کپی‌برداری از ماركس یا لنین و نوشته‌های آنها، كسی را به‌خودی خود ماركسیست نمی‌كند؛ حتی در بعضی موارد امكان دارد طرف را به عصر قرون وسطی پرتاب كند. بعضا الگوپردازی و ارجاع عرفانی به متفكرین جنبش كمونیستی باعث می‌شود كه اتفاقا چنته سیاسی اشخاص و جریاناتی كه با ظاهر چپ قلم‌فرسایی می‌كنند تا ماركسیسم را برای امر متفاوتی و در خدمت جنبش‌های بورژوایی، ارتجاعی و غیركارگری زمانه خود بكار گیرند، رو شود.

رجوع به نوشته‌های ماركس و سایر رهبران جنبش كمونیستی در جهان، بدون در نظر گرفتن خصلت و شرایط تاریخی كه در متن آنها نظرات‌شان را اراٸه و مكتوب كرده‌اند، سنت آشنای جنبش‌های غیر - کارگری و گاها ارتجاعی برای تبدیل مارکسیسم و لنینیسم به تٸوری‌های "راه رشد غیر - سرمایه داری"، "رهایی خلق‌ها"، "مبارزه ضد - امپریالیستی" و ... است. باید دید كه ماركس در تقابل با چه جنبش‌ها و جریانات فكری منبعث از آنها و در چه شرایط مشخص تاریخی نظراتش را فرموله كرده است.

اینجا به دو نمونه تیپیك از الگوپردازی‌های نادرست از ماركس اشاره خواهم كرد؛

۱- مازیار رازی هرچند وقت یكبار "پیشگفتاری" بر یكی از آثار ماركس یا لنین منتشر می‌كند و با توسل به روش الگوپردازی بدون در نظر گرفتن شرایط كنكرت اجتماعی و مادی كه آن نوشته‌ها عرضه شده‌اند، تفاسیر عرفانی و بورژوایی خود را در متن همان پیشگفتار هم به خواننده عرضه می‌كند. آخرین "شاهكار" از این دست نمونه‌ها "پیشگفتاری به نقد برنامه گوتا" است.

وی از "نقد برنامه گوتا" به این نتیجه می‌رسد كه:

"برای حل تضادهای این جامعه، دو تکلیف اساسی تاریخی می باید تحقق یابند: اول، تقسیم کار طبقاتی، اقتصاد پولی و گرایش به سود جویی و ثروتمند گشتن و کلیه ی بازمانده های ایدئولوژیک سرمایه داری و غیره می باید آگاهانه از بین بروند. دوم، رشد مؤثر نیروهای مولده در راستای ایجاد وفور اقتصادی برای تمامی بشریت می باید تحقق یابد." (خط تاكیدها از من است)

ماركس در "نقد برنامه گوتا" به وضوح عواملی كه نیاز به گذار از سرمایه‌داری به سوسیالیسم را ایجاب می‌كنند، در شرایط مشخص زمانه خود برمی‌شمارد. این عوامل در نوشته ماركس عبارتند از:

-  اسارت انسان توسط تقسیم كار

-  تضاد بین كار فكری و یدی

-  نیاز انسان به كار برای زنده ماندن

-  نیروهای مولده باید بیشتر رشد كنند و تولید به اندازه وفور وجود ندارد

همانطور كه اشاره كردم، نكته حاٸز اهمیت در این نوشته ماركس توجه به ویژگی تاریخی و مشروط هر كدام از این عوامل به دامنه پیشرفت علم، تمدن، تكنولوژی و آگاهی در جامعه انسانی است. هرگونه مطلق دیدن این عوامل و كپی كردن آنها به زمان و شرایط دیگری بدون در نظر گرفتن تغییرات كمی و كیفی در شرایط جدید، موكول كردن ایجاد مناسبات كمونیستی به ناكجاآباد است و آشكارا خدمت به بورژوازی است.

امروز باید با در نظر گرفتن فاصله زمانی یك قرن و ۴۶ سال از عوامل بالا كه كارل ماركس با تكیه بر شرایط مادی زمانه خود در "نقد برنامه گوتا" نوشته است، با دقت دیالكتیكی و موشكافانه در پرتو تغییراتی كه طی زمان در جامعه سرمایه‌داری رخ داده به بررسی دوباره آن پرداخت. تفاوت مارکسیست‌ها که با اتکا به متد مارکس، مختصات اقتصادی و سیاسی دوره خود را تشخیص داده و متناسب با آن برنامه، روند و مولفه‌های تعیین کننده در تغییر اوضاع و پیشروی طبقه کارگر را در خطوط اصلی تعیین و تعریف می‌کنند با کپی‌بردارهایی که مارکسیسم را ابزار متحقق کردن اهداف جنبش‌های دیگر می‌كنند، دقیقا در همین گرانیگاه است.

"گرایش به سود جویی و ثروتمند گشتن و کلیه‌ی بازمانده های ایدئولوژیک سرمایه داری و غیره"، تبیین اخلاقی آقای رازی از مناسبات اقتصادی، روبنای سیاسی و فرهنگی بورژوازی است كه اصلا ربطی به این تز اساسی مارکس ندارد که زیربنای اقتصادی رنگ و مهر خود را به روبنای سیاسی، اخلاقیات، ایدئولوژی و فرهنگ و گرایشات متعدد در جامعه می‌زند. نقد رازی، نقد اخلاقی به سرمایه‌داری است و شیپور را از سر گشادش فوت می‌كند؛ در حالیكه نقد مارکسیستی به مناسبات سرمایه‌داری تغییر رادیكال و ریشه‌ای در نظام تولیدی برای کسب سود، به تولید برای رفع نیاز و لغو مالكیت خصوصی است؛ این آن نقدی است که می‌تواند "گرایش به سودجویی و ثروتمند شدن" را محو كند و نه برعكس. 

منظور آقای رازی از "تقسیم کار طبقاتی" چیست؟ چرا روشن از تناقضات و كشمكش‌های بنیادی در جامعه کاپیتالیستی حرف نمی‌زند؟ اگر منظور از حل "تضادهای" این جامعه، زیر-و-رو کردن مناسبات سرمایه‌داری است آنوقت چرا بطور شفاف از تغییر نظام تولیدی، سلب مالکیت خصوصی، سلب قدرت سیاسی از بورژوازی و بالاخره از نابودی طبقات حرف نمی‌زند؟ حل معضلاتی چون "رشد نیروهای مولده" و "ایجاد وفور اقتصادی"، راه‌حل بورژوازی برای "حل تضادها" و بحران‌های جامعه کاپیتالیستی است. برنامه و پاسخ مارکس به تناقضات نظام کاپیتالیستی با دم و بازدم جامعه بشری، شفاف و روشن چیزی جز انقلاب كارگری و سوسیالیسم نیست.

اگر منظور آقای رازی از "تقسیم كار طبقاتی" برای نمونه تقسیم كار بین شهر و روستا است، باید گفت كه این عامل برای هر عابری امروز دیگر موضوعیت ندارد؛ پیوند و دم و بازدم روستا با شهر در نظام سرمایه‌داری امروز به یك امر بدیهی تبدیل شده است. تلفن و تلویزیون و برق و اینترنت دامنه این ارتباط را جهانی و سرعت آنرا صدچندان كرده است. امروز كشاورزی و دامپروری به شدت و تحت تاثیر همین پیشرفت‌ها، مكانیزه شده است؛ سرمایه‌داری كاری كرده است كه به حكم همین ارتباطات فعال و سریع، دامنه تمركز جامعه انسانی را بالاتر از همیشه برده است و اتفاقا علم ارتباطات در افزایش سطح تمركز و به هم پیوستگی جوامع انسانی یكی از عواملی است كه ماركس همیشه مد نظر داشته است. ماركس در نقد بنیادین خود به نظریات مالتوس از همین فاكتور برای تعیین میزان تمركز جمعیت در مساٸل جامعه‌شناسی استفاده كرده است.

در جامعه مكانیزه شده و پیشرفته سرمایه‌داری امروز به نسبت دوره ماركس كه در برخی از عرصه‌های تولید انسان عملا به ناظر تولید تبدیل شده است، رجوع آقای رازی به عامل "تقسیم كار" در بهترین حالت بلحاظ نظری هنوز با درجا زدن در عصر ملكه ویكتوریا در مقابل دیالكتیك و علم قوانین عام حركت می‌ایستد و در بدترین حالت بلحاظ پراتیك عملی، كمونیسم و انقلاب كارگری را به بهانه "تقسیم كار طبقاتی" به آینده نامعلوم حواله می‌دهد.

عامل بعدی كه ماركس بدان اشاره می‌كند، وجود تضاد میان كار یدی و فكری است كه این فاكتور هم به نسبت یك قرن-و-نیم پیش تغییرات جدی و كیفی كرده است. امروز كارگر "یدی" حداقل به چندسال آموزش و دانش حرفه‌ای نیاز دارد. صنعت اتومبیل‌سازی، عمران، تراشكاری، معدن، صنعت بافندگی و كامپیوتر، همه به نوعی به تخصص و توانایی فكری بالا نیاز دارند. تمام كارگرانی كه در این عرصه‌های ظاهرا "یدی" به كار مشغولند محصولاتی را تولید می‌كنند كه همه توسط دانش انفورماتیك به هم وصل شده‌اند. انسان امروز به نسبت انسان یك قرن پیش، ابدا اسیر عقب‌ماندگی تكنولوژیك یا كمبود امكانات و دانش نیست. برپا كردن جامعه‌ای كه در آن انسان‌ها با كاهش ساعت كار روزانه نیازهای مادی جامعه را تولید كنند و به موازات آن رشد معنوی خود را بالا ببرند امری كاملا شدنی است. آنچه نیاز به این شیفت سوسیالیستی در مناسبات اجتماعی را همین امروز سد كرده است نه تضاد میان كار یدی و فكری بلكه یك دستگاه عظیم سركوب سیاسی یعنی بورژوازی است. پس مسٸله كاملا سیاسی است.

نكته بعدی كه ماركس یك قرن-و-نیم پیش با توجه به شرایط مشخص دوران خود به آن اشاره می‌كند، نیاز انسان به كار برای زنده ماندن است. این عامل هم به نسبت گذشته تغییرات اساسی به خود دیده است. در قرن ۲۱ و در سال ۲۰۲۱ كمتر رشته تولیدی و علمی می‌توان سراغ گرفت كه اتوماتیزه نشده باشد و یا امكان فوری اتوماتیزه شدن كامل آن موجود نباشد. حتی عرصه‌هایی كه هنوز در آنها این اتفاق رخ نداده است به این دلیل است كه نیروی كار ارزان به قدر كافی در آن رشته موجود است كه سرمایه‌گذاری عظیم برای انقلاب در اتوماتیزه كردن روند تولید در این عرصه‌ها و بالا بردن تركیب فنی سرمایه را برای بورژوازی فعلا سودآور و ضروری نمی‌كند.

و نهایتا عامل "رشد نیروهای مولده و وفور در تولید" كه ماركس به آن اشاره می‌كند نیز به نسبت دوره ماركس و دو قرن پیش تحولات شگرفی به خود دیده است. در این مورد نیازی به توضیح نیست؛ سوال از جناب رازی اینست كه اگر رشد نیروهای مولده چه بلحاظ عامل تكنیكی و علمی و چه بلحاظ عامل انسانی، از دو قرن پیش تاكنون برای ساختمان اقتصادی كمونیسم كفایت نمی‌كند، لطف كنند نشان دهند كه چه میزان رشد و شكوفایی قرار است این امكان "انتقال" به جامعه كمونیستی را فراهم كند؟ پیچیدن "حل تضادهای" این جامعه در زرورق مقولات و کلمات مجهول و تفسیر بردار یا نشان از عقب‌ماندن تاریخی نویسنده از جامعه امروز دارد یا این تفاسیر، توجیهی برای تکرار تز "راه رشد غیر - سرمایه داری" و استنتاج از آن یعنی: "رسالت مارکسیست‌ها در کمک به توسعه سرمایه‌داری و رشد نیروهای مولده" است! 

با متراژ "رشد نیروهای مولده"ی آقای رازی كسی بالاخره نفهمید، كی قرار بود مثلا كار مزدی در شوروی از بین برود و بشر آزاد پا به صحنه جهان بگذارد. برنامه انتقالی تروتسكیسم كه چراغ راه اقای رازی است با تكیه بر تز "رشد نیروهای مولده" نمونه دیگری از این "انتقال" بود. این "انتقال" در حقیقت چیزی جز همان برنامه اقتصادی دولت استالین نبود؛ دفاع تام و تمام از صنعتی كردن شوروی به قیمت استثمار بی‌رحمانه كارگران مزدبگیر تحت نام "سوسیالیسم" بود. اینجا به یك نقل قول از تروتسكی در كتابش تحت نام "انقلابی كه به آن خیانت شد" اكتفا می‌كنم:

"تولید صنعتی اتحاد شوروی در عرض همین مدت سه برابر و نیم، یا به عبارت دیگر ۲۵۰ درصد ترقی كرده است. در طول دهه گذشته (۱۹۳۵ – ۱۹۲۵) صنایع سنگین تولید خود را بیش از ده برابر افزایش داده‌اند. در نخستین برنامه پنج ساله اول (۱۹۲۹ – ۱۹۲۸)، مبلغ سرمایه‌گذاری شده بالغ بر ۵.۴ میلیارد روبل بود. برای سال ۱۹۳۶ این مبلغ ۳۲ میلیارد روبل تعیین شده است. دستاوردهای بزرگ در صنعت، گشایش‌های نویدبخش در كشاورزی، رشد خارق‌العاده شهرهای صنعتی قدیم و ساختن شهرهای جدید، رشد سریع كارگران، بالا رفتن سطح فرهنگ و خواست‌های فرهنگی، اینچنین هستند نتایج بی‌شاٸبه انقلاب اكتبر، انقلابی كه پیامبران دنیای كهن می‌كوشیدند در آن گورستان تمدن انسانی را بیابند. ما دیگر چیزی نداریم كه بر سر آن با اقتصاددانان بورژوایی مجادله كنیم. سوسیالیسم حقانیت پیروزی خود را به اثبات رسانیده است، آنهم نه بر روی صفحات كتاب سرمایه، بلكه در عرصه‌ای صنعتی كه یك ششم از گستره زمین را در بر می‌گیرد، نه به زبان دیالكتیك، بلكه به زبان فولاد، سیمان و برق." (تاكیدات از من است)

 اگر تروتسكی سرمایه و مناسبات سرمایه‌داری را نه یك رابطه اجتماعی بلكه مالكیت شخصی سرمایه‌داران بر وسایل تولید و توزیع می‌دید و بنابراین از نظر وی سلب مالكیت از شخص سرمایه‌دار و به‌تملك درآمدن ابزار تولید و توزیع توسط دولت به معنای "سوسیالیسم" بود، اگر درك تروتسكی از ماركسیسم چیزی جز صنعتی كردن روسیه نبود، اما امروز حسرت تكرار آزمون شكست خورده "سرمایه‌داری دولتی" تحت نام "سوسیالیسم" و "ماركسیسم" با قایم شدن پشت تز "رشد مؤثر نیروهای مولده در راستای ایجاد وفور اقتصادی"، اگر بلاهت تروتسكیست‌هایی از قماش آقای رازی نباشد قطعا خدمت آشكار به جناحی از بورژوازی و جنبش ناسیونالیستی است. این ناله‌های "بورژوازی" ایران و اتوپی‌ این طبقه است که آقای رازی تلاش می‌کند آنرا در بسته‌بندی مارکسیستی به خورد ما بدهد.

بشر امروز در موقعیتی ایستاده است كه به سادگی قادر است در اغلب عرصه‌های تولیدی به سرعت، فاكتور انسان را صرفا به ناظر پروسه تولید ارتقاء دهد. بازگشت به تز "عدم رشد كافی نیروهای مولده" آنهم در سال ۲۰۲۱ دیگر رسما پوششی برای ناممكن بودن انقلاب كمونیستی و تلاش برای حفظ شكلی از اشكال حاكمیت سرمایه‌داری یعنی سرمایه‌داری دولتی است. در ثانی "وفور اقتصادی" و انبوه در تولید هیچگاه در تاریخ بشر به اندازه امروز موجود نبوده است. بشر امروز قادر است غذا، پوشاك، مسكن، دارو، رفاه، تفریح، آموزش و استراحت خود را در شكل انبوه و به اندازه نیازهای خود در جهان را تامین كند. جهان امروز نه با کمبود تولید که با وفور تولید و هدر دادن تولیدات بدلیل عدم سودآوری روبرو است. دلیل زندگی میلیون‌ها نفر در جهان زیر خط فقر، نه کمبود تولید بلكه منطق كاركرد کاپیتالیسم و بردگی مزدی است. طبق گزارش سازمان ملل تا آخر امسال پنج قدرت اقتصادی جهان دو میلیارد واكسن كرونا را در انبارهای خود ذخیره خواهند كرد. مواد غذایی كه بورژوازی در سطح جهان تولید می‌كند نه تنها كفاف همه جمعیت كره زمین را می‌كند بلكه بعلاوه چند میلیارد نفر دیگر را هم تامین می‌كند. امروز خود دولت‌های بورژوایی ناچار به اعتراف به انبوه تولید شده‌اند. مسٸله نه بر سر كمبود بلكه بر سر منطق "سود" در اقتصاد کاپیتالیستی و بر این اساس، سودآور نبودن "توزیع" برابر امكانات است. به عبارت دیگر، مسٸله به مناسبات كاپیتالیستی حاكم بر جهان امروز گره خورده است. امروز میلیون‌ها تن كره فروش نرفته و در انبارها كپك می‌زنند، تلی از واكسن‌ها و داروهای فروش نرفته از بین برده می‌شوند و میلیون‌ها انسان محتاج و دردمند از آنها بی‌بهره می‌شوند تا با ممانعت از ورود نیازمندی‌های بشر به بازار مانع كاهش قیمت‌ها شوند و مانع از كاهش سود سرمایه شوند. تولید، كنترل و توزیع امكانات انبوه موجود در دست بورژوازی و دولت‌های آن است و كاركردشان مشروط به سودآوری سرمایه است. باید مناسباتی كه سود را به جای رفاه بر زندگی بشر حاكم كرده است واژگون كرد و به بشر به اندازه نیازش، امكانات رفاهی داد. اگر بشر در دوره ماركس كمبود تولید غذا و دارو و پوشاك و اتومبیل و كامپیوتر داشت، این كمبود امروز به وفور تبدیل شده و جای خود را به كمبود تولید در عرصه هوش مصنوعی، رباط‌ها و سفر تفریحی انسان به كره ماه داده است. مشروط كردن برقراری مناسبات كمونیستی و انقلاب كارگری به تز "رشد مؤثر نیروهای مولده در راستای ایجاد وفور اقتصادی" چیزی جز مانع تراشی آگاهانه در مقابل میلیاردها برده مزدی برای قیام علیه سرمایه داری نیست؛ چیزی جز حفظ مناسبات سرمایه‌داری در اشكال دیگر آن نیست. به قول ماركس در ایدٸولوژی آلمانی: "به طور كلی مردم مادام كه قادر نیستند غذا و نوشیدنی و مسكن و لباس را با كمیت و كیفیت كافی به دست آورند، نمی‌توانند آزاد شوند."

با توجه به توضیحات فوق، كاملا روشن است كه علت کپی‌برداری آقای رازی از ماركس، نه عدم دانش مازیار رازی یا روش غلط ایشان، بلکه دقیقا ناشی از تعلق و عضویت ایشان در جنبش ناسیونالیستی است. ایشان مانند "پوپولیست‌ها" و مائوئیست‌های "وطنی" در دوره انقلاب ۵۷، سخنگوی "بورژوازی ملی" ناراضی از سهم خود در سود حاصله در جامعه است. این تلاش همان سال‌ها توسط ما و طبقه کارگری که در متن انقلاب ۵۷ با تكیه بر شوراهای كارگری و كمیته‌های كارخانه عرض اندام کرده بود، شکست خورد.

امروز برقراری جامعه كمونیستی منوط به عوامل ذكر شده نیست و كاملا شدنی و ممكن است. مشكل اصلی، یك مانع روبنایی یعنی بورژوازی و دولت‌های آن است. بنابراین، پیشگفتار آقای رازی به "نقد برنامه گوتا" مردود است؛ ایشان به بورژوازی ایران و آقای رٸیسی مشاوره می‌دهد. همین تزهای داهیانه و ضد-مارکسیستی را كه رٸیسی مدتی پیش با بالگرد به میان كارگران معادن زغال سنگ طبس رفت، به زبان دیگری تکرار كرد و گقت: "پرداخت حقوق كارگران منوط به توسعه معدن زغال سنگ و زیرساخت‌ها (یا همان رشد نیروهای مولده) است"!
-------

۲- نمونه دوم در تکرار بی‌محتوا و کپی‌برداری از نظرات ماركس از طرف قلم‌زنان جنبش‌های بورژوایی، به آقای یاشار دارالشفاء در مطلب اخیرشان تحت نام "توتالیتاریسم چپ به بهانه ماركسیسم" اختصاص دارد. ایشان خجولانه برای دفاع از سناریوی فدرالیسم قومی و جنگ قبایل در ایران و صدور شناسنامه مذهبی و قومی برای هر شهروند، به ماركس بخت برگشته آویزان می‌شود و می‌فرماید:

"در ارتباط با مسأله‌ی قومیت و مذهب نیز، موضع‌گیری مارکس آشکارا نشان می‌دهد که طبقه‌گرایی توتالیتاریستی ربطی به مارکس ندارد. نگاه گشوده‌ی مارکس به قومیت و مذهب آشکارتر می‌شود" زمانیكه به قول ایشان: "باید دفاع مارکس از مبارزات رهایی ملی لهستانی‌ها و ایرلندی‌ها" را دید!

از این دست كوته‌بینی‌ها زیادند؛ "وورمبراند"- انجیل‌خوان آمریكایی مرتجع در سال ۱۹۷۶- از شیوه پوشش ماركس و مدل ریش و سبیل وی به این نتیجه رسید كه "كارل ماركس در جوانی عضو یك كلیسای شیطان‌پرست بسیار مخفی بود كه تا آخر عمر عضو آن ماند"؛ یا مثلا یك كوته‌فكر كه تنها بر اساس مشاهدات حسی خود به دنیا می‌نگرد به سادگی می‌تواند از تکرار اين مشاهده که در جامعه کنونى زنان در احراز مشاغل تخصصى از موفقيت نسبى کمترى نسبت به مردان برخوردارند، حکم ناقص‌العقل بودن زنان را صادر کند. یا شارلاتانی كه مسٸله "سقط جنین" را راه حلی برای كنترل افزایش جمعیت می‌داند؛ و یا حتی كسی كه بر مبنای مشاهدات حسی خود به بحران محیط زیست می‌نگرد و عامل این بحران را نه شیوه تولید و توزیع كاپیتالیستی بلكه در "فرهنگ مصرف و مصرفگرایی" مردم قلمداد می‌كند؛ آقای دارالشفاء هم به این نتیجه رسیده است كه موزاییكی كردن خاورمیانه و سیاست قومی – مذهبی كردن جوامع در این خطه، نه طرح سازمان سیاه و پنتاگون و دول‌غربی بویژه بعد از جنگ سرد بلكه محصول وجود ژنتیكی اقوام و مذاهب رنگارنگ در این كشورها و برسمیت نشناختن سهم آنها در قدرت سیاسی توسط دولت‌های مركزی است. اسمش را هم گذاشته‌اند "نگاه گشوده ماركس به قومیت و مذهب"!

پشت‌سر گذاشتن جوامع ملوک‌الطوایفی و مناسبات قبیله‌گری و تاسیس کشورهاى واحد در دو قرن پیش، چه از پائین و از طریق انقلابات بورژوایی صورت گرفته باشد یا چه از بالا توسط شاه و سلطنت، محصول تكامل جامعه بشری و مناسبات کاپیتالیستی بود. آرزوی عقب‌راندن جامعه بشری یا بخشی از آن به دوره ماقبل سرمایه‌داری تحت نام مبارزه با مناسبات سرمایه‌داری و ضدیت با پیشرفت جامعه بشری، ربطی به مارکس و مارکسیسم ندارد. آقای دارالشفاء نه فقط در مقابل مارکس که در مقابل متفکرین دوره رنسانس هم سینه-به-سینه می‌شود. تلاش همفکران آقای دارالشفاء برای برگرداندن چرخ تاریخ به‌عقب در همان دوره به شکست کشیده شد. بخش دوم مانیفست كمونیست اساسا به نقد همه جانبه ماهیت این چپ ارتجاعی و عقب‌مانده از تاریخ تكامل جامعه بشری اختصاص دارد.

بنابراین، این ترهات به ماركس و ماركسیم نمی‌چسبد؛ برای نشان دادن خصلت تاریخی بحث‌های ماركس در دوره عروج بورژوازی و روند ملت‌سازی، منصور حكمت در مبحث "ملت، ناسیونالیسم و برنامه كمونیسم كارگری" روی نكات بسیار مهمی انگشت می‌گذارد و می‌گوید:

"مارکس در ابتداى عصر ناسيوناليسم زندگى مي‌کرد. اما اين، ناسيوناليسم امروز و يا ناسيوناليسم دوران لنين نبود. بستر اصلى ناسيوناليسم در اين دوره نه فقط قومى نبود، بلکه ادغام اقوام متعدد در چهارچوبهاى ملى واحد مضمون آن را تشکيل مي‌داد. روند ملت‌سازى و کشور سازى دوران مارکس نه روند کشوردار شدن همه ملل يا اقوام، بلکه شکل‌گيرى اقتصادهاى ملى کاپيتاليستى قابل دوام در اروپا و در هم ريختن نظم کهنه بود. بعضا اسنادى وجود دارد که در آنها مارکس و انگلس "اصل مليت" و يا بعبارتى که بعدها رواج يافت، "حق تعيين سرنوشت"، را حق "همه ملل" دانسته‌اند. اما موضع برجسته‌تر و شاخص‌تر مارکس و انگلس تفکيک "ملت" از "مليت" و ملل "تاريخى" از ملل "غير تاريخى" است، يعنى مللى که به حکم شرايط عينى در پروسه عروج پى در پى جوامع صنعتى سرمايه‌دارى شانس واقعى ايجاد کشور خويش را دارند. شمول موضع مارکس و انگلس در واقعيت امر بسيار محدودتر از "همه ملل" است. صحبت بر سر روند عينى شکل‌گيرى و قوام گرفتن ساختارهاى ملى- کشورى قابل دوام کاپيتاليستى در اروپاست و نه حق همه ترکيب‌هاى ملى و قومى جهان به ايجاد کشور خويش. مارکس و انگلس تعلقات ملى- قومى را بعنوان مبناى تشکيل کشورهاى مستقل صريحا رد مي‌کنند. در موارد معدودى که مارکس مشخصا به حمايت از استقلال ملل کوچک‌تر و فرعى‌تر و "غير تاريخى" نظير ايرلند و لهستان برخاسته است، خاصيت سياسى اين موضعگيرى براى پيشرفت جنبش سوسياليستى طبقه کارگر صريحا روشن بوده است. استقلال لهستان به ارتجاع تزارى ضربه مي‌زند و استقلال ايرلند زميندارى بزرگ بريتانيا را در حلقه ضعيفش مي‌کوبد و نيز يک عامل تاريخى نفاق بين طبقه کارگر در انگلستان و آمريکا را از ميان مي‌برد..."

یكی از آن شواهد تاریخی كه ماركس و انگلس اتفاقا مخالف روند كشوردار شدن همه "ملل" و "اقوام" بوده‌اند اینست كه در خلال سالهای ۴۹- ۱۸۴۸ آنها یكی از دلایل عمده شكست انقلاب دمكراتیك در اروپای مركزی را نقش ضد انقلابی اقوام اسلاو جنوبی (چك‌ها، اسلاواك‌ها، صرب‌ها، رمانی‌ها، اسلوون‌ها، دالماسیایی‌ها، موراویایی‌ها، روتنیایی‌ها و غیره) تشخیص دادند؛ اقوام ضد انقلابی كه مستقیما و دسته‌جمعی به ارتش و امپراطوری روس و اتریش پیوستند و از آنها علیه انقلاب در مجارستان، ایتالیا و لهستان سود جستند.

واقعیت اینست كه آمال قومی - مذهبی آقای دارالشفاء صرف نظر از بی‌ربطی آن به ماركسیسم، نه گذشته سیاسی درخشانی دارد و نه آینده روشنی انتظارش را می‌كشد. این همان چپ عموم-خلقی است كه در كش و قوس دنیای دو-قطبی سابق (آمریكا- شوروی) با پرچم "دفاع از دهقانان تهی‌دست" و "زحمتکشان" وارد میدان شد و تمام نقدش به رژیم سلطنت این بود كه مناسبات سرمایه‌داری را از بالا و توسط شاه در ایران اعمال كرده است! این چپ با همین منطق تا سال‌ها پرولتاریای صنعتی در ایران را بدلیل اینکه از پایین و از دل رشد "متعارف" سرمایه‌داری زاده نشده است، به رسمیت نمی‌شناخت و رشد و استقلال بورژوازی خودی و افزایش سهم آن از تولید، چراغ راهنمایش بود. چپی که با پرچم "احترام به فرهنگ توده‌ها" ارتجاعی‌ترین فرهنگ و سنت را نمایندگی می‌کرد و در مقابل "فرهنگ فاسد" غربی شمشیر می‌کشید. چپی که آل‌احمدها رهبران فکری و فرهنگی‌اش بود. این همان چپی است که نقدش به جریان خمینی هم این بود كه خمینی در قطع "وابستگی" سرمایه‌داری ایران به امپریالیسم آمریكا و ایجاد یك "بورژوازی ملی" جدی نیست. بی‌ربطی این چپ به كارگر و ماركس و سوسیالیسم، همان‌موقع یعنی ۴۰ سال پیش، با حضور قدرتمند طبقه کارگر در انقلاب و توسط نقدهای كوبنده ماركسیسم انقلابی و حكمت، بساطش برچیده شد.

سر-و-كله اینها با "طلوع نظم نوین جهانی" و "جنگ تمدن‌های" هانتینگتون و مكتب منحط پست - مدرنیسم كه عملا در ایران به عروج خاتمی و دو خرداد و "جامعه مدنی" ختم شد، دوباره پیدا شد. تفاوت تنها در این بود كه بعد از بی‌آبرو شدن در سنگر دفاع از "بورژوازی ملی" و "فرهنگ و مذهب توده‌ها" و "اسلام مترقی"، اینبار پشت سنگر "ایران كثیرالملله"، سیاست "نسبیت فرهنگی"، "حقوق اقوام" و نهایتا "فدرالیسم قومی" پنهان شده‌اند و تیر مشقی در می‌كنند. صاحب واقعی این استراتژی قومی - مذهبی در واقع این چپ خلقی نیست، بلكه راست‌ترین و ارتجاعی‌ترین قدرت‌های امپریالیستی‌اند که پس از فروپاشی بلوک شرق، ابتدا فاجعه یوگوسلاوی و بالكان را آفریدند و مردم را به نام صرب، کروات، مسلمان و مسیحی به جان هم انداختند و سپس خاورمیانه را به صحنه چنین جنگ‌های صلیبی تبدیل کردند! استراتژی تبدیل اروپای شرقی و سپس خاورمیانه به میدان جنگ‌های قومی - مذهبی! استراتژی تشکیل دول موزائیکی "متشکل از نماینده همه اقوام" که افغانستان آخرین نمونه آن بود. بنابراین، استراتژی به تباهی کشاندن زندگی مردم به نام "اقوام" و "مذاهب" مختلف، صاحب دارد. استراتژیی که در لبنان و عراق مردم علیه آن به پا خاسته‌اند.

صاحبان "وطنی" و منطقه‌ای این استراتژی نیروهایی هستند كه بعد از جنگ سرد تحت نام نیروهای ناسیونالیست و قومی در اپوزیسیون ایران جا خوش كرده‌اند و با پرچم "فدرالیسم قومی" خواهان تکرار تجربه یوگوسلاوی در ایران‌اند! این چپ خلقی، در واقع در حاشیه جناح راست خود مشغول زیست است؛ نیروهای راستی كه مستقیما تحت فرمان پنتاگون و سازمان سیا شكم‌شان را صابون می‌زدند كه بعد از عراق و سوریه نوبت حمله نظامی به ایران است؛ این نیروهای قومی بعد از به قدرت رسیدن ناسیونالیسم كرد در كردستان عراق و شریك شدن در قدرت مركزی سودای همین سناریو را به كمك ناتو در ایران بویژه در كردستان داشتند؛ پربیراهه نیست كه جناح چپ این جنبش ناسیونالیستی و قومی حتی یك كلمه در مورد خیزش سال ۲۰۱۱ كه به دنبال بهار عربی در كردستان عراق علیه حاكمیت دولت اقلیم صورت گرفت لام تا كام حرفی نزد؛ حكومت اقلیم به درست قبله‌گاه كل این جنبش ناسیونالیستی و خلقی بود؛ امید به تكرار یك حكومت اقلیم دیگر و اینبار در كردستان ایران و قومی كردن مبارزات سایر بخش‌های مردم در مناطق آذربایجان و جنوب، عملا امروز با خروج آمریكا از افغانستان و افتضاحی كه به بار آورده است، كور شده است. اینبار هم آقای دارلشفاء دیر به فکر یوگوسلاویزه کردن ایران افتاده است. صاحبان اصلی این استراتژی شکست خورده‌اند و نیروهای تحقق این سناریوی سیاه فعلا در کما به سر می‌برند و مهمتر از همه این فاكتورها، کمونیست‌های رادیکال و طبقه‌ای که در مقابل این ارتجاع قدم علم كرده است به مراتب نیرومندتر از سال‌های ۱۳۵۷ یا ۱۹۹۱ است! با توجه به این فاكتور و به علاوه فاكتور كلیدی مبارزات سراسری مردم ایران حول مسٸله "رفاه، معیشت و آزادی" كه امروز توسط جنبش كارگری و سوسیالیست‌ها نمایندگی می‌شود، سر این نیروهای قومی و ارتجاعی در این روزها بی‌كلاه مانده است؛ این نیروهای ابزاری، امروز حتی دیگر به درد خالقان‌شان در غرب هم نمی‌خورند؛ نه جامعه ایران جامعه مستاصلی است، نه رنگ-و-بوی مبارزارت مردم آغشته به ارتجاع قومی - مذهبی است و نه آمریكا دیگر در موقعیتی است كه یك جنگ نظامی از جنس حمله به عراق را در مورد ایران تكرار كند. با زوال این استراتژی راست، قطعا جناح چپ قومی آن هم به یك كمای تاریخی می‌رود. 

به هر حال، چیزی كه امروز بعد از جنگ سرد تحت نام "حقوق قومی، مذهبی و نژادی" چه در جنگ داخلی در یوگوسلاوی سابق و اروپای شرقی و چه در عراق و سوریه و لیبی مطرح شد، یك عقب‌گرد به سوی نظام ملوك‌الطوایفی و جوامع چند تكه قومی - مذهبی است. آقای دارالشفاء در حسرت بازگشت به جوامع ماقبل سرمایه‌داری است و این ارتجاع را در كمال وقاحت به پای ماركس می‌نویسد.

 ماركسیسم قبل از هر چیز با تغییر ریشه‌ای و رادیكال در مناسبات كاپیتالیستی گره خورده است. تقسیم انسان‌ها بر اساس قومیت و مذهب، در نزد امثال دارالشفاء، "توتالیتاریسم" و نژادپرستی محسوب نمی‌شود اما اعتقاد به هویت جهانشمول انسان‌ها و این اصل كمونیستی كه "كارگران میهن ندارند" با مهر "توتالیتاریسم طبقاتی" از جانب این طیف قومی چپ‌نما مواجه می‌شود!

 این چپ عموم-خلقی در هیچ دوره‌ای تا به امروز به این حد آشکار و بی‌پروا چهره کریه و ارتجاعی خود را به نمایش نگذاشته است. این "چپ" قومی و پست - مدرن در مرزبندی با عصر روشنگری و مدرنیسم كه یكی از خصوصیات آن مبارزه علیه مذهب، عقب‌ماندگی، جهالت فرهنگی و مردسالاری بوده و لااقل مدعی مبارزه برای حقوق برابر شهروندان مستقل از تعلق ملی، قومی، مذهبی، جنسی و غیره بود، هویت‌های عهد دقیانوس و ماقبل سرمایه‌داری را از گنجینه تاریخ بیرون می‌کشد و انسان‌ها را به اقوام و كاتاگوری‌ها و فرهنگ‌های مختلف تقسیم‌بندی كرده و برای برخی حقوق پایین‌تری نسبت به دیگران قاٸل است. "پلورالیزم" افراطی در برسمیت‌شناسی ارزش‌های عقب‌مانده و متعرض به حقوق انسانی، به تقدیس هر آنچه كه هست، منجر شده و سنت‌گرایی پیشاسرمایه داری ماحصل عملی آن است.

اما دوران برو بیای مكتب منحط پست – مدرنیسم بسیار كوتاه بود. استیصال و رخوت جامعه بشری در دوران پس از جنگ سرد و نظم نوین جهانی كه این مكتب روی آن سرمایه‌گذاری كرده بود با غروب "نظم نوین جهانی" و با بیداری دوباره بشریت و بازگشت ماركس به متن تحولات عمیق اجتماعی در جهان، به پایان رسیده است. معلوم شد كه تلاش بشر از عصر روشنگری در ۲۰۰ سال گذشته تا به امروز معنی داشته است. معلوم شد كه عطش به حقوق جهانشمول انسان، به آزادی و برابری ریشه در ذات بشر دارد و قابل زدودن نیست. معلوم شد كه حق با ماركس بود. در حالیكه دشمنان دانای ماركس در كانون‌های فكری دست‌راستی بورژوازی بر شكست خود اعتراف كرده‌اند اما "دوستان" نادان چپ‌نما از تیپ آقای دارالشفاء بر جسد گندیده پست - مدرنیسم و قومپرستی، بوسه می‌زنند. در حالیكه حتی آقای رضا پهلوی مجبور به اعتراف به سنبه پر زور جنبش ضد-كاپیتالیستی در ایران یعنی جنبش سوسیالیستی طبقه كارگر شده است اما جناب دارالشفاء با لاقیدی نسبت به مبارزه طبقاتی و شعور جامعه، در جستجوی جلب مشتری برای بازار كساد قومی – مذهبی خویش است و رو به عقب، به عصر "وایكینگ"ها خیره شده است.

اگر ماركس در آغاز بلوغ سرمایه‌داری یعنی زمانی كه "نیروهای مولده" در حال رشد بودند و روند دولت – ملت‌سازی‌های بورژوازی تازه در حال نضج بود، مبارزه برای سوسیالیسم و مناسبات كمونیستی را به مبارزه طبقاتی یك طبقه معین یعنی طبقه كارگر مرتبط ساخت، اما امروز دیگر در دوره افول و گندیدگی سرمایه‌داری و ناسیونالیسم، در دوره‌ای كه "نیروهای مولده" آن از فرط تولید در مضیقه‌اند و روبنای سیاسی و ایدٸولوژیك این نظام دستخوش طوفان‌های ساختارشكنانه ضد-كاپیتالیستی توده‌های معترض محرومان گشته است، در زمانه‌ای كه همه چیز حتی تنفس آدمی مهر مناسبات كاپیتالیستی بر پیشانی دارد، ماركسیسم بیش از پیش به روشنی ثابت می‌كند كه بر متن این اوضاع تنها طبقه كارگر اگاه بر منافع طبقاتی و متشكل در حزب سیاسی مستقل خود می‌تواند و باید طومار حیات نظام سرمایه‌داری را در هم پیچد.

بدون شك تلاش برای تبدیل مارکسیسم به تئوری طبقات دیگر، تازگی ندارد و همیشه در جریان بوده است. اما این دو نمونه جهان‌سومی در واقعیت امر، عقبمانده‌ترین نمونه‌ها با پز "تئوریک" هستند.