سنندج جدید، شهری زنانه و کارگری
سنندج شهر بزرگی است، قدمتی را پشت سر گذاشته و مهر تحولات مهمی را بر خود دارد. بزرگترین شهر و مرکز استان کردستان را حتما میشود با علاقه از زوایای مختلف مورد مطالعه قرار داد. آنچه در این نوشته مدنظر است، تحولاتی است که در مدتی کمتر از دو دهه شهری کارگری و بر دوش زنان را بجا گذاشت. در طول دو دهه اخیر دیگر نه اثری از معدود کارخانه های نساجی شهر باقی مانده است، و نه مرکز تولیدی قابل اعتنایی احداث شده است، در تشابه با سایر شهرهای کردستان و ایران بیکاری بخش بزرگ جمعیت را در خود بلعیده است و در عوض شهری تازه با ساختار اجتماعی و اقتصادی متفاوت، گام به گام شکل گرفته است... سنندج جدید بشدت کارگری و متکی به نیروی کار زنان است. خانه ها وسیعا به مراکز تولیدی تبدیل شده است، و به همان نسبت که زیست و خانه، به همان نسبت نیز مناسبات خانوادگی، چهره، مراودات، و آنچه روزمرگی شهروندان نامیده میشود، دستخوش تغییرات اساسی شده است.
گزارشی از شرایط اقتصادی و اجتماعی محلات اصلی شهر سنندج در سلسله پا ورقی های نشریه علیه بیکاری در دسترس قرار میگیرد که لب کلام آن در این خلاصه میشود: مردان در بیکاری و زنان در اشتغال مجمع الجزایر بیغوله های تولید خانگی. و هدف از این تفحص بدست دادن سرنخ های لازم برای سازمان یابی حق طلبی طبقاتی در سنندج زنانه کارگری است...
در شماره 64 نشریه در ادامه گذر خود بر شهر سنندج سر از یک کارگاه در شهرک صنعتی شماره یک این شهر در می آوریم و از نزدیک با شرایط کار و زندگی سه کارگر زن این کارگاه آشنا میشویم.
*
مورد اول، خانواده سه نفری آقا محمد، توران خانم و پسر کوچکشان، آرتین است.
آقا محمد، مردی چهل و دو ساله، قد بلند و نسبتا لاغر است. موهایش فر و کم پشت است. چشمهایش درشت، ولی به شدت کدر و کمی قرمز است. بینی معمولی، دندانهایی مرتب، سبیل متوسط و ریش آنکارد دارد،. ريشش را بخاطر این میگذارد که لاغری صورتش به چشم نیاید... توران خانم هم زنی 39 ساله، دارای قد اندامی متوسط است که نه چاق و نه لاغراست. موهایش جوگندمی است. چشمهای سیاه و نخودی، بینی گوشتی و دندانهایش بخاطر اینکه خانوادگی جنس دندانهایشان ضعیف است، کم کم دارد خراب میشود واو هنوز نتوانسته است ترمیمشان کند.. پسرشان آرتین هم 2سال دارد. پوستش سفید، موهایی مجعد و چشمهای درشتش را از پدرش به ارث برده است و در همان سن و سال رفتار مودبانه ای دارد.
برویم سر اصل مطلب:
آقا محمد تا 10سال پیش یعنی تا 32 سالگی در یک کارگاه کفاشی به مدت 12سال (از 20سالگی تا 32سالگی) کار میکرد. او در 25 سالگی با دخترعمویش، توران، که در روستا زندگی میکرد ازدواج کرد. زندگیشان را با هزار مکافات و قرض و قوله اداره میکردند. اما چون از همان بچگی عاشق هم بودند بخاطر دست تنگی خم به ابرو نمی آوردند و همیشه شاد بودند. تازه کم کم بعد از گذشت هفت سال، داشتند نفس راحتی میکشیدند که یکدفعه آقا محمد متوجه شد که جفت کلیه های خود را از داده است و باید فورا دیالیز کند. حالش به شدت وخیم بود و بدنش خیلی ضعیف شد. چیزی که آنها را اذیت میکرد وضعیت مالی اسفبارشان بود. برای خرید کلیه به هر دری زدند. تقاضای وام و کمک به جایی نرسید. بعداز دوسال تلاش و در بدری، یک فرد خیّر در یکی ازبیمارستانهای تهران حاضر شد تمامی هزینه هایشان را پرداخت کند و برای آقا محمد کلیه بخرد. یکسال بعد از پیوند آقا محمد به سرکار خودش برگشت و کارش را شروع کرد. اما چون کم خون بود و پلاکت خونش پایین آمده بود، غش میکرد و نمیتوانست کار کند. بخاطر همین، به هزار اصرار، توران خانم توانست راضیش کند که درخانه بماند و سرکار نرود.
توران خانم زنی فوق العاده مهربان، خوشرو، و صبرش از ایوب پیامبر هم بیشتر است. هیچوقت لبخند از گوشه لبش محو نمیشود. اگر دقت کنی در موقع شرح حال و وضعیت، میبینی گوشه پلکهایش از اشک پر میشود، اما به روی خودش نمی آورد.. وقتی آقا محمد خانه نشین شد توران خانم به کمیته امداد مراجعه کرد و تقاضای کمک کرد. به واسطه آشناها توانست پرونده ای تشکیل دهد که ماهانه کمی به آنها بدهند. این کمکها مقداری کمی پول و کمک هزینه خرید داروهای بعد از پیوند کلیه آقا محمد بود.. اما بالاخره زندگی خرج دارد و از همه مهمتر اینکه آنها در خانه ای کوچک در حاشیه شهر سنندج در محله (دوشان) اجاره نشین بودند.
توران خانم تصمیم گرفت خودش سرکار برود و بخش دیگر هزینه ها را خودش تامین کند. بعد از 3سال کار برای بازار سبزی فروشها توانست شغلی در کارگاه بسته بندی سبزی پیدا کند و به آنجا برود. خانه شان را تغییر دادند و به یکی از محلات پایین شهر آمدند که از آن خانه کمی بزرگتر است. خانه ای دو طبقه است که طبقه بالا صاحب خانه در آن زندگی میکند و آنها هم طبقه همکف هستند.
از درب ورودی خانه وارد راه پله ای شش متری میشوی، کفشها را آنجا درمی آوری و وارد هال میشوی. دور تا دور خانه پشتی است. میز تلویزیون شیشه ای و تلویزیون نسبتا کوچک هم در وسط هال زیر پنجره گذاشته اند. ساعت گرد طلایی و عکسی از روز عروسیشان به دیوار نصب است. آشپزخانه کوچک و نقلی و کابینتهای فلزی قهوهای رنگ قدیمی داخل آشپزخانه است. یخچالشان هم قدیمی و کوچک است و فقط دوطبقه فریزر دارد. اتاق خواب کوچکی هم دارند که تقریبا 9متری است. یک کمد لباس و سبد اسباب بازیهای پسرشان آنجا نگه داری میشود... بالای کمد هم آینه و شمعدان و دسته گل روز عروسیشان را گذاشته اند.
بحث اصلی ما اینجا شروع میشود
درتمام طول مدتی که آقا محمد بیمار بود توران خانم و یکی از برادرهای محمد مراقبش بودند. درخانه و بیمارستان توران خانم مانند پرستار بالای سرش بود.. از وقتی که سرکار میرود صبحها ساعت ۱۱ صبح تا 5عصر سرکار است. محل کارش در شهرک صنعتی شماره یک سنندج است. هر روز یک مینی بوس دنبال او و همکارانش میرود و عصر هم آنها را تا سر کوچه می آورد. سرجمع بیست نفر کارگر هستند. ماهانه 1میلیون و 500هزار حقوق میگیرند. کارشان هم بسته بندی انواع سبزی ها شامل سبزی خورشت و کرفس سرخ شده، سبزی دلمه، لوبیا سبز، باقالی و نخود است. اضافه کاری، بدی آب وهوا، سختی کار و.. شاملشان نمیشود. در یک کارگاه بدون پنجره کار میکنند. لامپهای زیادی بالا سرشان روشن است و همین باعث می شود که پیشانی اکثرشان همیشه مرطوب و عرق کرده باشد. فقط جمعه ها تعطیلی دارند و 5 روز اول سال جدید. بقیه روزها دیگر سرکار هستند. عصرها هم خسته و کوفته به خانه برمیگردند و کارهای خانه هم روی دوش خودشان است...
توران خانم دوسال پیش آرتین را به دنیا آورد و تا سه ماهگی با هزار بدبختی و انجام بعضی کارهای مربوط به کارگاه مانند پاک کردن نخود فرنگی توانست پیش پسرش درخانه باشد.. از وقتی سرکار برگشته است آقا محمد مسئول نگهداری آرتین شده است. برایش شیرخشک میخرند و هزینه هایشان خیلی بالا رفته است.. برادر آقا محمد برایش یک پیکان مدل پایین خریده است که وقتی توران خانم از سر کار برمیگردد آقا محمد بتواند مسافر کشی کند و کمک خرج خانه باشد. شبها تا دیر وقت سرکار است و صبحها هم تا زمان رفتن توران خانم به کارگاه مشغول جا بجایی مسافر است و از وقتی هم که بنزین گران شده است وضعیت اقتصادی شان وخیم تر شده است..
اما نکته جالب این خانواده این است که حاضر هستند جانشان را برای هم بدهند و امیدوارند که به زودی سختی هایشان تمام شود و پسرشان خوشبخت شود.
نویسنده: سارا ارجمند
شخصیت ها واقعی و اما اسامی غیر واقعی هستند
این نوشته بصورت پاورقی از شماره های 62 نشریه علیه بیکاری منتشر شده است. بزودی کل نوشته جداگانه منتشر خواهد شد.
علیه بیکاری