جبر يا اختيار منصور حکمت و نقش اراده انسان در تاريخ سخنراني در سمينار انجمن مارکس حکمت به مناسبت هفته منصور حکمت لندن - ٤ ژوئن ٢٠٠٥
کورش مدرسي
"جبر يا اختيار" يک صورت مساله بسيار قديمي در جوامع انساني و در فلسفه است. گمان ميکنم از هنگامي که انسان به تفکر دست پيدا کرده، به اين يا آن صورت، اين سوال را در مقابل خود داشته است. سوال به سادگي اين است که چقدر ما در انجام کارهائي که ميکنيم و در تغييري که در جهان بوجود مي آوريم صاحب اختيار هستيم و چقدر اين کار را بر طبق قوانين "ضروري" و يا به تـَبـَع از يک جبر ماوَراي اراده انسان انجام ميدهيم. زندگي تا چه اندازه "مُـقـَدّر" است و تا چه اندازه توسط اراده ما تعيين ميشود. ما چقدر ميتوانيم تغيير بوجود آوريم و تا چه اندازه خود موضوع تغيير هستيم. به هر مکتب فلسفي و به هر دوره اي از زندگي بشر مراجعه کنيد اين پرسش بعنوان يک بحث باز مطرح است، درمورد آن بحث و اظهار نظر ميکنند و طبعا به آن جوابي ميدهند. در مارکسيسم هم همينطور است. همه شما با اين جمله مشهور مارکس آشنا هستيد که "فلاسفه تاکنون تاريخ را تفسير کرده اند حال آنکه بحث بر سر تغيير آن است." تغيير عنصر اختيار را به جلو ميکشد در حاليکه تفسير عنصر همراهي با تاريخ و يا دنباله روي را برجسته ميکند. و بحث بر سر اين است که ما چقدر ميتوانيم تغيير بوجود آوريم؟ فاصله ميان ولونتاريسم (اراده گرائي) با مارکسيسم کجاست؟ کجا تلاش براي تغيير واقعي است و کجا اين تلاش غير واقعي و آب در هاون کوبيدن است؟ کجا فرد عنصر فعال در تغيير واقعيت است و کجا يک عنصر پاسيو؟ پاسخ هاي مختلف به اين سوالات بوده، هست، و گمان ميکنم کماکان وجود خواهد داشت. اينجا من قصد ندارم که بطور کلي در باره رابطه جبر و اختيار در فلسفه و بطور عام، مثلا در تئوري شناخت، در اين باره که "ضرورت چيست" يا "آزادي کدام است" صحبت کنم. اين مسائل مفصل تري هستند که در چارچوب وقت موجود و حوصله بحث امروز نمي گنجند. ميخواهم در يک عرصه محدود و کاملا مشخصي در اين باره بحث کنم. عرصه اي که به آن محدود خواهيم ماند، عرصه اجتماعي، عرصه جامعه، عرصه اقتصاد و سياست است. ميخواهيم اين بحث را باز کنيم که در اين عرصه معين جبر و اختيار چه معني دارد. جبر يا اختيار در عرصه هاي مختلف معاني مختلفي دارند. در علوم، فيزيک، بيولوژي و غيره يک معني دارند، در تئوري شناخت، در جامعه شناسي، در جنگ و يا سازماندهي، در رياضيات و در فيزيک کوانتم و غيره معاني متفاوتي. اين معاني البته در نهايت به هم مربوط اند اما از هم متمايز هم هستند. کما اينکه يک فيزيکدان خوب ممکن است به لحاظ سياسي محافظه کار و يا از نظر فکري مذهبي باشد. بحث مارکس اساسا در حيطه جامعه و تاريخ وارد اين مسئله ميشود. بحثي که بعدا منصور حکمت آن را از زير بار خروار ها تحريف و بد فهمي بيرون ميکشد. در بحث امروز ناچارم بشکل کوتاه و فشرده سابقه اين سوال و پاسخ هائي که به آن داده شده است را مرور کنم. تا بتوانم توضيح دهم که ما بحث را از کجا تحويل گرفتيم و منصور حکمت اين بحث را چگونه به ما "پس داد". بحث جبر و اختيار، لااقل از دوران يونان باستان، تاريخ مکتوب دارد. از سقراط تا افلاطون و ارسطو و غيره بحث ميکنند و به اين سوال جواب ميدهند. اما از يک جا در تاريخ اين بحث بر يک مبناي علمي قرار ميگيرد. بجاي مبناي فقاهت و صدور احکام عقيدتي تلاش براي بنيان گذاشتن آن بر يک پايه علمي شروع ميشود و پيشرفت جامعه انساني آنقدر ماتريال علمي را بدست ميدهد که بتوان اين کار را انجام داد. اين شرايطي است که بشر، نه بعنوان فرد، بلکه بعنوان يک جنبش اجتماعي براي تغيير يا در مقابل تغيير، بعنوان يک حرکت و يک تلاش آگاهانه براي تغيير به آن نگاه ميکند و به آن ميپردازند. اين شرايط، پايه اش و مبنايش به شرايط عروج بورژوازي، به عصر روشنگري، عصر خرد، به رنسانس و حرکتي در تاريخ برميگردد که از حدود قرون ١٦ شروع ميشود و در قرن ١٧ و ١٨ اوج ميگيرد. اين حرکت فکري از علوم شروع ميشود. کساني که با تاريخ علوم آشنا هستند ميدانند که اولين تلاش آگاهانه براي توضيح علمي رابطه جبر و اختيار شايد از دکارت(١)آغاز ميشود. دکارت کسي است که تلاش ميکند تا در حوزه علوم، پايه هاي رابطه قانون (ضرورت يا جبر) با آزادي (اختيار) را بر يک مبناي علمي مدرن مورد بحث قرار دهد. دکارت اعلام ميکند که قوانين طبيعت قابل فهم و قابل تبيين هستند. انسان ميتواند قوانين طبيعت و فيزيک را کشف کند و بفهمد. بشروقتي اين قوانين را فهميد ميتواند از آن استفاده کند و، بقول دکارت، خود را صاحب (master) پروسه ها و طبيعت کند و آنها را به خدمت خود بگيرد. تا قبل از دکارت، لااقل به اين روشني طبيعت براي قابل شناخت اعلام نشده است. و شناخت اين چنين به قابليت بهره گيري، تغيير و به اين معنا به آزادي در مقابل طبيعت وصل نشده است. قبل از اين ما رسما سيستم مذهبي و کليسا را داريم که اساس خدا را در اين موقعيت انساني قرار ميدهند و سلسله مراتب مذهبي که قرار است گفته خدا را براي انسان قابل فهم کند. اين غول فکري و متفکر عظيمي مانند دکارت است که تلاش ميکند تا قدرت شناخت و لذا قدرت دخالت و تغيير انسان در عرصه علوم طبيعي را عملا نامحدود اعلام کند و به اتکاي دستآورد هاي علمي زمان خود اين حکم را مستدل مينامد و عملا به کرسي مينشاند. دکارت پيشتاز تلاش بشر براي قابل شناخت اعلام کردن طبيعت و شکستن قيد و بند هاي جامعه فئودالي است که رکن اساسي عروج توليد بورژوائي در جامعه است. توليدي که بنا به ماهيت و خصلت آن ناچار است علم را به خدمت بگيرد. دکارت سخنگوي علمي است که قدم جلو گذاشته است و کليسا در مقابل آن ايستاده است. قابل شناخت اعلام کردن جهان طبيعي از جانب دکارت ضربه عظيمي به سيستم کليسا است که مانند هر سيستم مذهبي ديگري اساس آن بر اصل جهالت انسان استوار است. به فاصله نه چندان طولاني، بحث به عرصه اجتماعي کشيده ميشود. سوال اين ميشود که آيا قوانين اجتماعي هم قابل فهم و بکار گيري هستند؟ سوال اين است که بحث دکارت در زمينه علوم و طبيعت تا چه اندازه به عرصه اجتماعي قابل تعميم است؟ آيا جامعه يا تاريخ بشر قانوني دارد يا سلسله اي از رويدادهاي تصادفي هستند که اين يا آن شخص باعث آن شده اند؟ آيا جامعه هم قوانيني ندارد که دانستن آنها انسان را قادر ميکند تا مثل طبيعت، بقول دکارت، ارباب پروسه ها و تحولات تاريخي شود؟ آيا انسان نميتواند سرنوشت خود را بدست بگيرد و جامعه را در جهت منفعت خود تغيير دهد؟ آيا بشر با دست پيدا کردن به اين قوانين ميتواند در مقابل مقدرات اجتماعي و تاريخي آزادي واقعي بدست آورد و سرنوشت خود را بدست بگيرد؟ کساني که تاريخ فلسفه را خوانده اند حتما با متفکران عظيمي که در اين زمينه نقش بازي کردند آشنا هستند. شايد در راس اين غول هاي فکري بايد از اسپينوزا ياد کرد. اسپينوزا(٢)کسي است که اعلام ميکند قوانين جامعه را نيز ميتوان شناخت و بنا بر اين ميتوان جامعه را مطابق يک نقشه از پيش تعيين شده تغيير داد. اينکه اسپينوزا براي تغيير جامعه چه نسخه اي مي پيچد اينجا نه مهم است و نه مورد بحث. نفس قابل شناخت اعلام کردن جامعه و تاريخ و نفس قانونمند اعلام کردن آنها و قائل شدن به اينکه ميتوان جامعه را آگاهانه به سمت خاصي برد يک قدم بسيار عظيم به پيش بود که توسط اسپينوزا و لايبنيتس(٣)برداشته ميشود. در اين دوره در بـُعد اجتماعي شاهد عروج بورژوازي و تلاش آن براي کنار زدن فئوداليسم هستيم. تلاشهاي دکارت، اسپينوزا، لايبنيتس و ديگران در واقع توپخانه فکري براي موجه کردن اين تلاش بشري براي زير پا گذاشتن نظم الهي جامعه قرون وسطي را منعکس ميکند. بشريت از زبان اينها دارد اعلام ميکند که ميتوان جامعه را آگاهانه به نفع آينده اي قابل توضيح و ترسيم تغيير داد. بعدا به اين نکته بيشتر خواهم پرداخت که از نظر مارکسيسم اين بحث تغيير وقتي در ابعاد اجتماعي خود را مطرح ميکند که زمينه و شرايط عيني و امکان تحقق اين تغيير فراهم آمده است. اوضاعي است که در پرتو پيشرفت هاي علوم و نيروهاي مولده در جامعه ديگر اسپينوزا ميتواند اعلام کند که ميتوان جامعه را به سمت يک مدينه شادي (joyful society) هدايت کرد. اين سير ادامه پيدا ميکند و متفکران ديگري به اين تلاش درافزوده خود را دارند. از ميان تعداد نسبتا زياد متفکرين برجسته و غول هاي فکري بشر در اين دوران بايد به کانت(٤)اشاره کرد که او هم يکي از عظيم ترين متفکرين اين عرصه است که او هم اعلام ميکند که جامعه قابل شناخت و لذا قابل تغيير است. بازهم اينجا وارد بحث چگونگي شناخت و تغيير از جانب اين متفکرين نميشويم. اساس قائل شدن به امکان شناخت و امکان تغيير است که نقش اراده انسان را به رسميت ميشناسد. همزمان با تحولات اقتصادي و اجتماعي و عروج شيوه توليد سرمايه داري جامعه شاهد شکل گيري طبقه جديدي، يعنى پرولتاريا است که در مقابل سرمايه داري خود نيازمند تغيير جامعه و بر انداختن شيوه توليد سرمايه داري است. و کسي نميتواند مانع استفاده اين طبقه از دست آوردهاي فکري بشر عليه بورژوازي شود. سرمايه داري با تولد خود گورکن تاريخي و جنبشي خود را هم بدنيا آورده است. اين زايش همزمان يک طبقه و "آنتي تز" آن براي اولين بار است که اتفاق مي افتد. دهقانان همزاد يا "جُـفت" برده دار نبودند. اگر بشود جامعه را مطابق يک "طرح" بتوان تغيير داد، سوسياليست ها و کمونيست ها هم ميتوانستند به اين دست آوردهاي فکري براي منافع ديگري پشت به بندند و بستند. در نتيجه براي فائق آمدن بر اين تناقض کنترل اوضاع اعلام روش ها و پديده هاي "طبيعي" (مترادف با پديده هاي الهي دوران فئوداليسم) مطلوب ميشود. تلاش براي محدود کردن دامنه پرواز فکري بشر در اين زمينه به يکي از زمينه هاي اصلي تفکر در فلسفه تبديل ميشود. اين تناقض را بطور برجسته در هگل ميبينيم که بعدا به آن خواهيم پرداخت. به هر صورت، کانت قدم پيش ميگذارد و اعلام ميکند جامعه نيز مانند طبيعت داراي يک سر قوانين طبيعي است که ناشي از طبيعت انسان يا پروسه هاي معقول (rational) است. در مقابل اين سوال که معقول چيست، کانت اعلام ميکند که آنچه که ضروري است معقول است. در جامعه پروسه هاي معقولي در جريان است که انسان ميتواند از طريق دخالت در اين پروسه هاي معقول جامعه را به سمت جهتي که ميخواهد پيش ببرد. آنچه که اين پروسه هاي معقول را تعريف ميکند ديگر متکي به فاکتورهاي عيني و مادي نيست. اساسا يک پديده ذهني است. اسپينوزا و کانت اسامي مختلفي به محک تعيين اين معقول يا ضروري ميدهند. هگل بعدا آن را "خِــَرد" يا " خِــَرد مُـطلق" ميخواند. اما اسم هرچه که باشد در تحليل نهائي اين محک مافوق مادي، متافيزيکي و معطوف به يک مقصود نهائي از پيش تعيين شده و يا مفروض است. قائل شدن به اين محک ها و محدوديت ها قبل از هر چيز موقعيت جامعه بورژوائي در آن دوران را منعکس ميکند. جامعه، به تـَـبَع يک افق بورژوائي، تغيير را ميخواهد اما کنترل شده و در چارچوب خاصي. جامعه بورژوائي مجبور است به قابليت شناخت قوانين اجتماعي و تاريخي و تغيير وضع موجود روي آورد. به اين تغيير نيازمند است. اما از طرف ديگر براي تحقق افق بوژوائي بايد اين تغيير در چارچوب مناسبات توليدي سرمايه داري محدود بماند. در نتيجه تئوري هائي قدم پيش ميگذارند که تغيير را ميپذيرند و به شکل ناپيگير و نيمه و نا تمامي عليه "قـَـدَر گرائي" (fatalism) و جبر گرائي (determinism) مبارزه ميکنند و در همان حال عناصري از هر دو مکتب يا روش را از در پشت وارد ميکنند و آن را براي تضمين مطلوبيّت و اصالت فکري تغيير کنترل شده حفظ ميکنند. بخصوص جرياناتي که در قرن ١٨ شکل ميگيرند و متفکرين اين دوره بيش از پيش جبرگرا ميشوند. معتقدند که تغيير جامعه قانون دارد و بشر بايد از اين قوانين پيروي کند. همانطور که مثلا بر طبيعت اصل بقاي انرژي يا افزايش آنتروپي، با درک آن زمان، حاکم است و از دست آن ها نميتوان خلاص شد، جامعه هم قوانين "طبيعي" اي دارد که بشر قادر به زير پا گذاشتن آنها نيست. مقايسه تماما با فيزيک آن زمان است، که به فيزيک نيوتوني يا کلاسيک مشهور است، انجام ميشود. فيزيکي تماما جبرگرا يا دترمينيست. در اين فيزيک، به عکس مثلا فيزيک کوانتم، اگر "شرايط اوليه" (initial conditions) و شرايط مرزي (boundary conditions) يک مسئله معلوم باشد. پاسخ آن مساله را بطور محقق ميتوان داد. در اين فيزيک همه چيز نظم خود را دارد. ستارگان، منظومه ها، زمين و آسمان همه مطابق يک سري قوانين معلوم و داده عمل ميکنند. در اين فيزيک آينده کاملا قابل پيش بيني و به اعتباري محتوم است. اين سيستم و قوانيني است که بعدا خود فيزيک، فيزيک کوانتم، آن را باطل ميکند. اصل عدم قاطعيت هايزنبرگ قبل از هر چيز مفتوح ماندن سرنوشت آينده را نشان ميدهد و اين سنت دترمينيستي را زير پا ميگذارد. به هر صورت، وقتي که اين سيستم جبر گرايانه را به جامعه تـَسَــّري بدهيد معني آن تعيين حدود و ثغور قابليت بشر در تغيير جامعه است. وقتي اعلام ميشود که جامعه قانون دارد، منظور از قانون آن پروسه ايست که في الحال در حال جريان است. قانون توضيح پروسه ايست که در حال انجام و يا در حال اتفاق افتادن است. سرمايه داري در حال رشد است و جامعه به سمت يک جامعه بورژوائي در حال حرکت است. اين قانوني است که ظاهرا بشر ميتواند در چارچوب آن جامعه را تغيير دهد! اين احکام يعني ممانعت از دخالت انسان در تغيير جامعه و محدود کردن نقش انسان به تسريع پروسه هاي تاريخي که ضرورت خود را از جاي ديگري ميگيرند. يعني تفسير تاريخ. ماترياليست هاي اين دوره به همين دليل دترمينيست هستند. نمونه برجسته آنها فوئرباخ(٥)است. تناقض ميان دايره عمل بالقوه متد و تلاش براي محدود نگاه داشتن کار برد آن بيش از همه در هگل خود را نشان ميدهد. هگل از نظر سيستم و متد پايه همه محدوديت ها را ميشکند با جمله معروفش که مورد علاقه همه مستبدين زمان خودش بود: "هر چيز که واقعي است معقول است و هر چيز که معقول است واقعي." از اين حکم چنين برداشت ميکنند که حکومت مستبد در آلمان واقعي است پس معقول است. درست به همين دليل فلسفه هگل تبديل به فلسفه رسمي در آلمان شد. اما در مرکز متد هگل ديناميسمي هست که حتي خود هگل قادر به کنترل آن نيست و به کنترل مارکس در مي آيد. هگل ميگويد واقعيت آن چيزي نيست که موجود است آن چيزي نيست که وجود دارد و هست. واقعيت چيزي است که ضرورت دارد، برداشتي که به يک معني کانت دارد. اما هگل اعلام ميکند که ضرورت خود تابع تاريخ است. و ضرورت ها ازلي و ابدي نيستند. در نتيجه ضرورت ها تغيير ميکنند و عوض ميشوند. در نتيجه از نظر هگل واقعيت ها و معقول ها تغيير ميکنند. در نتيجه آن چه که هست از بين ميرود و جاي آن را چيز تازه اي ميگيرد. آنچه که خواهد بود واقعيت آتي است که ضروري شده است. بشر در سير تکاملي خود ضروريات جديدي را بوجود مي آورد که محتاج واقعيت هاي جديد هستند. اين واقعيات يا به آرامي و بدون مقاومت تند بوجود مي آيد که آن وقت تحول مسالمت آميز است. و يا اينکه ضرورت قبلي که واقعيت داشته و امروز ضرورت خود را از دست داده است و ديگر معقول نيست مقاومت ميکند و تحول جامعه بشکل انقلابي صورت ميگيرد. اين ديالکتيک هگل است که ضرورت و مکانيسم تغيير و حتي انقلاب را در بطن خود حمل ميکند. اگر کسي محک تشخيص ضروري و معقول را پيدا کند سيستم هگل راه و منطق تغيير و انقلاب در جامعه و تاريخ را نشان ميدهد. و اين کاري است که مارکس انجام ميدهد. بنا به اين سيستم اگر تشخيص دهيد که ضروري کدام است آنوقت براي تحقق ضروري ميتوانيد فعالانه در تغيير شرکت کنيد. هگل تشخيص اين ضرورت و محک تميز دادن آن را به ذهن، به ايده به يک ايده، ايده مطلق يا خِــَرد مطلق ارجاع ميدهد. هگل قائل به يک نهايت متعالي متکي بر خِـــَرد (reason) است که انسان در جهت آن سير ميکند. هگل تشخيص اين پروسه را مجددا به ذهن انسان رجعت ميدهد. حلقه بعدي در تکامل جامعه بسوي خرد مطلق را هگل تنها با کنکاش ذهني و تفکر ميتواند تعيين کند. اگر در سيستم هاي ماترياليسم ماقبل مارکس، مثلا فوئرباخ، يک دترمينيسم وجود دارد که از آن گريزي نيست، در سيستم هگل جامعه پديده زنده تر وپويا تري است. انسان مقهور قوانين مادي بيرون از خود نيست. هگل متد و مکانيسم و موتور محرکه فلسفي تغيير را دارد. اما سوخت آن را از ذهن خود تامين ميکند. اينجاست که مارکس ميگويد ديالکتيک هگل سر و ته است. مارکس ميگويد براي تشخيص "ضروري" بايد به شرايط عيني جامعه نگاه کرد. براي مارکس قدرت و قهر ،مثلا، پديده هاي فلسفي يا معنوي نيستند. براي هگل بعکس، اين پديده ها معنوي و فلسفي هستند. براي مارکس اينها پديده هاي اجتماعي هستند و ضرورت را دوباره به جامعه برميگرداند. در نتيجه، وجود قدرت در جامعه بلافاصله مارکس را به پديده دولت و ضرورت دولت ميرساند. درحاليکه هگل را به يک سلسله از مباحثات کشاف در مورد خرد و غيره ميکشاند. سوالي که مارکس در مقابل خود قرار ميدهد اين است که بشر چه چيز را و چگونه ميخواهد تغيير دهد؟ مارکس اينجا ما را تشخيص شرايط يا عنصر ذهني (subjective) - سوبژکتيو- از شرايط عيني يا مادي (objective) – ابژکتيو - ميرساند. قبل از مارکس هم البته اين مفاهيم بودند اما مارکس آنها را در متن جديدي باز تعريف ميکند. مارکس در تجريدي ترين سطح قائل به رابطه مستقيم ميان عيني و ذهني نيست. از نظر مارکس اين رابطه از هر طرف معادله که حرکت کنيد از مجراي پراتيک انسان ميگذرد. در نتيجه ما رابطه عين، پراتيک، ذهن را داريم. پراتيک انسان جز انتگره رابطه عين و ذهن است. عمل و پراتيک انسان حلقه ايست که عيني يا مادي را به ذهني متصل نگاه ميدارد. مارکس عنصر يا شرايط ذهني (سوبژکتيو) را به عنصر تغيير دهنده يا فاعل پراتيک ارجاع ميدهد. از نظر مارکس عنصر تغيير دهنده عامل ذهني تغيير است. شرايط بيرون از عنصر ذهني و مستقل از اراده عنصر تغيير دهنده وجود دارد شرايط عيني يا ابژکتيو است. در نتيجه براي تک فردي که بخواهد جامعه را تغيير دهد کل شرايط بيرون از من، شرايطي که مستقل از اراده من است، مانند جامعه، طبقه، حزب يا اينکه گيرنده اين بحث چگونه فکر ميکند، شرايط عيني هستند. براي حزبي که بخواهد جامعه را تغيير دهد خود جامعه و طبقه شرايط ابژکتيو هستند و براي يک طبقه خود عامل ذهني (سوبژکتيو) و بقيه جامعه عامل عيني (ابژکتيو) هستند. اينکه انسانها در جامعه چگونه فکر ميکنند را مارکس در نهايت، يا در تحليل آخر، به يک رابطه عيني و ابژکتيو در جامعه يعني روابط توليدي مربوط ميکند. براي طبقه کارگري که ميخواهد انقلاب کند، عامل ذهني "عقل" يا آگاهي طبقاتي او نسبت به انقلاب سوسياليستي است. اگر طبقه کارگر ميداند که ميخواهد جامعه سوسياليستي را بنا بگذارد، سوسياليسم پديده ضروري است که ميتواند متحقق شود. براي طبقه کارگر اگر چيزي مانع انجام تحقق سوسياليسم است، نه شرايط ابژکتيو بلکه آمادگي خود طبقه است و تمام تلاش براي تحقق انقلاب سوسياليستي معطوف به آمده کردن سياسي طبقه کارگر براي انجام اين انقلاب است و نه تکامل نيروهاي مولده يا روابط توليدي. از روزي که مانيفست کمونيست نوشته شد، شرايط عيني براي انقلاب سوسياليستي مارکس آماده است. زيرا از جمله داده هاي بيرون از ما و مستقل از اراده ما افکاري است که در سطح جامعه بالا گرفته است. اينکه نفس امکان بالاگرفتن اين جنبش محصول تکامل نيروهاي مولده است در اينجا وارد بحث نميشود. مانيفست کمونيست و حضور آرمان و افق جنبش کمونيستي در جامعه امروز جزو داده هاي و شرايطي است که مستقل از اراده ما وجود دارند. مارکس ديالکتيک هگل را سر و ته ميکند. روي پايش مينشاند و قدرت آن را از قيد بند هاي ذهن و سيستم هگل آزاد مينمايد. تز مارکس اين است که بحث شرايط عيني و ذهني بحث شرايط تغيير است و تغيير دهنده خود جز لايتجزاي صورت مساله يعني تغيير است. نميشود تغيير را مستقل از تغيير دهنده مورد بحث قرار دهيد. از اين نظر پايه متدولوژي مارکس شباهت زيادي به پايه شناخت در مکانيک کوانتم دارد که در آن مشاهد (observation)، مشاهده شونده و مشاهده گر يک پديده غير قابل تفکيک هستند و عدم قاطعيت و يا محتوم نبودن درست از همين انتگره بودن، يا يکپارچگي، عين، ذهن و پراتيک است. و درست به دليل اينکه اين متد با ماترياليسم دترمينيستي نوع بلشويکي و استاليني قابل انطباق نيست آکادمي علوم روسيه در دوره استالين مکانيک کوانتوم و تئوري نسبيت را غير ماترياليستي و غير ديالکتيکي اعلام کرد چون در مقابل قطعيت (certainty) ماترياليسم دترمينيستي بلشويسم فقط امکان (possibility) را قرار ميداد. و تا هنگامي که ضرورت ايجاد سلاح هسته اي ايجاب نکرده بود اين علوم "غير قانوني" بودند و امثال لانداو(٦)(Landau) به اردوي کار اجباري تبعيد شدند. اين درافزوده بسيار مهم و انقلابي مارکس است که از او بجا ميماند. اما همزمان با مارکس و بخصوص بعد از مارکس ما شاهد تلاش براي تفسير متد مارکس توسط مارکسيست ها به نفع شيوه دترمينيستي ماترياليسم ما قبل مارکس هستيم. پلخانوف(٧) و کائوتسکي(٨) را داريم از جمله نمايندگان فکري اين تلاش هستند. اين تلاش اعلام ميکند که جامعه قانون دارد اين قانون را تکامل نيروهاي مولده تعيين ميکنند. عنصر عيني را به نيروهاي مولده ترجمه ميکنند. مطابق اين قوانين اول برده داري بوده، بعدا فئوداليسم اکنون سرمايه داري و در آينده سوسياليسم و هر يک از اين نظام ها مانند گردش سيارات قطعي هستند و بايد کمک کرد که نيروهاي مولده رشد کنند تا شرايطي فراهم آيد که طبقه کارگر بتواند انقلاب سوسياليستي خود را انجام دهد. کائوتسکي اين متد را به يک "تکنيک" مانند روش ها و تکنيک هاي رياضي، لااقل رياضيات قديم، تبديل ميکند که اگر آن را ياد بگيريد همه قطعيات را ميتوانيد بدست آورديد. با اين متد پيش شرط اينکه طبقه کارگر بتواند سوسياليسم را متحقق کند و از شر کار مزدي نجات پيدا کند اين است که سرمايه داري يا (در سطح افراطي ترى) تکنيک رشد کند. اين يعني همراه شدن با پروسه اي است که في الحال بدون دخالت ما در جريان است. به عبارت ديگر اين توصيه دنباله روي اي است که مقابله با آن نقطه شروع فلسفه مارکس بود. در نتيجه مطابق اين سيستم يا متد از يک طرف جامعه قوانيني دارد که بايد از آنها تبعيت کرد و از طرف ديگر با توجه به جذميت و قطعيت اين متد سوسياليسم محتوم و قطعي است. از يک طرف بزرگ ترين تغيير دهنده جهان معاصر، طبقه کارگر را به همراه شدن با واقعيت در حال جريان و دنباله روي از "سير تاريخ" دعوت ميکنند و از طرف ديگر آرمان اين طبقه سوسياليسم را غير قابل اجتناب و قطعي اعلام ميکنند. و اين چيزي جز همان تئوري رستاخيز يا قيامت که مذاهب سالها به تبليغ آن مشغول بوده اند نيست. استالين اعلام ميکند که سوسياليسم همان قدر اجتناب ناپذير است که آمدن روز به دنبال شب. واقعيت اين است که اگر سوسياليسم و انقلاب سوسياليستي اينقدر اجتناب ناپذير باشد عنصر فعال محتاج انجام کار خاصي نيست. همراه شدن با پروسه هاي موجود و ايفاي نقش مثبت در زايمان تاريخ و جامعه کافي است. اين روش بجاي روش تغيير جهان فرمول روش تسهيل تاريخ است و وعده پيروزي نهائي (بدون تاريخ سررسيد) است. اين روش براي استالين لازم است زيرا جنبشي را نمايندگي ميکند که پيش در اساس جنبش صنعتي کردن روسيه و افق ناسيوناليسم روس است. با اين متد در جامعه اي نظير ايران هم به راه حل همراه شدن و کمک کردن به رشد نيروهاي مولده و گسترش سرمايه داري ميرسيد. افق ناسيوناليستي که چپ سنتي ايران آن را نمايندگي کرد. فرا خواندن کمونيست ها و طبقه کارگر به همراهي با اين قوانين چيزي جز همراه شدن با سير گسترش سرمايه داري و کمک به آن نيست. اين افق بورژوائي است که مانع تغيير(از ميان برداشتن) کار مزدي ميشود. مانع تغيير شرايط و در واقع فراخوان به تسليم به آنچه که هست، آنچه که وجود دارد، ميباشد. تبديل شدن به نوکر و وکيل مدافع و سخنگوي تاريخ موقعيتي است که اين روش ايجاب ميکند. سوالاتي که توسط چپ سنتي در آستانه انقلاب ۵۷ ايران و سوالاتي که بلشويک ها و منشويک ها مطرح ميکردند و از آن ميخواستند "مرحله انقلاب" را نتيجه بگيرند، يک مثال گويا از کاربرد اين شيوه مکانيکي و دترمينيستي است. سوال ميشد "طبقه تاريخا مهم کدام است؟" يا "آيا سرمايه داري به اندازه کافي رشد کرده است يا نه؟" و پاسخ از هر طرف که ميرفت، غالبا پاسخ منفي به اين سوال آخر بود، و نتيجه گرفته شده از اين سوال هرچه که بود روش و متدي که سوال بر آن استوار است يک متد غير مارکسيستي است. اين متد متوجه نميشود که شرايط مادي يا شرايط ابژکتيو کل داده بيرون از عنصر سوال کننده يا تغيير دهنده را شامل ميشود و نه تنها اجسام يا روابط توليدي. ذهنيت و افکار جامعه و طبقه کارگر همانقدر جزو شرايط عيني کار انقلابي مارکسيست است که روابط توليدي. اگر طبقه کارگر و جامعه ايران، به يمن انقلاب اکتبر يا مانيفست کمونيست و يا طبقه کارگر در اروپا در مقابل سوسياليسم قرار داده شده است ديگر چسبيدن به روابط توليدي يک پس رفت عظيم از مارکس به فوئرباخ و يا کانت است. و اين عقب نشيني بستر عمومي و اصلي کمونيسم، بخصوص بعد از شکست انقلاب روسيه و تسلط ناسيوناليسم بر جنبش کمونيستي بود. اينکه بايد در روسيه انقلاب سوسياليستي کرد را لنين از اثبات سرمايه داري بودن روسيه نتيجه نميگيرد. لنين از پيش متقاعد شده است که بايد انقلاب سوسياليستي کرد. آرمان برابري انسانها، مانيفست کمونيست، وجود طبقه کارگر و جنبش کمونيستي در اروپا و نقد مارکس، لنين و بخش مهمي از انسانها را به ضرورت انقلاب سوسياليستي رسانده است. انقلابي که در شرايط آن روز جهان ديگر ضرورت و امکان آن به وجود آمده است. اثبات رشد سرمايه داري در روسيه از جانب لنين(٩) براي جواب دادن به ناردنيک ها بود که در اساس نافي اين پديده بودند. لنين براي اثبات ضرورت انقلاب سوسياليستي به خود محتاج آمار کارخانه ها، کارگاه هاي کوچک و شمارش مرغ و خروس دهقانان نبود. اين آمارها براي سد بستن در مقابل کساني بود که با توسل به اين آمارها تلاش داشتند کمونيست ها و طبقه کارگر را از "روياي" سوسياليسم فوري پشيمان کنند و آنرا در شرايط کنوني غير قابل تحقق اعلام کنند. تلاش براي تحقق سوسياليسم که ديگر امکان آن فراهم آمده است و قائل شدن به نقش اراده انسان در تحقق اين امکان است که لنين را به سياست ميکشاند. لنين کسي است که معتقد است تغيير سوسياليستي جامعه امکان دارد، وجود سوسياليسم طبقه کارگر ديگر خود يکي از عوامل عيني جامعه انساني است. تمام سياست هاي لنين از اين نقطه شروع ميشود. راه مطرح شده در "چه بايد کرد؟"، تاکتيک پيش گذاشته شده در "دو تاکتيک سوسيال دمکراسي"، "تزهاي آوريل"، ضرورت قيام، مباحث دولت و انقلاب، سياست نپ (NEP) و غيره همه اين تلاش آگاهانه براي تغيير و رسيدن به يک هدف از قبل داده شده را نشان ميدهد. اين آن عنصر اراده گرائي است که لنين و مارکس دارند. لنين خود بارها، از جمله حول بحث "دو تاکتيک"، اعلام ميکند که اختلافش با منشويک ها در اساس به نوشته مارکس در نقد فوئرباخ، يعني تزهائي در مورد فوئرباخ" و ايدئولوژي آلماني برميگردد. تحت تاثير تغيير مسير انقلاب روسيه به يک حرکت ناسيوناليستي، در بعد فلسفي و روش و مارکسيستي آنچه که ما در آستانه انقلاب ۵۷ ايران، چه در بعد ايراني و چه در بعد جهاني تحويل گرفتيم يک سنت و متد تماما دترمينيستي و دنباله روانه بود که در دنياي سياسي روش دخالت ناسيوناليستي و يا رفرميستي را تجويز ميکرد. استالينيسم، مائوئيسم، تروتسکيسم، بلشويسم، سوسيال دمکراسي و ... همه و همه در اين ريشه متدولوژيک شريک بودند. از نظر اينها جامعه قانون داشت. اين قانون را نيروهاي مولده تعيين ميکردند. يا "مرحله انقلاب" سوسياليستي بود اما سوسياليسم مربوط به "بـَــعد" در يک "رستاخيز جهاني" بنام انقلاب جهاني يا انقلاب در چند کشور بود و يا "مرحله انقلاب" دمکراتيک و جنبش ضد امپرياليستي بود و در هر دو صورت کار ما تسهيل حرکت تاريخ به پيش و دنباله روي از آنچه در جريان است بود. نفس قائل بودن به چيزي بنام مرحله انقلاب انعکاس اين متد است. منصور حکمت در مقابله با اين متد و سياست غير مارکسيستي و ناسيوناليستي که بنام مارکسيسم و سوسياليسم در ميدان بود مجددا مارکس تغيير دهنده جهان، مارکس تزهاي فوئرباخ و سوسياليسم و کمونيسم کارگري را قرار داد. درست بر اساس همان روش مارکس و لنين منصور حکمت معتقد بود سوسياليسم کارگري امري ممکن است که بايد فورا متحقق شود و تحقق اين امکان جز به آمادگي نيروي متحقق کننده آن يعني کمونيست ها و طبقه کارگر موکول نيست. راه آماده کردن اين نيرو دخالت در سياست و تعرض به همه مباني فکري و سياسي است که اين نا آمادگي را تقديس و يا فرموله ميکند. و سريعترين راه آماده کردن اين نيرو متحد کردن و درگير کردن آن در نبرد سياسي است که در جامعه در حال جريان است. از نظر حکمت، همچون مارکس و لنين، اين روند تنها يک روند روشنگرانه و فکري نيست. يک پروسه عملي و درگير شدن در سياست روز است. بحث حزب و قدرت سياسي از همينجا سرچشمه ميگيرد. فلسفه بحث تصرف قدرت توسط يک اقليت از ميان برداشتن آخر مانع براي بسيج طبقه کارگر و مردم به زير پرچم سوسياليسم است. کمونيست ها براي آماده کردن نيروي تغيير دهنده بايد قدرت را بگيرند. تاکتيک لنيني جمهوري دمکراتيک کارگران و دهقانان، تاکتيک حکمت در جمهوري دمکراتيک انقلابي و تاکتيک ما در زمين دولت موقت انقلابي، همگي معطوف به نزديکترين و موثرترين راه براي آماده کردن طبقه کارگر و مردم انقلابي براي تحقق انقلاب سوسياليستي، در شرايط داده جامعه و زمان خود، است و با فرمول "مرحله بندي" انقلاب قابل توضيح نيست. و درست عدم درک اين متد و اين سياست است که هنگامي که اوضاع تغيير ميکند و ديگر اين سياست و تاکتيک موضوعيت ندارد حزب بلشويک در مقابل تزهاي آوريل مي ايستد و آنرا رد بحث هاي مرحله بندي انقلاب لنين در دو تاکتيک اعلام ميکند و بخشي از حزب کمونيست کارگري، بعد از منصور حکمت، کنار رفتن تاکتيک جمهوري دمکراتيک انقلابي را کنار گذاشتن مرحله بندي انقلاب از جانب حکمت ميبيند. اولي، بلشويک ها، با اين کار مخالف اند و دومي، رهبري جديد حزب کمونيست کارگري، با آن ظاهرا موافق است. هر دو ربطي به مارکس، لنين و حکمت ندارند. به بحث اصلي برگرديم، تز مارکس، لنين و حکمت اين است که اگر شرايط ابژکتيو امکان رشد يک سياست و يک نوع تغيير را ميدهد تحقق آن امکان تماما محصول دخالت آگاهانه عنصر ذهني (اکتيو) است. اراده انسان است که بر متن همه ممکن ها تاريخ را محقق ميکند، آنرا ميسازد و آينده را ميتوان ساخت. امروز در جهان امروز ما در هر جاي دنيا سوسياليسم ممکن است. آنچه اين ممکن را متحقق ميکند عنصر انقلابي، کمونيست ها، حزب و طبقه کارگر، است. سوسياليسم مطرح است، تئوري آن هست، مبارزه اي که سوسياليسم را ايجاب ميکند در تمام جهان جاري است، توليد و باز توليد در دور افتاده ترين نقطه جهان هم زير سلطه سرمايه داري است و نيروي اجتماعي که ميتواند سوسياليسم را متحقق کند موجود است. تنها مانع آمادگي ذهني و عملي نيروي متحقق کننده آن است. در نتيجه پراتيک حزب يا جرياني که طبقه کارگر را به سرعت هرچه بيشتري مجاب ميکند که بايد سوسياليسم را فورا متحقق کند در اين رابطه تعيين کننده است. روزي که مثلا ۱۰ يا ۲۰ درصد طبقه کارگر يا مردم ايران سوسياليسم را فورا بخواهند و آماده باشند که انقلاب سوسياليستي را انجام دهند شرايط ذهني براي قيام کمونيستي و تصرف قدرت سياسي آماده است. فقط بايد قدرت را گرفت. اين در افزوده اي است که منصور حکمت با بيان بسيار دقيقي به تئوري مارکسيستي جبر يا اختيار و نقش اراده انسان در ساختن تاريخ داشته است. اين روش را مانند يک نخ بهم بافنده در همه بحث هاي اساسي مارکس، لنين و منصور حکمت ميبينيد. حکمت در نوشته هائي نظير "سه منبع و سه جز سوسياليسم خلقي"، "آناتومي ليبراليسم چپ"، "دولت در دوره هاي انقلابي"، "باز خواني کاپيتال مارکس"، "جمعبندي از تجربه انقلاب روسيه" و غيره اين متد را به وضوح توضيح ميدهد. توضيحات ١ - René Descartes (1596-1650) – مثلا رک به: www.philosophypages.com/ph/desc.htm ٢ – Baruch Spinoza - (1632-1677) مثلا رک به: www.philosophypages.com/ph/spin.htm ٣ – Gottfried Wilhelm Leibniz (1646-1716) – مثلا رک به: www.philosophypages.com/ph/leib.htm ٤ – Immanuel Kant (1724-1804) مثلا رک به: www.philosophypages.com/ph/kant.htm ٥ – - (Ludwig Andreas Feuerbach -( (1804-1872 ٦ – Lev Davidovich Landau - (1908 –1968) مثلا رک به: kapitza.ras.ru/history/LDLandau/main.html ٧ – Georgi Plekhanov - 1856 – 1918 – مثلا ر ک به: www.marxists.org/archive/plekhanov ٨ – Karl Kautsky – (, (1854 – 1938 مثلا ر ک به: www.marxists.org/archive/kautsky ٩ – لنين، "رشد سرمايه داري در روسيه" مثلا در: www.marxists.org/archive/lenin/works/1899/devel/index.htm
|