قرن لنينيسم

 

 

 

 

فواد عبداللهي

 

انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسيه، وارد صدمين سالگردش شد؛ تحولي که تحت نام مهمترين رويداد قرن بيستم از آن اسم مي برند. هنوز هم که هنوز است عروج شکوهمند و شکست آن ”تجربه“ را بشريت معاصر در اشکال گوناگون بر زندگي مادي و معنوي خويش لمس ميکند. بورژوازي جهاني تا به امروز تلاش زيادي بخرج داده است تا سرانجام شوروي بعد از عدم حضور لنين را به پاي انقلاب اکتبر و لنينيسم بنويسد. ميگويند اگر لنينيسم نبود، انقلاب اکتبر در ”منطق“ تکامل تاريخ، تنها گامي بجلو در ”انقلاب مشروطيت“ روسيه و ارتقاء بورژوازي صنعتي آن مملکت ميشد. و درست هم گفتند! در غياب لنينيسم سرنوشت انقلاب فوريه و سرنگوني تزار، نهايتا راه ”تکامل تاريخ“ را پيمود: بازسازي اقتصاد کاپيتاليستي در روسيه!

اما و مهمتر از همه، آنچه را که پنهان ميکنند جايگاهي است که انقلاب اکتبر به موقعيت و عزت طبقه کارگر، نه تنها در روسيه که در سراسر جهان داد. آنچه که پنهان ميکنند، عروج موقعيتي نوين در عرصه سياست براي طبقه کارگر جهاني است که به قدرت رسيدنش را، عليرغم اينکه ناکام ماند، براي اولين بار در تاريخ جوامع سرمايه داري، تجربه کرد و طعم شيرين آن را در جهان تيره و مخوفي که سرمايه داري به بشريت تحميل کرده است، هنوز بياد دارد!

اکتبر شکست خورد، اما طبقه کارگر آموخت که بايد و ميتوان قدرت را گرفت. طبقه کارگر آموخت که نبايد در انتظار چرخ تکامل تاريخ بماند! نبايد منتظر رشد نيروهاي مولده و اراجيف کمونيسم مکانيکي، بماند. انقلاب اکتبر ثابت کرد که تصرف قدرت سياسي توسط يک حزب و اراده و اشتهاي لنيني، در خلاء قدرت سياسي در هر جغرافيايي تحت حاکميت سرمايه داري جهاني، کافي است. درسهاي بعدي براي جلوگيري از تکرار شکست را، اما کمونيست هاي نسل ما، آموخته اند! منصور حکمت به طبقه کارگر جهاني ميآموزد که شکست انقلاب اکتبر، نه به خاطر کمبود دمکراسي و تکامل نيروهاي مولده و ... بلکه به خاطر دست نبردن حزب بلشويک به پياده کردن اقتصاد سوسياليستي است. چيزي که لنين براي وارد شدن به ميدان آن، زنده نماند.

تجربه انقلاب اکتبر شکست خورد؛ با وصف تمام فداکاري هاي بولشويک ها، با وصف قدرتگيري يک حزب کمونيستي، با وصف قيام کارگري و کنگره شوراها، اما نتوانست محدوده مادي و تاريخي ”انقلاب بورژوا - دمکراتيک“ را در هم بشکند و اقتصاد سوسياليستي را سازمان دهد.

بنابراين، دفاع ما از لنينيسم بخاطر ”پيروزي يا شکست“ انقلاب اکتبر نيست، هرچند که با بروز آن انقلاب و کسب قدرت سياسي توسط حزب بلشويک درخشيد. دفاع ما از لنينيسم، بعنوان رگه اي از مارکسيسم و کمونيسم پراتيک است که در برابر گرايشات دترمينيستي و عاشقان رشد نيروهاي مولده، کارگران را از انقلاب کارگري و کمونيستي حذر مي دارند. لنينيسم در مقابل انواع و اقسام کمونيسم هاي تکاملگرا و ملي، در مقابل جنبش طبقات خرده بورژوا و روشنفکران در حسرت رشد صنعت،  تفسير متفاوتي از مارکسيسم را ارائه داد.

بدون لنينيسم، پراتيک کردن مارکسيسم محال است؛ بدون لنينيسم، سوسياليسم از يک جنبش زنده، سلبي و نفي مکانسمهاي توليد ارزش و ارزش اضافه و نفي سيستم کار مزدي به يک ”مدل“ رشد، به يک راه رشد ”غير سرمايه داري“ و به يک دکترين اقتصاد بورژوائي تقليل ميابد.  

به اين اعتبار، لنينيسم مفسر و مبصر تاريخ نيست؛ برده تکامل تاريخ نيست؛ تصميم ميگيرد، اراده ميکند و تاريخ را جايي که ميخواهد مي برد.  بدون اين ويژگي نميتوان نفس قيام اکتبر و پيوستگي ميان تزهاي فوئرباخ مارکس با تزهاي آوريل لنين را نشان داد.

تجربه شوروي هرچند به تاريخ پيوسته است اما لنينيسم کماکان نه به اعتبار آن ”تجربه“ که به اعتبار انسانهاي زنده امروزين موضوعيت دارد. شبح لنينيسم بر فراز بن بست سرمايه داري جهاني، بر فراز خلاء ايدئولوژيک دمکراسي پارلماني، و بر فراز توده وسيع طبقه کارگر جهاني در گشت و گذار است.

اگر شرط بقاء بورژوازي درهم کوبيدن اراده و انقلابيگري جهانشمول طبقه کارگر به تغيير بنيادين است، اما لنينيسم بازگرداندن قدرت اراده به بشريت، سازمان دادن قيام و عمل مستقم طبقه کارگر است. بي خود نبود که شروع تعرض دمکراسي غربي به عزم انسان و در هم کوبيدن اراده جمعي، با تعرض به مجسمه هاي لنين آغاز شد؛ به اين اعتبار، تعرض به لنين تعرض به اراده و ساحت طبقه کارگر است. تعرض به بشريت محکومي است که عزم کرده حاکمين را به مصاف بطلبد. اما قرن بيست و يک ميتواند و بايد قرن لنين، قرن پراتيک کردن مارکسيسم باشد. قرن آنها که اراده ميکنند تاريخ را بر قاعده اش بنشانند.