|
|
خواننده گرامى |
|
جستجو Search | |
مبارزه طبقاتى و احزاب سياسى* منصور حکمت اين نوشته مقدمه ايست بر متن چاپ شده سمينار دوم کمونيسم کارگري که در آوريل ١٩٨٩ تحت عنوان کمونيسم کارگري و فعاليت حزب در کردستان توسط منصور حکمت ارائه شده است. اين سمينار با اين مقدمه در کتابي تحت عنوان "در باره فعاليت حزب در کردستان" توسط کانون کمونيسم کارگرى منتشر شده است. همچنين مراجعه کنيد به مايت منصور حکمت: http://www.m-hekmat.com/fa/1180fa.html در سمينار قبل (١) گفتم که تبيين مارکس از تاريخ، و در واقع هر کس که معتقد به عينى بودن تاريخ است، اين است که عينيت تاريخ در قانونمندى حرکت آن است. تاريخ يک سلسله وقايع و رويدادهاى تصادفى نيست، رويدادهائى نيست که صرفا برمبناى اراده انسانهاى هر دوره رخ داده باشد. تاريخ يک قانونمندى بنيادى دارد که برمبناى آن حرکت ميکند. در سمينار قبل سعى کردم بطور خلاصه بگويم که مارکس اين قانونمندى را چگونه توضيح ميدهد. بحث مارکس اينست که انسانها در تلاش ناگزيرشان براى بقاء فيزيکى خود و براى بازتوليد خودشان بعنوان انسان وارد روابط متقابل اجتماعى ميشوند. جامعه شکل اوليه و پيشفرض وجود انسان است. در هر مقطع انسانها در مناسبات اجتماعى با هم بسر ميبرند که حول مساله توليد و بازتوليد سازمان يافته است. بنابراين سوال اينست که اين جامعه و اين مناسبات چگونه تغيير ميکند و از چه "حکمتى" تبعيت ميکند. مارکس سرنخ تمام تکامل تاريخى را در همين مناسبات پيدا ميکند. اما مارکس بطور بلافاصله و بلاواسطه از توليد به تغيير جامعه و روند تاريخ نقب نميزند. مارکس گام به گام لايهها و سطوحى از تحليل را مطرح ميکند و از توليد و بازتوليد گام به گام بحث خود را کنکرتتر ميکند تا به نقش پراتيک و اراده و عمل انسان در تغيير جامعه ميرسد. بنابراين مارکس که قانونمندى تغيير جامعه را در مناسبات توليد جستجو ميکند، براى توضيح مکانيسم عملى اين تغيير يکى پس از ديگرى سطوح مشخصترى را وارد بحث ميکند، که هر يک ريشه در بنياد اقتصادى جامعه دارند، تا بالاخره نه فقط نقش اراده و آگاهى و پراتيک انسان بلکه جايگاه خرافه و مذهب و پندارهاى بشر را در تغيير اوضاعش معين ميکند و توضيح ميدهد. براى مارکس، تاريخ از قوانين عينىاى تبعيت ميکند، اما بهرحال اين انسانها و حرکت آنها است که تغيير را باعث ميشود و اين قوانين را به عمل درمياورد. در جلسه قبل گفتم که مارکس چگونه در حرکت اين انسانها، موقعيت آنها در مناسبات توليد و بعبارت ديگر موقعيت طبقاتى آنها را مبنا قرار ميدهد. مبارزه طبقاتى، که ريشه در مناسبات توليد دارد اما نهايتا چيزى جز پراتيک توده وسيع انسانها نيست، پيشبرنده تاريخ واقعى و عنصر تحول جامعه و مناسبات انسانها از شکلى به شکل ديگر است. در جلسه قبل توضيح دادم که براى مارکس مبارزه طبقاتى شکل ايدهآليزه شدهاى از جدال کسانى نيست که از طبقات سخن ميگويند و بنام آنها جدال ميکنند، بلکه کشمکش و تقابل دائمى در جامعه ميان خود اين طبقات است. جدالى عينى که دائما ميان انسانهائى که در مکانهاى مختلف توليدى قرار گرفتهاند در جريان است. اين جدال هر روزه است، وقفه ناپذير است و در ابعاد مختلف، خواه پنهان و خواه آشکار ادامه دارد. اين روح تاريخ براى مارکس است. اگر تاريخ از حکمتى تبعيت ميکند اينست که مناسبات توليدى انسانها را در موقعيتى قرار ميدهد که روبروى هم قرار ميگيرند و اينها با کشمکش خود اصل مناسبات توليد را هم دگرگون ميکنند. در نتيجه تاريخ جامعه از الگوئى تبعيت ميکند و در هرمقطع دارد به تضادهاى موجود در مناسبات توليد پاسخ ميدهد. اما باز هم اين بحث، يعنى بحث مبارزه طبقاتى، آخرين سطح کنکرت شدن مارکس در توضيح تاريخ نيست. مساله اينست که اين تضادهاى زيربنائى و کشمکش طبقاتى ناشى از آن خود را در يک کشمکشهاى روبنائى نشان ميدهد که تنها از طريق آنها تضادهاى زيربنائى حل و فصل ميشود. تضاد ميان محدوديت مناسبات توليد و رشد نيروهاى توليدى جامعه خود را بصورت طيفى از کشمکش ها ميان انسانها بر سر مسائل متنوع، در ابعاد سياسى، حقوقى، فکرى، هنرى، ادبى، ايدئولوژيکى و غيره نشان ميدهد. اين کشمکشها در اين سطح روبنائى، يعنى سطحى که بالاخره انسان را بعنوان عنصر فعاله وارد صحنه ميکند، است که تکليف تضادهاى بنيادى را روشن ميکند و جامعه را از يک مرحله تاريخى به مرحلهاى ديگر ميبرد. در بخش اعظم اين تاريخ شعور انسانها و آگاهى آنها از روندهاى زيربنائىاى که با جدال خود به جلو ميبرند محدود است. بعنوان مثال، بورژوازى ايران در قرن نوزدهم پيدا ميشود و گام به گام قرار است سرمايه دارى در اين کشور رشد کند و اين نظام اجتماعى و اقتصادى نوين بورژوائى جايگزين نظام کهنه بشود. اين يک نياز اجتماعى است که در رشد توليد و در مناسبات اجتماعى توليد ريشه دارد. اما اين روند نه لخت و عريان تحت اين پرچم، بلکه تحت يک سلسله کشمکشها در سطح روبنائى تر و با پيدايش جنبش هائى با هدف هاى محدود و ويژه رخ ميدهد. انقلاب مشروطيت ميشود، صحبت از مدرن شدن تعليم و تربيت و آموزش زنان ميشود، از نقش مطبوعات و آزادى آنها صحبت ميشود، از محدوديت حقوق سلطنت حرف زده ميشود، ناسيوناليسم تقويت ميشود و نياز به ساختن يک هويت ملى براى ايران به جلو رانده ميشود، رضاشاهى پيدا ميشود، صنعت و مدرنيزاسيون ادارى و تمرکز قدرت دولتى به يک امر تبديل ميشود، جنبش ملى شدن صنعت نفت پا ميگيرد، مصدق و مصدقيسم پيدا ميشود که آرمان استقلال سياسى و حق حاکميت ملى بورژوازى ايران را به جلو ميراند، اصلاحات ارضى مطرح ميشود، عليه وابستگى به امپرياليسم و دولت عروسکى پرچم بلند ميشود. اينها هر يک آرمانهاى انسانهاى زياد و امر سياسى و مبارزاتى آنها بوده است . هر يک از اينها نمودار وجود جدالهاى متعدد سياسى و فکرى و اقتصادى در ميان بخشهاى مختلف جامعه است. انسانها در اين جنبشها و در اين سنتهاى مبارزاتى و اعتراضى و انتقادى و حکومتى شرکت ميکنند، اما با شرکتشان در اينها تکليف کل بورژوائى شدن جامعه را روشن ميکنند. اگر به اين شيوه به تاريخ ايران نگاه بکنيد، آنوقت از انقلاب مشروطيت تا جمهورى اسلامى يک روند مرکب اما جهتدار و داراى قانونمندى را به شما نشان ميدهد. عروج بورژوازى ايران از درون نظام کهنه و سپس رو در روئى آن با آنتى تز خودش، تبديل سرمايه دارى ايران به نظام کهنهاى که اکنون خود مورد اعتراض است، چکيده اين تحولات متنوع و درونمايه مکاتب و جنبشها و سنتهاى مبارزاتى و شخصيتهاى سياسى مختلفى است که در تمام طول ايندوره پيدا شدهاند و نقش بازى کردهاند و به مصاف هم رفتهاند. در اين پروسه احزاب متعدد ساخته شده، نبردها شده، قلمها بدست گرفته شده، جدالها صورت گرفته. اما هر کدام از اينها گوشهاى از يک تاريخ عينى و مادى را جلو برده است که حکمت و قانون اساسى آن در زيربناى جامعه و جدال طبقات اصلى آن قابل مشاهده است. احزاب سياسى در اين سطح از بحث و در اين سطح از واقعيت وارد ميشوند. احزاب سياسى اشکال گرد آمدن انسانها و شرکتشان در اين جدالهاى متعدد و متنوع روبنائى است. و مستقل اينکه اين احزاب راجع به خودشان چه ميگويند، با نگاه کردن به تاريخ واقعى که وجود آنها را ايجاب کرده است و با مشاهده اينکه در جهان مادى اينها عملا دارند کدام حرکت تاريخى را منعکس ميکنند و به جلو ميرانند ميتوان درباره آنها حکم داد. بعبارت ديگر پشت هر کشمکش سياسى و حقوقى و عقيدتى، يک کشمکش واقعى طبقاتى وجود دارد، که احزاب سياسى را بايد در چهارچوب و در سايه روشن با اين جدالهاى بنيادى ارزيابى و دستهبندى کرد. بايد اين را ديد که حزب سياسى از چه معضل مشخص در تاريخ مادى جامعه مايه گرفته است و به کدام معضل مشخص در آن دارد جواب ميدهد. اينکه اين حزب چرا وجود دارد، با اين تاريخ واقعى چه رابطهاى دارد، آيا نقش مهمى دارد ياخير، آيا جريانى بالنده يا ميرنده است و غيره تماما بايد با اين متد قضاوت شود. کومهله و حزب کمونيست ايران را هم بايد در پرتو همين بحث ارزيابى کرد. کشمکش هاى بنيادى در جامعه هم به يکى منحصر نيست. در هر جامعه همواره نشانههائى از گذشته و حال و آينده وجود دارد و در کنار آنچه موجود است جوانههائى از آينده و بقايائى از گذشته وجود دارد. جدال کار و سرمايه در جوار جدال سرمايه با مناسبات پيشين پيدا ميشود و رشد ميکند. بعلاوه، در متن هر جدال اساسى طبقاتى هم اختلافات متعددى ميان بخشهاى مختلف بر سر جزئيات و بر سر اشکال تحول اجتماعى مشاهده ميکنيد. اين جدالهاى اساسى و تمام سايه و روشنهاى درونى آن سرچشمه سنتهاى سياسى هستند که احزاب سياسى تازه در درون آنها متبلور ميشوند و شکل ميگيرند. بنابراين پيش از آنکه به احزاب سياسى برسيم بايد سنتها و جريانات سياسى را تشخيص بدهيم و اينکه هر يک از اينها نه فقط منافع کدام طبقه اجتماعى را منعکس ميکنند، بلکه در درون اردوى اين طبقه کدام تاکيدات، کدام اولويتها و کدام افقها را نمايندگى ميکنند. ليبراليسم بعنوان يک سنت سياسى، که احزاب متعدد در جوامع مختلف بوجود آورده، با سنت ناسيوناليسم که آنهم احزاب متعدد داشته و دارد، هر دو گرايشات و سنتهاى سياسى يک طبقهاند، اما يکى نيستند و بارها در تاريخ جوامع اينها را حتى در برابر هم پيدا ميکنيم. بنابراين تنوع احزاب سياسى امرى طبيعى و اجتناب ناپذير است. پشت اين احزاب طبقاتند. اما اين رابطه يک به يک نيست. تنوع احزاب سياسى ناشى از اين واقعيت است که انسانها در سطحى روبنائى، يعنى در اشکال سياسى و حقوقى و فکرى و غيره، وارد کشمکشهاى اجتماعى شدهاند و کشمکشهاى بنيادى طبقاتى به طيف وسيعى از جدالهاى سياسى و مشخص در جامعه ترجمه ميشود. بعبارت ديگر تقابل طبقات اصلى جامعه معضلات اجتماعى متعددى را مطرح ميکند، بر مبناى اين معضلات گرايشات و سنتهاى مبارزه سياسى متعددى شکل ميگيرد و بر متن اين سنتها و گرايشات احزاب سياسى بسيار متنوعى بوجود ميايند که در هر دوره پيشقراول و سازمانده فعاليت سياسى انسانها برمبناى اين سنتها و يا تلفيقى از آنها هستند. از سوى ديگر، احزاب سياسى ابزارهاى گرايشات اجتماعى براى بسيج کل نيروى طبقه خويش تحت پرچم اهداف و افق ويژه خود و براى حاکم کردن کل اين اهداف و افق در سطح جامعه هستند. احزاب سياسى، در درون هر سنتى که شکل گرفته باشند پيشاروى کل جامعه و طبقات اصلى آن قرار ميگيرند و براى بسيج کل پايه مادى خود در جامعه تلاش ميکنند. تازه در اين روند است که طبقات اجتماعى به کمک احزاب سياسى به کشمکشهاى بنيادى ميان خود معنى عملى و سياسى ميدهند. تنها به اين طريق است که انسانها تناقضات ناشى از موقعيت اقتصادىشان و اختلاف در منافع پايهاى طبقاتىشان را به اختلافات سياسى بر سر تحولات کنکرت اقتصادى و سياسى و غيره در جامعه ترجمه ميکنند و قادر به عمل سياسى ميشوند. احزاب سياسى کشمکش طبقاتى را متعين ميکنند و فضاى لازم براى دخالت انسانهاى يک طبقه در تعيين تکليف روندهاى تاريخى را بوجود مياورند. احزاب سياسى از شکافهاى طبقاتى مايه ميگيرند، اما در مرحله بعد خود تازه ظرف عمل سياسى طبقات ميشوند. تاريخ جامعه نه بصورت رو در روئى لخت و عريان و غير متعين طبقات جلو ميرود و نه بصورت مبارزه مستقيم و سازمانى احزاب با هم. بستر جلو رفتن اين تاريخ کشمکش طبقات اجتماعى تحت پرچم سنتهاى مبارزاتى و احزاب سياسى معين است. سنت هاى مبارزاتى و احزابى که اين نقش را پيدا بکنند، يعنى بتوانند فشار عمومى و پايهاى مطالبات و افقهاى طبقاتى را به فشار سياسى و مادى در جامعه تبديل کنند، احزابى اجتماعىاند. احزاب دخيل در تاريخ هر دورهاند. اما معنى اين حرف اين نيست که اين احزاب عينا نماينده کل آن منفعت طبقاتى و کل آرمان آن طبقهاند. جنبش سياسى طبقه در هر دوره بالاخره به افق سياسى و توان سنت سياسى و حزبى که رهبرىاش را بدست گرفته است محدود ميشود. تاريخ واقعى، اما، تاکنون از طريق همين بسيج کل نيروهاى طبقاتى حول افق هاى محدود جلو رفته است. کمونيسم کارگرى بعنوان حزب سياسى بهرحال ميخواهم اين را بگويم که اين سطوح در بحث ما و در ارزيابى ما از حزبى که ساختهايم وجود دارد. از دل کدام سنتهاى اعتراضى و مبارزاتى در جامعه پيدا شدهايم. معضلات کدام طبقه و يا طبقات مايه پيدايش حزب ما بوده است، چه رابطهاى با طبقه در صحنه سياسى پيدا کردهايم و کدام افق را جلوى جامعه و جلوى طبقه قرار ميدهيم و چه رابطه عملىاى با طبقه کارگر در صحنه پراتيک اعتراضى داريم. بنابراين خيلى روشن است که ارزيابى ما از حزبمان نميتواند يک ارزيابى يک بعدى و تک جوابى، خوب است يا بد، کارگرى است يا نه، اجتماعى است يا نه، بايد بخود ببالد يا نه، باشد. من ميخواهم تصوير عينى و مارکسيستى از حزب، و از کومهله که موضوع بحث امروز است، بدهم. نميخواهم خيال کسى را راحت و يا ناراحت کنم و يا به پراتيک تاکنونى نمره بدهم. بايد بدانيم که راجع به هريک از اين ابعاد يک حزب و يک جنبش طبقاتى چه ارزيابىاى داريم. بدون اين صحبتى از يک درک درست و مارکسيستى از "چه بايد کرد"مان و دورنما و وظايفمان نميتواند در ميان باشد. يک نکته کمونيسم کارگرى را بعنوان يک سنت اعتراضى و يک گرايش حزبى طبقه کارگر از نظر آنچه که تاکنون گفتم از ساير حرکتهاى حزبى در جامعه متمايز ميکند. (منظور من از کمونيسم کارگرى اينجا بحثهاى پس از کنگره دوم يا مواضع خودم نيست. من اين کلمه را بجاى کلمه کمونيسم بکار ميبرم. منظور من آن گرايش کارگرى است که مانيفست کمونيست را بعنوان بيانيه خودش صادر کرد). اين تمايز در اين است که اين گرايش حامل کل آرمان کارگرى و کل افق کارگرى براى تغيير جامعه است و برخلاف سنتهاى مبارزاتى ديگر در جامعه و برخلاف ساير احزاب سياسى طبقات مختلف منفعت و افق ويژه و محدودى را دنبال نميکند. مارکس اينرا در مانيفست کمونيست بروشنى بيان ميکند: "کمونيستها حزبى مجزا در برابر ساير احزاب طبقه کارگر نيستند. آنها هيچ منافعى جدا منافع پرولتاريا بطور کلى ندارند. آنها اصول فرقه خاصى براى خود بمنظور شکل دادن و قالب زدن به جنبش پرولتاريائى نساختهاند. کمونيستها فقط از اين جهت از ساير احزاب طبقه کارگر متمايزند که: ١- در مبارزه کشورى پرولترهاى کشورهاى مختلف، آنها منافع مشترک کل پرولتاريا را برجسته ميکنند و به پيش ميرانند. ٢- درمراحل مختلفى که مبارزه طبقه کارگر عليه بورژوازى بايد طى کند، آنها همواره و همه جا نماينده منافع کل جنبشاند. بنابراين از يکسو، از نظر عملى، کمونيست ها پيشروترين و مصممترين بخش احزاب کارگرى هر کشورند، بخشى که تمام بخشهاى ديگر را به جلو سوق ميدهد، و از سوى ديگر، از نظر تئوريک، آنها اين امتياز را بر کل توده عظيم پرولتاريا دارند که مسير پيشروى، شرايط و حاصل نهائى کل جنبش پرولتاريائى را بدرستى ميشناسند." بنابراين کمونيسم کارگرى بخشى از جنبش طبقاتى است که منافع و آرمانهاى کل اين جنبش و افق پيشروى و پيروزى تمام و کمال آنرا نمايندگى ميکند. با اينحال اين به آن معنى نيست که اين بخش، اين گرايش، بطور اتوماتيک افق خود را بر جنبش طبقه کارگر مسلط کرده، و پراتيک اعتراضى کارگر را رهبرى ميکند. کمونيسم کارگرى هم، بعنوان يک سنت سياسى و مبارزاتى تابع همان ملزوماتى است که به آن اشاره کردم. بايد بتواند نگرش خود را به کل طبقه تسرى بدهد، بايد بتواند نيروى طبقه را حول اهداف و آرمانهاى خود، که در اين مورد ابدا "ويژه" نيست، بسيج کند و در صحنه عمل سياسى به ميدان بکشد. کمونيسم کارگرى هم بايد بتواند احزاب سياسى قدرتمند از خود بيرون بدهد و خود را به پراتيک اعتراضى طبقه در مقياس وسيع مرتبط کند. از نظر تاريخى، کمونيسم کارگرى از همان دوره مارکس به اين سو همواره يک سنت مبارزاتى زنده بوده است. در مقاطعى در تاريخ کشورهاى مختلف احزاب سياسى خود را هم بوجود آورده و طبقه کارگر را به انقلاب نيز کشانده است. کارنامه اين گرايش گواه دخيل بودن جدى آن در تاريخ قرن بيستم است. مدتى طولانى است که بدنبال شکست تجربه کارگرى در شوروى اين گرايش احزاب سياسى جدىاى ببار نياورده است. علل اين را جاى ديگرى بحث کردهايم. اما بعنوان يک سنت مبارزاتى اين جريان نقش کماکان مهمى در جنبش کارگرى داشته، هرچند در کشورهاى زيادى اين نقش بيشتر بصورت "سوق دادن سايرين به جلو" نمودار شده و در اعتراضات جارى کارگرى و در شکل دادن به ذهنيت و نگرش و روشهاى رهبران جنبش اعتراضى طبقه نقش خود را بازى کرده است. ارزيابى از کومهله: يک مرزبندى در روش برخورد قبل از پايان اين بخش ميخواهم با ساير نگرشها در حزب در زمينه ارزيابى از کومهله حد فاصل خود را روشن بکنم. من درباره کومهله زياد صحبت کردهام. تصوير من همين چيزى است که گفتم. من به يک تاريخ واقعى و ابژکتيو، به يک مبارزه عينى ميان طبقات اجتماعى قائلم و از زاويه اين مبارزه است که همواره ميکوشم به حزب و به کومهله نگاه بکنم. همين متد مرزبندىاى ميان شيوه برخورد من به مساله ارزيابى کومهله با ساير برخوردهائى که در اين حزب هست بوجود مياورد. اولين شيوهاى که ميخواهم مرز خود را با آن روشن کنم، شيوه برخوردى است که ارزش و جايگاه تاريخى کومهله براى مبارزه کارگران را درک نميکند. کسانى که اين شيوه را دارند يا خود نسبت به مبارزه کارگر ناحساسند و يا چنان تصوير ايدهآليزه شده و کتابى از اين مبارزه دارند که نميتوانند ببينند تاريخ واقعى اين مبارزه هم اکنون چگونه به کومهله گره خورده است. شخصا بارها جواب اين ايراد را به اين و آن دادهام که کومهله "سازمانى دهقانى است"، "ناسيوناليست است" و غيره. اين ديدگاه از يک سلسله تصاوير تجريدى درباره کمونيسم و مبارزه کارگرى شروع ميکند و چون کومهله را مطابق الگوى خود، خواه از لحاظ نظرى و خواه عملى، نميبيند و چون تصورى از جدال گرايشات در حزب ما ندارد، کلا ارزش و پتانسيل تاريخى کومهله و جايگاه واقعى آن در مبارزه کارگرى را منکر ميشود. ديدگاه ديگر کاملا عکس اين است. کومهله را ميبيند و تاريخ را نميبيند. "کومهله هست پس من هستم". در اين شيوه برخورد کومهله بعنوان يک سازمان ايدهآليزه ميشود و به يک امر درخود تبديل ميشود. حکمتش را از خودش ميگيرد. تشکيلات نقطه شروع تعقل و ارزشها و معيارهاست. گفتم که حتى اگر تشکيلاتى اينطور راجع به خودش فکر کند باز هم ما بعنوان مارکسيست موظفيم آن را در سايه روشن با کشمکشهاى اجتماعى واقعى که در پس آن نهفته است و آن را ايجاب کرده است و در رابطه با معضلات اجتماعى که به آن پاسخ ميدهد قضاوت کنيم. اصل اصالت تشکيلات، سياست و تاريخ جارى بيرون خودش را محو نميکند. برعکس خود نشان دهنده اينست که سنت سياسىاى که اين تشکيلات را بوجود آورده مفروض گرفته ميشود و تقديس ميگردد. يک تشکيلات ابزار پيشبرد سياست طبقاتى معين است حتى اگر خودش، مانند مجاهدين، خود را مبدا تاريخ و يک ارزش درخود بيانگارد. تقدس تشکيلات فقط يعنى تمکين به سياست خودبخودى حاکم به تشکيلات يعنى پذيرش و مفروض گرفتن و تقديس موقعيت عينى و موجود تشکيلات در جدال عينى طبقاتى. اگر دقت کنيم اين تقدس موجوديت تشکيلاتى و گسستن از هرنوع محک و ملاک بيرونى و طبقاتى براى توضيح حقانيت تشکيلات خود يک سنت کار سياسى بورژوازى است. براى کمونيسم کارگرى اگر سازمان ارزش دارد براى اينست که دارد در يک تاريخ واقعى، در يک جدال وسيع اجتماعى به نفع طبقه کارگر نقش بازى ميکند. هر لحظه که تشکيلات ديگر ابزار اين مبارزه اجتماعى نباشد، و لاجرم ابزار امر ديگرى بشود، تمام ارزش خود را براى کارگر و کمونيست از دست ميدهد. از اين موضع است که هنگامى که از نقطه نظر منفعت طبقاتى و از نظر امر کمونيسم کارگرى به کومهله نگاه ميکنيم هم براى ما ارزش پيدا ميکند و هم خود را موظف ميبينيم که مدام تغييرش بدهيم. تنها با قرار دادن خود در موضع کسى که در يک کشمکش عينى اجتماعى و طبقاتى شرکت کرده است، ميتوان تصوير درستى از ارزش و اعتبار يک حزب سياسى و نقاط ضعف آن داشت. اختلاف من با ديدگاههائى که در اين حزب در زمينه ارزيابى از کومهله و درونماى آن وجود دارد از همينجا سرچشمه ميگيرد. من آن جريانى که قيد کومهله را ميزند و برايش شانه بالا مياندازد را جريانى به غايت روشنفکرانه ميدانم که نه از جدال اجتماعى واقعى چيزى فهميده و نه از مارکسيسم و از تئورى کمونيسم شناختى دارد. کسانى که از موضع به اصطلاح کارگرى ارزش کومهله را منکر ميشوند، (و از اين قماش داشتهايم)، نميفهمند که مکانيسم جلو رفتن امر کارگران در جهان مادى چيست. نميتوان نيروى واقعى پيشبرنده تاريخ جارى کارگرى را قلم گرفت و تا وقتى سازمانى مطابق الگوى از پيشى بوجود نيامده يکجائى منتظر شد. تاريخ واقعى طبقه کارگر در کردستان و آن کشمکش اساسى که امروز کارگر کرد را در برابر سرمايه و بورژوازى قرار داده است از طريق کومهله پيش ميرود. تکامل مبارزه کارگرى در کردستان امروز، پيشروى و يا درجا زدن آن، به عملکرد کومهله گره خورده است. در قبال ديدگاه ديگر ميگويم کومهله به اعتبار اين کشمکش اجتماعى بيرونى ارزش پيدا ميکند. سازمان بزرگ و رزمنده و فداکار در تاريخ جهان زياد بوده است. سوال اصلى اينست که اين سازمان با نبرد اجتماعى کارگر چه رابطهاى دارد. اين سوال نظرى من نيست، سوال عملى کارگر است. در جهان ما نه فقط سازمانهاى سياسى، بلکه مقولات بسيار کلىتر و تجريدىتر هم، مانند خلاقيت هنرى، اخلاقيات، انساندوستى و غيره، بدون ارجاع به مبارزه اجتماعى واقعى فى نفسه قابل ارزيابى نيستند. درباره تمام اينها فقط ميتوان از موضع کسى که در يک مبارزه اجتماعى و عينى دخيل و جانبدار است حکم داد. در يک کلمه شاخص ارزيابى ما از کومهله بايد نقش آن و رابطه مادى آن با جنبش ضدسرمايهدارى کارگر و دقايق و لحظات اين جنبش باشد، و نه فاکتورهاى کمى و کيفى خود اين سازمان، اينکه چند سال سابقه دارد، چه شدايدى را تحمل کرده است، از چه انسانهاى فداکار و با شهامتى تشکيل شده، از کدام تشکيلات ديگر بزرگتر است و غيره. از موضع تاريخ واقعى و اجتماعى مبارزه طبقات ميتوان قضاوت کرد که اين سازمان، با همين خواص داخلىاش در چه دورههائى به اين نبرد بيرونى نزديکتر و دورتر بوده، اگر بخواهد ارزش سياسىاش را براى کارگر حفظ بکند و يا واقعا تحقق ببخشد چه بايد بکند، سياستى که در هر مقطع بر آن حاکم است و پراتيکى که انجام ميدهد تا چه حد به اين امر خدمت ميکند. اين بر عهده هر تشکيلاتى است که خود را دائما با اين شاخص محک بزند. اين بر عهده هر سازمان کمونيستى است که مداوما نشان بدهد که دارد خود را به اين کشمکش اجتماعى بيرون خود و به امر کارگر در اين کشمکش مربوط و مربوطتر ميکند. خلاصه ميکنم. کمونيسم کارگرى آن ديدگاهى در حزب ماست که به خود حزب از نقطه نظر يک جنبش اجتماعى نگاه ميکند. ما اين را فرض ميگيريم که حزبى که نام خود را کمونيست گذاشته است بايد به اين کشمکش طبقاتى بيرون خود پاسخگو باشد و از آن مايه بگيرد. اما ما اين را نيز ميدانيم که تاريخا حزب ما، و کومهله بعنوان پديده مشخصى در درون حزب، از اين جدال عينى مايه نگرفته است، بلکه بايد در يک روند بسمت اين جنبش طبقاتى رانده شود. در اين روند بايد تغييرات مادى در اين حزب و در فکر و عملکردش صورت بگيرد. کمونيسم کارگرى تا آنجا که به حزب کمونيست ايران مربوط ميشود نيرويى براى تحقق هرچه سريعتر و جامعتر اين انتقال است. اين بخشى از تلاش ما براى ايجاد احزابى است که ديگر مستقيما از جدال اجتماعى کارگر عليه سرمايه و فقط همين مايه ميگيرند و به نيازهاى آن پاسخ ميدهند. توضيحات ١ - اشاره به سمينار اول کمونيسم کارگري است که در مارس ١٩٨٩ – اسفند ١٣٦٧ برگزار گرديد. رجوع کنيد به: منصور حکمت، مجموعه آثار، جلد ٦ – کمونيسم کارگري (١) انتشارات بنياد منصور حکمت، صفحه ٢٧٤ و همچنين سايت منصور حکمت: http://www.m-hekmat.com/fa/0560fa.html |
|