تاريخ اتحاد مبارزان کمونيستسخنرانى منصور حکمت در انجمن مارکس لندن متن پياده شده از نوار جلسه انجمن مارکس لندن ١٥ مه ٢٠٠٠
مدخل بحثتدوين تاريخ اتحاد مبارزان، و هر جريان و افراد ديگرى که در تاريخ کمونيسم ايران نقشى داشتهاند، در آينده ميتواند مبانى تحليلى خوبى براى ارزيابى جايگاه تاريخى آن سازمانها و و افراد و تاريخ جنبش کمونيستى باشد. اکنون ما دو نفر، من و حميد تقوائى، اينجا نشستهايم و از تاريخ اين جريان رسما حرف ميزنيم، اما خيلى از کسانى که در اين جلسه هستند، دقيقا حاصل و شهود اين تجربهاند. اين جلسه فقط به ما دو نفر منحصر نيست، هر چند ما دوست داريم بيشتر از شما صحبت کنيم. ولى هر اتحاد مبارزانى، پيکارى و رزمندگانى و کسانى که در آن دوره به عنوان چپ در آن فضا کار و فعاليت کردهاند، ميتوانند به گوشههايى از اين تاريخ نورى بتابانند و بگويند که آن اتفاقات به آن دليل افتادهاند و يا من اين گوشه آن تحولات بودم، يا فلان شخصيت اين جريان را يادم هست و اتفاقات ميتوانست اين يا آن مسير را طى کند. هر کس بتواند هر گوشهاى از اين تاريخ را روشن کند، خوش آمد و ميتواند بيايد راجع به اين تجربه حرف بزند. همينطور از تاريخ پيوستن کومهله به حزب کمونيست علاقمنديم گفته شود. ما از تراب حق شناس و رفيق ديگرى که از اعضاى مجاهدين م. ل بوده است دعوت کردهايم که بيايند در انجمن مارکس حرف بزنند. ممکن است تراب حق شناس نخواهد با اين جريان تداعى بشود و از تقى شهرام چيزى بگويد، اما بالاخره کسانى از آن جريان هستند که بتوانند در اين مورد حقايقى را بگويند. ممکن است در آينده جلسهاى داشته باشيم راجع به تاريخ بخش منشعب مجاهدين و پروسه تغيير ايدئولوژيکىشان و بعد پيدايش پيکار. براى اينکه اينها در واقع رهبران پيکار اند. رزمندگان همينطور. اگر کسى راجع به آن حرف نزند هيچ رگهاى از آن در خاطره کسى باقى نميماند. خيلى سازمانهاى ديگر بودهاند که اطلاع از تاريخ و پرسه شکلگيرى آنها موجب ديد پيدا کردن ما در مورد پروسههاى تاريخى خواهد شد. به هر حال اين جلسه هدفش اين است که به اين سؤالات جواب بدهد و خاطرات را بيان کند. خيلى از خاطرات ما در اين تاريخ محواند. خيال نکنيد که هر کدام از ما بطور شفاف و مثل بلور ميدانيم که دقايق آن تاريخ چگونه بوده است و چه کسى در کدام جلسه مثلا چه گفته و يا چه موضعى داشته. ممکن است تاريخهايمان با هم فرق کند اما در چنين جلساتى ممکن است يک عدهاى يادشان بيفتد. اين جلسه، يک جلسه سخنرانى نيست. ميخواهيم يک جلسه ريلکس گفت و شنود راجع به آن تاريخ باشد. در نتيجه هر کدام از ما در لحظات اين بحث ميتوانيم دست بلند کنيم و سؤال کنيم. يکى ممکن است اين يا آن جنبه تاريخ را سؤال کند و يا ممکن است اظهار نظرى داشته باشد. تنها نکته اين است که مواظب باشيم بحث ول نشود و سعى کنيم که ما بيشتر حرف بزنيم. اما هر کس دوست داشته باشد ميتواند سؤالش را مطرح کند. جوانب حماسى و با شکوه، تصاوير تلخ و تاريک اين تاريخ رفقا، صحبت کردن راجع به تاريخ اتحاد مبارزان کمونيست براى من دشوار است، براى اينکه با خاطرات پيچيدهاى در هم آميخته است و طى اين سالها رنگ ديگرى به خود گرفته است. اگر من خودم را در آن دوران قرار بدهم، يک چيزى راجع به آن ميگويم، اما الان بعد از بيست سال که نگاه ميکنم، ميبينم که کلا رنگ آن تصوير عوض شده است. رنگ ديگرى دارد، و يک فضاى ديگرى بر آن حاکم است که با فضائى که در آن موقع که در آن قرار داشتيم، فرق ميکند. يعنى حرفى که من الان راجع به اتحاد مبارزان کمونيست ميزنم، يا احساسى که اکنون راجع به اين سازمان بيان ميکنم، احساسى نيست که آن موقع داشتم. و بنابراين از نظرهائى پيچيده است که البته بعدا ميگويم چرا. رنگ اين پديده الان براى من از يک طرف رنگ دور يک پديده از يک طرف حماسى، باشکوه، و با ارزش و شيرين و از طرف ديگر به شدت تلخ و تاريک را دارد. شيرين، به خاطر جنبههاى موفقيت آميز و کارهايى که آن سازمان انجام داد. تلخ، به خاطر اينکه وقتى در آخر پروسه به آن نگاه ميکنيد، ميبينيد عده زيادى از آن آدمها نيستند و در آن پروسه عده زيادى توسط جمهورى اسلامى کشته شدند. و کارى که در اين جلسه سعى ميکنم انجام بدهم اين است که به آن انسانها گاه و بيگاه برگردم، چرا که اتحاد مبارزان را کسانى ساختند که اکنون زنده نماندهاند. کسانى مثل "عباس انتظام حجت"، کسانى مثل "مهدى ميرشاهزاده"، "جواد قائدى"، "على رجبى"، "مسعود نيازمند"، "احمد حسينى ارانى" و... که ليست زيادى را در برميگيرد، ليستى طولانى از کسانى هست که اتحاد مبارزان را ساختند و با آن کار کردند. "محمد چيت ممتاز" که ما محمد چيت به او ميگفتيم و عضو کنگره اتحاد مبارزان بود، "مجتبى احمد زاده" که در راس فراکسيون اتحاد مبارزان در رزمندگان بود، عده خيلى زيادى هستند که جايشان خالى است. و وقتى به اين پديد فکر ميکنيم يادمان ميآيد که با اين يا آن رفيق کجا قرار داشتيم و بعد فلانى دچار چه وضعيتى شد. در آن کشتار وسيعى که جمهورى اسلامى درسرکوب خونين سال ٦٠ براه انداخت، اتحاد مبارزان کشتههاى زيادى داد، دهها اعدامى داد و بيش از ١٥٠ تا ٢٠٠ نفر و شايد بيشتر دسنگيرى داد و اگر هواداران دورتر را حساب کنيم، صدها دستگيرى داد. و اين قربانيها انسانهاى کليدى در آن سازمان بودند. اين پديده، فکر کردن به اين تاريخ را براى من يکى سخت کرده است. حتى کسى مثل "غلام کشاورز" که شخصيت کليدى اتحاد مبارزان بود، نه به خاطر جايگاه سازمانىاش، بلکه به دليل اينکه او شايد بيشتر آدمها را به اتحاد مبارزان کشاند. غلام نشريات داخلى يک سازمان را به يکى ديگر ميداد و همه را به نحوى به هم مربوط کرده بود، صدها چپى را ميشناخت و در عين حال همه آنها را ميآورد پاى صحبت ما. يکى از کسانى که در هر پروسهاى در اتحاد مبارزان رد پائى داشت، غلام بود. در کنگره اتحاد مبارزان ميگفتيم اگر غلام ٩٠ ساله بشود، اولين کسى ميشد که بيشترين جزئيات تاريخ اتحاد مبارزان و اطلاعات در مورد اکثر شخصيتها را در کتابى بنويسد. خاطرات شيرين اتحاد مبارزان براى من زير اين پديده دفن است. توضيح پيشروى و پروسه باشکوه آن دشوار است وقتى که در انتها ميبينى اين خونها بخاطر آن ريخته شده است، تلخ است باين معنى که ميتوانستيم به نحوى از بخشى از اين تاريخ قربانى دادن اجتناب کنيم. من و حميد تقوائى و خسرو داور تاريخا سه شخصيت اصلى اتحاد مبارزان بودهايم و بقيه با يک فواصلى پيوستند. ميخواهم بگويم که اگر کسى ميخواست اتحاد مبارزان را بر سر مسالهاى مجاب کند، ميبايست ما سه نفر را اول مجاب کرده باشد که پشت آن برود. ما سه نفر ميتوانستيم در مرحلهاى جلو اين اتفاقات را بگيرم، شايد بعدا اين را در نقشى که در کومهله داشتيم، جبران کرديم. چون ديگر چيزى از اتحاد مبارزان باقى نگذاشته بودند. ما توانستيم عده معدودى را از کشتارهاى سال ٦٠ بدر ببريم، اما فکر ميکنم که بيشتر ميتوانستيم. به هر حال ميخواهم اين نکته را توضيح بدهم که تصويرى که من الان دارم تجسم آن رنگ و تصوير در آن مواقع نيست. نميتوانم از نظر جسمى و روحى خودم را در موقعيت آن روزها که مدام با هم شوخى ميکرديم و ميخنديديم، قرار بدهم. يک سازمان اجتماعى، يک سازمان ريلکساتحاد مبارزان کمونيست به نظر من يکى از خوش مشربترين سازمانهاى چپ ايران بود. بساط خنده در تمام کميتههاى تشکيلاتيش برقرار بود. کسى را نميديدى که خيلى اخمو و رسمى باشد. يعنى قابل مقايسه با تصويرى که از روابط پيکار يا چريکهاى فدائى ميگرفتيم، نبود. اتحاد مبارزان سازمانى بود که آدمها اخلاق خود را به راحتى نشان ميدادند، بيشتر از هر کسى متلک بار همديگر ميکردند، ميخنديدند و با هم کار ميکردند. وقتی به کردستان رفتم، جذابيت کومهله هم براى من همين خصوصيت بود. خصوصيت کومهله که قبل از هر چيز براى من جالب بود، اين بود که اينها بهم ديگر متلک ميگويند و حتى فحش ميدهند و متلکهاى آبدار هم بلد بودند. ديدم اينها کسانى اند که همديگر را دست مياندازند، اين يک سازمان ريلکس است و ميشود با آنها کار کرد. در صورتى که سر قرار فدائى ميبايست اول سبيلهايت را يک جورى تاب ميدادى و بعد سر قرار ميرفتى... متوجه شدم که اينها يک عده آدمهاى اجتماعىتر هستند که دارند کار سياسى ميکنند. دوران تا خرداد ٦٠ اتحاد مبارزان، دوران شيرينى است که از يک جمع خيلى کوچک، تبديل شده بود به سازمانى که اثر آن را در همه ابعاد چپ آن جامعه ميشد ديد. اقبال عمومى کرور کرور به آن شده بود و اگر ٣٠ خرداد نبود، دو سال بعد حزب کمونيست ايران از يک موضع خيلى قدرتمندترى تشکيل ميشد. به نظر من حزب کمونيست ايران در آن صورت حول اتحاد مبارزان تشکيل ميشد. اما اين پروسه قطع شد. به هر حال اين پديده، دو مرحله و دو تصوير دارد، موفقيتهاى بزرگ و بعد خصلت تراژيک پروژه اتحاد مبارزان کمونيست. تاريخ ما از تاريخ پيکار و رزمندگان جدا نبود، اما جمهورى کثيف اسلامى به يکى از مهمترين مرکز چپ، خون پاشيد و بهترين آدمهاى يک جامعه را از بين برد. اگر جامعه دست آن آدمها که جمهورى اسلامى از بين برد قرار داشت، ما جزو خوشبختترين جوامع بوديم و جمهورى اسلامى آن شريفترين انسانها، محصولات انقلاب ٥٧ را از بين برد. تئورىها و خط اتحاد مبارزان، نوع ديگرى از کمونيسم اتحاد مبارزان را به نظر من به درست با خط آن، با ديدگاههايش و با تئوريهايش ميشناختند. اگر اتحاد مبارزان چيزى بود، اين بود که يک ورژن و معنى ديگرى از کمونيسم را با خود آورد. کمونيسمى که تا لحظهاى که اتحاد مبارزان وارد جامعه شد، در جامعه ايران وجود نداشت. اين کمونيسم در ايران وجود نداشت، در هيچ محفلى نمايندگى نميشد، و محال بود بدون اتحاد مبارزان، انقلاب ٥٧ اين خط را از خود بيرون بدهد. خصلت خودويژه اتحاد مبارزان اين بود که اين خط را آورد. اين خط را من وقتى در مورد پايههاى کمونيسم کارگرى بحث کردم، در مورد خصوصيات متدولوژيک و ديدگاهى اين جريان اشاره کردم. اتحاد مبارزان، کمونيسم را به روايت مارکس و مانيفست آموخته بود و اساسا مجزا از تاريخ حزب توده و جبهه ملى و ٢٨ مرداد و چرا جلو کودتا را نگرفتند و توده نفتى و مشى چريکى و بحث کار آرام سياسى، آره يا نه، يا چريک شهرى و محاصره شهرها از طريق دهات و... بود. اتحاد مبارزان جدا از کل اينها، از لاى صفحات مانيفست کمونيست، از لاى صفحات کاپيتال به تهران و ايران آمد. آن موقع اين خودويژگى اتحاد مبارزان را دليل ضعف و بىريشگى آن در سياست ايران ميگرفتند. به نظر من تمام نقطه قدرت اتحاد مبارزان کمونيست اين بود که از لاى کمونيسم اروپا و از تجربه اروپا آمده بود. وقتى اتحاد مبارزان در ايران تشکيل شد، ما در مورد اوروکمونيسم موضع داشتيم. در مورد ترتسکيسم موضع داشتيم، در باره ليبرايسم موضع داشتيم، و در برابر جناح چپ ليبرال موضع داشتيم. ما از موضع لنينى، از برداشت لنينى از مارکسيسم، نه در رابطه با ملل شرق و به اصطلاح لنين و ملل شرق، يا مبارزه ضداستعمارى، بلکه از موضع لنين در "چه بايد کرد" و "دو تاکتيک" حرکت ميکرديم. و يک خط مشى مارکسيستى بوديم، مشخصا، خلقى نبوديم. اگر شما ادبيات اتحاد مبارزان را نگاه کنيد، ميبينيد اصلا رو به ده و روستا ندارند، از بازار خوشش نميآيد، لزوما علاقه به دانشجو جماعت ندارد، فقط يک پيام به دانشجويان داده است آنهم بخاطر اينکه ما در ميانشان قوىتر بشويم، وهر روز و هر سال، سالروز بزرگنيا و شريعت رضوى را به کسى تسليت نگفته است، با کنفدراسيون مناسباتى نداشته است، عکس ميرزا کوچک خان جنگلى را کسى به ديوارش نزده است. در حالى روى ديوار اتحاديه کمونيستها عکس ميرزا کوچک خان و خمينى بوده است و اينها زيرش جلسه ميگرفتهاند که بعدا اين را هم توضيح ميدهم. اين بحثها از لاى کاپيتال و مانيفست کمونيست به ايران آمد و آن نوع کمونيسم را ايجاد کرد. از نظر محتواى سياسى، اين ديدگاه و کمونيسم اتحاد مبارزان به نظر من در مقابل کمونيسمى که انتقاد روشنفکران ايران به عدم توسعه سرمايهدارى صنعتى در ايران و انتقاد به ناموزونى اقتصاد سرمايهدارى در جهان بود و اينکه چرا سرمايهدارى ايران سر پاى خود نيست که ذوب آهن خودش را داشته باشد، و مبارزه ضد رژيم سلطنت از موضع دکتر مصدق، قرار داشت. چپ آن موقع يک مقدار هم به فرهنگ خودى و اسلامى آوانس هم ميداد. برعکس اين چپ و اين نوع کمونيسم موجود در ايران، اتحاد مبارزان از موضع کارگر به نقد پرداخت و موضع اين بود که اگر وضع اينطورى است به اين دليل است که کارگر در چنين ممالکى نيروى کارش را ارزان ميفروشد. در نتيجه نبود دمکراسى، نبود مطبوعات آزاد و نبود روابط فرهنگى پيشرو براى اين است که اين چهارچوبى است که ميتوانند در محدوده آن، نيروى کار را ارزان نگهدارند. اگر اتحاديه را اجازه بدهند و احزاب سياسى را اجازه بدهند، در کشورى که کارگران چنين وضعيتى را دارند، کارگران متشکل ميشوند و براى بهبود اوضاع اقتصادى شان تلاش ميکنند، مجبورشان ميکنند که دستمزدها را بالا ببرند، مجبورشان ميکنند ساعات کار را کم کنند، و آن وقت اقتصاد با اين سطح از تکنولوژى و با اين وضعيت از انباشت سرمايه، سود نميدهد. و در نتيجه کشورهائى مثل ايران و کشورهاى نيروى کار ارزان و حوزه صدور سرمايه، کشورهائى مثل ايران، کره، فيليپين اگر قرار باشد مثل کارگر آمريکائى و آلمانى حقوق بگيرد، اقتصاد حاجى آقا ميخوابد. الان هم همين طورى است، آن موقع هم همين طورى بود. براى اينکه سطح تکنيکى که بتواند از کارگرى مثل کارگر بنز کار بکشد و بعد هم سود ببرد، بايد خيلى بالا باشد. حجم سرمايهاى که سرمايه گذارى ميشود، و حجم ماشين آلاتى که کارگر تکان ميدهد و به حرکت در ميآورد، حجم مواد خامى که کارگر به کار ميبرد، بايد بالا باشد تا با پرداخت آن ميزان دستمزد، هنوز سود ببرد. در کشورهائى که مثل ايران چنين موقعيتى ندارند، جائى است که بايد کارگر ارزان محل توليد اين سود باشد و نظامى را ميگذارند که اين کار ارزان را مدام بازتوليد کند. بحث اسطوره بورژوازى ملى و مترقى، بحث مساله ارضى و بحث دورنماى فلاکت، و تز ما راجع به اينکه چرا در ايران ديکتاتورى حاکم است، اين بود. يک عده که از مائو الهام گرفته بودند ميگفتند علت ديکتاتورى شاه اين است که نظام نيمه فئودالى نيمه مستعمره است و دست بورژوازى در دست فئودالهاست، عده ديگرى ميگفتند علت اين ديکتاتورى اين است که اين بورژوازى وابسته است، اگر بورژوازى مستقل بود و حکومت دست آن بود، ديکتاتورى نبود و ميتوانست دمکرات باشد. ما ميگفتيم اين اتفاقا بدتر است چون آن سرمايه "کمپرادور" که شما ميگوئيد بالاخره در خارج است و تکنيک آن بالاست، مجبور است در حوزه خود مثل شعبه انگلستانش رفتار کند وگرنه صداى اتحاديه ممکن است در انگليس در بيايد. اگر يک شرکت اروپائى در اکوادور براى چيدن موز سرمايهگذارى کند و دستمزد کارگر را پائين بگيرد در خود غرب مورد حمله قرار ميگيرد، در صورتى که حاج آقاى اکوادورى سرمايهگزارى ميکند و ممکن است دستمزدى هم ندهد. در سرمايهگزاريهاى وسيع که اتحاديه سراسرى وجود دارد نميتوان به راحتى مزد پائين تحميل کرد. به هر حال ما در اتحاد مبارزان بحثمان اين بود، که اين بورژوازى ملى، کشک است، موجود نيست و گفتيم که در اين جامعه دعوا بر سر کارگر است. در صورتى که دعواى اپوزيسيون قبلى با شاه و بر سر زمين و فئوداليته بود. ما گفتيم سناريوی اين انقلاب بر سر کارگر است، آينده انقلاب هم بستگى دارد به اين که بر سر موقعيت کارگر در اين جامعه چه ميآيد. اتحاد مبارزان به اين اعتبار اين کمونيسم کارگرى، کمونيسم مارکسى را آورد و شروع کرد به نشر ايدههاى خود و سازمان دادن حول آنها. و همين خصلت ويژه و منحصر به فرد اتحاد مبارزان کمونيست بود. و آن پديدهاى را که ديديم اين بود که چقدر آن جامعه منتظر آن ايدهها بود. و ديديم که چقدر آن جامعه کاپيتاليستى است. آن ايدهها در جامعه فئودالى با پرتاب سنگ روبرو ميشوند. اما در يک جامعه کاپيتاليستى است که وقتى چنان حرفها و ايدههائى را طرح ميکنى، از هر کوچه و بازارى ميآيند که به اين سازمان بپيوندند، براى اينکه عينيت آن جامعه است. اگر آن سرکوبها اتفاق نمیافتادند، پرچم انقلاب ٥٧ پرچمى بود که اتحاد مبارزان بلند کرده بود. براى اينکه خطى بود که در دل آن انقلاب وجود داشت. بحث انقلاب در کشور تحت سلطه امپرياليسم، در کشورى که کارگر دستمزد کم بگيرد و خاموش باشد، براى اينکه به بورژوازى سود برسد، اين تز اتحاد مبارزان بود. اصوليت، سازمانى جذاب اما اين سازمان علاوه بر اين، چيزهاى ديگرى هم بود. يکى از مشخصات اتحاد مبارزان، اصول آن بود. ممکن است کسى اين را به فرهنگ اروپائى سازندگانش توضيح بدهد. اما ما آن موقع عميقا معتقد بوديم که حقيقت نهايتا بهترين ابزار پيروزى سياسى است. با پولتيک زدن و بند و بست به جائى نميشود رسيد. بايد کسانى را دور خودت جمع کنى که با اين خط ميآيند، نبايد با کسانى رفت که با اين خط نيستند. اتحاد مبارزان خيلى اصولى بود، و الان که بعد از سالها تجربه عظيمی داريم و باصطلاح مار خورده و افعى شده هستيم، آن درجه اصولىگرى راستش من را يک مقدارى ميترساند. چه جورى بود که ما بدون هيچ غل و غشى، وارد فضائى شديم که در آن سر ميبريدند، هو ميکردند و جنجال وجود داشت؟ نيروى زيادى نبوديم، اما اصوليت ما اينقدر زياد بود. اگر ميفهميديم که سازمانى ته حرف ما را نفهميده است با آن هيچ نوع اتحاد و وحدتى نميکرديم. در تشکيلاتمان بر سر کوچکترين چيز ميايستاديم. اولين آن حرمت آدم در ميان اتحاد مبارزان بود. کسى در اتحاد مبارزان کسى را به زور وادار به کارى نميکرد. در اتحاد مبارزان بسيج عاطفى و قلابى وجود نداشت، همه ميديدند که خط چى هست و کى کجا دوست دارد کار کند. و به همين خاطر اتحاد مبارزان براى کسانى که از خطوط ديگر به آن پيوسته بودند، پيکار، رزمندگان و فدائى و غيره، يک سازمان جذاب بود. اتحاد مبارزان فوقالعاده خوشبين به ذات بشر بود، هنوز هم يک رگههائى را حفظ کردهايم اما به نظر من در قياس با آن دوره، بشدت پراگماتيست شدهايم. اتحاد مبارزان خيلى آرمانخواه بود، اينکه اصول بايد پياده شوند، رعايت اصل مهم است حتى در عقب نشينى و گردش. اتحاد مبارزان را با ايدهها و اصولش ميشناسند که ميدانيد يکى از بزرگترين سازمانهاى چپ ايران شد. برنامه اتحاد مبارزان با بيش از ٢٥٠ تا ٢٦٠ ملاحظه روبرو شد که مجبور شديم يک شب در زير زمين خانهام، يکى يکى را بخوانيم و ملاحظاتمان را وارد کنيم و بگذاريم کنار. و در آن فضا ٢٥٠ نفر به صورت کتبى در مورد برنامهاش اظهار نظر کردند. اينها کسانى بودند که وصل شده بودند و داشتند با ما کار ميکردند، آنهائى را که در سازمانهاى ديگر فراکسيون طرفداران ما را تشکيل داده بودند، شامل نميشد. ميخواهم بگويم اتحاد مبارزان نهايتا سازمان بسيار بزرگى شد. اتحاد مبارزان که از کسى مثل من "بدون سابقه سياسى" تشکيل شده بود و فقط حميد سابقهاى داشت، توانست قديمىترين فعالين سياسى با سابقه را به خود جلب کند. جواد قائدى بعد از تقى شهرام، نفر دوم بخش منشعب مجاهدين م.ل. بود که خود را در حدى نميدانست که ادعائى داشته باشد و "عليه بيکارى" را پخش ميکرد. عده زيادى از فدائىهاى قديمى که اسم بعضى را نميشود آورد، چون دارند کار و زندگيشان را ميکنند، از بنيانگذاران سازمانهاى ديگر، به اتحاد مبارزان پيوستند. اعضاى رهبرى اتحاد مبارزه در راه آرمان طبقه کارگر بالاخره روى خط ما آمدند. اعضاى رهبرى پيکار با ما آمدند، بخشهاى مهمى از رهبرى چريکهاى فدائى با ما آمدند. اتحاد مبارزان درست است که هنوز به پست رياست خود چسپيده بود، اما زندانيان سياسى قديمى، کسانى که ٨ تا ١٠ سال زندانى آن مملکت بودند و کسانى که سران سازمانهاى آن مملکت بودند، به اتحاد مبارزان کمونيست پيوستند. و اين کميّت زيادى را شامل ميشد. از مجاهدين م.ل. خيليها آمدند. "محمد يزدانيان" که متاسفانه اعدام شد براى مثال از بچههاى قديمى مجاهدين بخش منشعب بود. کسانى که همين الان با ما هستند و بنيانگذاران سازمانهاى ديگر بودهاند. به هر حال ميخواهم بگويم که با وجود آن انگى که "اينها با سگهايشان از خارج آمدند"، هرچند نگذاشتند ما سگهايمان را با خودمان بياوريم!، يک عده آدم کم سابقه بعد از شش ماه، کمتر از رزمندگان آدم باسابقه در آن نبود و کوچکتر از آنها نبود. فقط ادعاى کمترى داشت. اتحاد مبارزان يک سازمان پراتيسين بزرگى شده بود. نشريه منتشر ميکرد. يکى از آثارى که در تاريخ انقلاب ٥٧ وسيعا تکثير و توزيع شد، کتاب اسطوره بورژوازى ملى و مترقى بود. من نميدانم در چند ده هزار نسخه تکثير شد، اما از همه جا سر در آورد. خود ما مدام ميبايست تکثيرش ميکرديم. سازمانى بود که در ١٥، ١٦ کارخانه هسته داشت، و آن هستهها اطلاعيههاى خودشان را مدام صادر ميکردند. شنيدم که عبدالله مهتدى اين اواخر گفته است که ما اجتماعى بوديم، ولى اتحاد مبارزان اجتماعى نبودند، و يک عده آدم روشنفکر بودند و اشتباه کرديم با آنها رفتيم. باشد اشتباه کرديد، ولى براى اينکه با کسى برويد بايد لااقل آمده باشد دم خانهات. اگر کسى تو را وادار ميکند در کوههاى کردستان به آن بپيوندى، اجتماعى نيست؟ همينکه من شما را خوردم، من اجتماعى ميشوم ديگر! نميشود ماهى کوچک، ماهى بزرگ را بخورد و در همان سايز هم بماند!... در نتيجه ميخواهم بگويم که اتحاد مبارزان پديدهای فوق العاده اجتماعى بود. به اين معنى اجتماعى بود که يک حرفهائى را سر زبان مردم انداخت، يک حرفهاى ديگرى را از سر زبانها ورانداخت و چپ را بازسازى کرد. به اين معنى اجتماعىترين سازمان چپ، نه بزرگترين آن، بود. يعنى در يکى از ابعاد سياسى طبقاتى جامعه موفق شد. حرفهايم را کوتاه ميکنم: سازمانى با تاريخ و فلسفه وجودى مشخص اتحاد مبارزان با يک اطلاعيه که در چادرمان در "مِش کَپه" کردستان صادر شد، منحل اعلام شد. تنها سازمانى است که معلوم است در چه تاريخ و دقيقه و ثانيهاى کارش به پايان رسيد. رهبری پيکار را کوبيدند، قتل عام کردند، داغانش کردند و يواش يواش تحليل رفت و کسى هم نيامد آنرا احيا کند. فدائى به چندين شاخ و برگ تقسيم شد، من خبر ندارم انتهاى پديده رزمندگان چه شد؟ اما اتحاد مبارزان کمونيست در نهايت سلامت عقل، يک روز گفتند اين سازمان به اهدافى که مقابل خودش گذاشته بود، رسيده است، و آن هم تشکيل حزب کمونيست ايران است. در سطرهاى آخر اعلاميه آمده است که چون هدف تشکيل حزب کمونيست ايران فراهم شده است، اين سازمان به هدف خود رسيده است. اين تنها سازمانى است که به يک معنى سناريو زندگى خود را تعريف کرد و به اهدافش رسيد و نقشش را انجام داد و پرونده خود را بست که در فاز بالاترى فعاليت بکند. و اين ما را متمايز ميکند. اين سازمان، گرچه خودبخودى شروع شد، اما يک سازمان خود بخودى نبود. و وقتى به پروسه شروع اتحاد مبارزان برميگرديم، ميبيننيد که شروع کار چه اندازه خودبخودى است. سازمانى که خيلى خودبخودى شروع شد، خيلى نقشهمند پيش رفت و مطابق برنامه کار کرد و به اهدافش رسيد و يک روزى هم کرکرهها را پائين کشيد و گفت ديگر بيشتر از اين لزومى نيست که اين سازمان وجود داشته باشد. من شخصا فکر ميکنم اتحاد مبارزان کمونيست، دقيقا به خاطر موفقيتهايش، از طرف جناح چپ ملى اسلامى شرقى که به اسم چپ سنتى ميشناختيمش مورد لعن و نفرين و بايکوت زيادى قرار گرفت، در صورتى که به نظر من مهمترين سازمان چپ راديکال آن دوره بود. جايگاه تاريخى اين سازمان آنطور که بايد برجسته نشد. من فکر ميکنم در آينده جامعه ايران، شايد ٢٠ تا ٣٠ سال اگر روزى سوسياليسم در ايران پيروز بشود و يا يک حزب کمونيستى و براى مثال حزب کمونيست کارگرى جريانى باشد که نتوانند از صحنه مبارزه علنى آنرا حذف کنند، و بتوانند مقرّ و اداره و دفتر داير کنند، عکس سازندگان اتحاد مبارزان را روى ديوارها ميزنند و اين جزواتى را که من اسم بردم پشت شيشه ميگذارند و ميگويند اين بحثها از اينها شروع شدند و جايگاه اين سازمان را در تاريخ نشان خواهند داد. اما اين سازمان تا اين لحظه فقط به آن حمله شده است و جز سران آن، کسى از آن تعريف نکرده است، اما به نظر من نقش تعيين کنندهاى داشت در اينکه چپ ايران با چپ ترکيه، با چپ پاکستان، با چپ نيکاراگوئه، با چپ افغانستان و با چپ فيليپين فرق داشته باشد. بدون اتحاد مبارزان، ايران از نظر سوسياليسم آن، پديدهاى بود فوقش مثل برزيل، مثل آرژانتين، مثل ترکيه و مثل يونان تازه اگر خيلى شانس ميآورد. اتحاد مبارزان باعث شده است که کمونيسم نوع ديگرى به جامعه ايران معرفى شود. من نقش کسان ديگرى را که در پروسه بعدى سهم داشتند، در اينجا نميخواهم ارزيابى کنم. اما شروع آن واقعه از آنجا بود. اگر آن پديده نبود، راديکاليسم ميتوانست به اشکال ديگرى خود را نشان بدهد، اما هيچکدام آن اشکال به اين کمونيسم پراتيک که در جلسه قبلى انجمن مارکس سعى کردم خطوط آنرا برشمارم، به اين کمونيسم پراتيک معطوف به جامعه منجر نميشد. تاريخ اتحاد مبارزان، منشأ يک تاريخ مارکسيستى در متن انقلاب ٥٧ بود. من فکر ميکنم اين يکى از مثبتترين و پرارزشترين تجارب چپ ايران در قرن بيستم است. اگر بخواهند خود اين پديده را قضاوت کنند، به ادبياتى که اين پديده از خود بروز داد مراجعه ميکنند. اين ادبيات قابل مقايسه با تمام ادبيات کمونيسم قرن خود نيست. من اينطورى فکر ميکنم. منظورم ادبيات اين جريان راجع به مارکسيسم، راجع به جامعه، راجع به انقلاب کارگرى، راجع به کمونيسم در عمل است که در تاريخ چپ ايران بىسابقه است. شما برويد نگاه کنيد از سلطانزاده و حيدر عمواوغلى بگيريد و بيائيد جلو تا ميرسيد به جزنى و احمد زاده و پويان، و همه ادبيات آنها را بياوريد بگذاريد روى يک ميز و بعد اتحاد مبارزان را مطرح کنيد و ببينيد اينها چه گفتند؟ اتحاد مبارزان به نظر من، پلى بود که کمونيسم ايران را به کمونيسم اروپا، به کمونيسم مارکسيستى جهان غرب متصل کرد. در خيلى از کشورها کمونيسم هنوز شرقى است، ضداستعمارى است، ضد يانکى است. درحالى که کمونيسمى که الان ايران دارد، کمونيسم جهان پيشرو صنعتى است. به هر حال به نظرم تجربه خيلى با ارزشى است و اميدوارم در اين جلسه بتوانيم جنبههائى از آن را بحث کنيم. زمينههاى اوليه تشکيل اتحاد مبارزان کمونيست من راجع به خودم کمى حرف ميزنم و اينکه چه جورى با حميد، سهند را تشکيل داديم: من از مدرسه البرز در تهران سال ١٣٤٨ ديپلم گرفتم، به دانشگاه شيراز، که آن موقع دانشگاه پهلوى نام داشت، رفتم و رشته اقتصاد را خواندم. سال ١٣٥٢ (١٩٧٣) بعد از تمام کردن دوره ليسانس رفتم انگلستان و تا سال ١٩٧٨ که به ايران برگشتم، در انگلستان بودم و دوره دکتراى اقتصاد را خواندم و همانطور که کورش ميگويد آدم فعال سياسى نبودم، خيلى ايدئولوژيک بودم! در خانواده من از شاه اسم بردن ننگ بود، بخاطر اينکه بخش زيادى از آنها مصدقى و بخش ديگرى تودهاى بودند، زندانى سياسى و افسر تودهاى داشتند. اسم شاه را کسى در خانواده ما اجازه نداشت بياورد. اگر تلويزيون شاه نشان ميداد، همه رويشان را آن طرف ميکردند. يعنى متلک گفتن به شاه و نخست وزير در خانواده ما باب بود. يک سگى داشتيم که پدرم اسمش را امينى، نخست وزير شاه، گذاشته بود. البته او روى خط جبهه ملىچى خودش آن اسم را تعيين کرده بود، اما ميخواهم بگويم که فضائى که در آن بزرگ شدم، ضد شاهى بود. فضائى که ابدا مذهبى نبود، از طرف خانواده مادرى، در خانوادهاى بودم که سه نسل پيشتر، تحصيل کرده و بى حجاب بوند. يعنى مادر بزرگ من زن بى حجابى بود که يک بخش بيمارستان هزار تختخوابى را اداره ميکرد. آدم خيلى روشنى بود. مادر من هم از اولين زنهاى تحصيل کرده دوره خودش بود. يک عده زنهاى روشن و مدرن، در طرف خانواده مادريم بودند و خانواده پدرى من هم به عراق تبعيد شده بودند و ايرانيان مجاور نجف و کربلا بودند و بيرونشان کرده بودند. يعنى يک کونتراست خيلى زيادى در خانواده من بود. يکى کمى آنورتر خانواده پدريم، نماز خوان و شلوغ کار مذهبى بودند، ولى در خانواده خود ما مذهب و نماز و روزه در کار نبود. من هيچوقت متوجه نشدم چه جورى روزه ميگيرند؟ نمازچى هست؟ در نتيجه من به عنوان يک آدم غيرمذهبى و ضدشاهى و ضد استبدادى بزرگ شدم، دوره نوجوانى و جوانى من هم دوره کاسترو، جنگ ويتنام و مبارزات ضداستعمارى در آفريقا بود. حتى در خود عراق که من در ٥ سالگى به آنجا رفتم، و فاصله اردن و تا بغداد را طى کردم، شهر بغداد را ديدم که عليه ملک فيصل کودتا شد و او را کشتند که من يک بحثم را با مادر بزرگم يادم است در هفت سالگى در مورد اين ماجرا. او ميگفت افراط کردند و من گفتم لابد شاهشان خيلى مستبد بوده است. به هر حال فضاى زندگى من اين چنين بود. در دانشگاه من سياسى نبودم، من آدمى بودم طرفدار فرهنگ غربى، موسيقى گوش ميکردم و به بيتلز و رولينگ استونز علاقه داشتم. ميخواهم بگويم با اينکه خيلى "ژيگول" نبودم، اما فرهنگ من، فرهنگ سياسى رايج آن موقع نبود. سياسى آن موقع يک عده آدمهاى متعهد و ناسيوناليست بودند. من آن موقع ناسيوناليست نبودم. در مسابقه فوتبال ايران با کشورهاى ديگر براى مثال، طرفدار آن تيم بودم که بهتر بازى ميکرد. به اين معنى بحثهائى که در دوره دانشگاه من را جذب کرد، بحثهائى بود در مورد حقيقت، ماهيت حقيقت، علم چيست و از اين قبيل. در کتابخانه دانشگاه، بحث هاى افلاطون و ارسطو و فلاسفه بعدى مثل روسو را ميخواندم. هيچ علاقهاى به رُمانهاى روسى نداشتم. مطلقا رمان نخواندم، هيچوقت سياسى به اين معنى که انجمن اسلامى، سياسى بود، يا انجمن ترکها سياسى بود، يا بچههاى چريک که از قيافهشان ميفهميدى، نشدم. من در دانشگاه به خاطر رشته تحصيلىام با مارکس آشنا شدم. چون يک بخش از درسهاى دانشگاه در رشته اقتصاد، تاريخ عقايد اقتصادى، و اقتصاد مارکسيستى است. ما يک استاد آمريکائى داشتيم که از نيکسون فرار کرده بود و گفته بود تا نيکسون سر کار است به آمريکا برنميگردد. بعدا جسدش را بالاى باباکوهى پيدا کردند، آدم ديپرسى بود، شايد هم سر به نيستش کردند. او خيلى چيزها ميدانست. بعد محمد على کاتوزيان که الان در انگلستان است، و يک سال به عنوان استاد مهمان به دانشگاه شيراز آمده بود، واقعا محشر کرد و زير نام تاريخ اقتصادى، تاريخ بلشويکى را درس داد. اين تاريخ را با همه جزئياتش براى ما گفت، از ترتسکى و بوخارين و همه چهرههاى آن انقلاب براى ما گفت. اين تاريخ بلشويکى را اين استاد مهمان که خيلى هم خوش صحبت بود، فوقالعاده شيرين و جذاب براى ما گفت. مارکس را بعنوان مدافع مالکيت اشتراکى ميشناختم و خودم را حتى در مراحل نزديک به گرفتن ليسانس، مارکسيست و طرفدار مالکيت اشتراکى ميدانستم، گرچه يک سطر هم از مارکس نخوانده بودم. اما از ١٥، ١٦ سالگى به خودم ميگفتم کمونيست. وقتى به انگلستان آمدم، در دانشگاه "کنت" در کانتنبرى که در فاصله ٨٠ کيلومترى لندن قرار دارد، با بچههاى ترتسکيست و بچههاى حزب کمونيست قديم انگلستان آشنا شدم. و من براى اولين بار نشستم کتابهاى مارکس را به انگليسى خواندم. و به اين معنى مارکسيست شدن آگاهانه من با خواندن کاپيتال مارکس در خانهاى در لندن آغاز شد. کتاب کاپيتال مثل يک کتاب ثريلر، براى من هيجان داشت. شما اگر فصل اول کاپيتال را خوانده باشيد، مارکس انسان را با همان هيجان به طرف نتايجى که ميخواهد بگيرد، ميبرد. به هر حال من نشستم کاپيتال را خواندم. و ايدئولوژى آلمانى را خواندم و در اين دوره بود که با "ديويد يافه" (آشنا شدم) در خارج از دانشگاه کمونيستى لندن، که حزب کمونيست انگلستان هر سال اين دانشگاه را در لندن داير ميکرد، که فکر ميکنم هنوز هم دارند، بحث ديگرى داشت. معلوم شد ديويد يافه يک گروه ٤٠، ٥٠ نفره اند و يک نشريه اى دارند واز ارتودوکسى مارکسيسم در مقابل رويزيونيستهاى همان حزب کمونيست انگلستان و دانشگاه کمونيست آنها، دفاع ميکنند. آدم جوانى بود، فکر کنم دو سه سالى از من بزرگتر بود. آنوقتها بحث اينکه مارکس در مورد قيمتها و تئورى ارزش اشتباه کرده است و نيز تئورى بحران، و اينکه گرايش نزولى نرخ سود نادرست است و غيره باب بود. يافه و دوستانش تنها جريانى بودند که از اين ارتودوکسى مارکسيسم دفاع ميکردند و خوب هم دفاع ميکردند. خود يافه آدم آس و پاسى بود. اينها در بريجستون جلسهاى داشتند که ميخواهم چيزى در اين مورد بگويم که براى رفقاى حزب کمونيست کارگرى آموزنده است! دو روز بود که با آنها کار را شروع کرده بوديم که يک ابر و يک سطل به ما دادند و به ما گفتند اين نردههاى مقر R.C.G را تميز کنيد! هنوز به آنان اعلام وفادارى نکرده بوديم، که کار کشيدن از ما را شروع کردند. از کسانى که به آنها درس ميدادند، پول ميگرفتند. بعد خود او يک کلاس کاپيتال داير کرد در خود همان مقرى که جلسه ميگذاشتند. به هر حال بعدا هم در دانشگاه بربک، دانشگاه لندن، در مورد مارکس تز مينوشتند و يکى از مارکسيستهاى معروف انگلستان، به اسم بنگ فاين، که او هم جوان بود و آن موقع در نوشتن تز من، سوپروايزر من بود، و يک عکس بزرگ داس و چکش به ديوار اتاق کارش بود و از تئوريسينهاى کمونيسم رويزيونيستهاى انگلستان بود و امروز هم پرفسور است و لابد جائى درس ميدهد، من مطالعه روى کاپيتال را ادامه دادم. اين سوپروايز من، چند کتاب هم در مورد کاپيتال نوشته است که در کتابخانه ها و کتابفروشيها هست. بين بنگ فاين و ديويد يافه آدم ميتوانست خيلى چيزها را ياد بگيرد. چطور با حميد تقوائى آشنا شدم؟ ايرج آذرين که دوست مدرسه و دوست صميمى من بود، بعد از مدرسه به دانشگاه صنعتى رفت و من همانطور که گفتم به دانشگاه شيراز رفتم. در تعطيلات تابستان همديگر را ميديديم و در فاصله تحصيل هم مکاتبه داشتيم. ايرج آذرين از طرف ديگر دوست حميد بود. ايرج حدود سال ١٩٧٣ - ١٩٧٤ به انگلستان آمد. و من او را تصادفا در انگلستان ديدم و من هم به لندن نقل مکان کردم و با او مدتى هم خانه بوديم. و سال بعد که حميد هم به لندن آمد، از طريق ايرج با حميد هم آشنا شدم و اين جمع سه نفره بحث در باره مارکسيسم را شروع کرديم. آن موقع ها من يادم است که اين دو نفر، حميد و ايرج، مائوئيست بودند و من مائوئيست نبودم. بحث در باره مائو بين ما بالا ميگرفت و من از موضع ايدئولوژى آلمانى و کاپيتال در برابر بحثهاى آنها بودم. خيلى سريع بحث دفاع از مائو تبديل شد به خنديدن به مائو، چون جزوه در باره تضاد مائو را ميآورديم و يک سطرش را ميخوانديم و يک ساعت ميخنديديم. که بعدا تضاد عمده و فرعى را مثل شعر ميخواندند رِنگ ميگرفتند و ميخنديديم. دوست مائوئيستى داشتم که کتاب در باره تضاد مائو را به من داد که بخوانم که من هم گفتم ميروم توالت ميخوانم. که وقتى برگشتم بيچاره قرمز شده بود که من با چه جرأتى اين کار را کردم. در جريان آن بحثها ديگر کسى مائوئيست نبود و ما همديگر را شناختيم. ما يک محفل مطالعاتى داشتيم که بعد به آن ميپردازم. به هررحال وقتى انقلاب در ايران بالا گرفت و در جلسات کنفدراسيون شرکت ميکرديم و شعار توپ و تانک و مسلسل ديگر اثر ندارد را شنيديم، يواش يواش جرات کرديم بيائيم توى خيابان. در آن دوره آنقدر محافظه کار بوديم که ميگفتيم روزهاى سه شنبه که ايران اير پرواز دارد، در حياط راه نرويم ممکن است عکس ما را بياندازند!! اين اغراق است ولى بطور واقعى اينطورى بود. يک روزى در مرکز شهر لندن ما در خيابان گپ ميزديم که يکهو ديديم يک تظاهرات ايرانيان راه افتاده است، همه در تظاهرات با روى باز داشتند مرگ بر شاه ميگفتند، ما کلاههايمان را روى چشمانان کشيده بوديم و با عينک از دور نگاه ميکرديم!! وقتى انقلاب بالا گرفت، به همان سرعت ما هم جدى شديم. در جلسات کنفدراسيون که شرکت ميکرديم، متوجه شديم که ما ديدگاه ديگرى هستيم و تصميم گرفتيم بدون هيچ نقشه قبلى به ايران برگرديم. گفتيم ميرويم ايران، اوضاع را نگاه ميکنيم و بعد تصميم ميگيريم. جزوه خطوط عمده را من نصفش را نوشتم و نصف ديگرش را دادم که حميد در هواپيما که به ايران برميگردد، بنويسد. من و ايرج و حميد به ايران برگشتيم و دو سه نفر ديگرى که شخصيتهاى فرعىترى در آن پروسه بودند. من و حميد تصميم گرفتيم که با همديگر کار کنيم، ايرج گفت اين کارها کودکانه است و کارتان نميگيريد و گروههاى بزرگتر هست و فايدهاى ندارد و دوباره به خارج برگشت. بعد از حدود ١٠ ماه که دوباره با ما تماس گرفت، گفت ميخواهم عضو اتحاد مبارزان بشوم. ولى من و حميد تصميم گرفتيم همين نظراتى را که داريم بين دانشجويان مبارز توزيع کنيم و دستگاه پلى کپى بخريم. در پروسهاى خيلى تدريجى که در بين دانشجويان مبارز حرف ما را ميشنوند و يواش يواش به اين سمت رانده شديم که گروه خود را جدى بگيريم. ما کارمان را به عنوان هستهاى که قرار بود جذب يک سازمان ديگر بشود، شروع کرديم، طرح از پيشى نداشتيم. پروسه جدى شدن ما بعد از دو سه ماه پس از تشکيل ما شروع شد. متوجه شديم که بحثهاى ما جدىاند، هوادار کسى نيستيم و يک خط هستيم. يواش يواش در بهار سال ٥٨ است که جدىتر ميشويم و کتاب اسطوره را مينويسيم و شروع ميکنيم به عضو گرفتن. يکى از اولين کسانى که با ما آمد، خسرو داور بود. من نوشتهام را به خسرو دادم، او رفت و خواند. او چون در ايران زندگى ميکرد و به نتايج خودش از کمونيسم رسيده بود، و دانشگاه را ول کرده و کارگر شده بود و کارهاى کارگرى ميکرد، کارگر لودر و تراکتور در کارهاى ساختمانى شده بود، نوشته من، اسطوره را خواند و بعد رفت مارکس را خواند. بعد از دو ماه مطالعه نوشته من و خواندن مارکس برگشت و گفت اين حرفهايتان خيلى خوب است، به خودتان زياد مطمئن نيستم!... بهر حال خسرو زياد به کاليبر ما و قدرت و وسع ما مطمئن نبود. بعد از اينکه خسرو به تحصن کارگران بيکار رانده شد و من فقط از سهند باقى مانده بودم، چون حميد چند هفتهاى رفته بود کار و بارش را روبراه کند و برگردد. در اين چند هفته خسرو ارزيابى خودش را از تحصن کارگران بيکار نوشت و من يک مقدمهاى بر آن نوشتم. از آن موقع به بعد خسرو ديگر عضو شد. و همان وقت عباس انتظار حجت که دانشجوى خيلى فعال دانشگاه صنعتى بود، نيز عضو شد. همان وقت حميد روزى آمد و گفت دو عضو دختر گرفتهام، آنها هم دانشجوى دانشگاه صنعتى بودند، اما به ما نقد داشتند که جريانى کارگرى نيستيم و به کارگران اهميت نميدهيم و جريانى هستيم که در ميان دانشجويان کار ميکند، که بحثهايشان اکونوميستى بود و در نتيجه بعد از هشت ماه رفتند. به هر حال شروع دوره، خيلى محفلى، تصادفى و بى خط است. يک موقعى پيشتر، در انگلستان با ترتسکسيتها بحث داشتيم و در جلسات کنفدراسيون بحث داشتيم و عليه خمينى و عليه "همه باهم" بوديم. در همان حال تعدادى از بخش منشعب و جريان تقى شهرام و کسانى که از جريانات ديگر منشعب شده بودند در خارج کشور جريانى درست کردند به اسم گروه آذرخش که محافل دور و بر فرهاد بشارت بودند. فرهاد اين گروه و نظراتش را به ما معرفى کرد و ما جزوه "خطوط عمده" را اساسا در نقد گروه آذرخش نوشتيم. وقتى بعدا در ايران فعالين گروه آذرخش را پيدا کرديم، يکى از اولين کارهائى که کرديم اين بود که يک دستگاه تکثير استنسيل پيدا کنيم و آن جزوه خطوط عمده را تکثير کنيم و به در و ديوارها بچسپانيم و يا به آن و آن بدهيم. اوائل منتظر بوديم که ببينيم آيا کسى نوشته ما را ميخواند؟ و پشت آن جزوه در آن مقطع فقط دو آدم بودند. اما وقتى ديديم که براى حرفهامان گوش شنوا هست، مجبور شديم، جدىتر بشويم. از تابستان آن سال ديگر اتحاد مبارزان يک پديده تازهاى است. اما چرا"سهند"، هوادار اتحاد مبارزان در راه آرمان طبقه کارگر؟
اگر دقت کنيد در
آخر جزوه
خطوط عمده، در چاپ دوم ما در ابتدا آن را به عنوان يک محفل
آزاديخواه در ماه آذر چاپ و امضا کرديم، در قطع
A4
و بدون هيچ ضميمهاى، و برديم در پلى تکنيک و دانشگاه تهران چسپانديم. چون ما
هيچ ادعائى نداشتيم که آمدهايم گروهى راه بياندازيم. نشستيم فکر کرديم ببينيم
در ميان آن همه سازمان و جريان، کدام خط است که به ما نزديک است و به نظرش هيچ
کدام از بخشهاى بورژوازى مترقى نيست؟ تنها جريانى که اين را ميگفت، جريان تقى
شهرام و رفقايش بودند. که خود تقى شهرام از بخش مجاهدين منشعب، خلع شد و از
مجاهدين منشعب، سه جريان پيکار، نبرد و آرمان از آن بيرون آمد. پيکار رفته بود
روى خط بورژوازى وابسته و بورژوازى ملى و در آن وسط ايستاده بود، از گروه نبرد
براى رهائى نفهميديم که چه موضعى دارند. اما آرمان آن جريانى بود که سعى کرد
سنت تقى شهرام را از نظر سياسى ادامه بدهد. و من وقتى مواضعشان را در مورد
ليبرالها ميخواندم، و نظرات رفيقى به نام "مسعود ياکوبى" که به مهدى مشهور بود،
و نفر اول آرمان بود و قلم خوبى داشت سعى داشت همه مطالب را شبيه ١٨ برومر
بنويسد، خيلى آتشى عليه ليبرالها و ليبراليسم بود. در مورد اين مهدى حتما بايد
در فرصتى صحبت کنيم. جواد قائدى آنوقت هنوز از مسئولين پيکار بود، اما بعدا
همراه همين مهدى به آرمان پيوسته بود. به هر حال هر دو را بعدا ديديم. ما در آن
مقطع به خاطر اين خود را هوادار آنها ميدانستيم که فکر ميکرديم شاخههاى اصلى
چپاند، گرچه احتمالا آرمان آنوقت ٢٠ نفر و ما ٦ نفر بوديم. دو سه ماه بعد
آرمان ٢١ نفر و ما ٦٠ نفر شديم و ما هنوز هوادار آنها بوديم. بار اول که مسعود
ياکوبى را ديديم، از من پرسيد چرا هوادار ما هستيد، چون هر کسى از ما ميپرسد
اينها چه کسانى هستند، جواب ميدهيم اينها کسانى هستند که هواى ما را دارند! به
يک معنى ما هوادار آنها باقى مانديم تا زمانى که مشکلات "کنفرانس وحدت" پيش آمد.
و اين نشان ميدهد که ما تا چه اندازه بدون نقشه و بدون يک ارزيابى از اقتصاد و
سياست در جامعه و بيش از هر چيز بدون ادعا، کارمان را شروع کرديم. در اوائل هر
کس را ميديديم، سؤال ميکرديم که چه جورى گروه ميسازند؟ جواد قائدى که فکر
ميکرديم به خاطر اينکه نفر دوم مجاهدين بخش منشعب بود، بايد قاعدتا در مورد
سازماندهى خيلى وارد باشد، او را آورديم خانهمان و شيشه و پردهها را کشيديم و
پرسيديم احمد جان!، چون اسم تشکيلاتى او احمد بود، چه جورى بايد سازمان ساخت؟
گفت اگر ما بلد بوديم، که کارمان به اينجا نميکشيد! واقعا يادش بخير. ميخواهم
بگويم فوقالعاده تازه کار بودند. تقى شهرام متاسفانه هيچوقت با ما ملاقات
نکرد، او را گرفتند. حتى ميگفتند که در مدتى که تحت تعقيب بوده او را هم کمک
نکرده بودند که به خارج برود، و يا شايع بود که خود او گفته است نميروم. على (جوادی)
احتمالا به دليل نزديکى به تقى شهرام اطلاعات بيشترى دارد. در هر حال با
دستگيرى او و پخش خبر مربوط به قتل شريف واقفى فضاى سنگينى حول تقى شهرام حاکم
بود و ما فرصت ملاقات با او را نيافتيم.
|