با تغییر مناسبات اجتماعی در جامعه مفاهیم یک سری از پدیده‌ها و مقولات اجتماعی هم کاملاً تغییر می‌کنند. حلقه زدن آدم‌ها حول یک پدیده آن‌هم با بار معنایی و مفهومی پیشا مناسبات نو، درماهیت هیچ معنای دیگری ندارد، به جز این که یا از بُعد سیاسی – اقتصادی منفعت زا است و برای بخشی از طبقه‌ی فرادست سود می‌رساند و یا هم در جا زدن و ماندن نیروها را در دوران گذشته نشان می‌دهد. برخورد صد ساله‌ی بخش بزرگی از نیروهای "چپ" و راست در افغانستان با "استقلال" در همین محدوده است و شدیداً نیازمند بازبینی و باز اندیشی است. سطور زیر پیرامون استقلال بیش‌تر از این جنبه، قابل فهم است تا جنبه‌های دیگر.
"استقلال" در واژه شناسی بیش‌تر "در باب استفعال با واژه‌های چون قلت، قلیل و تقلیل مرتبط است" و در بار معنایی اکثراً خود باشی، خود ایستایی و ناوابستگی ترجمه می‌شود. در تعاریف اصطلاحی در دوره‌های استعمار زدایی و تیوری‌های پسا استعماری بیش‌تر تلاش شده است تا جنبه‌های وابستگی‌ها را تقلیل داده و تکیه برغیر و دیگری را به صفر برسانند. از استقلال تعاریف مختلفی از سوی متفکران سیاسی و حقوقی صورت گرفته است. بن مایه‌ی بیش‌ترینۀ تعریف‌ها به گونه‌ای وابسته است به حاکمیت دولت‌ها و ناوابستگی آن‌ها به دولت‌های دیگر. به عنوان نمونه:

"استقلال به شرایطی گفته می‌شود که یک ملت، کشور یا دولت توانایی خود گردانی و حاکمیت بر سر زمین خود را داشته باشد. یا استقلال صفت و وضعی را گویند که به موجب آن دولتی تحت سلطه‌ی دولت دیگری قرار نداشته باشد."[1]
و یا :"استقلال، برخورداری یك كشور از حق حاكمیت ملی معنا می‌شود. به این معنا كه دولت برای ادارۀ امور داخلی كشور و روابط خارجی خود نیازمند جلب نظر و موافقت دولت یا دولت‌های خارجی نمی‌باشد." [2]

به همین گونه فرهنگ اصطلاحات حقوقی- سیاسی دکتر شمس الدین فرهیخته استقلال را این‌گونه تعریف می‌کند:

"دولتی که در امور سیاسی- اجتماعی خود اعم از داخلی یا خارجی مخیر باشد حقوق بین الملل عمومی آن دولت را غیر وابسته و مستقل می شناسد."[3] (درشت سازی دولت در تعاریف از من است)
من به تعریف‌های ذات باورانه نسبت به پدیده‌ها در هر گستره‌یی از ابعاد اجتماعی باورمند نیستم، به همین دلیل درآغاز تذکر دادم که پدیده‌ها و مقولات اجتماعی در فرایند دگرگونی‌های وجه تولید در اجتماع، تولید و باز آفرینی می‌شوند و همانند موجودات زنده هر کدام که بیش‌تر با محیط و جو سیاسی- اقتصادی سوای تن و توشه‌اش سازگاری داشت، تجدید حیات می‌یابد.

در تعریف‌های فوق که تقریباً چکیدۀ کل تعریف‌ها از استقلال است نکات اساسی‌ای نهفته است که با تأسف نیروهای اجتماعی "چپ" و راست در کشور کمتر به آن پرداخته اند. نخست این‌که "ناوابستگی"، " بیگانه ستیزی"، ماندن در لاک"خودی" و زندگی پشت دیوارهای خطوط برساختۀ خود کفایی دوره‌های پیشا سرمایه داری چیزی جز مفهوم خودکشی جمعی در عصر کنونی آن‌هم در دهکدۀ جهانی بشریت معنای دیگری ندارد، چون همۀ پنداشت‌ها و باورهای "خودی" دوران گذشته امروزه با گسترش هرچه بیشتر آمیزش و وابستگی بین انسان‌ها به حکم روندِ خود گسترسرمایه در سراسر جهان در چمبرۀ فرایند جهانی شدن به باد فنا رفته است. امروزه در عصر امپریالیسم به قول لنین و عصر امپراتوری به قول آنتونی نیگری و مایکل هارت بدون تأثیر پذیری از محیط بیرون و در مقابل تأثیر گذاری بر جو دیگران ناممکن است که دم و باز دم اقتصادی-سیاسی نمایید، آن‌هم در حصار یک کشور.

نکتۀ دیگر که خیلی مهم و اساسی است و بیش‌تر منجر به کژ فهمی از استقلال شده است قبول مفاهیم حاکمیت در شکل و شمایل مطلق، مردمی و ملی در فرایند تاریخ است که زنجیره وار به ما رسیده و ما هم با تأسف با همان سرشت و ویژگی‌های کهنه اکثراً قبولش کرده ایم؛ در حالی که ماهیت و منش امروزی حاکمیت همانند گذشته نافی قدرت مردمی و آحاد انسان‌ها است که در چهارچوب حاکمیت "مردمی" و "ملی" به خورد جامعه می‌دهند. حاکمیت از واژۀ لاتینی (Superanus) که قدرت برتر یا قدرت مافوق و مطلق است گرفته شده است و در اصطلاحات حقوقی- سیاسی به مفهوم تفوق داخلی و استقلالیت بیرونی در رتق و فتق دولت‌ها به کار می‌رود. از همان ابتدا که پادشاهان می‌خواستند از قید و بند کلیساها و فیودال‌ها نجات یابند متفکرین درباری با تکیه بر اندیشه‌ها و دیدگاه‌های حقوق دانان آن زمان، تلاش کردند تا نظریۀ حاکمیت مطلق را به منظور قدرت نامحدود و انحصاری شاهان جمع و بست کنند، در قوام نظریۀ حاکمیت مطلق و حاکمیت ملی فرانسوی‌ها پیش‌تر و بیش‌تر از دیگران قلم و قدم زده‌اند.

پادشاه فرانسه سه هدف را به منظور نیل به حاکمیت مطلق دنبال می‌کرد: اول – طرد امپراتوری مقدس رومی. دوم –تثبیت استقلال خود در برابر پاپ و سوم- رفع موانعی که هنوز فیودال‌ها در برابر قدرت مستقیم شاه به وجود می‌آوردند.[4]

این قدرت نامحدود و انحصاری تحت عنوان حاکمیت مطلق آهسته آهسته از پادشاهان به دولت‌ها میراث ماند و تا امروز هر استبدادی که طبقات حاکم می‌خواهند می‌توانند در حق طبقات فرودست با استفاده از این حاکمیت انجام دهند، هرچند که در همین فرانسه بین سال‌های 1781 الی 1789 مجلس موسسان انقلابی نام این حاکمیت را به حاکمیت ملی در مادۀ سوم اعلامیۀ حقوق شهروند 1789 تغیر داد و اعلام کرد که "ریشۀ هرگونه حاکمیت اساساً در ملت است، هیچ هیأت یا فردی نمی‌تواند اقتداری را که ناشی از ملت نباشد اعمال نماید، حاکمیت که عبارت از مجموعۀ قدرت‌های کشور است، متعلق به کلیتی است به نام ملت. ملت شخصیتی است حقوقی و متمایز از کسانی است که آن را شکل می‌دهند".

این‌جا مفهوم ملت کاملاً سیاسی مطرح شده فقط در پرتو مفهوم دولت است که معنی می‌شود و این‌که ملت شخصیتی است حقوقی متمایز از کسانی که آن را شکل داده اند نمی‌تواند به جز دولت معنا داشته باشد، چون در اروپا مخصوصاً بعد از " قرن هجده مفهوم ملت کلاً سیاسی می‌شود". همین بود که همان حاکمیت مطلق با ویژگی‌هایی چون دایمی، جدا ناپذیر، انحصاری، تقسیم ناپذیر و فراگیر برای دولت‌ها فقط با تغییر نام از مطلق به ملی و مردمی سرشت خود را تا کنون حفظ کرده و کماکان به‌عنوان پایۀ اصلی حقوقی دولت‌ها شناسایی می‌شود. این در حالی است که امروزه مطابق نظریۀ حاکمیت مردمی هر فردی از "افراد جامعه به شکل مساوی و بدون واسطه در تعیین سرنوشت خویش دارای حق و نقش اساسی می‌باشد، یعنی حاکمیت دولت مجموع اجزاء مختلف حاکمیت‌هایی است که به هر فرد در اجتماع تعلق دارد و هر فرد، جزئی از این قدرت حاکمیت را در دست دارد". حال آن که این امر با ویژ گی‌های جدایی ناپذیری، انحصاری و تقسیم ناپذیر حاکمیت از دولت در تضاد است، به هر حال با این فشرده خواستم بگویم که حاکمیت در هر قالبی حاکمیت دولتی است که بر اساس استبداد حکومت‌ها در توالی تاریخ شکل گرفته است و دولت در مفهوم امروزی دقیقاً "چیزی جز کمیتۀ اداره کنندۀ امور مشترک مجموع طبقه فرادست یعنی بورژوازی نیست".

بد فهمی دیگر از استقلال در فراز و فرود تاریخ، معادل دانستن و حتا مخرج مشترک پنداشتن این واژه برای رسیدن به آزادی‌های شهروندی، برابری، رفاه، توسعه، نبود استبداد و غیره مصالح اجتماعی بوده و همچنان است؛ حتا امروز هم نزد اکثریت چپ بورژوا-ناسیونالیست کشور آن‌گونه که از جزوه‌ها، مشی و برنامه‌های شان بیرون می‌زند گویا وجود تمام مصایب اجتماعی فقط از نبود استقلال در دولت ها است، در حالیکه کشورهای زیاد ی به مفهوم همین "چپ" در دور و بر ما است که مستقل هستند اما وجود استبداد، نبود آزادی‌های شهروندی، نابرابری، نرخ بالای استثمار و اشکال ستم اجتماعی در آن‌ها بیداد می‌کند مثل چین، روسیه و کشورهای دیگر. هر چند القا این فهم که گویا باخودایستی کشوری می‌شود به همۀ آرزوهای دست نیافتنی، دست یافت از دوره‌های باستان به بشریت جریان داشته است. خیلی پیش از عصر استعمار و پیدایش استعمار زدایی، در دوره‌های دور امپراتوری‌ها، کشورها و انسان‌های زیادی را با کشور گشایی تحت سلطه و قیمومیت خود قرار می‌دادند ، و در این فرایند تمام حقوق و آزادی‌های آحاد آدم‌های کشور تحت سلطه را اکثراً زیر پا می‌کردند و هر چه جنایت، فجایع و غارت که بود در حق شان انجام می‌دادند. میکانیزم رسیدن به رهایی از این قید و بند و دیدن روزنۀ آزادی‌های بیش‌تر فقط از طریق خلاصی از ظلم مضاعف امپراتوری‌ها محسوس بود و این امر در دورۀ باستان اکثراً با فروپاشی درونی امپراتوری‌ها عملی می شد، مثل رهایی تعداد از کشورها بعد از فروپاشی امپراتوری‌های روم و ساسانی. اما اساس این فهم بیش‌تر با جا به جایی دولت‌های مدرن بعد از قرن شانزده با نوشته‌های بُدن، ماکیاولی، جان لاک و دیگران ته‌نشین شد.

در دوره‌های استعمار و استعمار زدایی بیش‌تررهایی کشورها از روابط استیلا و تسلیم بر اساس جنگ‌های جنبش‌های آزادی بخش و استقلال طلبانه و گاهی هم رفتن به طرف ریفراندم و همه پرسی صورت گرفت و این امر توأم با تیوری‌های پسا استعماری، استقلال دولت‌ها را به حدی در سطح جامعه و توده‌ها موضوعیت بخشید که استقلال براستبداد ترجیح داده شد و با تکیه بر تیوری‌های خودی و اجنبی‌زدایی در قسمت‌های زیاد جهان به بهانۀ بیگانه ستیزی تمدن ستیزی و تمدن گریزی رواج پیدا کرد و در این فرایند اجتماعاتی مثل افغانستان دهه‌ها در لاک بومی گرایی و جنگ‌های خونین فرو رفتند و استبداد داخلی را تجربه کردند و درست از همین نگاه است که اجتماع ما با برداشت انزواگرایی، بومی گرایی و بیگانه ستیزی ازمقولۀ استقلال مانوس است؛ در اجتماعات جهان مخصوصاً کشورهای پسا‌استعماری سه برداشت از استقلال وجود دارد.

نخست همین برداشت انزواگرایی سیاسی یا هم بیگانه ستیزی است. مطابق این دیدگاه یک دولت زمانی به استقلال می‌تواند دست یابد که "کمترین روابط ومراودات را با دنیای بیرونی داشته باشد" و تمام امور را با اتکا به خود و فراورده‌های خودی به‌دور از بیگانگان و اجنبی‌ها به پیش ببرد. این امردر دوره های شیوه ی تولید پیشا سرمایه داری تا حدی ممکن بود اما در عصر کنونی با این برداشت و فهم از استقلال نمی‌شود در اجتماع جهانی حیات سیاسی داشت.

برداشت دومی، نگاه بینابینی یا نسبیت به استقلال دارد، صاحبان این دیدگاه معتقدند که داشتن استقلال کامل و حفظ آن با درنظرداشت وضعیت پیش آمده در مناسبات بین المللی کار دشوار است چون کشورها مخصوصاً کشورهای در حال توسعه نمی‌توانند تمام نیازهای خود را به شکل در بست و همه جانبه مرفوع سازند پس می‌توان در بُعد سیاست داخلی استقلال کامل داشت ولی در ابعاد بیرونی و اقتصادی وابسته بود.
هواداران برداشت سوم دهکده گرایان جهانی است، طرفدران این نظریه که بیش‌تر به نفی گرایان استقلال مشهور اند بدین باور استند که "گسترش ارتباطات، رشد سریع علوم و فنون، مسایل جامعۀ بشری آن چنان به هم پیوند خورده‌اند که عملاً مرزهای جغرافیایی و تقسیم بندی منطقه‌ یی و قاره‌ یی معنا و مفهوم واقعی خود را از دست داده ‌اند. رفاه طلبی روز افزون، افزایش درخواست‌های مختلف برای استفاده از تسهیلات زند گی و به موازات آن محدودیت‌ها، فقدان کارهای مناسب، امکان ادامۀ حیات جامعه مبتنی بر نیاز و امکانات داخلی را منتفی ساخته است." مطابق این دیدگاه دیگر (independence) یعنی استقلال و نا وابستگی جای خود را به (interdependence) یعنی اتکای متقابل و وابستگی داده است.

حال اگر برگردیم به اصل مسأله که چرا کشورهای زیادی با آن‌ که حتا به مفهوم کلاسیک "مستقل" شدند؛ اما استبداد، فقر، اعتیاد، بی‌حقوقی، قتل، جنایت، جنگ، نا امنی و بدامنی نه تنها که از این اجتماعات رخت بر نبست بل با قد و قامت بزرگتر سایۀ شوم اش را بر اجتماع حال و آینده هرچه بیش‌تر گسترانید؟

در وهلۀ اول از همان ابتدا به گونه‌ای که دیدیم اساس بحث استقلال برسر رفع و زدودن استبداد، نابرابری‌ها و در کل استقلالیت توده‌های فرودست از اشکال ستم اجتماعی، خواه داخلی یا هم بیرونی نبود و نه هم است. این موضوع هم در اجتماعات استعماری و هم اجتماعات پیشااستعماری صدق می‌کند. زمانی شاه خواسته از سلطۀ فیودالان و ارتجاع کلیسا نجات یابد و برای خود قدرت برتری به نام حاکمیت مطلق ساخته و بعد به ادامۀ آن، دولت‌ها به وسیلۀ ایدئولوژی طبقات حاکم با خونریزی جمع زیادی از آدم‌ها در دو طرف جنگ، خواسته دولت خویش را با حفظ استبداد و مظالم داخلی از سلطۀ دولت دیگری در دوران سرمایه‌داری با رقابت آزاد تا حدی نجات دهد و تحت عناوین حاکمیت ملت و مردم، سلطۀ بلامنازع خود را بر توده‌های زحمتکش، طبیعی جلوه دهد. بدون نیاز به هیچ دلیلی این میکانیزم‌ها برای نجات دولت‌ها و نگهداری استبداد داخلی شان تا کنون خیلی موثر بوده است. اما در زند گی مادی توده‌های نود و نه در صدی نه تنها این که بهبود چشم گیری نیاورده؛ بلکه دم و باز دم آن‌ها را بیش تر از پیش به فقر و فلاکت مهلک روبرو ساخته است چون استقلال و خود ایستایی بیش‌تر برای دولت‌ها و طبقات حاکم که دولت‌ها دست شان بوده است مفهوم ومعنا داشته تا اجتماع و توده‌ها.

مسأله‌ی دیگری که باید در پاسخ به پرسش فوق بدان پرداخت این است که دنیای امروز، دنیای دیروز نیست؛ یعنی سرمایه‌داری امروزی دیگر سرمایه‌داری دوران رقابت آزاد نیست که در آن بتوان سرمایه‌ی مستقل داشت تا از قِبَل آن استقلالیت سیاسی به‌دست آورد. سرمایه‌داری عصر حاضر (امپریالیسم) مخصوصاً در کشور های پیرامونی به استبداد گرایش دارد و این گرایش در کشورهای تحت سلطه هرچه بیش‌تر خود را در قلمرو اقتصاد و سیاست نشان می‌دهد. از آوانی که تراکم تولید و سرمایه در کشورهای پیشرفتۀ سرمایه داری انبوه شد و امکان کسب سود با نرخ بالاتر در سرمایه‌داری رقابتی، تا حدی منتفی گردید. سرمایه‌داری به قول مارکس در مرحلۀ معین از تکامل وارد انحصار گردید، در این مرحله سرمایه مالی با سرمایه صنعتی درآمیخت، جای صدور کالا ها از کشورهای متروپل به کشورهایی که در آن‌ها کسب سودِ مناسب و انباشت در وجه بهتر و ارزان‌تر بود را صدور سرمایه گرفت و از آن بعد تا کنون جهان میان بزرگترین دول سرمایه‌داری تقسیم شده است. افغانستان تافتۀ جدا بافته‌ای از سایر جهان نیست که قلمرو آن برای سرمایۀ خودی یا "بورژوازی ملی" چپ بورژوا-ناسیونالیست هنوز دست نخورده باشد. در این کشور سرمایه‌داری وابسته حاکم است در سرمایه‌داری وابسته یا پیرامونی به حکم قوانین عام سرمایه داری عصر امپریالیسم "هیچ بخش سرمایه، مستقل از سرمایه امپریالیستی عمل کرده نمی‌تواند." از این بُعد است که ما دل باختن به انقلاب چند مرحله‌ای و همراهی با بورژوازی را تحت عنوان "بورژوازی ملی" یک توهم و مالیخولیای چپ بورژوا-ناسیونالیست دانسته بی‌محابا به نقد می‌گیریم و درست از همین رهگذر است که استقلال اقتصادی و به تعقیب آن استقلال سیاسی در کشورهایی چون افغانستان نه تنها که برای طبقات پایینی جامعه بیگانه است بل باید به دلیل پرداخت سود فوق امپریالیستی، طبقات پایینی به‌ویژه طبقۀ کارگر، مشقات چند برابر را نسبت به کارگران کشورهای متروپل بکشند.
 
برخورد مارکس نسبت به گرایش استقلال کشورها :
 
بحث استقلال از جنبۀ دیگری امروزه در سراسر دنیا آن‌هم برای طبقۀ بورژوا کاملاً دارای موضوعیت و در خور تجلیل هرچه بیش‌تر است؛ این جنبه‌ استقلال طبقاتی دولت است از اجتماع، هر چند در زمانی که مارکس مطرح کرد به حد امروز آفتابی نبود ولی مارکس خیلی دقیق متوجه این بحث شد و بدان منتقدانه پرداخت که یقیناً حق با مارکس بود. مارکس در آن زمان از دولت‌های مستقل و گرایش استقلال دولت‌ها سخن می گوید؛ ولی این بحث از استقلال، هیچ سنخیتی با بحث‌های امروز از استقلال ندارد؛ چون بحث های امروزی در بُعد طبقاتی بودن دولت، اکثراً کور است ولی مارکس با ریز بینی بیش‌تر رابطۀ دولت و طبقه را دقیق تحت ترصد داشت.

با آن که مارکس در مورد دولت هم از دید موافقان و هم از دید مخالفان هیچ گاه در صدد این نبوده که نظریۀ جامع و مانعی ارایه کند با آن‌ که در نامه‌هایی به لاسال و انگلس درسال 1858 پیرامون کتابش در مورد نقد اقتصاد سیاسی در شش فصل ( سرمایه، مالکیت زمین، کاردستمزدی، دولت، تجارت بین المللی و بازار جهانی) نگاشته بود، اما عملاً نظریۀ مشخص پیرامون دولت ارایه نکرده است، ولی درمورد دولت از سویه‌های مختلف هر کجا خیلی نوشته است؛ مارکس دولت را "قدرت بیگانه گشته با آدمیان" می‌داند همان گونه یی که کار بیگانه شده از کارگر، برابر ایستای کارگر می‌شود و به ضد آن بدل می شود دولت نیز "توانایی مردان و زنان را برای تعیین سرنوشت خویش مصادر کرده است، و اکنون به نیابت از ایشان سرنوشت شان را رقم می‌زند" و معتقد است که این قدرت فرسخ‌ها از جامعه فاصله گرفته و تضاد فاحش میان این دو پدید آمده [است]. فی المثل، ما در مقام شهروندانی درون دولت به شکل انتزاعی با هم برابریم اما در حیات هر روزۀ اجتماعی بی‌اندازه نابرابریم. هستی و حیات اجتماعی ما بر اساس تضادها، هزار پاره شده؛ اما دولت می‌کوشد تصویر خیالی از آن به صورت یک کلِ یکپارچه و بی‌شکاف [جهت استمرار حیات و استبداد خود]عرضه کند. دولت به خیال خود جامعه را از بالا شکل می‌دهد؛ اما در واقع محصول جامعه است. جامعه از بطن دولت زاده نشده است، دولت انگلی است که به جان جامعه افتاده؛ کل قضیه سر و ته است.

تری ایگلتون دقیق می‌گوید که بر خلاف خیل کثیری از لیبرال‌ها، مارکس به خودِ قدرت آلرژی نداشت. گفتن این که قدرت در همه حال مذموم است کمکی به حال ضعیفان نمی‌کند. خصوصاً اگر کسانی این را بگویند که جیب‌های شان همیشه پر است. آنان که واژۀ "قدرت" همیشه به گوش شان طنینی موهن دارد به واقع خوش بخت اند. قدرتی که در خدمت رهایی بشر است نباید با جباریت [دولت] اشتباه گرفته شود، شعار "مرگ برقدرت" بی اندازه ضعیف تر است از شعار "قدرت برای سیاهان". اما فقط حواسمان جمع باشد که چنین قدرتی زمانی حقیقتاً رهایی بخش خواهد بود که بتواند نه فقط ساختار سیاسی موجود بلکه خود معنای قدرت را نیز تغییر دهد... مارکس هنگام صحبت از کمون پاریس گوشزد می کند که " کمون انقلابی برای انتقال [دولت] از دست یک جناحِ طبقۀ حاکم به جناحی دیگر نبود بلکه انقلابی بود برای اوراق کردن این ماشین مخوف خودِ سلطۀ طبقاتی." [5]

دید گاه‌های مارکس و انگلس در مورد جنبش‌های آزادی خواهی و رد و تایید استعمار از لهستان و ایرلند گرفته تا هند، چین، افغانستان، ایران، ایتالیا، الجزایز، امریکا و دیگر کشورها خیلی به دقت خوانده شده است؛ اما متأسفانه در بُعد استقلال طبقاتی دولت‌ها کمتر بدان پرداخته اند. مارکس هم در تأیید استعمار و هم در تقبیح جنایات کشورهای مستعمره‌دارهیچ گاهی عاطفی، وطن گرایانه یا هم "وطن پرستانه" همانند چپ بورژوا- ناسیونالیست ما برخورد نکرد در هر دو بُعد، برخورد سیاسی و خیلی روشن داشته است. تا آنجا که کار استعمار به پیشرفت وجه تولید سرمایه‌داری و زدودن مناسبات و ارتجاعی پیشا سرمایه‌داری بود، با آن مخالفت نمی‌ورزید آن‌هم فقط از رهگذر منفعت و رشد طبقۀ کارگر؛ در بُعد جنایات و مظالم استعماری نه تنها که هیچ گاه اغماض و اهمال نکرد؛ بل با زبان تیز، زننده و کم پیشینه‌ای حتا در بین خودِ فعالان جنبش‌های استقلال خواهی علیه استعمار موضع قاطع، گرفت.

مارکس در اکثریت نوشته‌هایش مثل هجدهم برومر، جنگ‌های داخلی فرانسه، نبرد طبقاتی در فرانسه و مقالاتی که در آن زمان برای نشرات می‌نوشت از بلوک طبقاتی و تبانی و شراکت چندین طبقه درداخل ساختاری‌های قدرت سیاسی آن زمان در فرانسه، انگل ستان، آلمان و جاهای دیگر خبر می‌داد. کنه مایۀ این تعریف‌ها و تحلیل‌ها موضوع استقلال و پایه‌های طبقاتی قدرت بود. آن‌ها (مارکس و انگلس ) به درستی نشان دادند که "بورژوازی در سرآغاز قدرت یابی سیاسی‌اش، پس از انقلاب‌های بورژوایی نمی‌توانست به تنهایی حکومت کند؛ ولی [نظام] بورژوازی در روالی آرام و تدریجی، با توجه به چرخش‌ها، توقف‌ها و حتی به عقب برگشتن ها [حالا دیگر] حکومت ناب خود را محکم کرده است. اکنون دیگر نمی‌توان گفت که بورژوازی فرانسه قدرت را با دهقانان یا اشرافیت زمین دار شریک می سازد."

امروز دیگر در اکثریت جهان تنها سرمایه دارانند که افسار قدرت را بدون شراکت طبقات اجتماعی دیگر در دولت‌ها به دست دارند، اگر استقلالی به دست آمده، تنها از آنِ طبقۀ حاکم؛ یعنی بورژوازی است که نمایندگان آن امروز در افغانستان طالبان و سران حکومت پیشین هستند؛ اگر این‌ها درکشور فقر زده‌ای که میلیون‌ها آدم یک شکم غذا را درسه وعدۀ غذایی ندارند، صدها ملیون افغانی را صرف تجلیل از "استقلال" می‌کنند، جداً صبغۀ طبقاتی دارد. از همه مهمتر باید این جنبه از استقلال و تجلیل از آن را دید؛ این تجلیل و هیاهو بیش‌تر از همه این را می‌رساند که حکومت و در کل دولت از جامعه مستقل شده است. مباهات، شور و شعف طبقۀ حاکم برای استقلال در افغانستان امروز پیش از همه این مفهوم را دارد نه وابستگی و عدم وابستگی به فلان کشور و دولت را.

بی تفاوتی مطلق ساختار قدرت سیاسی به قتل روزانۀ ده‌ها تازه جوان در صفوف ارتش، پولیس و بقیه بخش‌های نظام گذشته، بلند رفتن تلفات غیرنظامیان، مخصوصاً کودکان و زنان، اعتیاد، بیکاری، بی‌حقوقی نه دهم جامعه، فقر مفرط و خشونت‌های بی‌شماردیگر، فقط و فقط نمایان‌گر آشکار بیگانگی و جدایی کامل دولت از جامعه است. به قول مارکس امروز دیگر "دولت قدرت ملی سرمایه بر کار است" و اگر خواهان استقلال و آزادی برای جامعه و آحاد انسان‌ها هستید باید"دولت را از ارگان مسلط بر جامعه به ارگان یکسر تابع آن" تغییر دهید!

امروزبیش از هر زمانه و زمینۀ دیگر فرصت آن فرا رسیده است که این قدرت بیگانه شده از انسان ها به آنها باز گردانیده شود. استقلال دولتی در هر زبان و کانتکست که ترجمه شود نمی تواند منجر به ناوابسته گی آدم ها به فقر و مجموع خشونت های اجتماعی شود. پس مشکل انسان های امروز خود ایستی یعنی استقلال دولت ها نیست بل وجود استبداد، فقر، بی حقوقی و همۀ اشکال ستم اجتماعی در جامعه است؛ استبداد چه داخلی باشد و چه هم بیرونی استبداد است هیچ تفاوتی ندارد که از کدام جناح است، هر خود باشی (استقلال) که استبداد را نهادینه می کند باید زدوده شود و هر وابسته گی ای که در جهت تقویت همبسته گی انسان ها برای رهایی بشریت از مجموع مظالم اجتماعی است باید استحکام یابد؛ این دیالکتیک وابسته گی و ناوابسته گی بر شانه های مجموع طبقات فرودست است که استقلال دولتی را به استقلال مردمی تغییر دهند. اکنون دیگر سلطه و انقیاد از سوی یک کشور نیست بلکه ازجانب یک نظام است، نظام و سیستمی که تمام کشورها و دولت ها را در نوردیده و جهان را به قلمرو بی چون و چرای خود مبدل ساخته است. نظام انسان ستیز، نظام خون آشام سرمایه داری. قبول هرگونه تسلطی ولو به قول گرامشی "تسلط مخملی" از جانب این سیستم برای انسان‌ها فقط ادامۀ فقر و فلاک است. خودباشی و استقلال آحاد بشریت از سلطه و استبداد، فقط در گرو رهایی از این سیستم است.
 
پا نوشت ها :
1: رسولی، محمد اشرف. تحلیل و نقد قانون اساسی. کابل، 1388
2: یزدی، دکتر ابراهیم. دموکراسی و استقلال دو روی یک سکه، تهران
3: فرهیخته، دکتر شمس الدین. فرهنگ اصطلاحات حقوقی- سیاسی. تهران.
4: شریعت پناهی، قاضی ابوالفضل.حقوق اساسی و نهاد های سیاسی. تهران
5: Eagleton, Terry. Why Marx Was right, London, 2011