کورش مدرسي

کمونيست ها و انقلاب:

منشويسم، بلشويسم، لنينيسم و حکمت

(۱)

 

توضيح:

اين متن، بخش اول سخنراني کورش مدرسي در انجمن مارکس – حکمت لندن در روز شنبه ٢۵ تير ماه ١٣٨۴ (١۶ ژوئيه ٢۰۰۵) است که به همت برهان ديوارگر و معصومه شهبازي مکتوب و سپس توسط سخنران تلخيص و اديت شده است. فايل صوتي اين سخنراني در سايت انجمن مارکس – حکمت (www.marxhekmatsociety.com) و همچنين در سايت کورش مدرسي (koorosh-modaresi.com) در دسترس است.

 

فهرست

مقدمه

چند برداشت يا تحريف "خودبخودي"

۱ – لنين و مرحله بندي انقلاب

۲ – انقلاب دمکراتيک و خصلت غير سرمايه داري جامعه

۳ -  برنامه دنياي بهتر و بحث جمهوري دمکراتيک انقلابي

مفروضات:

خصوصيت بعضا تخصصي اين بحث و ضرورت نقل قول هاي مفصل

فصل ۱ - انقلاب و طبقه کارگر

۱ - انقلاب و شرايط انقلابي

۲ – تلاطم انقلابي، طبقه کارگر کدام انقلاب؟

 

مقدمه

رابطه طبقه کارگر و کمونيستها با انقلاباتي که در جامعه شکل ميگيرد اساسي ترين مسئله در مارکسيسم است. اگر قرار است مارکسيسم ابزار تغيير باشد و نه تفسير، آنوقت مهمترين و تعيين کننده ترين مقطع تغيير، دوره هاي انقلابي است. ماهيت جريانات مدعي مارکسيسم و کمونيسم را درست حول همين مسئله ميتوان تشخيص داد. سياست در رابطه با دوره هاي انقلابي بطور کلي و خود انقلابي که شکل ميگيرد نه تنها فاصله ميان مارکسيسم و اپورتونيسم ، نه تنها فاصله ميان جنبش هاي اجتماعي مختلف و متضاد بلکه به فاصله ميان انقلاب و ضد انقلاب تبديل ميشود. در اين دوره مسئله اين است که طبقه کارگر و کمونيست ها  برخورد شان به انقلابي که شکل ميگيرد چيست؟ چگونه سياست شان را در رابطه با هر انقلاب تنظيم ميکنند و به يک انقلاب معين چگونه برخورد ميکنند؟ چه پرچمي را بر ميدارند و اصولا يک انقلاب را چگونه ارزيابي ميکنند؟

براي اين موقعيت ها يک تاکتيک عام و واحد وجود ندارد. اگر وجود داشت آنوقت اصولا تاکتيک لازم نبود.  به عکس پيچيدگي اساسي اين دوره ها است که تفاوت لنينيسم و خط حکمت را از دنباله روي از اوضاع و تسليم وضع موجود شدن برجسته ميکند.

گفتيم که در شرايطي که جامعه دچار تلاطم انقلابي ميشود سياست کمونيست ها و طبقه کارگر اهميت بلاواسطه عملي و سرنوشت ساز مييابد. روشن است که ما تلاش داريم انقلاب سوسياليستي طبقه کارگر را سازمان بدهيم. اما، و اين، يک اماي مهم است، نه تنها همه انقلاباتي که در جامعه اتفاق مي افتند انقلابي سوسياليستي نيست بلکه به عکس، بجز انقلاب اکتبر که کمونيست ها آن را سازمان داده اند، در ساير اوقات، جامعه، طبقه کارگر و کمونيست ها با دوره هاي انقلابي و يا با انقلاباتي روبرو شده اند که حول پرولتاريا و بورژوازي پلاريزه نشده اند و محصول کار مستقيم کمونيست ها نبوده اند. خود انقلاب اکتبر را هم بايد در رابطه با انقلاب فوريه روسيه فهميد و به اين اعتبار شامل اين حکم ميشود. در دنياي واقعي اکثريت قريب به اتفاق انقلابات انعکاس تلاش طبقات و جنبش هاي مختلف به مسائلي است که هنوز اين جنبش ها ميتوانند، به هر اعتبار پاسخي براي آن ارائه دهند و در نتيجه صف جنبش ها و طبقات هنوز در آن تفکيک نشده باقي ميمانند.

سوال اين است که در چنين تلاطم انقلابي اي طبقه کارگر چه بايد بکند؟ کمونيستها بايد چه تاکتيک هايي را در مقابل جامعه قرار دهند؟ از چه خواست هايي حمايت کنند؟ از چه خواست هايي حمايت نکنند؟.چه کاري را سازمان بدهند و چه کاري را سازمان ندهند؟ در مقابل چه بايستند و در مقابل چه نايستند؟

اگر در دوره هاي غير انقلابي مسئله انقلاب و سياست  کمابيش يک مسئله تئوريک است. در دوره هاي انقلابي يا در دوره هائي که بحران انقلابي در حال شکل گيري است و همه اين مشخصات مجرد، متعين ميشوند. در نتيجه ارزيابي هاي تئوريک متفاوت به نتيجه گيري هاي تاکتيکي متفاوت روز منجر ميشوند. در چنين مقاطعي افق جنبش هاي مختلف بيش از هميشه در مقابل هم مي ايستند و تلاش ميکنند جامعه را به پذيرش پرچم خود جلب کنند و در واقع پرچم خود را به پرچم پيروزي انقلاب تبديل کنند. به همين دليل در دوره انقلابي، جامعه و طبقات از نظر سياسي و سنت اجتماعي يک روزه راه چند ده ساله را ميپيمايند. از انقلابات ۱۸۴۸ تا کمون پاريس؛ از انقلاب ۱۹۰۵ در روسيه تا انقلاب فوريه ۱۹۱۷ و انقلاب اکتبر و از انقلاب آلمان تا انقلاب ۵۷ ايران اين واقعيت مشترک و عيان است. ايضا به همين دليل است که در تاريخ مارکسيسم بسياري از متون مارکسيستي از جدل هاي همين مقاطع تاثير گرفته است و يا اساسا در اين رابطه با اين مقاطع نوشته شده اند. هجدهم برومر لوئي بناپارت، انقلاب و ضد انقلاب در آلمان، خطابيه اتحاديه کمونيست ها، دو تاکتيک سوسيال دمکراسي در انقلاب دمکراتيک، تزهاي آوريل، دولت و انقلاب، چپ روي بيماري کودکي کمونيسم، آناتومي ليبراليسم چپ، دولت در دوره هاي انقلابي، حزب و قدرت سياسي تنها  نمونه هائي از اين ادبيات هستند.

تجربه مشخص تر خود ما انقلاب ۵۷ ايران است. جامعه دچار تحول انقلابي شد انقلابي به جريان افتاد که سوسياليستي نبود و سوالي که در مقابل ما قرار گرفت اين بود که کمونيست ها با اين تحرک يا با اين تحول انقلابي چگونه بايد برخورد کنند و چپ و راست درست در تمام عمق جامعه حول پاسخ به همين سوال صف آرائي کردند.

همين مسئله در تحولات کردستان بعد از حمله جمهوري اسلامي نيز دوباره موضوعيت پيدا ميکند. در مقابل حمله جمهوري اسلامي يک تحرک وسيع و همه جانبه اجتماعي، سياسي در جامعه شکل ميگيرد که نه تنها سوسياليستي يا کمونيستي نيست بلکه بسياري از ارزش ها و افق هاي خود را از سنت ناسيوناليستي کرد ميگيرد.

 سوال چه در خود کردستان ( براي نيرو هائي مانند هسته اوليه کومه له) و چه در خارج کردستان براي ساير نيروهاي چپ  اين ميشود که چه تاکتيک و چه سياستي را بايد در قبال اين تحرک خاص در پيش گرفت؟ در پاسخ به اين سوال بخشي به تلاش براي سازمان دادن اين مقاومت پرداختند، بخشي، مانند وحدت کمونيستي[1]، در اندازه گيري سوسياليستي بودن يا نبودن اين جنبش گير کردند و معطل ايستادند تا شايد انقلاب سوسياليستي نوبتش بشود تا آنها بتوانند دخالت کنند و بالاخره بعضي ديگر در ادامه روش هاي به اصطلاح کلاسيک سر از اکونوميسم در آوردند و در دنياي واقعي طبقه کارگر و مردم را به بورژوازي کرد و ناسيوناليسم سپردند. 

امروز هم که جامعه وارد يک دوره بحران انقلابي ميشود همين سوال مجددا در مقابل ما قرار گرفته است. طبعا پاسخ همه جانبه به اين مسئله در ظرفيت جلسه امروز نيست. به سهم خود تلاش ميکنم طي سلسله بحث هائي که اعلام کرده ايم[2] تصوير کامل تري از پاسخ به اين سوال را مطرح کنم.  جلسه امروز در واقع پيش درآمد متديک يا روش شناسانه بر اين مجموعه بحث ها است.

امروز هم به اعتقاد من صف کمونيسم و صف اپورتونيسم، صف طبقه کارگر و طبقه بورژوا و صف جنبش سوسياليستي و جنبش هاي بورژوائي در تئوري و در تاکتيک درست همين جا از هم جدا ميشوند. معلوم ميشود که مستقل از هر قافيه پردازي چپ يا راست، يک نيروي سياسي چه راهي را در مقابل جامعه قرار ميدهد. آيا راه انقلاب سوسياليستي را در مقابل جامعه قرار ميدهند و يا راهي را طرح ميکند که طبقه کارگر و مردم  انقلابي را به پياده نظام تحقق افق ها، آرمان هاي اين يا آن  جنبش بورژوائي تبديل مينمايد.  

تـَـَرک سياسي موجود در حزب کمونيست کارگري ايران، که در سخنراني آتي به آن خواهيم پرداخت، هم در نهايت حول همين مسئله دهان باز کرد. پشت تمام زير پا گذاشتن قرار ها و موازين تشکيلاتي، توطئه گري، محفل بازي و کل اپورتونيسم تشکيلاتي از جانب رهبري جديد حزب کمونيست کارگري، همين اختلاف سياسي واقعي وجود داشت. اختلافي که از تغيير اوضاع سياسي ايران ناشي ميشد.

تاکيد من اين است که پشت اختلافات درون حزب کمونيست کارگري اختلاف حول مسئله "کمونيستها و انقلاب" قرار دارد. اختلافي که احزاب کمونيست را هميشه در چنين شرايطي به انشقاق کشانده است. به اعتقاد من در اختلافات دروني حزب کمونيست کارگري در اين دوره خط چپ سنتي (مارکسيسم انقلابي) يک منشويسم وارونه يک پوپوليسم پشت و رو را نمايندگي کرد.

ميگويم پوپوليسم پشت و رو به اين دليل که پوپوليسمي که حول انقلاب ۵۷ شکل گرفت شرق زده و ضد امپرياليستي بود اين يکي غرب گرا و مدرنيست. پوپوليسم پشت و رو مثل لباس پشت و رو. همان فابريک و همان سيستم فکري است با نتيجه گيري هاي پشت و رو که راجع به آن صحبت خواهيم کرد.

از منصور حکمت، لنين و مارکس خواهيم خواند مضمون اين اپورتونيسم و آخر اين پوپوليسم از نظر تئوريک بر اين "تلاش" استوار است که ميخواهد سوسياليسم را با اتکا به يک جنبش همگاني، خلقي و مردمي پياده کند. پوپوليسم و ليبراليسم چپ ايران در دوره انقلاب ۵٧ ميخواست با جمهوري  دمکراتيک خلق و با انقلاب خلقي و با انقلاب ۵۷ سوسياليسمِ را متحقق کند. منشويک ها  هم در انقلاب روسيه همين کار را ميخواستند انجام دهند.

در نتيجه براي طبقه کارگر و کمونيست هاي امروز ايران بسيار حياتي است که با ديد کاملا روشني  به اين مسئله نگاه کنند. و تصوير روشني داشته باشند که چگونه تحولات جاري در ايران را به نفع طبقه کارگر و به نفع رهائي قطعي انسان به سر انجام رسانند.

تلاطم انقلابي در ايران، تنها انقلابي گري پرولتري و کمونيستي را به حرکت در نمي آورد. تحرک انقلابي آفتابي است که همه سنت هاي سياسي خفته را بيدار ميکند. جنبش هاي طبقاتي مختلف  راه حل هاي خود براي جامعه بحران زده را صريح تر در مقابل جامعه قرار ميدهند. مقابله با گيج سري و سردرگمي تاکتيکي در جنبش کمونيستي طبقه کارگر که محصول نفوذ سنت ها، افق ها  و جنبش طبقات ديگر است حياتي است. بدون داشتن تصويري روشن از اهداف فوري و آتي براي انقلاب سوسياليستي طبقه کارگر تاکتيک عاري از تناقض و نوسان امکان پذير نخواهد بود.

اين بحث به علاوه از يک نظر ديگر هم براي من اهميت دارد: نسل جديدي از کمونيست ها، رهبران و آژيتاتور هاي کمونيست وارد صحنه مبارزه طبقاتي در ايران شده اند که از جدال ها و مباحثات دوره هاي قبل مطلع نيستند. بخش اعظم نسل قديمي چه در بيرون و چه در درون حزب کمونيست کارگري هيچ گاه تعلق خاصي به جمعبندي منصور حکمت و خط لنيني او نداشت. اين نسل در حزب کمونيست کارگري ايران با از دست رفتن حکمت امکان پيدا کرده است که در بهترين حالت دوباره به دنياي آشناي مفاهيم و تئوري ها و سياست مارکسيسم انقلابي، چپ سنتي و عتيق البته در لباس جديد، برگردد.

چند برداشت يا تحريف "خودبخودي"

در اين زمينه به چند برداشت يا تحريف نه چندان "خودبخودي" از مارکس - لنين و خط حکمت که اينجا موضوعيت دارد و مستقيما به بحث امروز مربوط ميشود اشاره ميکنم.

۱ – لنين و مرحله بندي انقلاب

گفته ميشود که لنين معتقد به مرحله بندي انقلاب، آنطور که چپ سنتي آن را ميفهمد، است. به اين معني که لنين معتقد بوده است که بنا به درجه رشد نيروهاي مولده در روسيه، انقلاب در اين کشور دو مرحله دارد. مرحله دمکراتيک و مرحله سوسياليستي و وي با توجه به درجه رشد سرمايه داري در روسيه اصولا انقلاب روسيه را دمکراتيک ميدانست. اما وقتي که لنين در تزهاي مشهور خود در آوريل ۱۹۱۷ انقلاب روسيه را سوسياليستي اعلام کرد و با توجه باي اينکه به زحمت ميتواند از "تکامل نيروهاي مولده" در فاصله فوريه ۱۹۱۷ تا آوريل همان سال حرف زد، اين بينش به اين نتيجه ميرسد که با طرح "تزهاي آوريل"[3] در واقع لنين بينش سنتي و ديدگاه مرحله بندي انقلاب را کنار گذاشت و در واقع به خط تروتسکي چرخيد. از نظر اين بينش "تزهاي آوريل" به معني کنار گذاشتن بحث "ديکتاتوري دمکراتيک کارگران و دهقانان"، انقلاب دمکراتيک، بحث هاي دو تاکتيک، يا بحث هاي مربوط به دولت موقت انقلابي است. تاريخ نگاران آکادميک، تروتسکيست ها، چپ راديکال اروپا که بعد از تجربيات استالين و بعد از فروريختن بلوک شرق "حسن نظري" به لوگزامبورگ و تروتسکي پيدا کرده اند و همينطور بعضا چپ نو و مکتب فرانکفورت و آن بخش از چپ سنتي ايران که بعد شکست انقلاب ۵۷ رسما يا عملا به نفي لنينيسم رسيد اين ايده ها را تکرار ميکنند. البته نبايد عجيب باشد که متوجه شويم که رهبري جديد حزب کمونيست کارگري هم درست همين "سوتفاهم سنتي" را در مورد لنين دارد و آنرا به تفاوت قائل شدن ميان ديدگاه "انقلاب مرحله اي" منصور حکمت در برنامه اتحاد مبارزان کمونيست و برنامه حزب کمونيست ايران از يک طرف و برنامه حزب کمونيست کارگري از طرف ديگر تعميم داده است. اثبات نادرستي اين ديدگاه يکي از محور هاي اساسي بحث من در سال ۲۰۰۰ در باره انقلاب روسيه و در روشن کردن تمايز ميان بلشويسم و لنينيسم است.

۲ – انقلاب دمکراتيک و خصلت غير سرمايه داري جامعه

گفته ميشود که مبناي تاکتيک هاي لنين تا سال آوريل ۱۹۱۷ و انقلابي که آن را دمکراتيک ميناميد از خصلت غير سرمايه دارانه بودن جامعه روسيه ناشي ميشود. حال که جامعه ما سرمايه داري است اين نسخه هاي لنين کاربردي در جامعه امروز ما ندارد. اين يک تحريف جا افتاده است که در تمايز با لنينيسم آن را بلشويسم خوانده ام[4].  اين تحريف پيش فرض سوسياليسمِ اردوگاهي چيني و روسي، ليبراليسم چپ تروتسکيستي و البته پوپوليست هاي خودمان هم بوده و هست. بر اساس اين پيش فرض هدف شرکت در انقلاب هاي غير سوسياليستي در کشورهائي که هنوز "سرمايه داري غالب نيست"، رفع موانع رشد سرمايه دارانه جامعه است و نه حل معضل ذهني طبقه کارگر و مردم زحمتکش. اين برداشت، موافق هر طرف از معادله سوسياليستي يا دمکراتيک که باشيد برداشت مشترک پوپوليسم ايران و سنت تروتسکيستي ايران (مثلا وحدت کمونيستي) در دوره انقلاب ۵۷ بود و يک برداشت تيپيک منشويکي است که به آن خواهيم پرداخت. اين برداشتي است که هنوز در ميان چپ متعلق به کمونيسم بورژوائي دست بالا را دارد.  

۳ -  برنامه دنياي بهتر و بحث جمهوري دمکراتيک انقلابي

"بد فهمي" ديگري که البته از همان "تصاوير " بالا عميقا تاثير گرفته است و به صفوف حزب کمونيست کارگري بر ميگردد اين است که گفته ميشود اينکه در برنامه دنياي بهتر نامي از "جمهوري انقلابي" برده نشده است دال بر اين است که منصور حکمت بدون يک نقد رو باز و صريح بحث خود در دفاع از جمهوري انقلابي و کل جدل خود عليه ليبراليسم چپ در اين زمينه را پس گرفته است. ايده بازهم اين است که همانطور که لنين که در تزهاي آوريل بحث هاي دو تاکتيک را زير جُلکي پس گرفت، منصور حکمت هم با بحث کمونيسم کارگري و برنامه دنياي بهتر کل بحث هاي دوره حزب کمونيست ايران در مورد جمهوري انقلابي، بحث در باره جمهوري انقلابي در نوشته "دولت در دوره هاي انقلابي"، و دفاعيه او از ين بحث در جدل با ليبراليسم چپ که با پرچم "انقلاب سوسياليستي است" به ميدان آمده بود را کنار گذاشته است. اين برداشت در واقع نسخه خانگي همان "سوتفاهم" هاي بند هاي قبلي است.  

به اعتقاد من اين برداشت ها به لحاظ فاکت غلط و از نظر تئوريک بسيار سطحي و غير مارکسيستي هستند. اين برداشت ها ناشي از نظري فکري متعلق به سيستمي هستند که هميشه در مقابل نتيجه گيري هاي پراتيک مارکس و بخصوص لنين ايستاده است و به همين اعتبار هيچگاه متوجه نکته محوري در خط منصور حکمت نشد.

در ادامه بحث بعضا به همين مسائل بر خواهم گشت و اين مشاهدات را مستدل خواهم کرد.

مفروضات:

در بحث امروز دانسته هائي را بايد فرض بگيرم. کسي که به اين بحث گوش ميدهد يا بعدا به آن مراجعه ميکند بداند که چه موضوعاتي را اينجا تکرار نمي کنيم يا به آنها نمي پردازم.

نظرم را راجع به انقلاب سوسياليستي ، قيام، طبقه کارگر، تصرف قدرت سياسي ، حزب و قدرت سياسي، تجربه انقلاب  روسيه ، جنبش هاي اجتماعي و رابطه شان با احزاب و طبقات را جاهاي ديگري نسبتا به تفصيل توضيح داده ام و اينجا فرصت تکرار آنها را ندارم. اگر در بحث بعد از ارائه سخنراني پرداختن به اين مسائل لازم شد به تناسب فرصت به آنها خواهيم پرداخت. خواننده يا شنونده بعدي اين مباحث اگر لازم بداند ناچار است به نوشته ها و سخنراني هاي قبلي رجوع کند. اما کماکان تاکيد بر بعضي از اين مفروضات شايد مفيد باشد.

۱ - اينجا در مورد ضرورت سوسياليسم بحث نميکنم. فرض بر اين است که  شنونده يا خواننده اين بحث ضرورت سوسياليسم را قبول دارد و فکر ميکند که طبقه کارگر بايد انقلاب سوسياليستي بکند. در نتيجه بخشي از چپ، بخصوص  چپي که از دهه نود بيرون آمد و به اين نتيجه رسيد که کلا سوسياليسم عملي نيست يا وقتش نيست و بايد فعلا تنها براي رفرم مبارزه کرد و وضعيت معيشت کارگران و بهداشت را بهبود داد يا بايد  فرهنگهاي مختلف را با هم آشتي داد و غيره مخاطب اين بحث گرفته نشده اند.

بحث را از اين حکم شروع ميکنيم که طبقه کارگر نيازمند انقلاب سوسياليستي است. بردگان جهان امروز ناچاراند براي رهائي از  قيد بردگي قيام کنند. همان طور که شکست اسپارتاکوس نميتواند مبنائي براي قبول بردگي از جانب بردگان قرار گيرد، شکست انقلاب اکتبر، کميت طبقه کارگر و يا هر کاستي اي در تئوري مارکس نميتواند مبناي عدم تلاش طبقه کارگر براي يک انقلاب سوسياليستي فوري و همين امروز باشد. کمونيسم و تلاش براي انقلاب سوسياليستي قبل از اينکه يک مکتب باشد يک جريان اجتماعي همزاد جامعه سرمايه داري است و اين جامعه از آن گريزي ندارد. در اين رابطه ميتوانيد به بخش دوم بحث انقلاب روسيه مرجع کنيد[5]

۲ - طبقه کارگر نميتوانيد در چهار چوب دولت بورژوازي تغيير بنيادي به وجود بياورد.  بر عکس روابط بورژوائي که در متن جامعه فئودالي رشد کرد، روابط سوسياليستي نميتواند در بطن جامعه بورژوائي رشد کند. پيش شرط انقلاب سوسياليستي اين است که طبقه کارگر قدرت سياسي را بگيرد و ديکتاتوري پرولتاريا را اعمال کند. اين جمعبندي  مارکس و انگلس از تجربه کمون پاريس است و اين نکته اي است که بيانيه تاسيس حزب کمونيست کارگري  حکمتيست از آن شروع ميکند، ميگويد 

در ايران، حزب کمونيست کارگري - حکمتيست براي تبديل طبقه کارگر به يک نيروي قدرتمند اجتماعي و سياسي، استقرار حکومت کارگري يعني جمهوري سوسياليستي و تحقق برنامه "يک دنياي بهتر" مبارزه ميکند. سرنگوني جمهوري اسلامي يکي از ملزومات اوليه تحقق اين هدف است.

حزب کمونيست کارگري-  حکمتيست ايجاد يک حزب سياسي مدرن، اجتماعي و توده اي کمونيستي در ايران و تصرف قدرت سياسي را بعنوان شرط سازمان دادن انقلاب اجتماعي طبقه کارگر هدف قرار ميدهد. (تاکيد از من است)

همين حکم بديهي مارکسيستي مورد اعتراض حميد تقوائي قرار گرفته است. گويا طبق اين حکم ما ميخواهيم انقلاب سوسياليستي را عقب بيندازيم. البته براي کسي که با سرنگوني جمهوري اسلامي به "مشروطه اش ميرسد" و اين سرنگوني را همان انقلاب سوسياليستي ميداند چنين برداشتي از مارکس بسيار طبيعي است.  از نظر تئوريک بحث حميد تقوائي تماما بي سر و ته و سطحي گري مطلق تئوريک است. بحث ما يک تز پايه اي مارکسيستي است ، اين حکم پايه اي ماست که انقلاب سوسياليستي را وقتي ميتوان کرد که طبقه کارگر قدرت را گرفته باشد. جنبش براي سرنگوني جمهوري اسلامي با جنبش سوسياليستي يکي نيستند.

۳ - از نظر ما تصرف قدرت توسط طبقه کارگر به اين معني است که حزب سياسي طبقه کارگر قدرت را ميگيرد. طبقه کارگر تنها با يک حزب کمونيستي ميتواند قدرت را بگيرد. در بحث حزب و قدرت سياسي نظرم در اين مورد را به تفصيل توضيح داده ام[6] 

خصوصيت بعضا تخصصي اين بحث و ضرورت نقل قول هاي مفصل

امروز فرم ارائه بحث با فرم ارائه بحث هاي تا کنوني در انجمن مارکس و انجمن مارکس -حکمت تفاوت دارد. قبلا در بحث بيشتر معطوف به سخنان خود سخنران بود و نقل قول  هاي زيادي مطرح نميشد. در بحث امروز من ناچارم مکرر به بحث هاي مارکس، انگلس، لنين و منصور حکمت رجوع دهم و بخش هائي از گفته ها و نوشته هاي آنها را اينجا نقل کنم. اميدوارم بحث خسته کننده نباشد و دقت تان را از دست ندهيد.

فصل ۱ - انقلاب و طبقه کارگر

۱ - انقلاب و شرايط انقلابي

قبل از پرداختن به رابطه طبقه کارگر و انقلاب بايد ابتدا دو مفهوم که اينجا مورد استفاده من است را  از هم جدا کنم. اول شرايط يا بحران انقلابي  است، و دوم انقلاب به عنوان يک عمل مشخص خيزش براي سرنگوني دولت حاکم از جانب توده مردم.

الف - اوضاعي که به آن شرايط، بحران و  يا تلاطم انقلابي گفته ميشود را ميتوان به شيوه هاي مختلف تعريف کرد. اما مضمون اساسي اين تعريف ها اين است که قدرت دولت توسط اعتراض توده اي به مصاف طلبيده شده است و سرنوشت قدرت سياسي نا معلوم است. شرايط انقلابي تنها اشاره به نفس وجود اعتراض و درجه گستردگي آن ندارد. ممکن است در شرايطي اعتراضات بسيار گسترده و حتي خشن و قهر آميز در جامعه وجود داشته باشد بدون اينکه شرايط انقلابي باشد و يا جامعه در يک بحران انقلابي به سر ببرد. وجود شرايط انقلابي اشاره به اين واقعيت دارد که مسئله قدرت سياسي دولت به چالش کشيده شده است و دولت بي ثبات جلوه ميکند. لنين ميگويد وقتي  که "بالائي ها نميتوانند حکومت شان را اعمال کنند" و پائيني ها هم "نميخواهند اين حکومت را قبول کنند". اما در همان حال يک تعادل قواي موقت ميان اعتراض توده اي و دولت وجود دارد .

دوران بحران انقلابي بنا به تعريف موقت است. بي ثابتي دولت و بحران انقلابي در جامعه بايد دير يا زود به نفع يکي از طرفين يک سره شود.  جامعه نميتواند طولاني مدت در بلاتکليفي بسر ببرد.

 به اعتقاد من شکل گيري شرايط انقلابي در جامعه مستقيما محصول فعاليت احزاب نيست يعني چنين شرايط انقلابي در يک جامعه مستقيما به اراده،  نقشه و يا طرح يک حزب سياسي بستگي ندارد. شکل گيري اوضاع انقلابي در جامعه به فاکتور هاي بسيار پيچيده و متنوعي بستگي دارد که خارج از حيطه تاثير گذاري بلاواسطه احزاب سياسي قرار ميگيرند. از جمله اين فاکتور ها  بايد به تاريخ، سنت اعتراضي و سنت هاي سياسي در يک جامعه، جغرافيا، وضعيت اقتصادي جامعه، اوضاع جهان، جنگ، صلح، اقتصاد دنيا، اتفاقات  و کشمکش هاي موجود در جامعه و منطقه غيره اشاره کرد. اين فاکتور ها در کنار هم و در مقاطع خاصي جامعه را به تلاطم سياسي‌اي دچار ميکندکه در آن دولت در مقابل اعتراض توده اي بي ثبات ميشود. تاکيد ميکنم که در شرايط انقلابي اين اعتراض مردم است که عامل بي ثباتي است نه عواملي ديگر  مانند دعوا هاي داخلي رژيم يا خطر کودتا و غيره. در اوضاع انقلابي مردم در ميدان هستند و قدرت دولت را ناديده ميگيرند، دولت را به چالش ميطلبند  گرچه هنوز نميتوانند آن را سرنگون کنند. دولت هم نميتواند مردم را به عادي کردن اوضاع و رفتن سر کار و زندگي عادي مجبور کند.  در شکل گيري اوضاع انقلابي احزاب سياسي يکي از فاکتور هاي (و نه فاکتور تعيين کننده) هستند.

بعکس شرايط انقلابي که شکل گيري آن خارج از محدوده عمل مستقيم احزاب سياسي است تبديل شرايط انقلابي به انقلاب يعني تلاش مستقيم براي سرنگوني دولت توسط مردم معترض، اينکه اين انقلاب منجر به سرنگوني دولت ميشود يا نه و بالاخره اينکه اين انقلاب به چه سيستم يا نظام حکومتي منجر ميشود موضوعاتي هستند که مستقيما به پراتيک احزاب سياسي مربوط ميشوند. به عبارت ديگر اينکه آيا شرايط انقلابي معيني به يک انقلاب تبديل ميشود و آيا  اين انقلاب پيروز ميشود يا نه همگي به نقش احزاب سياسي يعني به نقش عنصر ذهني، عنصر آگاه و عنصر دخالتگر بستگي پيدا ميکند. احزاب و سنت هاي سياسي عامل اصلي شکل دادن به تاريخ در اين دوره ها هستند.

در بحث " جبر يا اختيار؟ منصور حكمت و نقش اراده انسان در تاريخ"[7] در انجمن مارکس- حکمت مفاهيمي مانند جبر و اختيار و عنصر عيني و عنصر ذهني در تبيين مارکسيستي جامعه مورد بحث قرار داديم. اينجا بطور خلاصه بايد بگويم که منظور من از عنصر ذهني، عنصر يا عامل فاعل تغيير در جامعه، عنصر تغيير دهنده و آن کسي که ميتواند جامعه را تغيير دهد است. هرچه بيرون از اين عنصر ذهني قرار بگيرد در محدوده داده يا شرايط عيني است.

در نتيجه براي طبقه کارگر، جامعه سرمايه داري شرايط عيني يا ابژکتيوي است که انقلاب سوسياليستي را ممکن ميکند. اما وضعيت يا موقعيت ذهني طبقه کارگر عيني فاعل اين انقلاب عامل ذهني يا سوبژکتيو است. وقتي به حزب نگاه ميکنيد، حزب عنصر ذهني يا سوبژکتيو است و بقيه شرايط بيرون عوامل ابژکتيو ميشوند.

دايره و محدوده عمل عنصر ذهني را چارچوب عمومي امکاناتي که شرايط عيني يا ابژکتيو فراهم آورده است تعيين ميکند. جامعه سرمايه داري شرايط ابژکتيو براي انقلاب پرولتري را بوجود آورده است و انجام اين انقلاب منوط به آماده بودن عامل ذهني يعني خود طبقه کارگر است. امروز هر چقدر هم شما بخواهيد نميتوانيد جامعه را به بردگي يا به يک شيوه توليد من در آوردي عبور دهيد. اين ممکن نيست. شرايط عيني آن وجود ندارد.

به هر حال، بحث من اين است، اينکه آيا دولت سرنگون ميشود، آيا مردم قدرت را ميگيرند، و اينکه بعدا چه بر سر اين قدرت مي آيد فاکتورهايي هستند که عامل ذهني و بويژه احزاب سياسي در آن تاثير بلاواسطه و تعيين کننده‌اي دارند. مثلا در تبديل بحران انقلابي اي که در ايران جريان است به يک انقلاب سوسياليستي ما يکي از فاکتور هاي اصلي و تعيين کننده آن هستيم.

ب -  انقلاب بدون پسوند و پيشوند از نظر من يعني تلاش مستقيم مردم براي سرنگوني دولت است که ممکن است پيروز شود يا شکست بخورد. وقتي ميگوئيم جائي انقلاب شد منظور اين است که مردم به خيابان ها ريختند و تلاش کردند تا دولت را سرنگون کنند. اينکه اين انقلاب پيروز ميشود يا نه و اينکه در نتيجه اين انقلاب چه پرچمي به قدرت ميرسد موضوع ديگري است. به اين اعتبار قيام يک مقطع از يک انقلاب است.  

در همين راستا وقت ميگوئيم که انقلاب سوسياليستي در روسيه اتفاق افتاد به اين معني است که انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسيه طبقه کارگر را به قدرت رساند. هنوز حرفي در مورد انجام انقلاب به معني اجتماعي و تجديد سازمان جامعه نيست و هنوز در محدوده قدرت سياسي بحث ميکنيم. فرداي انقلاب اکتبر طبقه کارگر دستمزد ميگرفت، کار مزدي هنوز وجود داشت پول  ابزار مبادله بود و دست يابي مردم به مواد مورد نيازشان بود.

براي اشاره به اينکه طبقه کارگر  شروع به تغيير دادن نظام توليد  کرده است بيشتر از کلمه انقلاب کمونيستي استفاده ميکنم گرچه گاه از انقلاب سوسياليستي هم استفاده ميشود. بهر حال بايد آن را در متن مورد استفاده معني کرد. مثلا وقتي ميگويم پيش شرط انقلاب سوسياليستي تصرف قدرت سياسي توسط طبقه کارگر است منظور اين است که وقتي براي تغيير مناسبات توليد طبقه کارگر بايد بدوا قدرت را گرفته باشد. در نتيجه ابزار گرفتن قدرت سياسي حزب است و مثلا با اتحاديه و سنديکا نميشود کار مزدي را لغو کرد.

۲ – تلاطم انقلابي، طبقه کارگر، کدام انقلاب؟

فرض را بر اين ميگذارم که همه قبول داريم که انقلاب مورد نظر کمونيست ها و طبقه کارگر، انقلابي که فکر ميکنيم جامعه به آن نياز دارد، انقلابي که فکر ميکنيم آزادي و برابري را تامين ميکند يک انقلاب سوسياليستي است. هدف فوري و بلاواسطه کمونيست ها و طبقه کارگر تحقق اين انقلاب است. گفتم که در جامعه سرمايه داري بنا به تعريف شرايط عيني اين انقلاب فراهم است و آنچه بايد فراهم شود شرايط ذهني يعني آمادگي طبقه کارگر براي انجام انقلاب سوسياليستي است. هر زمان ما بتوانيم بخش قابل توجهي از طبقه کارگر را براي اين انقلاب آماده کنيم انقلاب عملي است. اين بحث را هم در سخنراني "حزب و قدرت سياسي"[8] مفصل مورد بحث قرار داده ام.  

اما شاره کردم که مسئله از اينجا شروع ميشود که تلاطم انقلابي نتيجه عمل مستقيم احزاب سياسي نيست. فاکتور هاي متنوعي در شکل دادن به آن دخيل هستند و در واقع طبقه کارگر و احزاب سياسي با اين تلاطم روبرو ميشوند. احزاب سياسي نه خواست محوري انقلاب را شکل ميدهند و نه صف بندي در دو طرف انقلاب را در ابعاد اجتماعي و در شعور اجتماعي و سياسي طبقه کارگر تعيين ميکنند. اينکه چه صفي در مقابل دولت ايستاده است و براي سرنگوني آن تلاش ميکند بستگي به اوضاع و احوال دارد.

سوال اينست که سياست کمونيست ها و سياست طبقه کارگر در برخورد به چنين تلاطم انقلابي بايد چه باشد؟ چکار بايد بکنند؟ اين سوالي است که پيش پاي همه ما قرار ميگيرد. جامعه را يک تلاطم انقلابي فرا ميگيرد: مردم شلوغ ميکنند کارگران اعتصاب ميکنند، دولت بي ثبات و ناتوان به نظر ميرسد و جامعه دچار تلاطم انقلابي است.سوال اين است  کمونيستها چه بايد بکنند؟ بايد چه سياستي را در پيش گيرند؟

اين مسائل براي نسل ما بار دوم است که مطرح ميشود. بار اول انقلاب ۵۷ بود و بار دوم شرايط امروز. جريان اسلامي در سال ۵۷ فراخوان تظاهرات ميداد. کمونيست ها بايد چه عکس العملي نشان ميدادند؟ کارگران نفت بايد اعتصاب ميکردند؟ امروز در متن تلاطم عمومي جامعه هخا، الحواز، ناسيوناليست هات ترک و فارس و کرد و غيره به مناسبت هاي مختلف در اعتراض به دولت و در جهت سرنگوني دولت فراخوان اعتراض يا تظاهرات ميدهند. سياست کمونيست ها بايد چه باشد؟

ميخواهم بگويم سوالي که مطرح کردم يک سوال صرفا تئوريک نيست. يک مسئله بسيار واقعي در مقابل کمونيست ها و طبقه کارگر است.

در کشور هاي پيشرفته غربي شايد مسئله کمتر از کشور هاي عقب مانده و استبدادي پيچيده باشد. در هر تلاطمي صورت مسئله قدري روشن تر است. به اين دليل که شکاف اساسي بين طبقه کارگر و کل بورژوازي است و به محض شروع تحرک طبقه کارگر و توده مردم کل بورژوازي براي دفاع از سيستم در مقابل آن صف ميبندد. گرچه اينجا هم مسئله پيچيدگي هاي خود را دارد.

اما در اکثر نقاط دنيا مسئله همين درجه روشني را هم ندارد. به اين دليل که جامعه حول مسائلي به حرکت در مي آيد که علاوه بر طبقه کارگر  طبقات ديگر (به عنوان طبقه و جنبش و نه آحاد مردم) به حرکت در مي آورد و ذهنيت و خواست جامعه انعکاس همين اختلاط جنبش ها و اهداف طبقاتي تفاوت است. به عبارت ديگر قطب بندي و پلاريزه شدن جامعه در اين تلاطم انقلابي ميان جنبش پرولتري و جنبش هاي بورژوائي نيست. مخلوط تر و مبهم تر است.  نه خواستي که جامعه را به حرکت در مي آورد يک خواست سوسياليستي است و نه پلاريزاسيون جنبشي جامعه حول طبقه کارگر و بورژوازي انجام شده است.

وقتي ميگويم خواست سوسياليستي نيست معني اش اين نيست که مورد علاقه طبقه کارگر نيست. به اين معني است که علي الاصول بدون از بين بردن مالکيت خصوصي و بدون از ميان بردن سرمايه داري ميشود آن خواست را عملي کرد. مثلا يکساني حقوق زن و مرد. اين احتياج به سوسياليسم ندارد. يا جدائي مذهب از دولت، يا ستم ملي که مردم را در مستعمرات و سرزمين هاي اشغالي به حرکت در مي آورد.

همين امروز  در عراق مردمي که عليه وضع موجود يعني اشغال و مسائل ناشي از آن به حرکت در ميايند فقط کارگران نيستند هر آدم عادي هم در اين متن جلو مي آيد. يا مثلا آفريقاي جنوبي جنبشي عليه آپارتايد شکل ميگيرد که با شعار "هر انسان يک راي" (one man one vote) خود را بيان ميکند. اين جنبش و سازمان چتري و فراگيري که از آن بوجود آمده است (يعني ANC) نه قول سوسياليسم داده است و نه قرار بوده جامعه را عوض کند. قرار بود تبعيض نژادي در سطح قانون را لغو کند همين کار را هم کرد.

بحث بر سر اين است که جامعه حول مسائل و مطالبي به حرکت در ميايد که حل آن مسائل و  تحقق آن مطالبات بدون اينکه رابطه کار و سرمايه به هم بخورد ممکن است. به عبارت ديگر بخش هائي از جنبش ها و احزاب بورژوائي ميتوانند خواستار انجام آن شوند.

حل مسئله ملي و يا آزادي بيان و تشکل و برابري حقوقي  زن و مرد ميتوانند در چارچوب يک حرکت بورژوائي متحقق شوند. اما بيکاري جزئي از سيستم توليد و باز توليد سرمايه داري است. بيمه بيکاري را ميشود در چارچوب يک جنبش بورژوائي متحقق کرد اما بيکاري را نميتوان از بين برد.

کل مردمي که به ميدان مي آيند فقط کارگر و فقط تحت تاثير جنبش کمونيستي اين طبقه نيستند. مردم طبقاتي اند: خرده بورژواها، دهقان ، کارگر و بورژوا را در برميگيرد.  و بعلاوه اين مردم بطور عادي سنت و فرهنگ داده در جامعه يعني سنت بورژوائي را منعکس ميکنند.

مثلا سال ۵۷ دهقانان در رابطه با زمين بسيج شده بودند. براي مصادره زمين و يا براي نگاه داشتن آنچه که داشتند. همان زمان سوال اين بود که آيا کمونيست ها و طبقه کارگر بايد از اين خواست بورژوائي دهقانان حمايت کنند يا نه؟ کومه‌له آن زمان در پاسخ به اين سوال فلج شده بود. نميدانست بايد چه سياستي را در پيش گيرد. از يک طرف دهقانان بعضا به تصرف و تقسيم مزارع يک پارچه بزرگ شرکت هاي سهامي زراعي پرداخته بودند و از طرف ديگر در مقابل مالکين مقاومت ميکردند.

ميخواهم بگويم آنچه که کاراکتر يا مسئله انقلاب ميشود دلبخواه نيست و راست روده از سرمايه داري بودن جامعه نتيجه نميشود. و اتفاقا اينجاست که سياست پرولتري و غير پرولتري و سياست راست و چپ معني پيدا ميکند و نه در آرزو کردن يا نکردن انقلاب سوسياليستي بطور کلي.

يک فاکتور مهم ديگر اين است که وقتي جامعه به سمت بحران انقلابي يا انقلاب ميرود جامعه شکاف برميدارد. دوره انقلاب يعني دوره اي که جامعه به بخش انقلاب و ضد انقلاب تقسيم ميشود که در مقابل هم صف مي کشند. اين مشاهده اي است ديدن آن سخت نيست. آنچه که دشوار ميشود اين است پاسخ به اين سوال است که دو طرف اين قطب انقلاب و ضد انقلاب را کدام جنبش ها و کدام طبقات تشکيل ميدهند. يا افق حاکم بر اين دو طرف افق کدام جنبش ها است. پاسخ به اين سوال در تعيين تاکتيک طبقه کارگر نقش تعيين کننده دارد. اگر به اين سوال غلط جواب بدهيد به اصطلاح جاي دوست و دشمن را عوضي ميگيريد.

براي مثال در انقلاب اکتبر، که يک انقلاب پرولتري بود که طبقه کارگر را به قدرت رساند مسئله محوري صلح، نان و زمين بود. هيچيک از اين خواست ها في نفسه سوسياليستي نيستند. يک حکومت بورژوائي هم ممکن بود به صلح تن بدهد، تقسيم اراضي کند و حداقل معاش را تامين نمايد. اما در فاصله فوريه تا اکتبر در شکاف جامعه حول اين خواست ها تقريبا کل جنبش ها و احزاب بورژوائي يک طرف ايستاده بودند و طبقه کارگر و دهقانان که اساسا توده اصلي سربازان را هم تشکيل ميدادند به گرد جنبش سوسياليستي طبقه کارگر ايستادند.

کل بورژوازي يک طرف و بخش اعظم طبقه کارگر و بخش وسيعي از خرده بورژوازي يعني دهقانان در طرف ديگر ايستاده بود . پائين کشيدن دولت موقت کرنسکي به معني اين بود که جنبش سوسياليستي طبقه کارگر کل جنبش هاي بورژوائي را به زير کشيده است.

به عکس انقلاب اکتبر در انقلاب فوريه اين شکاف ميان عقب مانده ترين سنت بورژوائي (تزاريسم) از يک طرف و جنبش سوسياليستي طبقه کارگر، و جنبش هاي بورژوا – ليبرالي، مشروطه خواه، نارودنيکي و غيره از طرف ديگر بود. سرنگوني دولت تزار به عکس سرنگوني دولت کرنسکي به معني پيروزي جنبش سوسياليستي نبود به معني پيروزي "دمکراسي" و يا يک جنبش همگاني بود.

ميخواهم بگويم وقتي راجع به انقلاب صحبت ميکنيم اولا بايد روشن باشد که  چه خواست يا خواست هائي به محور انقلاب تبديل شده است و اين خواست ها چه خصلت طبقاتي دارند و ثانيا ترکيب جنبش هائي که در دو طرف اين شکاف انقلاب ايستاده اند چيست و سرنگوني دولت به معني پيروزي چه کسي و چه جنبشي است[9].

با اين مقدمه به برسي تاريخي برخورد کمونيست ها در مقاطع تعيين کننده ميپردازيم و بطور اخص سه موضوع را مورد بررسي قرار ميدهيم:

1 -       . مارکس و  انگلس: از مانيفست کمونيست تا  انقلابات ۱۸۴۸

2 -       لنين: انقلاب ۱۹۰۵ روسيه، انقلاب‌هاي  فوريه و اکتبر ۱۹۱۷

3 -       منصور حکمت و انقلاب در ايران

ادامه دارد

 

 


 

[1] - منصور حکمت، "آناتومي ليبراليسم چپ"، منتخب آثار يک جلدي صفحه ۴۵۵، انتشارات حزب کمونيست کارگري - حکمتيست

[2]  - اشاره به مجموعه بحث ها در انجمن مارکس -حکمت در سال ۲۰۰۵ تحت عنوان "کمونيست ها و انقلاب"، "حزب کمونيست کارگري و تناقضات آن" و بالاخره "انقلاب ايران و وظايف کمونيست ها" است که فايل هاي صوتي آنها در ساييت انجمن مارکس - حکمت www.marxhekmatsociety.com قابل دسترس هستند

[3]  - لنين، "راجع به وظايف پرولتاريا در انقلاب حاضر"  منتخب آثار يک جلدي صفحه ۴۵۳

[4] کورش مدرسي، "لنينيسم، منشويسم و بلشويسم: بررسي انقلاب روسيه" نشريه حکمت شماره ۳ صفحه ۱۰۹، همينطور در www.hekmat.cc

[5] - همانجا

[6]  - کورش مدرسي، "حزب کمونيستي و قدرت سياسي، کمونيسم کارگري و چهار تجربه" نشريه حکمت شماره ۱ و ۲ و همينطور در www.hekmat,cc

[7] - کورش مدرسى، ”جبر يا اختيار“، منصور حکمت و نقش اراده انسان در تاريخ، نشريه حکمت شماره ۲ همينطور در www.hekmat.cc

[8] - کورش مدرسي "حزب کمونيستي و قدرت سياسي..."

[9]  - کورش مدرسي "لنينيسم، منشويسم و بلشويسم ..."