهد که تودههاى وسيع مردم جهان از دولتها و رسانهها چپترند، نوعدوستترند، صلحدوستترند، مساواتطلبترند، آزادترند، آزاديخواهترند. مردم در دو سوى اين کشمکش ننگين، تمايلى به سوارى دادن به سران بورژوازى ندارند. هيأت حاکمه ششلولبند آمريکا فوراً متوجه ميشود که عليرغم يکى از عظيمترين جنايات تروريستى، عليرغم نمايش زنده و لحظه به لحظه از طپش افتادن يکباره قلب هزاران انسان، عليرغم ماتم و خشمى که به هر کس که وجدانش را به منفعتى نفروخته باشد دست ميدهد، باز همين جامعه غربى، همين مردم هر روز مغزشويى شده، همينها که از بام تا شام با راسيسم و بيگانهگريزى طبقه حاکمه "آموزش" ميبينند، خواهان احتياط، انصاف، عدالت و عکسالعمل سنجيده ميشوند. مردم خاورميانه که چه در دنياى کثيف درون جمجمه خامنهاىها و خاتمىها و ملّامحمد عمرها و شيوخ ريز و درشت جنبش اسلامى، و چه در استوديوهاى دولوکس سى.ان.ان و بى.بى.سى امت متعصب مسلمان و اعضاى "تمدن اسلامى" تصوير ميشوند، دوشادوش مردم آمريکا ماتم زده ميشوند و به اعتراض بلند ميشوند. فهميدن اينکه اکثريت مردم خاورميانه، از اسلام سياسى متنفرند، فهميدن اينکه بخش بسيار وسيعى از مردم اروپاى غربى و آمريکا از دست اجحافات دولت اسرائيل به تنگ آمدهاند و با مردم محروم فلسطين سمپاتى حس ميکنند، فهميدن اينکه اکثريت اين مردم خواهان لغو تحريم اقتصادى عراق اند و قادرند خود را جاى پدر و مادرهاى دلسوخته عراقى بگذارند که کودکانشان را بيدارويى به کام مرگ ميبرد، فهميدن اينکه اين توده وسيع مردمِ باشرف و باوجدان جهان در جنگ بوش و بنلادن، دوستان قديمى و رقباى امروزى، با هيچيک نيستند، هوش زيادى نميخواهد. اين بشريت متمدن زير آوار پروپاگاند و مغزشويى و ارعاب در غرب و شرق به سکوت کشيده شده، اما بروشنى ميشود ديد که اين مزخرفات را نپذيرفته است. اين يک نيروى عظيم است. ميتواند به ميدان بيايد. بخاطر آينده بشريت، بايد به ميدان بيايد.
تمام دشوارى کار اينجاست. به ميدان آوردن اين نيروى عظيم. در جنگ تروريستها خطوط نبرد تعريف شده است، صفوف تفکيک شده، منابع و نيروها بسيج شدهاند، اين يک رويارويى نظامى و سياسى و ديپلوماتيک وسيع است، اما عليرغم همه ابهامات، چهارچوب فکرى و سياسى اين جنگ براى سردمداران هر دو اردوگاه روشن است. اما در ارودى ما، در اردوى بشريتى که بايد جلوى اين دورنماى هولناک بايستد، همه چيز مبهم است.
در اين شک نيست که صف مقاومت در برابر جنگ تروريستها هم اکنون در کشورهاى مختلف وسيعاً شکل گرفته و فعال شده است. اما همانقدر که اسلاميستها و آمريکا به يک تئورى و استراتژى روشن، به يک تبيين واحد و کارساز، نياز دارند، اين جنبش مردمى هم به يک پرچم فکرى و سياسى و يک سلسه اصول استراتژيکى کارساز احتياج دارد. جنبشهاى سياسى مختلف، بويژه در جناح چپ، خواهند کوشيد به اين مقاومت خط بدهند و رهبرى آن را به دست بگيرند. سؤال اينجاست که چه خطى به خود اين "چپ" حاکم است.
در بخش قبل گفتيم که در کنار عقابهاى هر دو قطب، ميليتاريستهاى آمريکا و فاشيستهاى اسلامى، دو روايت پيچيدهتر و پختهتر و "محترمانهتر" نيز در دفاع از طرفين اين کشمکش وجود دارد. در کنار ميليتاريسم آمريکا کسانى هستند که فرمول جنگ مدنيّت با تروريسم را جار ميزنند. در کنار آدمکشهاى جنبش اسلامى، کسانى هستند که تروريسم اسلامى را با "ضد-اميرياليسم" ملى-مذهبى و جهان سومى رايج دهه هفتاد توجيه ميکنند. هيچيک از اين تبيينها در جنبش مقاومت مردمى نفوذ جدىاى نخواهد يافت. احزاب و گروههاى راست مرکز در غرب و تتمه چپ سنتى دانشجويى-روشنفکرى دهههاى قبل در غرب و شرق مشترى اصلى اين فرمولهاى رندانهتر در تبليغات جنگى دو طرف خواهند بود. آنچه که در سطح نظرى و سياسى ميتواند جنبش بالقوه مردم پيشرو جهان را به بيراهه بکِشد، به نظر من موضع پاسيفيستى و تلاش عبث ليبرالى براى حفظ وضع موجود (صِرف ممانعت از حمله آمريکا به افغانستان) و يا برگرداندن اوضاع به وضع موجود سابق (قبل از ١١ سپتامبر) است.
واقعه ١١ سپتامبر يک عمل جنونآميز بی مقدمۀ انسانهايى بريده از متن جامعه نبود. همچنانکه اقدام نظامى قريبالوقوع آمريکا چنين نيست. جهان قبل از ١١ سپتامبر در يک نقطه تعادل نبود، بلکه در يک سير تحول قهقرايى قرار داشت. معضلات اقتصادى و اجتماعى و سياسى مهمى در پس اين رويدادها قرار دارد. اين معضلات جهان را به اين سو سوق داده است. اين معضلات بايد پاسخ بگيرد. ١١ سپتامبر گوشهاى از پاسخ اسلام سياسى به اين وضع است. همچنانکه سرِ کار گذاشتن طالبان، تخريب بغداد، گرسنگى دادن مردم عراق، خفه کردن مردم فلسطين، بمباران بلگراد و اکنون "جنگ طولانى با تروريسم" گوشهاى از پاسخ سران سرمايه در آمريکا و اروپا به اين تضادهاست. جنبش مردمى در برابر چنين اوضاعى نميتواند يک جنبش دعوت به آرامش و "حمله به افغانستان ممنوع" باشد. آرامش و حفظ وضع موجود نه فقط عملى نيست، نه فقط تخيّلى است، بلکه عادلانه نيست، آزاديخواهانه نيست، کارساز نيست. جنبش مقاومت مردمى در برابر جنگ تروريستها فقط ميتواند حول پاسخهاى اثباتى براى معضلات سياسى و اقتصادى گرهى عصر ما و حول يک موضع فعال نه براى حفظ وضع موجود، بلکه براى تغيير وضع موجود، سازمان يابد. ما در قبال تمام معضلاتى که با اين رويدادها به جلوى چشم آمده، مسأله شمال و جنوب، مسأله فلسطين، مسأله عراق، مسأله اسلام سياسى، مسأله افغانستان و ايران، مسأله ميليتاريسم و قدَر قدرتى آمريکا و ناتو در نظم نوين جهانى، مسأله راسيسم، مسأله قلعه اروپا و غيره دستور کار مستقل و پاسخهاى مستقل خود را داشتهايم. اين بايد به دستور کار و پاسخهاى جنبش مقاومت مردمى در برابر جنگ تروريستها تبديل بشود. اين فرق ماست با آرامشطلبان و پاسيفيستهايى که شکافها و تضادها و بىثباتى دنياى قبل از ١١ سپتامبر را نميبينند يا به آن بىتفاوتند. اگر ما قبل از همه اين ماجراها دستورى براى تغيير جهان داشتهايم، مبناى يک موضعگيرى اصولى در شرايط حاضر نيز بايد دنبال کردن همان دستور کار در اين شرايط جديد باشد. ما قصد نداريم افغانستان را زير دست باند آدمکش طالبان باقى بگذاريم، ما قصد نداريم زير حاکميت آمريکاى دست به موشک زندگى کنيم، ما قصد نداريم اسلام سياسى و حکومتهاى اسلامى را در خاورميانه تحمل کنيم، ما قصد نداريم به بىکشورىِ مردم فلسطين و سرکوب هرروزهشان رضايت بدهيم. ما تروريسم چه اسلامى و انتحارى و چه ارتشى و پاگونى نميخواستيم، ما اين فقر را در نيمى از جهان نميپذيريم، ما برج و بارو گرداگرد اروپا نميخواهيم، ما به راسيسم و قومپرستى گردن نميگذاريم. نه جنايت ١١ سپتامبر و نه مجاهدات قريبالوقوع ناتو در هندوکش نبايد از يک جنبش فعال براى تغيير جهان يک صف سليمالنفس و آرامشطلبِ بىانتقاد و بىوظيفه بسازد.
جنبش "انساندوستانه" و صلحطلبانه پاسخ شرايط امروز نيست. اما نفوذ اين جنبش بويژه بر مردم عادى جامعه غربى، به دليل خشونتگريزى و نوعدوستى و همچنين محافظهکارىِ خودبخودى مردم، بسيار وسيع است. چنين موضعى دخالت آمريکا در افغانستان را محکوم ميکند، اما در قبال حاکميت طالبان از خود سلب مسئوليت ميکند. تحريک عليه مسلمانان و راسيسم را محکوم ميکند، اما دليلى براى اِعمال فشار به اسرائيل و آمريکا به نفع مردم فلسطين نميبيند. اين موضع براى"جک استرا" در سفرش آرزوى موفقيت ميکند تا شايد اين قطب تروريسم اسلامى را آرام و رام کند، هرچند حاکميت اين گرگها بر مردم ايران را تحکيم ميکند. اين موضع از حقوق مدنى مردم مسلمان در کشورهاى غربى دفاع ميکند، اما تلاش براى رفع تشنج، انتقاد به حجاب اسلامى و بيحقوقى زنان در اسلامى و محيط اسلامى را مردود ميشمرد و مانع ميشود. اين موضع همه را به تَرک صحنه و رها کردن اوضاع به همان صورت که قبلاً بود فرا ميخواند. اگر اين جنبش بر ذهنيت و عمل مردم ناراضى غلبه پيدا کند بشريت متمدن صحنه را براى تروريستهاى غربى و شرقى خالى خواهد گذاشت. اگر آيندهاى بخواهد وجود داشته باشد، پيدايش يک خط مشى فعال، آزاديخواهانه و پيشرو در جلوى صف مردم است. اين کار کمونيستهاست. کمونيستهاى نوين، کمونيستهاى مارکس. اين کار ماست. در بخش بعد به رئوس اصلى يک خط مشى فعال در برابر جنگ تروريستها خواهم پرداخت. اما لازم است باختصار به فورىترين مسألهاى که اين روزها مطرح است يعنى حمله قريبالوقوع آمريکا به افغانستان اشارهاى بکنم. ٩٩ درصد مردم جهان ميدانند و ميتوانند بروشنى توضيح بدهند که چرا حمله نظامى آمريکا به افغانستان و حتى دستگيرى و يا کشتن بنلادن، که هدف اعلام شده اين عمليات است و از نظر فنى به نظر بسيار نامحتمل ميرسد، نه فقط خطرات تروريسم اسلامى عليه آمريکا و انگلستان را کاهش نميدهد، بلکه ريسک عمليات بعدى را بشدت افزايش ميدهد. کاملاً مشهود است که خود دولتهاى آمريکا و انگلستان به اين مسأله واقفند. تبيين رسمى غرب از مسأله در چهارچوب تبيينهاى هاليوودى و جيمزباندىاى قرار ميگيرد که ظاهراً اينها خوراندن آن به مردم را سادهتر و سريعتر ارزيابى ميکنند. ميليونر و يا گانگستر ديوانهاى در گوشه پرتى از جهان قصد نابودى مدنيّت را دارد، صدام، ميلوسويچ، بنلادن، و قهرمانهاى آمريکايى براى نجات بشريت عازم ميشوند. اما تحليلهاى خودشان نشان ميدهد که اسلام سياسى و تروريسم اسلامى يک مقر مرکزى و يک فرماندهى واحد و يک سازمان هرمى ندارد، يک حرکت بينالمللى متشکل از سلولها و سازمانها و شبکهها و محافل دولتى است که در يک سلسله روابط رسمى و غير رسمى، بصورت يک جنبش زيرزمينى، با ابتکارات وسيع در سطح محلى، به هم بافته شده است. ورود به افغانستان براى غرب شروع يک کمپين نظامى و سياسى وسيعتر است. دستگيرى يا قتل بنلادن تبعاً اين نتيجه را دارد که در صحنه داخلى آمريکا از فوريت اقدامات نظامى بعدى کم کند و مصداقى براى "انتقام آمريکا" باشد که ميتواند فضاى داخلى آمريکا را تا حمله تروريستى بعدى اسلاميون، و فقط تا آن موقع، آرام کند. اما، اين قدم کوچکى در يک حرکت سياسى و نظامى وسيعتر در خاورميانه است که دامنه نهايى آن هنوز اعلام نشده است. در تحليل نهايى اين يک زورآزمايى با اسلام سياسى است. يعنى جنبش ارتجاعىاى که غرب خود در حاشيه جوامع خاورميانه پيدا کرد و براى مقابله با چپ در سرمايهدارىهاى نوظهور اين کشورها و فشار به بلوک شرق به جلوى صحنه کشيد. اين زورآزمايى ميتواند محدود بماند، اما بخصوص به دليل خصلت غير متمرکز و افراطى اسلام سياسى و تروريسم اسلامى، به احتمال قوى به يک تعيين تکليف بنيادىتر خواهد کشيد. اسلام سياسى بدون حمايت غرب در خاورميانه ماندنى نيست. تا همينجا بالاگرفتن نبرد سکولاريستها و اسلاميون در پاکستان و حال آمدن پيکر نيمه جان خاتميّون در ايران و اوجگيرى مجدد کشمکش جناحها، حاکى از اين است که نبرد غرب با اسلام سياسى ميتواند چاشنى تغييرات جدىاى در تناسب قواى فراکسيونهاى بورژوايى در اين کشورها به زيان اسلاميون باشد. در قبال نفسِ حمله آمريکا به افغانستان چه ميتوان گفت. آيا "دستها از افغانستان کوتاه!" يک موضع اصولى و پيشروست؟ مردم افغانستان و اپوزيسيون آن جز اين به شما خواهند گفت. افق سقوط طالبان، يک باند آدمکش و دلّال بزرگ مواد مخدر نيروهاى سياسى افغانستان را به تحرک خوشبيانهاى کشانده است. خواست سرنگونى طالبان يک خواست انسانى و پيشروست. نبايد اجازه داد مخالفت درست و اصولى با ميليتاريسم آمريکا به رها کردن افغانستان زير دست طالبان معنى شود. اين يکى از نمونههاى زنده ناکافى بودن و نادرست بودن آرامشطلبى و دفاع از وضع موجود است. مردم افغانستان يک عمر منتظر روز سقوط طالبان بودهاند. واقعيت اينست که آمريکا براى رهايى افغانستان وارد اين کشور نميشود. اينها طالبان را سرکار آوردهاند. اينبار ممکن است تضعيفش کنند، اما بطور دوفاکتو موجوديتش را بپذيرند. به "مشرّف" قول دادهاند حکومت بعدى افغانستان همچنان باب ميل پاکستان باشد. قرار است جانورانى را بردارند و از همان قماش کسان ديگرى را بگذارند. موضع اصولى شرکت دوشادوش اپوزيسيون پيشرو و مردم افغانستان براى سرنگونى طالبان در متن شرايط کنونى و برقرارى يک دولت منتخب مردم در اين کشور است. بايد اين را به غرب و آمريکا و سازمان ملل تحميل کرد. هر نوع حمله نيروهاى آمريکا و مؤتلفين آن و به مردم غير نظامى افغانستان و تخريب شهرها و روستاها و زيرساختها و وسائل مادى زندگىشان بايد محکوم بشود. هر نوع بند و بست ميان آمريکا و پاکستان و ايران و ساير دول براى حقنه کردن يک دار و دسته ديگر بر مردم افغانستان محکوم است. اما سرنگونى طالبان توسط ارتشهاى خارجى بخودى خود محکوم نيست. طالبان يک دولت مشروع در افغانستان نيست. بايد سرنگون بشود. مسأله بر سر دولتى است که به جاى آن مينشيند و تضمين آزادى و امکان عملى دخالت مردم افغانستان در تعيين نظام سياسى اين کشور.
بخش سوم: افول اسلام سياسى
در بيرون دو قطب تخاصم ارتجاعى امروز، ميليتاريسم آمريکا و دولتهاى غربى در يکسو و اردوى اسلام سياسى و گروههاى ترور اسلامى در سوى ديگر، فضاى حاکم بر اکثريت انساندوست و صلحدوست جهان يک فضاى هراس و نگرانى است. فضاى استيصال است. همه نگران وخيمتر شدن اوضاعند: بالا گرفتن مسابقه جنون و ترور. آوارگى و مرگ صدها هزار مردم بيگناه افغانستان، حملات شيميايى و ميکروبى در غرب، انفجار سياسى در پاکستان، افتادن بمبهاى اتمى "جيبى" و "لپتاپ" به دست ماجراجويان سياسى و متعصبين دينى و تبهکاران بينالمللى. "جنگ جديد آمريکا" و فاز جديدى از يک خونريزى جهانى در مقياسى که فقط آمريکا قادر به آن بوده و هست. شعارها و اعتراضات مردم شرافتمند جهان عمدتاً معطوف به حفظ وضع موجود و رجعت به موازنه قبلى است. اين بشريتى است که اميدى به يک آينده بهتر ندارد. در بهترين حالت تقاضاى آرامش ميکند. از بمب و جنگ و خشونت ميگريزد. بشريتى که عليرغم ظاهر خامانديش و خام شده و مطيع روزمرهاش، ظرفيتهاى ضد انسانى هيولاهايى که پا به ميدان اين جنگ گذاشتهاند، اسلام سياسى و ميلتاريسم آمريکا، را ميشناسد و ميخواهد به هر قيمت از فجايع بعدى اجتناب کند. در ميان طيف وسيع نيروهايى که در مخالفت با اين کشمکش پا به ميدان گذشتهاند، و از جمله در ميان تتمه گروههاى چپ حاشيهاى در اروپا که تا ١٠ سپتامبر به چيزى کمتر از "انقلاب جهانى" رضايت نميدادند، آرامشطلبى، تلاش براى ترمز گذاشتن بر روندى که در جريان است، تلاش براى حفظ وضع موجود و برگرداندن تعادلى که پيش از ١١ سپتامبر وجود داشت، به سياست حاکم تبديل شده است. پاسيفيسم خط حاکم بر جنبش مقاومت است. و اين سياستى فوقالعاده زيانبار است که نه فقط مصائب و فجايع بعدى را مانع نميشود، بلکه حتى وقوع آنها را تضمين ميکند. سياست پاسيفيستى، و خيره شدن به وجه نظامى و مسلحانه اين تقابل و خشونت فيزيکىاى که ميتواند بر سر جهان نازل شود، دقيقاً اين زيان را دارد که مردم را به يک فلج سياسى دچار ميکند. شرط جلوگيرى از اين مسابقه تروريستى و اين موج انفجار و تخريب و کشتار جمعى که برایمان تدارک ديدهاند دخالت توده وسيع مردم، هم در اروپا و آمريکا و هم در خاورميانه و کشورهاى باصطلاح جهان سوم در روندهاى سياسىاى است که در پس اين رويدادها قرار دارد. دخالتى بر مبناى يک دستور کار فعال و اثباتى. در چنين صورتى، افق آينده مجبور نيست تيره باشد.
لازم است اين روندها و واقعيات سياسى را از زير آوار تبليغات جنگى بيرون بکشيم.
در پس تبليغات رسمى: تروريسم و اسلام سياسى
گمان نميکنم هيچکس، حتى در خود ارتش آمريکا، اين روايت را بپذيرد که جنايت ١١ سپتامبر کار گروهى فناتيک بود که از فردى بنام اُسامه بنلادن در افغانستان خط ميگيرند که دشمنى شخصى و کورى با آمريکا و "روش زندگى" آمريکايى و "دموکراسى" دارد. رسانههاى غربى مُصرّند که اين حرکت "کار مسلمانان" نبود، که از "تعاليم قرآن" برنخاسته بود. ژورناليستهاى کهنهکار کوشش ميکنند که حتى المقدور پاى مسأله فلسطين و اسرائيل به ميان کشيده نشود. ميگويند هر نوع مرتبط کردن مسأله فلسطين به اين حمله تروريستى به معناى اذعان به اينست که اين عمل در جلب توجه غرب به وضع فلسطينيان مؤثر واقع شده است. در نتيجه به جاى اسلام سياسى و اسرائيل، ما را به بنلادن و افغانستان حواله ميدهند. جنگ آمريکا با طالبان در افغانستان يک واقعه بسيار مهم با نتايج ديرپايى در سطح منطقه و جهان است. اين جنگ قطعاً بر سرنوشت اسلام سياسى و حتى مسأله فلسطين تأثير ميگذارد. اما ربطى به يافتن و مجازات عاملان ١١ سپتامبر ندارد و حتى احتمال اقدامات تروريستى عليه غرب را بسيار تشديد ميکند. (به اين بر ميگردم.) تروريسم اسلامى يک واقعيت دوران ماست. اين تروريسم يک رکن اصلى استراتژى اسلام سياسى است. اسلام سياسى يک جنبش ارتجاعى در منطقه و اکنون در سطح جهانى است که از ظلم تاريخى اسرائيل و غرب عليه مردم عرب-زبان و بطور مشخص عليه مردم فلسطين تغذيه ميکند. بىکشورى مردم فلسطين و ستم دولت اسرائيل و متحدان غربیش بر فلسطينيان يک منشأ اصلى انزجار از غرب و از آمريکا در خاورميانه است. مهمتر از اين، وجود مسأله فلسطين و پشتيبانى هميشگى آمريکا و غرب از اسرائيل در برابر اعراب چه در دوران جنگ سرد و چه پس از آن، يک شکاف عظيم اقتصادى، فرهنگى و روانشناسانه ميان غرب با مردم خاورميانه ايجاد کرده است. اما اينکه اسلام سياسى بعنوان يک جنبش امکان پيدا ميکند از اين نارضايتى و شکاف سرمايه بسازد و از حاشيه جوامع خاورميانه به متن جدال بر سر قدرت سياسى پا بگذارد، ديگر مستقيماً محصول خود آمريکا و غرب است. اسلام سياسى بعنوان جنبش تبهکارانهاى با اين دامنه وسيع قدرت، مخلوق آمريکا و غرب است. اين هيولا را خود اينها ساختند و به جان مردم منطقه و امروز سراسر جهان انداختند. اسلام سياسى ابزار غرب در جنگ سرد عليه شوروى و ابزار در هم شکستن جنبشها و انقلابات چپ و کارگرى در کل کشورهاى منطقه بود. اين ابزارى بود که پس از بنبست حکومتهاى ناسيوناليستى در خاورميانه براى جلوگيرى از قدرتگيرى چپ به ميدان آوردند. مسأله فلسطين و وجود حکومتهاى اسلامى در خاورميانه ارکان تروريسم اسلامى است. و هر سياست فعال و پيشرو مردمى براى مقابله با تروريسم اسلامى بايد از همينجا شروع کند:
١) حل مسأله فلسطين. بايد اين معضل تاريخى حل بشود. مردم فلسطين بايد کشور مستقل خود را داشته باشند. بايد آمريکا و دولتهاى غربى را ناگزير کرد از حمايت يکجانبه خود از اسرائيل دست بردارند. بايد اسرائيل را وادار کنند صلح و استقلال فلسطين را بپذيرد. حل مسأله فلسطين مهمترين رکن مقابله با اسلام سياسى و تروريسم اسلامى است و جزء اصلى يک دستور کار پيشرو و فعال در قبال اوضاع کنونى است.
٢) غرب بايد از حمايت ارتجاعیش از دولتهاى اسلامى و واپسگرا و از احزاب جنبش اسلامى در خاورميانه دست بردارد. بدون حمايت غرب رژيم اسلامى ايران سرِ کار نميآمد و سرِ کار نميماند. بدون حمايت غرب نظامهاى بردهدارى و شيوخ متفرقه در عربستان و اميرنشينهاى ريز و درشت سر کار نميماندند. بدون حمايت غرب نه فقط طالبان، بلکه دستجات قبلى مجاهدين مسلمان، نميتوانستند افغانستان را به صحنه يک تراژدى انسانى عظيم تبديل کنند. همين امروز نيز در صورت قطع اين حمايت سياسى و نظامى و ديپلوماتيک غرب از جنبش اسلامى، مردم منطقه بسرعت اين حکومتها را به زير ميکِشند. خواست سرنگونى حکومتهاى اسلامى و جلوگيرى از بند و بست آمريکا و دولتهاى غربى با اين حکومتها بايد يک جزء مهم ديگر در پلاتفرم ضد تروريستى هر جنبش پيشرو مردمى باشد.
٣) محاصره اقتصادى عراق بايد خاتمه يابد. مشقات مردم عراق در اذهان مردم منطقه به يک مسأله فلسطين دوم تبديل شده است. سند زنده تروريسم آمريکايى و غربى در خاورميانه. اين محاصره اقتصادى بعلاوه بر عمر حکومت ارتجاعى عراق افزوده است و مردم محروم عراق را از صحنه مبارزه سياسى به يک جنگ هر روزه براى بقاى فيزيکى عقب رانده است. مبارزه براى لغو محاصره اقتصادى عراق يک رکن ديگر پلاتفرم پيشرو عليه تروريسم اسلامى است.
٤) بايد فعالانه به دفاع از سکولاريسم در کشورهاى مسلماننشين و در محيطهاى اجتماعى اسلامى و اسلامزده در خود کشورهاى غربى برخاست. تفکر عقبمانده نسبيت فرهنگى و کوتاهى در دفاع از حقوق مدنى و انسانى مردم و بويژه زنان در اين کشورها و محيطها، دست اسلام سياسى را براى ارعاب مردم و تحريک جوانان باز گذاشته است. بايد جهانشمولى حقوق بشر و حقوق مدنى انسانها اصل قرار بگيرد و هر نوع سازش با دين و حاکميت ارتجاعى دين به زيان حقوق بشر، محکوم شود.
تروريسم اسلامى يک واقعيت است. تروريسم کار مسلمانها نيست، اما سياست رسمى يک جنبش اسلامى هست. اين يک جنبش توخالى و ساخته دست غرب در متن جنگ سرد و در جدال آنتى-کمونيستى با کارگران و آزاديخواهان خاورميانه است. اين جنبش سست و ضعيف است. نفوذ سياسى و معنوى جدىاى در کشورهاى بزرگتر در منطقه ندارد. از واقعيات اجتماعى منطقه عقب است. بدون حمايت غرب، اسلام سياسى از سوسياليسم و سکولاريسم در منطقه شکست ميخورد. در ايران، که نظير فلسطين، يکى از مهمترين عرصههاى تعيين تکليف با اسلام سياسى است، افول و سرنگونى اسلام سياسى هم اکنون آغاز شده است.
در بخش بعد:
٭ جنگ آمريکا در منطقه، که اکنون از افغانستان شروع شده است، جنگى عليه تروريسم نيست، زيرا نه فقط به هيچيک از ملزومات مبارزه با تروريسم اسلامى که فوقاً شمردم پاسخ نميدهد بلکه حتى بر بخشى از خود جريان اسلامى تکيه ميکند. با اين حال به نظر من آمريکا وارد جدال با اسلام سياسى شده است. اين يک جنگ قدرت است. اين کشمکش منطقاً به تضعيف اسلام سياسى منجر ميشود. اما هدف غرب حذف اسلام سياسى نيست، بلکه تضعيف آن، مطيع کردن آن و ايجاد يک تجديد آرايش در صفوف آن براى ساختن يک نقطه تعادل جديد است. جنگ در افغانستان بر سر تجديد تعريف رابطه غرب با اسلام سياسى است. ما بايد اين چهارچوب و اين سازش جديد را بشکنيم و سياست مستقل خود را براى خلاصى منطقه از اين نيروى ارتجاعى را در اين شرايط جديد فعالانهتر دنبال کنيم.
٭ موضع پاسيفيستى، اين کشمکش جديد ميان غرب با اسلام سياسى را نميبيند، اهميّت آن را چه براى مردمى که قربانى اين جنبش ارتجاعى بودهاند و چه در سير تحولات سياسى آتى جهان به رسميت نميشناسد و خود را نسبت به آن بىوظيفه ميداند. بايد نقد اين موضع آرامشطلبانه و محافظهکارانه را به درون جنبش مقاومت مردمى عليه ترور و ميليتاريسم بُرد.
٭ به دليل ابعاد و جوانب جهانى و تاريخى اين کشمکش، مشخصات ايدئولوژيکى و روحى مردم جهان امروز بويژه در غرب بسيار با دوران حمله به عراق و حتى دوران حمله به يوگسلاوى متفاوت است. با روىآورى وسيعتر مردم به سياست و مبارزه مدنى، ميليتاريسم آمريکا از اين کشمکش از نظر سياسى ضعيفتر بيرون خواهد آمد. کشمکش جارى، که خود بر سر گوشههايى از نظم نوين جهانى پس از سقوط شوروى است، ميتواند در صورت دخالت عنصر پيشرو، کل اين مبحث و نفس مسأله ابرقدرتى و قلدرى نظامى آمريکا را در سطح اجتماعى به نقد بکشد. و اين از نقطه نظر امر آزادى و برابرى در يک مقياس جهانى مبحثى به مراتب مهمتر از سرنوشت اسلام سياسى است.
بخش چهارم: پس از افغانستان
افغانستان: جنگ يا تروريسم هوايى؟
در افغانستان جنگى در جريان نيست. منطقاً جنگ حداقل به دو طرف نياز دارد. آنچه فعلاً در جريان است، بمباران افغانستان توسط آمريکاست. در اين تاکتيک نويافته تک ابَر-قدرت جهان و کلانتر خودگمارده بينالمللى، ترور و ارعاب در يک مقياس ميليونى رسماً جاى جنگ نشسته است. پس از ويتنام، ديگر قرار شده است جامعه آمريکا شاهد بازگشت کيسههاى حاوى جنازه سربازان اعزامى به جبهههاى دوردست نباشد. و بهاى اين را اکنون بايد غير نظاميان در آن کشورى بپردازند که از بخت بد در تزهاى دکتر "استرنجلاو" هاى شوراى امنيت ملى و وزارت خارجه آمريکا عجالتاً پايگاه و مأمن دشمن شرير آمريکا و رهبر جديد "امپراطورى شر" تعريف شده است. تلفاتى که ارتش آمريکا نميدهد را صد باره از مردم غير نظامى بيخبرى ميگيرند که در يک کشور معمولاً فقير و حاشيهاى جهان دارند بزور نانشان را در ميآورند. يک روز قرعه بنام مردم عراق ميخورد، يک روز يوگسلاوى، يک روز ليبى و يک روز افغانستان. در تاريکى شب از ارتفاعات چند ده هزار مترى و از کشتىها و زيردريايىها در پس امواج اقيانوسهاى دور، دهها هزار تن بمب و موشک بر شهرهاى مردم ميريزند. با افتخار اعلام ميکنند که کشور مقابل را "با بمب به عصر حجر برميگردانيم"، با اينحال مُصرّند که بمبهاى "تيزهوش" آمريکايى فقط به گناهکاران اصابت ميکند. هدف ارعاب است. ارعاب کل جامعه. حاکم کردن ترس، ترس از مرگ، از آوارگى، از انهدام هر نشانى از مدنيّت، تا جايى که جامعه فلج شود. مقاومت غير ممکن شود. ارتش زمينى آمريکا، اکنون فقط يک سگ شکارى است که بايد پس از ختم تيراندازىها و فروکش کردن گرد و خاکها و همهمهها برود و شکار بيجان را بياورد.
اعلام جنگِ هيچکس، حتى آمريکا و غرب، به طالبان را نميتوان محکوم کرد. طالبان بايد برود و نهايتاً بايد با قهر و با عمل نظامى برود. دشمنى غرب با طالبان به دوستى تاکنونىشان ترجيح دارد. کسى جلوى برچيده شدن بساط آدمکشهايى که خود غرب سرِ کار آورده است را نميگيرد. اما ميان جنگ و ترور تفاوت هست. اَعمال آمريکا و انگلستان در افغانستان تروريستى است. بمباران شهرها و مناطق مسکونى افغانستان بايد محکوم و متوقف بشود. اساطير بى سر و ته پيرامون توان نظامى طالبان و تاريخ به زانو درآمدن ابرقدرتها در افغانستان به تداوم اين شيوه تروريستى خدمت ميکند. مجاهدين افغان در جنگ با شوروى نيروى جلوىِ صحنه آمريکا و غرب بودند. طالبان يک باند گانگسترى جنايت و توليد و توزيع مواد مخدر است که خود غرب به کمک پاکستان و عربستان ساخته است. ميتوانند کليدش را خاموش کنند و چند هفتهاى برچینندش. اما تروريسم هوايى امنتر است، چشمگيرتر است، براى مردم ناخوشنود جهان عبرتآموزتر است، ابرقدرتانهتر است. جلوى اين شيوه ضد انسانى بايد ايستاد.
از طالبان تا اسلام سياسى
عمليات آمريکا و انگلستان در افغانستان، حتى اگر به سقوط طالبان و مرگ بنلادن منجر شود، نه فقط تهديد تروريسم اسلامى عليه غرب را کاهش نميدهد، بلکه بر ابعاد اين تروريسم میافزايد. اين را سران دوَلِ غربى ميدانند و رسماً در مورد آن به اهالى غرب هشدار ميدهند. اما انتخاب افغانستان بعنوان اولين صحنه و ميدان "تلافى" آمريکا در برابر جنايت ١١ سپتامبر، براى آنها دو خاصيت اساسى دارد:
اولاً، حتى اگر بپذيرند که تروريسم اسلامى و نفرت ضد غربىاى که اين تروريسم از آن تغذيه ميکند، يک واقعيت سياسى است و راه حل سياسى دارد، صِرف يک عکسالعمل سياسى به يک حمله فيزيکى و نظامى عظيم در داخل خاک آمريکا را کافى و مناسب نميدانند. ميليتاريسم يک رکن ايدئولوژى رسمى در آمريکا و سنگ بناى تعريف هويّت آن بعنوان يک ابَرقدرت است. حمله به آمريکا از اين ديدگاه فقط ميتواند با حمله به کس ديگر و جاى ديگرى پاسخ بگيرد. براى آمريکا تلافى ١١ سپتامبر، مستقل از ماهيّت و زمينهها و خصلتهاى اسلام سياسى و تروريسم اسلامى، فقط ميتواند اقدامى نظامى باشد. اين اقدام نظامى بايد بزرگ باشد، بايد "خشم و قدرت آمريکا"، خشونت آمريکا، را نمايندگى کند. اما اقدام نظامى بزرگ نيازمند صحنه است. جنگ به ميدان جنگ احتياج دارد. انتخاب افغانستان بخاطر حضور بنلادن نيست، بر عکس انتخاب بنلادن بخاطر حضورش در افغانستان است. کم نيستند از امثال بنلادن، از سران تروريسم اسلامى که علنى و مخفى در ايران، انگلستان، فرانسه، مصر، پاکستان، لبنان و فلسطين، چچنى و بوسنى زندگى ميکنند. اين تصوير که تروريسم اسلامى يک شبکه هرمى با سلسله مراتب تعريف شده است که بنلادن در رأس آن قرار دارد، مسخره است. بعيد است خامنهاى در اين سلسله مراتب تحت رياست بنلادن بوده باشد. کليد، افغانستان است. سرزمينى که ميتواند صحنه يک عمليات بزرگ نظامى باشد. افغانستان تنها ميدان ممکن براى "انتقام آمريکا" در ابعاد نظامى وسيع و مهيبى است که هيأت حاکمه اين کشور وعده ميدهد. بيرون افغانستان چنين هدف نظامى قابل تعريف و قابل تعرضى وجود ندارد. و تازه اينجا هم سران غرب از نبود ساختمانهاى به اندازه کافى مرتفع و پلهاى به اندازه کافى بزرگ براى نابود کردن شِکوه ميکنند.
ثانياً، همانطور که در بخش قبل گفتم، آنچه در پس کشمکش با طالبان و بنلادن در افغانستان قرار است تعيين تکليف شود، رابطه و تناسب قواى آمريکا و غرب با اسلام سياسى است. "جنگ طولانى عليه تروريسم" اسم رمز يک زورآزمايى با اسلام سياسى است. يک جنگ قدرت که از نظر آمريکا بايد براى تعريف مشخصات پابرجاتر يک نظم نوين جهانى پس از سقوط شوروى دير يا زود انجام بشود. اسلام سياسى، يک محصول فرعى جنگ سرد، پس از سقوط شوروى بعنوان يک کمپ بورژوايى مدعى قدرت در کشورهاى خاورميانه و در محيطهاى "اسلامى" در خود جوامع غربى قد عَلَم کرده است. اين جريان در بخشى از جهان و در کشورهاى فوقالعاده مهمى نظير ايران و پاکستان، يا رسماً در قدرت است و يا اهرمهاى سياسى زيادى دارد. يک گوشه جدال بر سر آينده فلسطين و اسرائيل است. در جمهورىهاى پيشين شوروى، در يک قدمى زرداخانههاى اتمى، موش ميدواند. در خود غرب، به لطف پول عربستان و سوبسيد دولتى و ايدئولوژى منحط نسبيت فرهنگى، جوانان در محيطهاى اسلامزده را کرور کرور عضو ميگيرد. از نظر غرب اين اسلام سياسى ديگر جريان دستنشانده و عروسکىاى نيست که قرار بود در محاصره شوروى نقش داشته باشد، جلوى قدرت چپ در انقلاب ضد سلطنتى ايران را بگيرد و براى عرفات و ناسيونالسيم عرب مزاحمت درست کند. اکنون اين پديده داعيههاى بيشترى دارد. از زير سايه غرب بيرون آمده است. و در ١١ سپتامبر، از نظر آمريکا، اسلام سياسى يک گام زيادى برداشت. حمله تروريستى در اين ابعاد در قلب آمريکا، کليد اين زورآزمايى اجتنابناپذير را زد. اين رويدادها در اساس دقايق و مراحلى از يک جنگ قدرت ميان آمريکا و غرب با اسلام سياسى است. از نظر آمريکا اين نبردى است با دولتهاى اسلامى، احزاب اسلامى و کل جنبش اسلام سياسى. طالبان، ضعيفترين و ضربه پذيرترين و پوکترين نماد قدرت اسلام سياسى در خاورميانه و لاجرم از نظر آمريکا مناسبترين نقطه ورود به اين جنگ قدرت همه جانبه است. پيروزى آمريکا در افغانستان از نظر نظامى و عملى، دست به بنيادهاى قدرت اسلام سياسى نميزند. اين را ميدانند. کانونهاى اصلى قدرت در درجه اول در ايران، عربستان، و در سازمانهاى اسلامى در مصر و لبنان و فلسطين است. اما اين جنگ قدرت است، جنگ مرگ و زندگى نيست. افغانستان تنها ميدانى است که بطور واقعى، لااقل در چهارچوب کنونى جهان، يک تقابل نظامى ميان آمريکا و اسلام سياسى ممکن است. تنها ميدانى است که "جنگ طولانى عليه تروريسم" ميتواند با يک اقدام نظامى چشمگير و زودفرجام آغاز شود بى آنکه همه چيز بيکباره به هم بريزد.
اين کشمکشى سياسى است
"جنگ طولانى با تروريسم"، يعنى جنگ قدرت آمريکا با اسلام سياسى، پس از افغانستان ماهيتاً کشمکشى سياسى خواهد بود، حتى اگر طرفين در مقاطعى دست به اقدامات نظامى موضعى و عمليات تروريستى عليه يکديگر بزنند. هدف اين جنگ از جانب آمريکا حذف اسلام سياسى نيست. برخلاف احسنتگويىهاى تبليغى دوم خردادىها اين جناب خاتمى و سياست مدبّرانهاش نبود که "ايران را از بمباران نجات داد". حمله به ايران و چنين بمبارانى اساساً در دستور غرب نيست. اين تصور که پس از افغانستان آمريکا يکى پس از ديگرى با کشورهايى که زمانى تروريست خوانده است وارد جنگ ميشود فوقالعاده سطحى است. هدف غرب در اين زورآزمايى نه نابودى اسلام سياسى و يا حتى لزوماً سرنگونى دُوَلِ اسلامى، بلکه قبولاندن هژمونى سياسیش به جنبش اسلامى و تعيين مقررات بازى است. از نظر آمريکا اين جنبش بايد حدود خود را بشناسد. بايد قلمرو عملياتى خودش را به منطقه محدود کند، مکان خويش و جايگاه ويژه آمريکا را بفهمد. نه فقط دولتهاى اسلامى ميتوانند سر کار باشند، بلکه حتى تروريسم هم مجاز است، مشروط بر اينکه قربانى اين تروريسم کمونيستها و چپها در ايران و افغانستان و پاکستان و ترکيه باشند. اما حمله در خاک خود آمريکا ديگر غلط زيادى است. آمريکا ميخواهد اين درس و اين موازنه را به خاورميانه ببَرد.
اين يک جنگ قدرت است و نه يک کشمکش بر سر اسلام، ليبراليسم، دموکراسى غربى، آزادى، مدنيّت، امنيت يا تروريسم. اين نبردى است ميان ابَرقدرتِ آمريکا با يک جنبش سياسى مدعى قدرت در خاورميانه، با يک دامنه عمل جهانى، براى تعريف يک موازنه سياسى و ترسيم قلمروهاى نفوذ و هژمونى خويش. غرب در پى ايجاد دموکراسىهاى غربى در خاورميانه نيست. آمريکا و پاکستان و ايران و طيف وسيع مرتجعين در منطقه دارند از هم اکنون براى تحميل يک حکومت استبدادى و عقبمانده ديگر بر مردم افغانستان با هم بند و بست ميکنند. ايران و عربستان و پاکستان و شيخنشينهاى خليج، اين مرتجعترين رژيمهاى جهان امروز، متحدين رسمى و عملى غرب در اين کشمکش اند. حتى در صورت سقوط دولتهاى اسلامى، آلترناتيو حکومتى مورد نظر غرب در منطقه احزاب راست ارتجاعى و نظامهاى پليسى و نظامى خواهد بود.
آمريکا تاريخ را نميسازد
اما غرب آينده اين روند را تعيين نميکند. سياست کنونى و اقدامات آمريکا چهارچوبهاى سياسى موجود در خاورميانه را خواه ناخواه به هم ميريزد، اما مناسبات آلترناتيوى که شکل خواهد گرفت را نيروهاى ديگرى تعيين خواهند کرد. در اين شک نيست که رويارويى غرب با اسلام سياسى به تضعيف جنبش اسلامى و احزاب و دولتهاى اين جنبش منجر ميشود. اما اين کشمکش در يک صحنه خالى صورت نميگيرد. خاورميانه، همچنان که خودِ غرب، صحنه جدال جنبشهاى اجتماعىاى است که مقدّم بر اين کشمکش بورژوازى غرب با اسلام سياسى وجود داشتهاند و روند سياسى در جوامع مختلف را شکل دادهاند. جدال غرب با اسلام سياسى، با همه اهميتى که دارد، نيروى محرکه و موتور پيشبرنده تاريخ در اين جوامع نيست، برعکس، خود در متن اين تاريخ قرار ميگيرد و معنى ميشود. جدال بر سر تعيين نظم نوين جهانى بازيگران مهمترى دارد. طبقات اجتماعى و جنبشهاى سياسى آنها چه در غرب و چه در خاورميانه، بر سر آينده سياسى و اقتصادى و فرهنگى جهان صفبندى کردهاند. اين جنبشها هستند که مستقل از خواست سران و سياستمداران غربى و زعماى اسلام سياسى، جهت نهايى اين روندها را تعيين خواهند کرد.
بطور مشخص، تا آنجا که به خاورميانه مربوط ميشود، حتى اگر غرب خواهان عقبنشينى جزئى اسلام سياسى و تعريف مبانى يک همزيستى جديد با آن باشد، جنبشهاى سوسياليستى و آزاديخواهانه و سکولاريستى در منطقه در اين شرايط جديد مستقل از طرحهاى غرب به جلوى صحنه ميآيند. براى مثال به نظر من اسلام سياسى در ايران سرنگون ميشود، نه از آن رو که غرب در اين رويارويى اخير چنين تمايل يا جهتى دارد، بلکه از آنجا که در متن و به موازات اين کشمکش جديد مردم ايران و در رأس آنها کمونيسم کارگرى حکومت اسلامى را به زير ميکشند. شکست جمهورى اسلامى بزرگترين ضربه بر پيکر اسلام سياسى خواهد بود. اگر حل مسأله فلسطين شرط از بين رفتن زمينههاى سياسى و فکرى و فرهنگى رشد اسلام سياسى در خاورميانه و در سطح جهانى است، شکست جمهورى اسلامى شرط در هم کوبيده شدن آن بعنوان يک جنبش مدعى قدرت در خاورميانه است. بدون جمهورى اسلامى ايران، اسلام سياسى در مقياس خاورميانه به يک جريان اپوزيسيون بى افق و بى آينده تبديل ميشود.