محمد علی چهرگانی در میان ناسیونالیست های قومی آذربایجان، به عنوان شخصیت کاریسماتیک "جنبش رهایی بخش آذربایجان" شناخته میشود. از ایشان کلیپ های ویدئوئی متعددی در دنیای مجازی قابل دسترس است که در یکی از آنها، در یک  آژیتاسیون حماسی و پر شور ،در  مورد حال و آینده جنبش مذبور، این چنین اظهار نگرانی می کند:

 "قسم میخورم، زمان شاه هم قسم خورده بودند، آلان هم قسم میخوریم که ملت آذربایجان با سی میلیون ملتش از وجود خود خارج شدنی است، یعنی از زبان خود، از موسیقی خود، از ساز خود، از  بایاتی هایش(از شعر و آواز هایش) و از فرهنگ و هستی و از گذشته خود تکان دادنی است و فارس شدنی است. ما در مقابل آن مقاومت خواهیم کرد. ما قسم خورده ایم، آلان نه، در طول سالها، به شرف و ناموسمان، به آن فرزندم ارسلان و فرزندم حمزه و همه اهل خانواده ام. از این نمونه ها در تبریز خیلی فراوان هست، آنها را هم قربانی خواهیم داد تا تمام هستی مان را پس بگیرند. اگر ما نسوزیم، تمام هستی ملتمان خواهد سوخت. ما خواهیم سوخت که هستی ملت مان نسوزد. این استعمارگران کوچک تر از این هستند که  بتوانند ما را قورت داده و بخورند"

 نوشته حاضر میخواهد تاییدی بر پیش بینی های سیاسی  آقای چهرگانی باشد. هدف از این کار کمک به خشک شدن آن در جامعه، به نفع جنبش آزادیخواهی و برابری طلبی، و سر بلند کردن کمونیسمی است که به ارتجاع ملی و قومی آوانس نمیدهد.

برای این کار، پاسخ به سوالاتی پایه ای لازم است؛  آیا در مناطق آذری زبان ایران، جنبش ناسیونالیسم قومی زمینه های مادی و واقعی دارد؟  در غیر انصورت، رشد پدیده ای به نام "جنبش انقلابی آذربایجان" یا "جنبش ملی و رهایی بخش آذربایجان جنوبی" در مقطعی از تحولات سالهای گذشته ایران، ریشه در کدامین فاکتورهای سیاسی دارد؟ و بلاخره، پروسه خشک شدن آن چرا از مدت ها پیش شروع شده است؟

آیا در آذربایجان ستم ملی وجود دارد؟ و اگر چیزی هست، پاسخ کمونیست ها به آن چیست؟

پاسخ مدافعین "جنبش انقلابی آذربایجان"، که اساسا در درون چپ ناسیونالیست طیف فدایی مدافع دارد، چیست؟

 

زمینه های رشد قومی پرستی در تاریخ آذربایجان

 در متن اولین انقلاب مشروطه؛

حسرت امروز‌ آقای چهرگانی، به کهنکی و پوسیدگی‌ داعیه های دیروز گرایش "چوخ بختیار"دوران مشروطه واز آن عتیق تر و عقب تر است. جنس کالای قوم پرستی امروز ایشان، در روزهای خودش،صدو ده  سال قبل ، با رشد شهرنشینی و مدنیت، دکانش تخته شد.  تاریخ به ما میگوید که هیچ جنبش قومی و یا هیچ ناسیونالیسم محلی، زمینه رشد و موجودیت نداشته است. برای عبور از ادعا و اتکا به استدلال و تاریخ، لازم است به تاریخ برگشت؛ در دوران انقلاب مشروطه، یعنی در مقطعی که جامعه وارد دوران مدرن خویش می شد، و جنبش های اجتماعی و احزاب و نیروهای سیاسی شکل می گرفت، تبریز به عنوان قلب آذربایجان، نقش بسیار مهمی در شکل گیری و پیشروی انقلاب بورژوایی مشروطه داشت. در متن آن  انقلاب، طبقه خودآگاه بورژوا، در یک فضای متحول، پرپیچ و خم، و انقلابی، ایدئولوژی مشترک ناسیونالیسم ایرانی را شکل داد. همان چهار چوب، همان ایدئولوژی مشترک، همان هویت مشترک و همان منافع مشترک طبقاتی بود، که لشکرکشی تبریز به تهران، برای کمک به انقلابیون مشروطه در پایتخت را ممکن کرد. اصلا معنی نداشت، در دورانی که جامعه سلطه کهنه را دور می انداخت و حاکمان قاجار را کنار میزد، بخشی از طبقه بورژوا در این مملکت، ابقای حاکمیت کهنه قاجار را به دلایل قومی، ایلی و زبانی، مطالبه میکرد! نویسندگان "ترک" و تئوریسین های "چوخ بختیاری" که انقلابیون مشروطه آذربایجان را به دلیل ایستادگی در سنگر انقلابی آنروز سرزنش می کنند که گویا "ایران چی" شده بوده اند، تنها قوم پرستی کور  و درک معوج خود از تحولات اجتماعی را به نمایش می گذارند.اینها فکر میکنند در تحولات سیاسی اجتماعی، طبقات اصلی جامعه، نه طبق منافع مستقیم طبقاتی و سیاسی خود، که بر مبنای احساسات سانتیمانتال "روشنفکران" ایل و قوم و طایفه، سیاست اتخاذ می کنند!

 

بعداز مشروطه، دوره جمهوری خودمختار جعفر پیشه وری

بخشی از قوم پرستان ترک، جمهوری خودمختار دوران جعفر پیشه وری را مبدا رشد قوم گرایی ترک در دوران مدرن تاریخ معرفی می کنند. این ادعا بی پایه است. اولا نه ناسیونالیسم آذری و نه ناسیونالیسم کرد، طراح و سازندهنده  و یا مبتکردو جمهوری خودمختار نبودند. نه فقط این بلکه هیچ نشانی از یک تحرک قومی و ملی در این مناطق در تاریخ مستند نیست. لذا ناسیونالیسم ترک، حتی در شکل محافل زیرزمینی، اصلا موجودیتی نداشت. به این دلیل ساده که طبقه بورژوا در آذربایجان، از بدو مشروطه یک بخش انتگره بورژوازی ایران بود و تمایل به جدایی از ایران و یا خودمختاری داخلی مطلقا در ذهن کسی از آن دیار، مشروعیت و یا ضرورتی نداشت. در کردستان هم که به دلیل ساختار روستایی دهقانی جامعه، هنوز یک طبقه خودآگاه بورژوا شکل نگرفته بود، لذا تمایلات ناسیونالیستی دارای یک انجمن بسیار کوچک سیاسی بود، که محیط اطرافش را خان ها و فئودال ها و سران عشایر اشغال کرده بودند و در جامعه جای پای قابل لمسی هم نداشت. اما در آن روزها که ایران توسط متفقین اشغال شده و قسمت های شمالی و شمال غربی زیر سلطه ارتش شوروی بود، دولت شوروی تصمیم گرفت آن مناطق را صاحب حکومت هایی کند تا با پایان جنگ، از آنها برای گرفتن امتیاز از ایران استفاده کند. نتیجتا مقامات روس تصمیم به تامین ملزومات سیاسی دو حکومت خودمختار گرفتند. برای این کار، در کردستان یک انجمن مخفی ناسیونالیست را یک شبه یک حزب سیاسی اعلام کردند تا آن منطقه زیر سلطه ارتش شوروی را صاحب یک دستگاه اداری کنند. در آذربایجان اما در غیبت حتی یک هسته ناسیونالیست ترک در منطقه، با استفاده از تشکیلات محلی حزب توده، فرقه آذربایجان را برای اداره آن منطقه، یک شبه سرهم بندی کردند. اینها نه ادعا، که تاریخ مستندی است که امروزه از طریق مراجعه به دنیای مجازی، برای همه قابل دسترس است.

از آن دو جمهوری خودمختار سازمان یافته توسط مقامات شوروی، آنچه که در مهاباد سر هم بندی شد، در طول حیات یکساله خویش، به دلیل شکل نگرفتن یک طبقه خودآگاه بورژوا،  به جز نشر کتاب های درسی به زبان کردی، مطلقا نه هیچ اقدام ملی گرایانه نه شکل گرفت و نه تحولی در زندگی کسی ایجاد شد و سیستم ارباب و رعیتی دست نخورده باقی ماند. در تبریز و منطقه تحت سلطه حکومت پیشه وری، به دلیل سابقه سیاسی با کیفیت تبریز در دوران مشروطه و به همین دلیل وسعت تشکیلات حزب توده و شخصیت سوسیالیست خود جعفر پیشه وری، اصلاحات و اقداماتی در دستور قرار گرفت که هر دولت مدرن بورژوایی مشابه در تبریزپساانقلاب مشروطه، در مقابل خود میگذاشت.

با همه اینها، این دو جمهوری دست ساز شوروی، ابزار رسیدن استالین به اهدافش شدند و با دریافت امتیازات نفت شمال، هر دو جمهوری نقش خود را برای شوروی ایفا کرده و ارزش مصرف شان پایان یافت. در طول و عرض جغرافیایی جمهوری مهاباد، به جز مناطق بسیار محدود جغرافیایی، هیچ بخش دیگری به آن نپیوست و بخش عمده کردستان فئودال و عشایر دور از آن ماندند.

 در آذربایجان هم اساسا به دلیل عدم حمایت بورژوازی آذربایجان، در مقابل حمله ارتش شاه توانی برای مقاومت نداشت. علت عدم حمایت وسیع از جمهوری خودمختار آذربایجان، عدم تمایل بورژوازی آذربایجان به تشکیل دولت محلی بود. بورژوای آذری زبان نمی توانست سلطه خود بر کل کشور را فدای سلطه خود بر یک بخش محدود کشور کند، و نمی خواست بازار بزرگ یک جامعه بزرگ را به خاطر حاکمیت بر یک بخش کوچگ کشور قربانی کند. غیبت فرقه دمکرات آذربایجان در انقلاب 57 نشانه این واقعیت بود که بورژوازی در آذربایجان از روز اول با تقسیم کشور و سازماندهی حاکمیت در یک منطقه محدودتر توافق نداشت، دقیقا همانطوری که بورژوازی فارسی زبان حاضر به تقسیم حاکمیت با هیچ نیروی دیگری در کشور نبود. طبقه کارگر هم در محدود کردن خود از بازار کار خود سودی نمی برد و برای کارگر تفاوتی نمی کرد صاحب کار او از کدامین قوم و قبیله برخاسته است.

اتفاقات بعدی در ایران، به همه ما نشان میدهد که ترسیم یک خط مرزی بین دو بخش انتگره بورژوازی ایران، یعنی بورژوازی فارسی و آذری زبان در شرایط نرمال سیاسی حتی غیرقابل تصور است.  این دقیقا مثل آن است که بورژوازی فارسی زبان کل جامعه ایران و بازار کل این سرزمین را قربانی سازماندهی یک حاکمیت کوچک بر مبنای تفاوت قومی و یا زبانی کند.

نتیجه پیگیری ریشه های ناسیونالیسم قومی در آذربایجان به ما میگوید که این رگه سیاسی، در تاریخ ایران بی ریشه است و بروز اجتماعی آن در دوران سالهای اخیر در ایران، محصول شرایط سیاسی ویژه ای بوده است که در آن، فاکتورهای مقطعی و گذرا نقش داشته و در صورت حذف آن فاکتورها، زمینه های همین قومی گری می خشکد و بدون تقلای ویژه، در پروسه سوخت و ساز جامعه و کشمکش طبقات اصلی جامعه، از

تحولات بعداز انقلاب مشروطه و بعداز دوران قاجار تا دوره پهلوی، هیچ جای تاریخ این کشور شاهد حضور سیاسی قومی گری ترک یا آذری، در این کشور نبوده است. در متن انقلاب 57 هم تاریخ همان مسیری رفت که آمده بود؛ طبقه بورژوا در آذربایجان و مناطق آذری نشین، همیشه یک بخش انتگره بورژوازی حاکم بوده و همراه هم طبقه های خود بر کشور حکومت کرده است و در تمام چند صد سال گذشته، چه در دوران سرمایه داری و چه در دوران ماقبل سرمایه داری، ترک زبانان و آذری زبانان بورژوا، همیشه خود یک بخش اصلی صاحبان مملکت بوده اند. در دوره رضا شاه و شروع مدرنیزاسیون بورژوایی جامعه، تقریبا در اکثر مناطق کشور مقاومت سران عشایر و اقوام و طوایف در مقابل رضا شاه و اصلاحات او سنگر گرفتند. اما در آذربایجان، هیچ مخالفت یا مقاومت قومی و ایلی و یا عشیرتی شکل نگرفت. شیخ خزعل در خوزستان و اسماعیل سمیتکو در کردستان، شخصیت های قومی مشابه خود در آذربایجان را نمی شناخته اند.

بعلاو،  کارگر ترک  و آذری زبان ، عدم وابستگی اش به زمین و حرکت و مهاجرت به استان‌ها و شهرهای دیگر ایران راپیش از همه مناطق حاشیه ای ایران شروع کرد.    رشد سرمایه داری و درهم شکستن مناسبات کهنه بسرعت در آذربایجان ایران به شکل گیری طبقه کارگری که بدنبال کار روانه بازار کار، هرکجا باشد، سرعت بخشید. طبقه کارگر ایران در بدتولدش، اولین نسل هایش، بخش بزرگ آن نیروی کار کنده شده از زمین در آذربایجان بود. نه بورژوازی و نه طبقه کارگر، یکی پول و سرمایه ش و دیکری نیروی کارش، به شهر و استان و زبان مادری و قوم پدری، وابسته نبود. هر دوآزار شده و در بازاری به وسعت سراسر ایران 

مشغول سوخت و ساز بود. یکی برای بهره کشی و دیکری برای فروش نیروی کار و بهره دهی!

 

دوران انقلاب ۵۷

در انقلاب ۵۷، کسی عنوان و آدرس "فرقه دمکرات  آذربایجان" را جایی بر یک چهار دیواری ندید. در آن فضای سیاسی باز و بی قید و شرط دوران انقلاب، کسی یک برگ اطلاعیه یک جریان قومی و یا ملی و محلی آذربایجانی را ندید. کسی حتی به یاد نمی آورد که مطالبه خوانده به زبان مادری را کسی طرح کرده باشد. جریانات سیاسی در آذربایجان مانند بخش اصلی جامعه در تمام کشور، تماما جریانات سیاسی غیر محلی و غیر قومی و تماما سراسری بودند. در حالیکه جریانات قومی و ناسیونالیست محلی، تقریبا در سرتاسر کشور، ضعیف یا قوی، حضور و مطالبه داشتند، که نمونه خوزستان و کردستان برجسته ترین شان بودند.

 

اولین جوانه های قومی گری در آذربایجان

نقش سازمان فدایی یان خلق ایران

اپوزیسیون اصلی شاه در مقطع انقلال ۵۷، طیفی از نیروهای ملی اسلامی سنگرگرفته در مقابل دولت پروغربی شاه بود. در غیبت یک طبقه کارگر خودآگاه و یک کمونیسم روشن بین، چپ آن روز جامعه، همان شاخه های منشعب شده از نیروهای متشکل در حزب توده و جبهه ملی و نهضت آزادی بودند. مسئله آنجا بود که با اصلاحات ارضی شاه در دهه چهل شمسی، زیر پای نیروهای اپوزیسیون در لباس حزب توده و جبهه ملی خالی شد، به این دلیل ساده که اصلاحات شاه، مطالبات آنها را هم تامین کرد. نتیجتا این نیروها به سمت سنگرهایی رفتند که مانده بود؛ مخالفت با "شاه امریکایی"، وابسته و سگ زنجیری!

نتیجتا تنها تفاوت اینها با خمینی، در سطح ماکرو، درجه میلیتانسی اینها در خصومت با شاه بود. جریان چپ فدایی و مجاهد آن روز، محصول سیاسی انشعابات از حزب توده و جبهه ملی و نهضت آزادی بودند که تفاوت شان در اساس نه برنامه ای، بلکه درجه میلیتانسی در مقابل شاه بود. این چپ که بعدها اساسا جریان فدایی بود، جریانی بود با ملغمه ای از چپ گرایی، ملی گرایی، و اسلام گرایی، که جمع آن میشود یک جریان ناسیونالیست شرق زده ایرانی! شعار "فدایی، مجاهد، پیوندتان مبارک!" در دوران انقلاب 57، این هویت سیاسی مشترک را برجسته تر از همیشه نشان میداد. یکی مجاهد خلق بود، یکی فدایی خلق. و خلق مد نظر آنها، مردمان ساکن ایران در شکل هویت قومی مردمانی با هویت های ملی و قومی و مذهبی مختلف بودند. طبق برآورد آنها، ایران مجمع الجزایر آن خلق ها بود. خلق عرب، خلق بلوچ، خلق کرد، خلق ترک، خلق ترکمن، خلق....تا آخر! برای دفاع از این خلق ها، سازمان فدایی همزان با تعین هوقت قومی برای آنها، دفاع از آن هویت قومی را هم جزو کار خویش تعریف کرده بود. فرهنگ خلق و دمیدن در سنن و آداب و رسوم عهد بوقی خلق و موزیک و فولکلور دوران کهن ترکی و کردی و لری و قشقایی و ...، خصومت با حق برابر زن و مرد، در لباس دفاع از سنن فرهنگ خلق ها، مخالفت با فرهنگ مدرن غربی در پوشش مخالفت با فرهنگ "نجس" بورژوایی، پذیرش حجاب به عنوان پوشش خلق، سازش با اسلام و عقب افتادگی های فرهنگی متنوع، انواع آلیاژهای این معجون سیاسی فکری بودند، که جریان فدایی پشت آن سنگر گرفت و به ارث گذاشت.

آن روزها، شاخه فدایی تنها نیرویی بود که در بوق "خلق آذربایجان" می دمید، که به دلیل محبویت و اعتبار یک سازمان چپگرا، میتوانست ذهن جامعه را به درجه ای مسموم کند.

 از این زاویه، جریان سازمان فدایی خلق،اولین نحله سیاسی در تاریخ گذشته است که تحت عنوان حقوق خلق ها، به موجود سیاسی تاریخا ناموجود ناسیونالیسم قومی آذربایجان یک جان ضعیف و نحیف داد.

 

مقطع فروریزی بلوک شرق

با شروع فروریزی دیوار برلین و شکست سوسیالیسم اردوگاهی، دو اتفاق همزمان منفی در تاریخ بشر رخ داد؛  جریان فدایی مانند  تمام چپ های هوادار بلوک شرق، یک شبه بی افق و مسیر تعیین شده آرمانی شان تماما گم شد. نتیجتا مانند تمام چپ های از جنس خود در جهان، در متن آن سرگردانی، به کشفیات جدیدی رسیدند؛ کشف کردند که در کمونیسم شان دمکراسی کم بوده و تبلیغات بورژوازی پیروز بازار آزاد مسیر نشان شان داد!

در کنار همین تبلیغات پرودمکراسی غربی، ناسیونالیسم و ملی گرایی به عنوان یک جنگ تبلیغاتی علیه برابری طلبی سوسیالیستی، آهنگ و موزیک و شعر و سرود روز شد. نتیجتا جریان فدایی، دقیقا مانند همه جریانات هم سنت خود، خلق گرایی اش را در جهت یک ملی گرایی روشن قومی آپدیت کرد.

 نتیجتا  شاخه های متعدد فدایی و راه کارگر رسما پای دفاع از ایران فدرال رفتند و تقسیم کشور به جزایر ملل و اقوام و طوایف، پروژه های خود را دست کاری کردند و آب و لعاب کهنه تر و قومی تر و ناسیونالیستی تر زدند. اتفاقات بعدی نشان داد که این تحول سیاسی در این سنت چپ پاسخ کافی و به اندازه لازم راست و شایسته تغییرات روز نیست!

 

تولد دولت های متعدد ترک زبان در منطقه  قفقاز

در کنار تحول فکری سنت غالب آن روز چپ در جهان، در کنار مرزهای همین آذربایجان، درست یک شبه، پنج  جمهوری فدرال شوروی سابق، به عنوان دولت های ترک زبان اعلام استقلال کرده و پرچم های دوران نوین خود را به اهتزاز در آوردند.

در نظر باید گرفت که طبق پیش بینی های متفکرین و فیلسوفان طبقه بورژوا، تاریخ به پایان خود رسیده بود، آزادی ابدی و سلطه دمکراسی غربی بر جهان ابدی اعلام شده بود. دوران آزادی "ملل" و "اقوام" رسیده بود و برای رسیدن به این بهشت اعلام شده، تمام اقوام و طوایف قدیمی در شبهه جزیره بالکان به جان هم انداخته شده بودند و کشتار هر همسایه ای قدمی بسوی پیروزی و نزدیکی به آن بهشت موعود ترسیم می شد!

 

دخالت های ترکیه، جمهوری اسلامی، اسرائیل، عربستان سعودی، جنگ ارمنستان...

با "رهایی ملل آزاد شده" از دست "شیطان شوروی"، بازار بزرگی برای رقابت قدرت های منطقه ای باز شد. شروع به کار تلویزیون های متعدد به زبان های جمهوری های ترک زبان سابق شوروی، توسط دول منطقه سازماندهی شد، که ترکیه و سازمانهای فاشیستی آن، به دلیل سطح بالاتر بودجه مالی و سیاسی، و اشتراک نسبی زبان،  سهم  سیاسی بیشتری در شکل گیری فضای سیاسی آذری زبان های ایران داشت. جنگ ارمنستان و آذربایجان هم به درجات زیادی در هار شدن ناسیونالیسم قومی آذری نقش داشت. آن روزها تعداد داوطلبانی که توسط "انجمن های فرهنگی" آذربایجانی ها روانه منطقه جنگی شدند و در متن آن، به فاشیست های یک پارچه ای تبدیل شدند، اصلا کم نبود.

  "بیداری آذربایجان" زیر بیرق ناسیونالیسم قومی در متن این تحول ویرانگر جهانی شکل گرفت. ناسیونالیسم قومی آذری، از فرط فراوانی بدیل برای انتخاب، در پیش گرفتن یک مسیر واحد برایش میسر نشد؛ پیوستن به ترکیه، اعلام استقلال روی پای خود، پیوستن به "آذربایجان شمالی"، و یا مبارزه برای وحدت کل دنیای ترک؟ رگه های توران گرا، ترکیه گرا، و وحدت گرا با جمهوری تازه تاسیس آذربایجان، رگه های سیاسی مختلفی در درون جنبش قوم پرستی شکل دادند، که درجه تفاوت در دوز فاشیستی و ناسیونالیستی مرزهای اینها را به دست میدهد.

 

تاثیر تحولات دوران  دوم خرداد

شروع دوران دوم خرداد، شروع رسمی و علنی شکاف جدی تر در میان جناح های حاکم جمهوری اسلامی بود، که در اثر فشار از پائین دهان باز کرده بود. همین فاکتور موجب شد که مردم هم با استفاده از آن شکاف ها حرف شان را علنی تر بزنند. خود دولت دوم خرداد هم به عنوان سپاپ اطمینان، درجه ای از فضای سیاسی را باز کرده بود تا نتیجه فشار مردم خود را در یک جنش سرنگونی تمام عیار به میدان نیاورد. نتیجتا  در بعد اجتماعی به تحرک سیاسی زنده تری در ایران انجامید. اولین ظرف سیاسی در دسترس، به دلیل استبداد تمام عیار تا آن موقع، اساسا ظرف "طبیعی" و دم دست قومی بود.

 تحرک جریان قومی ترک و کرد در آن دوره، امکان بیشتری پیدا کرد. دلیل آن سمپاتی علنی آنها به دولت دوم خرداد و گرفتن امکانات سیاسی فراوان زیر بیرق رئیس "دیالوک تمدن" ها، و آمادگی از قبل به دلیل تاثیرپذیری از رشد قومیگرایی و ملی گرایی در کل منطقه، در سال های قبل از دوم خرداد بود.

 در آن روزها، جریانات قومی ترک، چه در لباس مسئولین ومقامات بالای دولتی و چه در لباس علنی کارهای قانونی، بیشترین استفاده سیاسی را برای پیشرد گفتمان خویش، و طرح و ترسیم سیمای مرزهای قومی در مناطق آذربایجان، پیش بردند. کار به جایی رسید که طی نامه علنی و رسمی، از دولت خواستند تا برای ممانعت از تغییر تناسب قوای قومی در شهر ارومیه، اسکان "کردها" در شهر ارومیه متوقف شود!

 

تاثیر سیاست رژیم چنج امریکا

اتفاق بعدی تر در ادامه همان دوران، سیاست رژیم چنج دولت امریکا و حمله نظامی به کشورهای مختلف منطقه بود.

 حمله به عراق اولین گام امریکا برای شروع سناریوی سیاه در کشورهایی بود که به هر دلیلی در مقابل امریکا ممانعت ایجاد می کردند. ایران و جمهوری اسلامی رسما در لیست حمله قرار گرفت. به دنبال، کمک های مالی و سیاسی فروان بسوی جریانات قومی سرازیر شد. مجاهد فرصت پیدا کرد در این میان برای ایفای نقش سنریوی سیاه در کشور، اعلام آمادگی کند. با شروع اقداماات عملی سازمان های قومی کرد، اجرای سناریوی سیاه رسما و عملا کلید خورد. در همین متن، به نیروهای صاحب شعار و مطالبه  سیستم فدرالیسم قومی پول و امکانات بسیار فراوان مالی بسوی جریانات قومی و سناریو سیاهی سرازیر شد.

  . در تمام آن سال ها، جریان قوم پرست ترک و یا آذری، دقیقا مانند ناسیونالیست های قومی کرد، در سایه حمایت مادی و سیاسی فراوان از طرف امریکا و متحدین آن در منطقه را پشت خود داشتند، و تکرار حمله به عراق و سوریه در ایران و شکل گیری یک سناریوی سیاه قومی مذهبی، یک افق هار کننده قومی به آنها داده بود. جنبش قومی ترک و کرد در این دوران ها، سوار بر اسب مراد، به تحرکات سیاسی اجتماعی قابل توجهی شکل داده بود.

فضای جنگی و تهدید نظامی نگرانی عمیق، ترس و وحشت اجتماعی را موجب شده بود. همین فاکتور موجبات پائین آمدن فضای اعتراضی حق طلبانه برای معیشت و نان و آب را به درجه زیادی کند کرده بود. و تبدیل ایران به عراق و سوریه، کابوسی بود که هر معترض به بی حقوقی را در لاک خود فرو می برد. خود همین استیصال فضایی ایجاد کرده بود که در آن، هر انسانی به پناهگاه احتمالی در فردای وقوع چنین سناریویی می اندیشید. و در این فکر کردن به پناهگاه، در توازن قوای آن روزها، یکی جمهوری اسلامی بود، و دیگری جریانات قومی حامی حمله امریکا. به همین دلیل هم، اگر آن فضای ناامن برای مردم عادی یک کابوس و استیصال دائم بود، برای رشد قوم پرستی در جامعه، امکانی برای جلب همین مردم مستاصل به دور خود بود، همانطوریکه بخشی از همین مردم مستاصل به امید جمهوری اسلامی  و توان مقابله آن، به خود آرامش میدادند.

 

شروع پایان آن دوره سیاه

شکست امریکا در عراق و گیر کردنش در باطلاقی که خود سازمان داده بود، اولین دوره نا امید شدن ناسیونالیست های قومی بود. کاستن از بودجه های رژیم چینجی،کنار نهادن تهدید جنگ و حمله و خاتمه سازماندهی سناریوهای سیاه، یک نفس کشیدن عمیق سیاسی برای جامعه را به دنبال داشت. شروع طغیان های توده ای در ایران، اگر محصول عبور مردم از جمهوری اسلامی بود، محصول عبور از تهدیدات نظامی و سناریوهای سیاه هم بود. اینجاست که جامعه با خیال راحت تر و آسوده تری سراغ جنگ نهایی با نظام می رفت. و طبقات اصلی اجتماعی به فکر سازماندهی آلترناتیوهای سیاسی خویش افتند.

 شروع جنبش سرنگونی نظام، شروع شکل گیری جنبش های اصلی تر طبقاتی، طغیان های آبان ودیماه سالهای گذشته، تحرک جنبش برابری زن و مرد، تحرک کارگری در مراکز صنعتی مهم کشور، جنبش و تحرکات قوی توده ای برای مطالبات مشخص، مشخصه های این دوران روشن سال های اخیرند. دفاع مشترک مردمی از تظاهرات های خوزستان در ماههای گذشته، در کلان شهرهای ایران، نشان داد که جامعه هیچ مکانی برای قومیگری ندارد؛ طبقات اصلی جامعه آلترناتیوهای خود را معرفی کرده و مردم در مسیر و پروسه تصمیم گیری برای آینده خویش اند. و برای سازماندهی سیاسی آینده خویش، هیچ آدم با تعقل متوسط سیاسی، آواره فرهنگ و آداب و رسوم قومی و قبلیه ای و جنگ همسایه با همسایه برای تقسیم قومی جامعه نمی رود.

 

آینده ای که از قبل روشن بود

آقای محمود علی چهرگانی در آژیتاسیون خالی خود امروز جنبش خود را پیش بینی کرده است. او گفته است که این جنبش "فارسی" میشود، یعنی از ریل قومی گری خارج و ریل تقوت خود و جنبش واقعی خود برای رهایی کل جامعه را در پیش میگیرد. جامعه در دورانی از زندی خود با مشکلات متعدد خارج از سوخت و ساز طبیعی خود دست به گریبان بود. تاثیر آن تحولات در جهان و منطقه بر شانه های این جامعه هم سنگینی می کرد و به همین دلیل، نمی شود تمام عکس العمل های سیاسی مردم به آن تحولات را یک رفتار و کردار و عکس العمل فکر شده محسوب کرد. آمد و رفت جنبش های تهی از انسانیت، بروز سیاست هایی که مبنای عمل کسی در شرایط نرمال سیاسی و روانی نیست، ناشی از آن شرایط دشوار و پیچیده است.

 به همین دلیل وقتی که جامعه به روتین خود برمیگردد، زن جوان و هر فعال برابری زن و مرد در تبریز و آذربایجان از خود می پرسد که حضور من در این جنبش ارتجاعی و ضدزن برای چیست؟ چرا باید برای فرهنگ ضد زن آبا و اجدادی ترک و آذری و قبایل دوران جهالت تره خورد کرد و سرباز مسموم کردن جامعه در صفوف شان شد؟ جوان آذری زبانی که نه فقط عاشق موسیقی سنتی عاشیقلر نیست، بلکه حتی موزیک امروز شرقی را هم به ندرت گوش می کند، چرا باید در جنبشی برای زنده کردن اینها جنگید؟

به همین دلایل روشن، در طول همین چند سال اخیر، فعالین برابری زن و مرد در آذربایجان، وسیعا و تماما صف قوم پرستان و مردسالاران جریانات قومی را ترک کرده و به قول قوم پرستان در مقالات گلایه دارشان، "زنان ترک هم به فعالین زن فارس و مرکز گرا" پیوسته اند!

 مهم تر از همه اینها، طبقه کارگر دقیقا مانند طبقه بورژوا، هیچ نفعی در تقسیم جامعه به مجمع لجزایر قومی ندارد. برای کارگر هم مانند طبقه بورژوا، منافع طبقاتی اصل است، رفاه و آسایش و مسکن و برخورداری از نعمات زندگی اصل است. نتیجتا در یک شرایط نرمال، بازار کشوری هر چه وسیع تر، امکان دسترسی به شغل و شرایط بهتر زندگی بیشتر است. برای کارگر زبان و قومیت کارفرما اصلا مهم نیست. اما سطح درآمد و شرایط بهتر کار و زندگی و یک زندگی بلحاظ اقتصادی امن تر ارجح اول است. امروز کارگر متولد شده در آذربایجان و کردستان و بلوچستان و هر منطقه ای، برای یافتن کار و زندگی بهتر خود و خانواده اش، راهی هر منطقه ای و هر کشور و جغرفیای دم دستی میشود و از این نظر وقتی گفته میشود کارگر هم مثل بورژوا، وطن ندارد، نه یک ادعای ایدئولوژیک که یک واقعیت زنده پیش چشم همه است. سرمایه جایی را برای خود انتخاب می کند که سود بیشتر می برد و کارگر هم جایی مسکن می گزیند که امکان کار و درآمد و زندگی از هر نظر بهتر و مناسب تری است. نتیجتا چرا باید برای داشتن دولت قومی و یا ملی "خود" از عمر و زندگی خود هزینه کند؟ چه کسی میتواند تک کارگری را قانع کند که زیر سایه دولت "خودی" زندگی راحت تر و رفاهیات دست یافتنی تر است؟ برای همه آرزو این است که هیچ مرز و خط کشی جغرافیایی و ملی و قومی نبود، تا بتوان برای یافتن یک زندگی بهتر به همه جهان سر زد. برای سرمایه مرزی نیست، چرا کارگر به دست خود دیوار مرزی آنهم تنگ تر بسازد؟

به همه این دلایل و هزاران دلیل بیشتر، محبوس شدن کارگر در حصار قومی و ملی اصلا به نفع نیست. نتیجتا قومی گری و سیاهچال دولت خودی ابدا چیزی نیست کارگر به دست خود مطالبه اش کند.

 

چرا قومی گری محصول شرایط غیر نرمال جامعه است؟

قومی گری مانند هر رگه بورژوایی امروز، هیچ مطالبه مربوط به زندگی بهتر را در متن خود نمایندگی نمی کند. علم کردن تفاوت های زبانی و فرهنگ و آداب و رسوم قبیله ای در نبود مطالبات سیاسی اقتصادی و رفاهی بهتر است. باد کردن رگ گردن قوم پرست در قبال پوچی اهداف قومی و ملی، برای لاپوشانی مضمون هیچ و پوچ هدف سیاسی شان است، که در شرایط نرمال جامعه، مردم دورش جمع نمی شوند.

 اما وقتی شرایط جامعه غیر نرمال شد، وقتی شرایط مملو از تهدید و جنگ و استیصال و کشتن همسایه توسط همسایه شد، آنوقت گرگهای خاکستری ترک میشوند وسیله قدرت قومی و قبیله ای، میشوند منبع نان در روز مبادا، میشوند نیروی نظامی محافظ در مقابل "بیگانه" ای که همسایه دیروزی صدان ساله است. عراق دیروز و سوریه امروز را نگاه کنید، هر کسی دستش به یکی از اینها بند است، برای خود، در این سرزمین بلازده، صاحب امکانی و نانی و پناهگاهی هست. اینجاست که باندهای قومی و مذهبی و قبیله ای و...برای خود کاره ای در محله میشوند و حاکمیت کوچه و خیابان بغل دستی را در دست می گیرند و تنها مسیر احتمالی ورود تیکه نانی برای کودکان و پناهگاهی برای مخفی شدن و حفظ جانش میشوند.وقتی اما جامعه از این شرایط رها میشود، سوخت و ساز سیاسی اجتماعی طبیعی خویش را از سر می گیرد، تازه فرصت اعمال اراده مستقم خود فرد فررامیرسد، در جامعه جای خود را می یابد و میرود تا به کمک همسایه، هم محله ای و همشهری و به کمک همکار و هم طبقه ای و شبکه وسیع اجتماعی و فک و فامیل و دوست و آشنا، مسیری برای زندگی پیدا کند و بدور از ناامنی به فکر چاره رهایی شود. وقتی شرایط غیر نرمال میشود و تمام بندهای پیوستن اجتماعی انسان از هم می گسلند، دست انسان به جایی نمی رسد و ناچارا و از سر استیصال به سوی هر باند تبهکار نزدیک تر، هر فرقه دینی قابل دسترس تر، و یا هر باند و گروه قومی و مذهبی و ملی فرا دست دراز می کند. عراق و سوریه و یوگوسلاوی سابق نمونه های تیپیک همچون شرایطی بودند که توسط غرب سازماندهی و صدها هزار نفر قربانی و میلیون ها خانه خراب و نسلی برای همیشه از زندگی محروم شدند. آن جوامع هم هنوز که هنوز است به شرایط نرمال برنگشته اند...

 

نقد ناسیونالیست های افراطی به جناح چپ خود در جنبش قومی!

نتیجه سیر نزول جریان قومی در آذربایجان، گلایه های انتقادی از چپ های آذربایجان است که چرا مثل کمونیست های کرد پشت "جنبش انقلابی آذربایجان" را نمی گیرند و از سرمایه و اعتبار خود برای آن خرج نمی کنند!

دومین گلایه عمده این است که چرا کمونیست های ترک مانند دوران حکومت خودمختار آذربایجان، به کمک جنبش ملی و "رهایی بخش آذربایجان" نمی آیند؟

این دو ادعا تماما بی پایه اند!

صرفنظر از تفاوت در جایگاه جنبش ناسیونالیستی در کردستان و آذربایجان، هیچکدام این دو جنبش هیچ کدام از مطالبات جامعه را نمایندگی نمی کنند. هر دو جنبش، در غیبت یک نقطه مثبت در مطالبات شان، زبان و فرهنگ قومی و طوایف و عشایر و ایل ها را پرچم خود کرده اند. در ثانی، کمونیست ها در کردستان یک روز هم حامی جنبش ناسیونالیستی نشده اند. اصلا روز اول شروع جنگ در کردستان، جنگ در کردستان بخشی از مقاومت انقلابی در مقابل جمهوری اسلامی بود، که دانشگاهها و مراکز کارگری و اتحادیه های دهقانی در ترکمن صحرا و مقاومت زنان در مقابل حجاب اسلامی هم بخشی از آن بودند. بعدها که کردستان تنها ماند، و وزن ملی گرایی در جنگ سنگین تر شد، کمونسیم هیچگاه حامی ناسیونالیسم در کردستان نبود. برای ما کمونیست ها در کردستان، "جنبش انقلابی کردستان" فقط عنوان آن جنبشی بود که زیر رهبری کمونیست ها و طبقه نقشه های ما پیش می رفت. جنگ سه ساله تحمیلی حزب دمکرات کردستان علیه کومه له، در اساس محصول تفاوت پایه ای دو نیروی سیاسی دخیل در یک جامعه معین بود.اگر کسی اتحاد جنبشی امروز پدیده های سیاسی با عنوان کومه له را با بقیه ناسیونالیست های کرد شاهد می گیرد، پاسخ این است که کمونیسم این کومه له جدید، همان اندازه کمونیسم کومه له قدیم را نمایندگی می کند که بخش های فدایی و راه کارگر، نمایندگی می کنند.

ثانیا اگر منظور منتقدین، به قول خود قوم پرستان ترک، محافل متعدد و کوچک در کهکشان جریان فدایی است، اولا اینها همان اندازه به کمونیسم مربوط اند که جنبش قومی ترک به رهایی آذری زبانان از مصائب سرمایه داری.

 اینها  از روز اول، مانند بقیه در سنت سیاسی خویش، مانند راه کارگری ها، حامی بی اختیار ارتجاع قومی و تقسیم جامعه به مجمع الجزایر ملل و طوایف و قوم و قبیله اند. از نظر آنها هم سیاست باید قومی، و قدرت سیاسی باید در اختیار قدرت های فدرال متشکل از اقوام و طوایف اند.

 اگر اینها در برابر قوم پرستی و ارتجاع جنبش ناسیونالیستی آذربایجان نقد سیاسی ندارند و به انتقاد از افراطی گری شان قناعت می کنند، ناشی از اشتراک در هویت مشترک سیاسی با قوم پرستان ترک است. تنها تففاوت اینها کاربرد عامیانه پسند "جنبش انقلابی آذربایجان" به جای "جنبش ملی و رهایی بخش" مورد استفاده قوم پرستان ترک است؛ دقیقا مانند کومه له جدید امروز، که عنوان "جنبش انقلابی کردستان" را برای همان جنبشی بکار می برد که ناسیونالیست های کرد به درست "جنبش ملی" و ناسیونالیستی می نامند.

 بعلاوه، ادعای کمک "کمونیست های ترک" به جنبش رهایی بخش و ملی آذربایجان، یک توهین آشکار به  سوسیالیست هایی است که در یک مقطع معین بحرانی و شرایط غیر نرمال سیاسی، در شرایط اشغال ایران توسط نیروهای متقین، توسط استالین و با همکاری حزب توده، یک شبه، از حزب توده به فرقه آذربایجان انتقال عضویت داده شدند تا فرقه تازه تاسیس  دمکرات،  که روی کاغذ هم یک تک عضو نداشت، شکل و جان بگیرد و چطر سیاسی و سازمان تشکیلاتی چیزی شود که قرار بود، دنزد نیروهای رقیب شوروی در میان متفقین. یک حرکت "طبیعی ملت آذریایجان" معرفی شده و به عنوان یک اقدام مستقیم دولت استالین توصیف و محکوم نشود.

نیروی آن روز فرقه دمکرات، از سوسیالیست های دوره خویش و هوادار بلوک شوروی بودند و فکر می کردند کل آن نقل و انتقال تشکیلاتی و تاکتیک سازماندهی فرقه دمکرات و اعلام جمهوری آذربایجان، کارهایی در خدمت گسترش نفوذ و قدرت سوسیالیسم مورد اعتقادشان در ایران و در منطقه بود. نتیجتا این ادعا که کمونیست های آذربایجان به کمک ترک های آذربایجان آمدند، سراسر کذب محض است. همان آدمها که تادیروز عضو حزب توده و از سوسیالیست های سیاست آن دوره بودند، طبق تصمیم استالین و حزب توده، یک شبه شناسنامه سیاسی متفاوتی در جیب گذاشته بودند تا سازمان یک اقدام سیاسی را تامین کنند. حتی اگر تصور کنیم که آن اقدامات برای جان دادن به ناسیونالیسم آذری  بوده است، چگونه میشود ناسیونالیسم آذریاجانی آن زمان را در کنار فاشیسمی گذاشت که امروز با شعارکرد، فارس، ارمنی، دشمن آذربایجان، در استادیوم فوتبال تبریزگذاشت که فقط خون و نسل کشی و ارعاب به جامعه می پاشد؟ یا چگونه میتوان ناسیونالیسم متشکل در جمهوری کردستان را در کنار گروههای تبهکار شبهه فاشیست کرد امروزی گذاشت، که سایه خود را به گلوله می بندند و بر سر هویت قومی ارومیه و نقده و...، همراه شبهه فاشیست های ترک امروز، شبانه روز تخم خصومت و خونریزی قومی به جامعه می پاشند؟ چگونه میشود قاضی محمد به عنوان یک شخصیت ناسیونالیست مترقی کرد در آن دوره کردستان، و جعفر پیشه وری به عنوان یک انسان سوسیالیست و با سابقه مثبت را با شبهه فاشیست ها و قوم پرستان ترک و کرد امروزی کنار هم گذاشت؟ اینها دقیقا مانند ناسیونالیست ها و شبهه فاشیست های کرد امروزی که عکس فواد مصطفی سلطانی و جعفر شفیعی و صدیق کمانگر، از برجسته ترین کمونیست های زمان خود در کردستان را، امروز به عنوان رهبران "کورد"، پشت سر خود آویزان می کنند و برای پروژه های ضد انسانی خود به اسم آنها اعتبار جعل می کنند. فاشیست ها و قوم پرستان ترک پا را از این هم فراتر می گذارند و به رهبران انقلاب مشروطه هم هویت جعلی قومی می چسپانند. این کار دقیقا مانند این است که فاشیسم  و قومی پرست اسرائیلی، مارکس را به عنوان یهودی، جزو جنبش خود ردیف کند!

 یادم می آید در دوره اولیه نقد روشن ما به ناسیونالیسم معاصر، ناسیونالیست ها، دفاع یک قرن و نیم پیش مارکس از انقلابیگری بورژوایی را برای اثات "منحرف" بودن ما به عنوان فاکت بطرف ما پرت می کردند!

 

ستم ملی در آذربایجان چه میشود؟

آژیتاسیون پر شور آقای محمود علی چهرگانی ، مضمن واقعی جنبش اینها را روشن کرده است؛ ساز و شعر و ترانه های ترکی، فرهنگ آبا و اجدادی ترک، و  زبان آذری یا ترکی. وقتی در آن دقت می کنید، به جز مولفه زبان متفاوت، چیزی در آن برای تعیین مبنای اتخذ یک سیاست سوسیالیستی، موجود نیست. فرهنگ عهد بوقی اقوام و ایل های ترک، پدیده متفاوتی از فرهنگ عهد بوقی ناسیونالیست کرد و عرب و آن یکی نیست، که حتی نزد جوانان و نوجوانان خانواده های خود قوم پرستان پدیده های به موزه رفته اند. بعلاوه کسی مانع قوم پرستان برای استفاده از همین فرهنگ در مناسبات و محیط زندگی خویش نیست. با همه اینها، هر کسی آزاد است تا جایی عناصر فرهنگی اش را ابزار کشتار زنان مثلا به اتهام ناموسی نکند یا به کسی آسیب نرساند، میتواند هر فرهنگ و دین و اخلایاتی را در زندگی خصوصی خود داشته باشد و به دولت و قانون هم نامربوط است. میماند مسئله واقعی زبان مادری. یک دولت مدرن، میتواند امکانات آموزش زبان مادری را به سهل ترین شیوه حل کند. سند پیشنهادی حکومت شوراهای مردمی، حق آموزش زبان مادری را یک حق طبیعی میداند و حکومت شوراها میتوانند امکانات آموزش آنرا تامین و تضمین کرده و این تبعیض را پایان دهند. اما از آنجا که زبان به جای وسیله ارتباط انسان، نزد قوم پرستان به هویت تبدیل شده است، به جای آموزش زبان مادری، آموزش به زبان مادری پیش کشیده میشود. آموزش به زبان مادری در مناطق چند زبانه، کودکان و فرد دانش آموز را از دسترسی مستقیم به علم و دانش و دستاوردهای علمی روزانه محروم می کند، به این دلیل ساده که برای دسترسی به  دستاوردهای علمی، باید تماما ترجمه شوند. هر کسی میداند که پروسه ترجمه مانع دستیابی مستقیم دانش آموز به دستاوردها و اطلاعات روزانه بشریت است که اساسا به زبان انگلیسی تولید میشود. به همین دلیل، پیشنهاد ما برای زبان آموزشی، انتخاب زبان انگلیسی است، که نقش زبان ارتباطاتی درون کشوری را هم تامین می کند. بعلاوه، دانشجوی فارغ التحصیل دانشگاهی که وسیله آموزشی اش زبان مادری بوده است، به جز منطقه بومی خود، امکان اشتغال و کار و فعالیت در مناطق دیگر کشور را از دست میدهد و محروم میماند. به این دلیل ساده که زبان آموزشی او فقط در منطقه معینی کاربرد دارد. علت اصلی اینکه خود سران خودخوانده  اقوم و قبایل و ملل، فرزندان شان را روانه دانشگاه های انگلیسی زبان می کنند، تا ضمن دریافت با کیفیت ترین آموزش ها، محرومیت عدم دسترسی با علوم و مشکل زبانی مانع پیشرفت شان نشود. لیست اسامی تمام آقازاده های منطقه را میشود گرفت و دید که تحصیلات و مدارک تحصیلی شان به کدامین زبان است. اینها حاضرند برای مشروعیت حاکمیت قومی خویش بر طایفه و قبیله و ملت "خویش"، زبان را هویت سیاسی تعریف کرده و امکان محرومیت میلیونی مردم از دسترسی روزانه به پیشرفت های علمی بشریت فراهم کنند.

 با همه اینها، زبان متفاوت نه به ضرورت سازماندهی دولت مستقل و نه کشور مستقل مشروعیت و حقانیت میدهد، نه لشکر کشی به تهران و فلان شهر بزرگ و کوچک را برای تعیین هویت زبانی و قومی، ضروری میکند. برای این کار لازم نیست کرد و ترک در ارومیه وارد جنگ خانه به خانه شوند تا هویت زبانی و قومی شهر معلوم شود. شهروندان در هر منطقه میتوانند تعیین کنند که چه اندازه به مدارس آموزش زبان مادری نیاز هست، تا برایش بودچه تخصیص شود. کسی و نیرویی که زبان مادری متفاوت  را هویت تعریف می کند، به دنبال آن، سراغ تقسیم جامعه بر مبنای این هویت قومی میرود و هشتاد میلیون مردم را درگیر خط کشی های مرز ملی و قومی می کند، که در عمل غیرممکن است، چون تقریبا هیچ شهر امروزی یک زبانه و بنابر معیار قوم پرستان، یک قومی نیست. از تهران که گفته میشود پرجمعیت ترین شهر ترک زبان کشور است، تا تک تک کلان شهرهای ایران که دسته جمعی مملو از جزایر کارگران منتسب به اقوام کرد و ترک و لری و بلوچی و افغانستانی و آن دیگریست، که صرفنظر از زبان مادری، زندگی خانوادگی شان در همان شهرها می گذرد و بخشا برای سال ها هم سراغ مناطق بومی خود نمی روند. این واقعیت ویژه ایران نیست، تمام دنیای امروز همین است.

نتیجتا، در آذربایجان تنها تبعیضی که برای همه قابل رئویت است، غیبت آموزش زبان مادری است که باید تامین و تضمین شود. خارج از این، مانند بخش اعظم کشور، هیچ ستم ملی و قومی در کار نیست. تبعیض ملی و مذهبی در کشور هست. برای رفع این دو تبعیض، برای حل مشکل زبان باید به آموزش زبان مادری حق و امکان برابر داد. دست مذهب را هم از دخالت در دولت و زندگی خصوصی کوتاه کرد، و داشتن مذهب یا بی مذهبی را به عنوان حق هم به رسمیت شناخت. عنوان مذهب رسمی و زبان رسمی را هم لازم است جارو کرد. یک زبان آموزشی از میان زبان هایرایج در کشور را باید انتخاب کرد که به نظر میرسد همین فارسی باشد و در آینده هم اگر دولت شوراهای مردم تصویب کرد، فارسی هم با انگلیسی جایگزین باشد تا در عرصه استفاده مستقم و روزانه از دستاوردهای علمی بشر عقب نماند...

 به عنوان اختتامیه این نکات؛ جنبش "انقلابی آذربایجان" مورد ادعای کذایی شاخه های از اکثریت تا اقلیت فدایی و شاخه های متعدد آنها تا راه کارگر و کل خانواده جناخ چپ جنبش ملی مذهبی ایران، موجودیت واقعی روی زمین سفت ندارد. جنبش کارگری در آذربایجان و خوزستان و کردستان و تهران و تمام مناطق این کشور، جنبش طبقه ای است که مهر قومی و ملی و قبیله ای نمی پذیرد. سمج ترین های اینها به سخنرانی کارگران هفت تپه گوش دهند و یاد بگیرند که برای کارگر و منافع کوتاه مدت و دراز مدت، تنها هویت طبقاتی و انسانی اصل است و بس. جدا از این، تقلا برای کاشتن تخم نفاق و اختلاف و تفرقه اندازی های قومی و ملی است، آنهم بین طبقه ای که برای دوری از آن هزینه های پرشمار پرداخته و از موانع متعدد عبور کرده است. پس جنبش کارگری در تبریز و کل مناطق صنعتی، هویت قومی و ملی و قبیله ای ندارد و به ارتجاع "جنبش انقلابی" آذربایجان بیربط است. زنان آزادیخواه در همین خطه، حساب خود را مدتهاست از این جنبش ضد زن جدا کرده و به  حساب قوم پرستان، به "مرکز" و "فارس ها" پیوسته اند! جنبش سرنگونی جمهوری اسلامی هم مسیرهای چپ و راست خویش را دارد، مسیرهای کارگری و بورژوایی خویش را دارد، و به قومی گری در آذربایجان و  کردستان و عرب و عجم بیربط است. جنبش نان هم هست، جنبش ضد کرونا هم هست، جنبش برای علاج هزار و یک درد هست، ولی هیچکدام شان هویت قومی و قبیله ای و محلی ندارند تا در جیب جنبش موهوم ریخته شوند. با این حساب، ارتجاع جنبش انقلابی آذربایجان و کردستان و عربستان و بلوچستان و هر جایی از این جنس، به سرنوشت مردمی که برای آزادی و عدالت و رفاه و امنیت و معیشت به میدان آمده اند، بیربط است. این جنبش انقلابی مورد اشاره، در اساس همان جنبش قومی آذربایجان است که چپ های سابق سنت فدایی، میخواهند به قیمت قناری به ما بفروشند. این جنبش همانی است که شخصیت کاریسماتیک آن جنبش ماهیت آنرا برای همه ما روشن کرده است.

 نتیجتا "جنبش انقلابی آذربایجان"، امروز در قلب جامعه، چیزی جز یک تحرک سیاسی فرهنگی عهد بوقی و مردانه جمع های قوم پرستی نیست، که از هر طرف در محاصره آزادی خواهی و برابری طلبی است. این جنبش تاریخا ناموجود و محصول ناملایمات سیاسی دوران گذار از روزهای سیاه، به روز روشن فعلی است. بگذار هواداران سیاسی کردن ترانه های عاشیقلر و تبدیل هنر و فرهنگ دوران های گذشته به هویت، به خود بلرزند، که نه زن، نه کارگر، نه بورژوای آذری زبان، کسی یار و همراه این جنبش نیست، و تهران به عنوان "دومین شهر ترک نشین بعداز استانبول"، شهر همه ما خواهد بود و خواهد ماند. آذربایجان از ارومیه و نقده من تا زنجان و صدها شهر بزرگ و کوچک زیبای این مملکت، برای همه ما جای خواهد داشت. آلترناتیو حکومت شورایی همه را فرا میخواند تا به جای کندن خندق های جنگ صلیبی، برای ساختن یک ایران دیگر، انرژی مان را روی هم بگذاریم و مسیر پیشروی را هموارتر کنیم...