بازگشت طالبان به حکومت و اعلام قوانین ارتجاعی سازمانیافته در افغانستان، آنهم بعد از بیست سال اشغال نظامی توسط آمریکا و ناتو، به مسئله اصلی تقریبا تمامی کانونها فکری و "تینک تانک" ها تبدیل شده است. بجز اقلیتی از این کانون ها، اکثرا این مسئله را نشانی از بی اعتباری آمریکا و سیاست های بحران ساز آن، معرفی کرده اند. اما، به جرات می توان گفت که همگی شان دو رویداد "خروج نیروهای نظامی" و "سرکار آمدن طالبان" را همگام و باهم، بصورتی یگانه معرفی می کنند. به عبارتی دیگر، قدرتگیری طالبان را نتیجه خروج نیروهای آمریکا و بخشی از یک مجموعه غیر متمایز نشان می دهند، گویی که اولی نتیجه طبیعی دومی است. قصد من در ابتدا، مکث بر سر همین نکته است، و اینکه چرا نبایستی این را پذیرفت؟
مقدمتا باید تاکید کنم که در پشت این "فرض" هم، همچون هزاران هزار فرض هایی که روزمره بورژوازی به جامعه پمپاژ می کند، اهداف سیاسی طبقه معینی نهفته است. ادعا می کنند که اشغال نظامی افغانستان توسط امریکا و ناتو در حقیقت"سپر دفاع مردم" در این کشور در مقابل قدرتگیری مجدد طالبان بود. اداعا میکنند این ناتو و دول غربی بودند که به یاری مردم افغانستان شتافته بودند و به مردم افغانستان امکان داده بود که "انتخابات آزاد" برگزار کنند، دولت "منتخب" داشته باشند، پلیس و نیروهای مسلح داشته باشند و خلاصه این اشغال بود که دمکراسی را دو دستی برای این مردم نه فقط ارمغان، بلکه هدیه کرده بود. بر اساس همین تبیین و ادعا، تسخیر قدرت توسط طالبان، اساسا ناشی از بی عرضگی پلیس و ارتش و نیروهای آموزش دیده و مسلح افغان معرفی می شود. می گویند که آنها یکباره زیر پای تمامی "تعلیمات" مستشارها و هرآنچه آموزش دیده بودند، زدند و بدون هیچ "مقاومتی" تسلیم نیروهای طالبان شدند! فرار اشرف غنی و دولتش را ناشی از فساد و بیعرضگی شان در مقابله با طالبان معرفی میکنند. ادعا میکنند مردم افغانستان و جامعه "عشیره ای" و "قبیله ای" افغانستان آمادگی پذیرش دمکراسی غربی را نداشت و توقع غرب از آنها زیادی بود و البته اخیرا در میدیا میگویند بخش اعظم مردم افغانستان از بازگشت طالبان و قوانین قورن وسطایی آنان راضی اند و حاکمیت طالبان را به جنگ و فساد حکومتی ترجیح میدهند.
بایدن و شرکا که همین را رسما گفتند، اما این روایت تنها محدود به هیئت حاکمه امریکا نیست. منتقدین آنها و حتی بخشی قابل ملاحظه ای از چپ در غرب نیز، همین روایت را پذیرفته است. و در بهترین حالت، به "عدم دولت سازی" و عدم تشکیل "سازمان های دولتی پابرجا" در افغانستان انتقاد دارد. از نظر اینان، ایراد در "عدم مدیریت" طی بیست سال اخیر است. بهرحال با وجود سایه روشن هایی، همه اینها، خروج نظامیان آمریکا و سرکار آمدن طالبان را نه دو رویداد مجزا ولی مرتبط، بلکه یک واقعه به هم پیوسته و یگانه و علل و معلول هم میدانند.
شکی نیست که خروج ارتش آمریکا و تصاحب حکومت توسط طالبان، تقریبا همزمان بود. شاید همین امر، به این "پیوستگی" تصویری دامن زده است، اما این همزمانی و حتی ارتباط بین دو رویداد، نیاز به تفکیک و پرداختن به مجزا بودن آنها را را بیشتر می کند. وقایع تاریخی را نمی توان با اتکا به قوانین شیمی مثلا گرم کردن آب و تبدیل شدن آن به بخار، توضیح داد. اما بکار بردن این شیوه منطقی علم شیمی در عرصه علم اجتماعی، فواید سیاسی خود را برای پیشبرد یک سیاست معین و منطقی نشان دادن آن، را دارد. نمونه های متعددی از این روش را می توان نشان داد. در برای مثال درهمین تاریخ معاصر ایران، قیام سال ۵۷ و سقوط دولت پهلوی، و روی کار آمدن جمهوری اسلامی را در نظر بگیرید. دو رویداد مجزا از هم، قیام مردم و قدرتگیری جمهوری اسلامی، که بورژوازی همواره سعی داشته آنها را بعنوان یک واقعه بهم پیوسته جلوه دهد، به این معنی که به قدرت رسیدن جمهوری اسلامی را محصول منطقی انقلاب ۵۷ قلمداد و معرفی میکند. حتی همین امروز هم فواید چنین "یگانگی" و این تصویر وارونه را برای بورژوازی می توان دید. جمهوری اسلامی با اتکا به همین متد است که خود را نتیجه بالطبع اعتراض و قیام مردم علیه رژیم سلطنت معرفی می کند، و اپوزیسیون راست مغلوب شده در همان قیام هم با همین متد نتیجه مشابی میگیرد. حتی اپوزیسیون بیرون رانده شده از حکومت جمهوری اسلامی نیز، با اتکا به همین متد، در کنار هواداران رژیم سلطنت به انقلابیون سال ۵۷ تشر می زنند که باید بابت اعمال خود در به زیر کشیدن رژیم پهلوی، (مترادف با سرکار آمدن ارتجاع اسلامی!) از مردم ایران عذر خواهی کنند!
در واقع، این نه یک "اشتباه تحلیلی" بلکه یک سیاست دیرینه بورژوازی و سیاستی آشنا است که با پرده ساتر انداختن بر واقعیت ها، با هدف مشروعیت دادن به وضعیت موجود ساخته و پرداخته شده است. سیاستی که در رابطه با افغانستان، سعی دارد تا هم حمله و اشغال نظامی بیست ساله و هم خروج ارتش آمریکا را، موجه نشان دهد. سیاستی که نقش آمریکا، و کشتار و فجایع در افغانستان را زیر فرش می کند، و همچنین، خیل معترضان به حمله و اشغال و ارتجاع حاکم را، به طالبان منتسب می کند. برای نشان دادن پوچی این کلاه برداری سیاسی، ابتدا باید خروج نظامی آمریکا و قدرتگیری طالبان را، جداگانه مرور کرد.
آمریکا و موقعیت آن
با فروریختن دیوار برلین، و پایان دنیای دو قطبی، اتکا امریکا بر نیروی نظامی اش برای مقابله با دیگر قطب های امپریالیستی بیشتر و بیشتر شد. عملی کردن این نقش ژاندارمی آمریکا، آنچه نظم نوین جهانی نام گذاشته بود، با تحمیل جنگ خلیج به پیش برده شد. اما این خود گماردگی آمریکا، همانطور که انتظار می رفت، نمی توانست دوام داشته باشد. انکشاف سرمایه و بخصوص ارزش افزایی ناشی از انقلاب انفورماتیک و تولید بی سابقه، حجم سرمایه و تراکم سرسام آور آن، که آخرین دهه قرن گذشته را رقم زد، موقعیت و قدرت های اقتصادی قطب های جهانی را بسیار متفاوت از گذشته کرد. با گسترش توان بورژوازی قطب های جهانی، آنهم پس از پایان جنگ سرد و جهان دوقطبی و رقابت و سهم خواهی در دنیای چند قطبی، بورژوازی جهانی، بویژه بورژوازی غرب نیز حاضر به قبول نقش بلامنازع آمریکا نبود. در عین حال تعیین و تقسیم دنیا میان امپریالیست ها، آنهم با در نظر داشتن قدرت تخریب سلاح های پیشرفته و اتمی هر کدام، دیگر از طریق جنگ مستقیم و رو در رو میان این قطب ها نظیر جنگ های جهانی اول و دوم، غیر ممکن شد و به این ترتیب جنگ های نیابتی جایگزین جنگ های جهانی شد.
خاورمیانه، منطقه مشترک المنافع امپریالیست ها، علیرغم جایگاه آن در بازار نفت و انرژی اما بدلیل نقش نسبتا کمتر آن در زنجیره این تولید مدرن جهانی روز، به یمن وجود انواع نیروهای ساخته پرداخته شده قومی و مذهبی از دوره جنگ سرد، به صحنه نبرد این جنگ های نیابتی، در طی دو دهه اخیر، تبدیل شد. خاورمیانه ای که مرتبا، چه نیابتی و چه مستقیم، به کانون جنگ های محلی و منطقه ای بدل شد و عملا جنگ، میلیتاریسم و تروریسم جایگزین هر گونه دیپلماسی برای حل معضلات و اختلافات شد. سیاستی ارتجاعی که با تحمیل نا امنی و جنگ و قربانی کردن نسل ها و از هم پاشیدن شالوده بسیاری از جوامع آن، از طرف امریکا و متحدینش به پیش برده شد.
بر متن چنین شرایطی است که در مقابل این تروریسم رسمی آمریکا، بازیگر دیگر، ارتجاع اسلام سیاسی نیز، همچون قطبی دیگر، بخصوص پس از جهنمی که در عراق بوجود آوردند، امکان ابراز وجود لجام گسیخته تری پیدا کرد. تروریسمی که با سازمان ها و شبکه های خود، متکی بر همان ارتجاع قومی مذهبی، با تکیه بر سناریوی سیاه حاکم، در این منطقه گسترش یافت. قطبی که در دل جنگ سرد علیه نفوذ بلوک شرق، توسط امریکا مسلح شده و سازمان یافته بود، امروز دیگر برای تحمیل خود به جغرافیای خارج از محدوده سنتی و تعریف شده خود، به عملیات نظامی نه تنها در آسیا، بلکه در اروپا و آمریکا و حتی آفریقا دست زد و فاجعه ۱۱ سپتامبر را آفرید. به بهانه مقابله با همین "پا از گلیم خود دراز کردن" اسلامی سیاسی و نیروهای تروریست آن و دست درازی به حریم مخلوق خود، اینبار آمریکا برای حفظ موقعیت جهانی اش، پرچم ورشکسته "مقابله با سلاح های کشتار جمعی" صدام در عراق را کنار گذاشت، و پرچم "مبارزه با تروریسم" را بدست گرفت. پرچمی که افراشته شد تا با گسیل نیروی نظامی آمریکا تحت لوای "جنگ علیه تروریسم" و تامین "امنیت جهانی"، رقبای جهانی را پشت سر خود به صف کند. همچون دهه پیشتر که قرعه به نام عراق و صدام افتاده بود، در این دوره قرعه به نام افغانستان و به نام بن لادن افتاد. حمله نظامی به افعانستان با شعار "تامین امنیت مردم علیه تروریسم" سازمان داده شد و افغانستان به اشغال کامل نظامی امریکا و متحدینش درآمد.
حتی فرهنگ خاصی مبتنی بر همین سیاست سازماندهی شد. صرف متولد شدن در خاورمیانه، کافی بود تا شناسنامه های هر شهروند آن بعنوان مسلمان و تروریست ثبت شود و مهر بخورد. بمباران و کشتار مردم فلسطین و تحکیم و قانونی شدن آپارتاید قومی و مذهبی حاکم توسط دولت اسرائیل، با توسل به همین فرهنگ "ضد تروریسم" مشروع اعلام شد. در غرب نیز، تبلیغات "خطر تروریسم" و "مبارزه" با آن پوششی شد تا دولت های حاکم از آن برای مقابله با مبارزات جاری در این کشورها استفاده کنند. بورژوازی در کشورهای غربی به این ترتیب توانستند بسیاری از آزادی های تثبیت شده مدنی را محدود کنند و قدرت پلیس و دستگاه های امنیتی و تحمیل آن به مردم این کشورها، را افزایش دهند.
اما مسلما، چنین حمله وسیعی حتی با وجود شدت و وسعت آن، قادر به مهار کردن مقاومت و اعتراض از پایین، و اینجا در بطن جوامع خاورمیانه، نمی توانست باشد. در بسیاری از کشورهای این منطقه، اعتراضات پی در پی علیه این نابسامانی، علیه فقر و بی بضاعتی دائم، و علیه حکومت های ارتجاعی و بخصوص سیاست تحمیل جنگ و نزاع ممتد، نیز گسترش یافت و براه افتاد. بهار عربی، یکی از نمونه های این اعتراضات بود که علیه کل این شرایط سرباز زد. اعتراضاتی که علاوه بر سرکوب مستقیم توسط حکومت ها و تقویت نیروهای ارتجاعی قومی مذهبی، دخالت مستقیم نیروهای نظامی آمریکا و ناتو را نیز به همراه داشت تا هرگونه انتظار پیروزی مردم در این منطقه را در نطفه خفه کند. بطور خلاصه، پیشبرد سیاست آمریکا برای حفظ موقعیت خود در قبال رقبای جهانی، به قیمت بحرانی شدن کل خاورمیانه و میلیتاریزه شدن آن شد و کشتارهای جمعی و نابودی شالوده جامعه ها، از افغانستان و عراق تا یمن و لیبی، در این مدت روی داد.
این سیاست عمومی آمریکا و تمرکز بر خاورمیانه، چند سالی است که جایگاه خود را از دست داده است. ابراز علنی اختلافات بین آمریکا و اروپا و مشخصا فرانسه در پی حملات نظامی به لیبی، شروع رابطه های جدید تجاری اروپا با روسیه، و گسترش نفوذ چین در اروپا و آمریکا، و یا قبول ضمنی سیاست چین در احداث خط ابریشمی از جانب اروپا، از جمله نشانه های آغاز پایان این دوره بود. مشخصا در خاورمیانه، سردی رابطه آمریکا با عربستان، و توافق برجام، از نمونه های برجسته این پروسه بود. این پروسه مسلما تمامی جبهه بندی های موجود را که حول سیاست نظامی کردن خاورمیانه و نقش آمریکا ساخته شده بود، و همچنین جایگاه کشورهای اصلی منطقه و مشخصا اسرائیل را تحت تاثیر قرار داد.
شکی نیست که مسائل درونی آمریکا و به قدرت رسیدن ترامپ، برگزیت و انعکاس آن در اروپا، تاثیرات خود را بر سیر اوضاع داشتند. ترامپ به نمایندگی از جناحی از هیئت حاکمه آمریکا، خواهان رقابتی فعال تر، یک جانبه تر با چین و دیگر قطب های جهانی بودند. این جناح با تکیه بر راست افراطی، با شعار "آمریکا اول" از یکطرف هرگونه محدودیتی بر سرمایه در آمریکا را کنار زد و فرهنگ متناسب با آن را در همه زمینه ها، منجمله فرهنگ ضد زن، ضد مهاجر و کارگر خارجی، عدم تعهد به حفظ محیط زیست و غیره، گسترش داد. از طرف دیگر، بر شدت رقابت اقتصادی و تعرفه گذاری و جنگ تجاری با اروپا و مشخصا با چین، افزوده شد. این جناح در عین حال، در خاورمیانه خواهان برخورد شدید تر با دولت ها و نیروهایی بود که هم پیمان آمریکا نبودند. سیاست "فشار حداکثری" به ایران به مثابه یکی از جناح های فعال مخالف امریکا در خاورمیانه، خروج از برجام، و محدود کردن تعهدات مالی به فلسطین از جمله نمونه های این سیاست بود. در عین حال، کمک به اسرائیل و به رسمیت شناختن اورشلیم به عنوان پایتخت اسرائیل، جنبه دیگر همین سیاست بود. اما این سیاست ها، با تمام سویه های یکجانبه ای و ساختار شکنی اش، تغییری در این واقعیت نمی داد که سیاست عمومی مجاب کردن قطب های امپریالیستی تحت لوای "مبارزه با تروریسم"، شکست خورده است. واقعیتی که حداقل بر اساس تمامی مولفه های اقتصادی و سیاسی، حاکی از افول جایگاه جهانی آمریکا بود.
به رسمیت شناختن همین موقعیت آمریکا در دنیای چند قطبی، خود عاملی بر تشدید سهم خواهی و گسترش نفوذ دولت های اصلی در خاورمیانه بود. جبهه بندی ها، دوری و نزدیکی های هر کدام چه در تقویت و یا مقابله با داعش و دولت خلیفه، در جنگ ها در سوریه، در لیبی و یا در یمن و عراق، و غیره، بر اساس این سهم خواهی بود که شکل گرفت. وجه دیگر بازتاب این افول را می توان برای نمونه در قراردادهای تسلیحاتی ترکیه عضو ناتو، و یا عربستان متحد سنتی آمریکا، با روسیه و چین دید. حتی شاهد افزایش رابطه تجاری اسرائیل با چین بودیم.
به این ترتیب، نتیجه سیاست کل هیئت حاکمه آمریکا در پایان "خاصیت" خاورمیانه و ضرورت تمرکز نظامی در آن، خاتمه دوره "مبارزه علیه تروریسم" و عملا شکست سیاسی این سیاست دو دهه ای آمریکا است. فراتر اینکه پایان این تمرکز، در عین حال حاکی از اولویت تمرکز آمریکا بر رقابت با چین و محدود کردن رقبای جهانی امروز است. اگرچه عملی شدن این تغییر سیاست را امروز و با خروج نیروهای امریکا از این منطقه شاهد هستیم، اما پروسه ای را طی کرده است. این تصمیم گیری، علیرغم تفاوتهایی در نحوه پیشبرد آن، پایه سیاست عمومی آمریکا چه در دوره اوباما، چه ترامپ و چه امروز بایدن، است. طرح های اولیه اوباما برای خروج نیروهای نظامی آمریکا از سوریه، در دوره ترامپ عملی می شود و یا تصمیم کاهش تعداد پایگاه های نظامی آمریکا در خاورمیانه در دوره ترامپ، در دوره بایدن اجرا می شود، و بالاخره بایدن است که طرح ترامپ در مذاکره و توافق با طالبان و پایان دادن اشغال افغانستان را به پیش می برد.
باید همینجا تاکید کرد که شکست سیاسی آمریکا، و عدم تمرکز نظامی در خاورمیانه، تغییری در محوریت اتکا هیئت حاکمه آمریکا به نیروی نظامی این کشور نمیدهد. اینجا بحث کاملا حول تغییر تمرکز است. شاید نمونه قرارداد اخیر استرالیا با آمریکا برای خرید زیردریایی های اتمی، از جمله این تلاش هاست. اما اینکه آمریکا خواهان دخالتگری نظامی است، و اینکه تا چه حد می تواند اینبار همین نظامی گری را در "حیاط خلوت" چین براه بیاندازد، منوط به عوامل متعددی است که در چارچوب این مقاله نمی گنجد.
قدرت گیری طالبان
در ابتدا باید گفت که شدت حمله تروریستی۱۱ سپتامبر، و تاثیر آن بر فضای عمومی نه تنها در آمریکا، بلکه در سراسر دنیا، به آمریکا امکان داد تا علم کردن "جنگ علیه تروریسم" و حمله نظامی و سپس اشغال افغانستان، را بمثابه یک عکس العمل موجه و مشروع معرفی کند. پمپاژ تبلیغات بورژوازی حول " جنگ علیه تروریسم"، و آنهم نه فقط در آمریکا بلکه در بخش وسیعی از جهان، به حدی بود که شکست سیاست نظم نوین جهانی را، حداقل در انظار عمومی، به حاشیه برد. شرایطی که امروز دیگر، در دوره مسجل شدن شکست "جنگ علیه تروریسم" وجود ندارد.
اینبار طبق توافقات از پیش، قرار بود که طالبان در طی یک پروسه، با شرکت کردن در انتخابات و در مشارکت با دولت موزائیکی افغانستان، در حکومت سهیم شود. اما طالبان با تصاحب قدرت برای خود، حتی قبل از خروج کامل نیروهای آمریکا، عملا ابتکار عمل را بدست گرفت و خلاء قدرت در افغانستان را پر کرد. به این ترتیب، طالبان ابتکار عمل را بدست گرفت و اینبار، این آمریکا بود که برخلاف زمان حمله به افغانستان در بیست سال پیش، غافلگیر شد.
صحنه های حملات طالبان به مردم از یکطرف، و مقاومت شجاعانه این مردم در مقابل مرتجعین مسلح در کوچه و خیابان شهرها، تصویر بمراتب متفاوتی از ادعاهای "ناجی دمکراسی"، آمریکا، و نیروهای نظامی اش و قبول طالبان به مثابه "حکومت رسمی" افغانستان را نشان داد. مردمی که نه برای بازگشت نیروهای اشغالی آمریکا، بلکه با نیروی خود و برای بدست گرفتن سرنوشت خود، در مقابل طالبان ایستادند و اعلام کردند که حاضر به قبول این حکومت نیستند. مردمی که همزمان نفرت خود را از امریکا و ناتو، دولت پوشالی اشرف غنی و طالبان اعلام میکنند. اعتراضی که همچنان در جریان است و وقعی به حکومت اسلامی طالبان نمی گذارد. جنبش عمومی که در دنیا در حمایت از اعتراض این مردم همچنان در جریان است، شرایطی را ساخته است که دیگر توجیه نقش آمریکا و نیروهای اشغالی را غیر ممکن ساخته است.
در عرض همین مدت کوتاه، تمامی رشته های ادعاهای "دفاع از مردم"، "نیروی نظامی ناجی" و "جنگ با تروریسم"، و را ... پنبه شد. با سرکار آمدن طالبان، فضای عمومی را، در همه جا، آنچنان تغییر داد که حتی دولت های غربی و سازمان ملل را مجبور به تامل در به رسمیت شناختن دولت طالبان، به عنوان نماینده رسمی مردم افغانستان، کرده است.
علاوه بر این، حتی گزارشات مراجع غربی اذعان دارند که طالبان نه بر اساس قدرت بسیج و توان نظامی اش، بلکه با پشتیبانی دولت ها، ارتجاع منطقه، با بند بست با سران نیروهای قومی مذهبی در افغانستان، توانست قدرت را تصاحب کند. به عبارت دیگر، بر خلاف ادعاهای اولیه بایدن و ژنرال هایش، طالبان، نه بر پایه خواست مردم افغانستان، نه بدلیل روحیه جنگی بالا و قدرت نظامی شان، حتی بدلیل تسلیم طلبی نیروهای دولت موزائیکی افغانستان، و مسلما نه بدلیل شکست نظامی آمریکا شبیه جنگ ویتنام، به قدرت نرسید. بلکه برعکس، آمریکا بدنبال شکست سیاسی "جنگ علیه تروریسم" خود، با مذاکره و زد و بند، با به رسمیت شناختن باند طالبان، خود عامل اصلی و اهدا کننده قدرت حکومتی به طالبان شد. علیرغم تلاش سخنگویان و قلم بدستان بورژوازی در دادن تصویری وارونه از روندها و سیاستها، این تصویری است که با خروج نیروهای اشغالگر، نه فقط در افغانستان و منطقه، بلکه در سراسر دنیا شکل گرفته است. تصویری که پاک کردنش از اذهان عمومی جامعه به راحتی ممکن نیست.
مسلما پایان رسمی تمرکز نظامی آمریکا در خاورمیانه، بازتاب های جدی در این منطقه داشته و خواهد داشت. همانطور که قبلا اشاره شد، با کنار رفتن یک عامل اصلی، یعنی خطر جنگ و نزاع دائم، با کنار رفتن سیاست بحران سازی امریکا در منطقه و میلیتاریزه کردن خاورمیانه، با کنار رفتن فاکتور "به حمایت امریکا میتوان هر کشوری را به خون کشید"، و بالاخره با واگذار شدن اختلافات و کشمکشهای دول منطقه به قدرت خودشان و مهمتر با نیاز بورژوازی در خاورمیانه به بازسازی اقتصاد کاپیتالیستی هر کشوری، فضا برای راه حل های سیاسی و غیر نظامی بازتر می شود. طی همین مدت، مذاکرات چند جانبه میان کشورهای این منطقه شکل گرفته است. منجمله مذاکرات عربستان و ایران، عربستان و مصر و عمارات، اسرائیل و مقامات فلسطینی، و غیره. بدون شک این مذاکرات به معنی خاتمه رقابت ها و جنگ های نیابتی میان کشورهای این منطقه نیست، اما بهر حال نشانگر باز شدن فضای سیاسی بجای رجوع فوری به جنگ و نزاع می باشد.
علیرغم منافعی که بورژوازی حاکم در هر یک از کشورهای منطقه در طی تخاصمات جاری بدست آورده و یا تعقیب کرده اند، اما، ناامنی و بی ثباتی که با خاورمیانه پر از تنش و جنگ عجین شده است، امکان هرگونه اتصال و دسترسی بورژوازی این کشورها را به بازار جهانی نیز، محدود و محدودتر کرده است. باز شدن فضای غیر جنگی، از این زاویه، مورد قبول بورژوازی محلی نیز می باشد.
عامل دیگر سیاست و فشار دولت چین برای حفظ امنیت جاده ابریشم خود است. چین در طرح پنج ماده ای خود که در اسفند ماه گذشته اعلام کرده بود، امکان خروج از این دایره جنگ و نزاع را در مقابل بورژوازی این کشورها قرار داده است. در این طرح، دیپلماسی و مذاکرات چند جانبه و به رسمیت شناختن دولت ها و نیروهای محلی، بخشی از پروسه خاتمه دادن به تخاصمات جاری می باشد. امری که چین تصمیم دارد با ریاست خود در شورای امنیت سازمان ملل، تعقیب کند. چین همچنین قول سرمایه گذاری و وام های خود به دولت های این منطقه را، البته برای پیشبرد سیاست خط ابریشمی خود ، از پیش داده است. نه فقط چین، بلکه کشورهای غربی هم برای سرمایه گذاری و استفاده از نیروی کار ارزان این کشورها و همزمان برای خلاصی از موج آوارگان جنگی در کشورهای خود به بازگشت امنیت به خاورمیانه نیاز دارد. بطور نمونه فرانسه همانطور که در لبنان و عراق نشان داده است، سرمایه گذاری در این منطقه را در دستور خود قرار داده است. اینکه این سیاست های "سرمایه گذاری" تا چه حد تحقق پیدا می کنند، چند و چون آن و یا مدت زمان اجرای آن، فعلا نامعلوم است. اما برای دولت ها و بورژوازی حاکم این درجه ثانوی دارد، و مقدم برای اینها، وجود یک آلترناتیو، امکانی که تنها به آمریکا متکی نباشد است، که تعیین کننده تر است.
سیاست امریکا مبنی بر عدم تمرکز در خاورمیانه، موقعیت اسرائیل و رابطه اش با کشورهای این منطقه و خصوصا مسئله فلسطین را، نیز تغییر می دهد. فشار بر اسرائیل برای قبول عقب نشینی در رابطه با فلسطین افزایش می یابد. پوشالی بودن ادعاهای ترامپ حول قراردادهای "دوستی" بین اسرائیل و کشورهای منطقه، و عکس العمل مردم این منطقه، بار دیگر نشان داد که بورژوازی عرب و اسرائیل باید راه حلی برای حداقل ترمیم این زخم قدیمی بیابند. نظامی و نا امن شدن خاورمیانه، که اوضاع را به نفع اسرائیل کرده بود، تغییر می کند.
مولفه امروز، به قدرت رسیدن طالبان است. در واقع این قدرتگیری، امکان دیگری را در کل این منطقه باز کرده است، و آنهم اینکه دخالت و حتی تصاحب حکومت، برای تمامی نیروها و گروه های مرتجع، نه تنها ممکن، بلکه قابل قبول "جامعه بین المللی" است. باز شدن این مجرا، به معنی این است که تمامی باندها و دستجات قومی مذهبی که از توان کافی در کشوری برخوردار باشند، می توانند در حکومت نیز سهم داشته باشند. این پروسه ای است که نقش و دخالت هر نیروی سرکوبگری را در این منطقه فراهم می کند. کافی است برای نمونه عراق را در نظر گرفت و متوجه خطری بود که مردم این کشور را با دولتی با حضور نیروهای سناریو سیاهی تهدید می کند. به همین شکل در لیبی یا دیگر کشورهای این منطقه و یا آسیا و آفریقا. در یک چنین طرحی، این نیروها چه به تنهایی و چه در مشارکت با هم (با برگزاری هر انتخابات فرمایشی) میتوانند در حکومت شرکت داشته باشند. حکومت هایی که بنا به سیاست چین، که ظاهرا قرار است نیروی تعیین کننده ای در خاورمیانه بشود، با عنوان پرطمطراق اما ارتجاعی "عدم دخالت در امور داخلی کشورها"، عنوان شده است یا طرح پنج ماده ای چین، و یا سلسه بندی های آماده شده فرانسه، قرار است مورد قبول واقع شوند. در این طرح ها، مردم و دخالت شان در تعیین سرنوشت خویش، کوچکترین جایگاهی ندارد. نمونه به رسمیت شناختن طالبان توسط چین، اجرای همین طرح را امروز، در عمل نشان می دهد. به این ترتیب، قرار است مردم همچنان در انقیاد طرح های از بالا، در خدمت منافع این و یا آن قطب امپریالیستی گرفتار بمانند. به عبارت دیگر، با نظامی شدن خاورمیانه مردم قربانی شدند، و قرار است با خروج نیروهای نظامی امریکا، باز هم مردم قربانی شوند!
مسئله مهم دیگر اما اینجاست که جوامع این منطقه، دیگر همان جوامع سه دهه پیش، زمان جنگ خلیج یا حمله به افغانستان نیستند. علاوه بر تغییرات کمی نظیر رشد جمعیت و افزایش اردوی کار، طبقه کارگر و بورژوازی در این کشورها بمراتب بالغ تر شده اند. مردمی که توحش و جنایت های باندهای قومی و مذهبی و نقش دولت های ارتجاعی خود را به چشم دیده است، مردمی که بهار عربی و توان خود در به زیر کشیدن حکومت را تجربه کرده است، در موقعیتی بسیار متفاوت با گذشته قرار دارند. در طی این مدت، هر زمانی که مردم امکان و فرصتی بدست آورده اند، انزجار خود را در اعتراض به این وضعیت اعلام کرده اند. اعتراضات جاری در مصر، تونس، لبنان، عراق و بقیه کشورهای این منطقه، قابل مقایسه با هیچ دوره ای در گذشته نیست. احساس همبستگی و هم سرنوشتی میان مردم این منطقه، اعلام علنی این همسرنوشتی، علیرغم تلاش نیروهای ناسیونالیست، قومی و مذهبی، نیرویی است که نمیتوان به سادگی آنرا نادیده گرفت.
بدون شک صحنه خاورمیانه دستخوش تغییرات بسزایی خواهد شد. تنش های بین دولت ها و نیروهای ارتجاعی، تا زمانیکه توازن قوای جدید شکل می گیرد، بگونه ای نظامی و غیر نظامی ادامه خواهد داشت. در عین حال، خروج تمرکز نظامی امپریالیستی، امکان دخالتگری سیاسی و غیر نظامی را بیشتر می کند. علاوه بر این، هم سرنوشتی مردمی که تحت این شرایط طی این سی سال اخیر زندگی کرده اند، پتانسیل همبستگی فراتری را بهمراه خواهد داشت. شعارهای حمایتی معترضان در لبنان و عراق در حمایت از اعتراضات در ایران، حمایت های بی دریغ مردم در ایران از مردم افغانستان، و ... تنها نمونه هایی از درجه این همبستگی است. و به همین اعتبار، پیشروی مردم در هر کدام از کشورهای این منطقه، موجی بسیار وسیعتر و عمومی تری در کل خاورمیانه را دامن می زند. آینده ای که نقش انقلاب و سرنگونی هر یک از مرتجعین حاکم بدست مردم ازادیخواه را به سکوی پرشی برای انقلابات در دیگر کشورهای خاورمیانه تبدیل شود.
۱ اکتبر ۲۰۲۱