کمونيستها و پراتيک پوپوليستىجمعبندى کليات مبحث سبک کاردر کنگره اول اتحاد مبارزان کمونيست
مقدمه: کمونیستها و پراتیک پوپولیستی جمعبندی مباحثات سبک کار کنگره اول اتحاد مبارزان کمونیست در آذر ماه ١٣٦١ است که توسط منصور حکمت در این کنگره ارائه میشود. منصور حکمت در این بحث به موئلفه های اصلی سبک کار کمونیستی در دل نقد سبک کار پوپولیستی میپردازد. منصور حکمت به جایگاه سبک کار و پراتیک کمونیستی و سازمان و سنتهای کمونیستی در انقلاب کارگری٬ انقلابیگری خرده بورژوایی و بیگانه بودن آن با کار روتین کمونیستی٬ جایگاه تئوری تشکیلات در متشکل کردن کارگران کمونیست و امر سازمان دادن انقلاب اجتماعی و... میپردازد. امروز و علیرغم گذشت ٣٤ سال از این کنگره٬ نه تنها کمونیستی و پایه ای بودن این مبحث در جای خود باقی است بعلاوه توجه به آن برای کمونیستهای این دوره و نسل جوان کمونیست اهمیت بسیاری دارد. به همین دلیل و در هفته حکمت و مناسبت چهاردهمین سالگرد درگذشت منصور حکمت آنرا در این شماره کمونیست درج کرده و خواندن آنرا به همه کمونیستها توصیه میکنیم. سردبیر
کمونیستها و پراتیک پوپولیستی
من سعى ميکنم بحثهاى تاکنونى کنگره در مورد سبک کار را جمعبندى کنم و آن فرمولبندى نهائى را که کليات اين مبحث را جمعبندى ميکند، ارائه کنم. پس از اين فرمولبندى عمومى ميتوانيم رهسپار توضيح و حل و فصل تک تک عوارض و مشکلات ناشى از سبک کار پوپوليستى بشويم. ابتدا به اين ميپردازم که چگونه به اين فرمولبندى نهائى رسيديم و چرا اين حلقه اصلى در نقد سبک کار گذشته ماست. مسئله سبک کار براى ما از يکسال و چند ماه قبل مطرح بوده است. مسئله ابتدا به اين شکل مطرح شد که ما تناقضات عملىاى ميان شيوههاى فعاليتمان در تبليغ و ترويج و موازين کار تشکيلاتى خود با اهدافى که داشتيم مشاهده کرديم. ما با عوارض و مشکلات متعدد تشکيلاتى روبرو بوديم که تا همينجا به نمونههاى بسيارى از آنها در کنگره اشاره شده است و من به تفصيل وارد آن نميشوم. ما شاهد اين بوديم که در مبارزه عملى روزمره پرولتاريا کم تأثيريم. ما شاهد اين بوديم که در مبارزه عملى نيروهاى ما درجا ميزنند و عملا پس از بيش از سه سال فعاليت جدى تشکيلاتى دستاورد رضايت بخشى نداشتهايم. رشد ما در جنبش کارگرى کافى نبوده است. ما شاهد اين بوديم که بورژوازى با سهولت به ما ضربه ميزند و رفقا و امکانات زيادى عملا از دست ميروند. ما شاهد اين بوديم که در صفوف ما امر پرورش کادر در سطوح مختلف ابدا به پيش نميرود و حتى در اين يا آن عرصه معين فعاليت هم رفقاى ما بطور سيستماتيک و هدفمندى پرورش و تکامل نمييابند. همانطور که گفتيم اين عوارض و نمودها بسيارند. در مجموع به اين نتيجه رسيديم که کار تشکيلاتى ما بر يک تئورى کمونيستى تشکيلاتى متکى نيست و در نتيجه عليرغم اهداف و نظراتمان، در زمينه کار تشکيلاتى به معنى واقعى کلمه به شيوهاى کمونيستى کار نميکنيم. اينجا بود که تلاش ما براى بازيافتن و درک اصول لنينى يا کمونيستى تشکيلات بطور جدى آغاز شد... همه ما از ابتداى مبحث سبک کار روشهاى قديمى و متداول خود را تحت عنوان روشهاى خرده بورژوائى محکوم کرديم و خواستار جايگزينى اين روشها با روشهاى کمونيستى شديم. همه ما در اشکال و عبارات مختلف به تقابل سبک کار پوپوليستى و روشهاى کمونيستى اشاره کرديم. اما مسئله اساسى اين بود که کنگره در ابتداى اين بحث تا چه حد به اين تمايز واقف است و تا چه حد درک عميقى از آن بدست آورده است. آيا درک ما از اين تمايز و تفاوت، در ابتداى مبحث سبک کار، تا آن حد عميق بود که مستقيما وارد بررسى حلقههاى پراتيکتر و کنکرتتر اين مبحث و بررسى روشهاى عملىمان در عرصههاى مشخص فعاليت شويم، يا هنوز درک مشترک ما در سطحى بود که بحث ميبايست عميقتر و تجريدىتر شود و به حلقههاى پايهاىترى دست يابد؟ آيا ميبايست سير بحث خود را در جهت نزديک شدن به سطح مسائل پراتيک ادامه ميداديم يا در تحليل تئوريک مسئله عميقتر ميشديم؟ آيا بيان اينکه سبک کار ما خرده بورژوائى بوده است، آخرين و عميقترين بيان تئوريک مسئله بود؟ آيا ما با اين فرمولبندى به آن حلقه اصلى عام و تئوريکى که به ما اجازه بدهد مجددا به سمت واقعيات خاص و پراتيک بازگرديم، دست يافته بوديم؟ (حلقه عام و مجردى نظير مقوله کار مجرد اجتماعا لازم که مارکس در تحليل ارزش بدان دست مييابد و سپس مجددا ارزش و قيمت کالاها را بر مبناى آن تحليل ميکند). آيا ما از نظر تئوريک پى را آنقدر عميق کنده بوديم که بتوانيم به چيدن خشتهاى کنکرتتر و کنکرتتر دست بزنيم؟ در بحثهاى اوليه مشخص شد که ما هنوز به تحليل تئوريک عميقى از مسئله نرسيدهايم. وجود تحليلهاى متفاوت، سوق يافتن و محدود شدن بحثها به جزئيات و عارضههاى سبک کار خرده بورژوائى، و حتى گرايش به نگريستن به مسائل جديد به روش قديم گواه اين بود که ما هنوز به يک درک عميق و پايهاى از مسئله نرسيدهايم. ما خواهان يک گسست کامل طبقاتى از سبک کار و روشهاى عملى خرده بورژوائى بوديم و لذا در نقد اين روشها نياز به يک تز و فرمولبندى اساسى داشتيم که اين گسست را در عميقترين سطح بيان کند و به ما اجازه بدهد که با اتکا به آن جلوههاى کنکرت اين روشها را بر يک مبناى واحد به نقد بکشيم، و آلترناتيو کمونيستى آن را اثباتا تعريف کنيم. بنابراين، فرمولبنديهاى مختلفى که در طول اين مبحث بعنوان "فرمولبندى اصلى و جامع" ارائه ميشدند، همه از اين زاويه مورد برخورد و نقد قرار ميگرفتند و ناکافى بودن خود را آشکار ميساختند و حتى طرح کنندگان آنها خود بسرعت به نواقص و کمبودهاى آنها پى ميبردند. اين فرمولبنديها نارسا و ناکافى چه بودند؟ يکى اين بحث بود که نقد اساسى ما به سبک کار گذشته، در واقع عمدتا نقدى بر آنارکو- سنديکاليسم در کار ماست و با نقد آنارکوسنديکاليسم ما ميتوانيم به روشهاى اصولى دست يابيم. اولين نقص اين فرمولبندى که فورا مشهود بود اين بود که پاسيفيسم و بى تحرکى عملى تشکيلات پوپوليستى در قبال طبقه کارگر را ابدا توضيح نميداد. اين فرمول سبک کار ما را تنها در آن حيطهاى که برخوردى فعال به طبقه کارگر و جنبش کارگرى داشتيم به نقد ميکشيد و اين واقعيت را که اساسا روى آورى به طبقه کارگر و قرار دادن اين طبقه بعنوان موضوع اصلى و دائمى کار تشکيلات، خصلت تشکيلات ما نبود، کاملا نديده ميگرفت. اين فرمولبندى خيلى زود کنار گذاشته شد. فرمولبندى ديگر "تقدم تشکيلات بر ايدئولوژى و سياست" يا بعبارت محاورهاى آن "تشکيلاتچيگرى" بود که در ادامه بحث مشخص شد که در چارچوب مسئله سکتاريسم به معناى عام، يعنى جدائى سازمان از طبقه، قرار ميگيرد. اين فرمولبندى بمثابه عميق ترين بيان کلى نقد ما به روشهاى عملى خرده بورژوائى مطرح شد، و از آنجا که دقيقا در نقد اين فرمولبندى بود به درک کنونى خود رسيديم، بعدا به آن ميپردازم. نکته ديگرى که بطور ضمنى براى مدتى به محور بحثها تبديل شد، مسئله جايگاه فابريکها در مبارزه طبقاتى بود. از برخى بحثها چنين استنباط ميشد که مسئله سبک کار از زاويه ساختمان تشکيلات و چند و چون اختصاص نيرو به کارخانجات نگريسته ميشود. در ادامه اين بحث مسئله سبک کار حتى بصورت يک مسئله اساسنامهاى مطرح شد، به اين شکل که گويا نقص کار ما در متمرکز نشدن بر فابريکها و متکى نبودن تشکيلات به حوزههاى محل کار کارگران بوده است. مسئله اکونوميسم آکسيونى (دنبالهروى خودبخودى اقشارى از جامعه) و آکسيون سازمانى (منحصر کردن مبارزه به حرکات آکسيونى بر مبناى نيروى افراد تشکيلاتى) نيز که بعنوان جلوهاى از برخورد سازمانهاى پوپوليست به مسئله تاکتيکها مطرح شده بود، در برخى از اظهارات رفقا تا حد يک انحراف پايهاى برجسته شد و تلويحا بعنوان محور بحث سبک کار تلقى شد. فرمولبندى ديگر اين بود که در سبک کار پوپوليستى کار روتين (هميشگى، مستمر، دائمى) کمونيستى از يک سو و تاکتيکها از سوى ديگر مخلوط و مخدوش است و عملا ميتوان گفت که کار روتين حزبى در سبک کار پوپوليستى مکانى ندارد. اينجا به نظر ميرسد که ما بسيار به تبيين مسئله نزديک شدهايم. اما اين فرمولبندى در حد خود بسيار کلى و نامعين است، و به تفسيرهاى مختلفى امکان ميدهد. در نزد برخى از رفقا اتخاذ تاکتيکها نيز خود بمثابه جزئى از کار روتين کمونيستى در نظر گرفته ميشد، و به اين معنى تقابل کار روتين کمونيستى و وظايف تاکتيکى بخودى خود به تقابل پوچ بدل ميشد. در مقابل رفقاى ديگرى براى توضيح حد فاصل کار روتين کمونيستى (حزبى) و تاکتيک، عملا کار روتين را به ترويج سوسياليسم کاهش ميدادند و تاکتيکها را مبناى همه فعاليتهاى غير ترويجى سازمان قلمداد ميکردند. در اين حالت، طبعا کار روتين حزبى بار ديگر، مانند تمام مواردى که در طول يکسال گذشته اين مقوله مورد بحث قرار گرفته بود، با بر چسب "کار آرام سياسى" بايگانى ميشد. در ارتباط با بحث سبک کار روتين و تاکتيک و رابطه متقابل اين دو، موضوعات مهمى، اگر چه بصورت نامنظم و پراکنده مورد بحث قرار گرفت. نظير اينکه موضوع کار کمونيستى چيست؟ طبقه کارگر يا جنبش کارگرى؟ موضوع تاکتيکها چطور؟ رابطه مبارزه سوسياليستى با شرکت در يک انقلاب بالفعل غير سوسياليستى از نقطه نظر امر سازماندهى و سبک کار چيست؟ وظائف دائمى يک تشکيلات کمونيستى چيست و تاکتيکها چه تاثيرى بر اين وظائف دائمى دارند؟ آيا کارگران به اعتبار مبارزه تاکتيکى ما به کمونيسم و سازمان کمونيستى ميگروند و يا به اعتبار کار دائمى سوسياليستى ما؟ آيا کمونيست کردن کارگران، ترويج نظرات کمونيستى در درون طبقه کارگر و ايجاد تشکلهاى کمونيستى کارگرى يک فعاليت "آرام" سياسى است؟ آيا کمونيستها صرفا به اعتبار مبارزه تاکتيکى خود انقلابىاند؟ و سؤالاتى نظير اينها. اين سؤالات همه مهمند، کاملا به مبحث روشهاى عملى کمونيستى ارتباط دارند و هر فرمولبندى اصولى از گره گاه اصلى مسئله سبک کار بايد کليد پاسخگوئى به اين سؤالات را فراهم آورد. اما در غياب اين فرمولبندى پايهاى، اين سؤالات در طول جلسات اين چند روز بطور پراکنده و نامنظم مورد بحث قرار گرفتند. اين خصلت نامنظم بحثها از اينجا ناشى ميشد که ما هر يک به درجات مختلف اجزاء و عناصرى از نقد سبک کار پوپوليستى را در ذهن خود داشتيم. اما بيان اين اجزاء و عناصر به شکل يک دستگاه منسجم انتقادى هنوز براى ما ممکن نبود و به آن حکم و فرمولبندى پايهاى در عميقترين سطح از ريشه اين انحراف دست نيافته بوديم. به همين دليل بود که در صحبتى که پيش از آغاز مبحث سبک کار با رفيق حميد تقوائى (ت. ياشار) داشتيم چنين مطرح کردم که در معرفى اين مبحث ما نبايد کنگره را با ارائه يک فرمولبندى از پيش تعيين شده محدود و مشروط کنيم و هنگاميکه رفيق تقوائى در آغاز بحث به مقولات تشکيلاتچيگرى و جدائى سازمان از طبقه با تاکيد بيشترى مکث کرد، من در مقابل به سهم خود از "هويت عملى" کمونيستها سخن گفتم و به اين اشاره کردم که بحث سبک کار بحثى در حد مباحث برنامهاى است. اصولا چرا مسئله روشهاى عملى کمونيستى براى ما مطرح شد؟ اولا، بن بست عملى ناگزير روشهاى پوپوليستى نه تنها در مقياس سازمانهاى پوپوليست خط ٣ بلکه اکنون ديگر در مقياس ا.م.ک نيز به ثبوت رسيده بود. امروز وقتى به پراتيک روزمره تشکيلاتى خود در گذشته مينگريم، در مقايسه با اهدافى که پيشاروى خود داشتيم، همه چيز چون يک جست و خيز و تحرک مبارزاتى ساده بنظر ميرسد. ما بنبست عملى پوپوليسم را در کليه ابعادش، از امنيت و ادامه کارى و پرورش کادر گرفته، تا تبليغ و ترويج و سازماندهى کميتههاى کارگرى و سازماندهى ارگانهاى سراسرى بخوبى مشاهده کردهايم. اين روشها به روشنى عجز خود را در پيشبرد وظايف همه جانبه ما اثبات کرده بود. ثانيا، اکنون ديگر چيزى به نام برنامه حزب کمونيست وجود داشت که نميشد سهل انگارانه و سرسرى به آن برخورد کرد. برنامه حزب کمونيست، ديگر از ما روشهاى عملى مطابق با حزب کمونيست را ميطلبد. اگر کسانى ميتوانستند برنامه اتحاد مبارزان کمونيست را به متنى تحليلى، به سندى صرفا براى تبليغ و ترويج منحصر و محدود کنند، اما برنامه حزب کمونيست از ما خود حزب کمونيست و سازماندهى انقلاب اجتماعى را ميطلبد. اين واقعيت که برنامه، برنامه حزب کمونيست نام گرفت، هشدارى به همه ما براى تلاش در جهت دستيابى به روشهاى کمونيستى بود. برنامه حزب کمونيست را نميتوان به روشهاى خرده بورژوائى رايج اتخاذ کرد. پس، از نقطه نظر سير تاريخى حرکت جنبش ما، ما ميبايست ابتدا از نظرِ نظرى خرده بورژوازى را عقب مينشانديم تا بتوانيم نظرات مستقل طبقه خود را، که بايد اتخاذ شوند، برجسته کنيم. اين امر اکنون ديگر با برنامه حزب کمونيست انجام شده بود و اتخاذ اين برنامه در دستور ما قرار ميگرفت و اين بنوبه خود ما را به متمايز کردن عملى خود از خرده بورژوازى موظف ميکرد. به عبارت ديگر، ما برنامه حزب کمونيست را بدست آورده بوديم. و اکنون در مقابل اين سؤال قرار داشتيم که روشهاى اين حزب چيست و چه بايد باشد. در ابتداى مبحث سبک کار به اين نکته اشاره کردم که ما فاقد آن روشهاى عملىاى هستيم که ضميمه جدائى ناپذير برنامه کمونيستى ماست. اهداف ما و روشهاى ويژه پياده کردن و دنبال کردن اين اهداف هر دو اجزاء دستگاه فکرى ما هستند و روشهاى عملى ما در پياده کردن اهداف کمونيستى باندازه خود همان اهداف متمايز کننده ماست و داراى خصلت ويژه طبقاتى است. بنابراين بحث سبک کار اساسا بايد معطوف به اين باشد که ما درک کنيم که اين خصلت ويژه طبقاتى بر روشهاى عملى ما ناظر نبوده است و ما تاکنون روشهاى طبقات ديگر را اتخاذ ميکردهايم. ما به عبث کوشيدهايم اهداف کمونيستى را با روشهاى خرده بورژوائى متحقق کنيم. حال آنکه روشهاى کمونيستى نيز خود جزئى از هويت ماست. بنظر ميرسد که رفقا با اين بحث که حزب کمونيست قبل از هر چيز، سنتها مبارزاتى ماديت يافته معينى در جنبش کارگرى است، موافقت دارند. بدرجهاى که اين سنتها وجود دارند، حزب نيز موجوديت دارد. اين سنتها طبعا خود را نه تنها در اهداف برنامهاى، بلکه در مبارزات کمونيستى زنده، در کادرها در تشکلها و در روشهاى تثبيت شده مبارزه براى سوسياليسم متبلور ميکند و ظاهر ميسازد. اهميت مسئله روشهاى عملى کمونيستى در مبارزه براى تشکيل حزب از اينجا روشن ميشود. اگر اين سنتها بطور کلى پا برجا باشند، اگر روشهاى عملى بلشويکى همچنان مبناى کار کمونيستها باشد، آنگاه حتى حزب بسيار ضعيف شدهاى که تمام حوزه فعاليتش زير فشار پليس در هم کوبيده شده باشد و يا حزبى که براى مثال در متن يک جنگ طولانى بهترين کادرهايش را از دست داده باشد، همچنان حزب کمونيست است و ميتواند در شرايط مساعدى مجددا و به سرعت خود را باز سازى کند. اما آنچه ما امروز شاهد هستيم، نه يک حزب ضعيف، بلکه اساسا يک گسست کامل از حزبيت است. بلشويسم آخرين جريان حزبى مارکسيسم انقلابى بود. شکافى عميق و يک خلاء کامل ما و آخرين مبارزات حزبى ما در حزب بلشويک و ديگر احزاب پيرو بلشويسم در گذشته دور را از هم جدا ميکند. ما امروز در حال تقويت و تجديد سازمان يک حزب ضعيف شده و ضربه خورده نيستيم، بلکه اساسا وظيفه احياى يک حزب کمونيست واقعى را بر عهده داريم. چرا ميگوئيم يک گسست و خلاء کامل ما را از تجربه بلشويسم جدا ميکند؟ زيرا دقيقا سنتها و روشهاى مبارزه حزبى بلشويکى حفظ نشده و نه در اشخاص و نه در تشکلها و موازين کار آنها ادامه نيافته است. از اين رو چه در سطح نظرى يعنى در سطح اهداف و سياستها، و چه در سطح عملى يعنى در سطح روشهاى سازماندهى و پراتيک حزبى، اين يک شکاف و خلاء قطعى و کامل بوده است. ما بطور خود بخودى و طبيعى بر ميراث جنبش خود متکى نبوديم. ما به يک حزب يا جريان موجود بلشويکى چشم نگشوديم، بلکه خود موظف بوديم ابتدا بلشويسم را از لحاظ نظرى و عملى هر دو احيا کنيم. ما ميبايست چيزهائى را از نو بوجود آوريم. پيش از اين گفتيم که چگونه برنامه حزب کمونيست خود چکيده مبارزه براى احياى بلشويسم در سطح نظرى و برنامهاى است. ما در تئورى و برنامه توانستهايم رويزيونيسم را تا آن حد از سر راه مارکسيسم کنار بزنيم که بتوان يک جريان حزبى حول برنامه کمونيست بوجود آورد. بعبارت ديگر "برنامه حزب کمونيست" براستى برنامه حزب کمونيست است که از زير دست و پاى رويزيونيسم بيرون کشيده شده است، و سند استقلال نظرى و برنامهاى ما در مقابل رويزيونيسم در کليه اشکال بين المللى و بومى آن است. پس مسئلهاى که باقى ميماند مسئله روشهاى عملى ما است. ما نميتوانيم صرفا با اتکاء به برنامه کمونيستى، بدون گسست کامل از روشهاى عملىاى که ميراث حزب توده، مشى چريکى و سبک کار پوپوليستى خط ٣ است، شکاف ميان مارکسيسم انقلابى ايران با بلشويسم را از ميان برداريم، يک حزب کمونيست تشکيل دهيم و مبارزه به شيوه حزبى (کمونيستى) را در ميان طبقه به پيش ببريم. ما بايد اين را درک کنيم که همانقدر که بستر اصلى جنبش کمونيستى ايران در ٤ سال قبل در نظريات از کمونيسم دور بود، ما امروز در عمل، در روشهاى عملى، از کمونيسم دوريم. کنگره ما با بحثهاى يک هفته اخير گام تعيين کنندهاى در تکامل کمونيسم ايران برداشته است. ما بار ديگر به تئورى لنينى تشکيلات متکى شدهايم. اما وقتى اين تئورى را بازگو کنيم در مييابيم که هيچ چيز تازهاى نگفتهايم. اما مسئله اساسى اينجاست که ما اين آموزش کهنه طبقه خود را در برابر افکار و فرمولبندىهاى "تازه" طبقات ديگر قرار ميدهيم. اين مباحثات براى رجعتى چنين پر اهميت به ميراث لنينيسم ضرورى بوده است. اگر به برنامه خود نگاه کنيم ميبينيم که تئورى لنينى تشکيلات در رئوس کلى در بند ٨ بروشنى بيان شده است و ما از آن عملا غافل ماندهايم. تکرارش کردهايم و از فرازش گذشتهايم. برنامه ما ميگويد که شرط لازم استقرار ديکتاتورى پرولتاريا وجود يک حزب کمونيست است که کليه وجوه مبارزه طبقاتى پرولتاريا را رهبرى کند، او را به منافع طبقاتىاش آگاه نمايد، در صف مستقل طبقاتىاش متشکل کند، قدرت سياسى را در راس تودههاى کارگر تصرف کند. حزب کمونيست حزبى براى سازماندهى انقلاب اجتماعى پرولتاريا است. آن عمل پرولترى که در برنامه ما مطرح شده است تشکل مورد نياز خود، يعنى حزب کمونيست را نيز تعريف و تعيين کرده است. تعريف وظايف و خصوصيات اين حزب بر مبناى ملزومات انقلاب اجتماعى پرولتاريا، اين چيزى جز مبناى تئورى لنينى تشکيلات نيست. خوب، ما به دنبال چه چيزى ميگشتيم؟ وظيفه فورى ما اين بود که سازمانى با اين خصوصيات بوجود آوريم و وظايفى را که در برنامه حزب کمونيست مطرح شده است بر عهدهاش بگذاريم. حال پس از ماهها سردرگمى و پس از روزها بحث دوباره به نقطهاى رسيدهايم که در برنامه به روشنى بيان شده بود. اما تمام اهميت مسئله در اين است که ما اين بار با نقد کليت دستگاه فکرى پوپوليستى موجود به عمق اين نکته پى بردهايم. تعريف حزب وخصوصيات و وظايف آن پيش از اين در برنامه اتحاد مبارزان کمونيست هم ذکر شده بود. اما مشکل اينجا بود که ما تصور ميکرديم نه فقط خود ما، بلکه لااقل خط ٣ نيز اين تعريف را درک ميکند. اما چنين نبود و همچنانکه اکنون بعد از مباحثات اين کنگره روشن شده است، اين درک عمق زيادى نداشت و تاثيرى بر پراتيک سازمانى ما (تا چه رسد به خط ٣) نگذاشته بود. اما اکنون بحث به کجا رسيده است. من بحثهاى گذشته را تکرار نميکنم و تنها به اين مى پردازم که چگونه حلقه اساسى بحث سبک کار بدست آمد. رفيق تقوائى (ياشار) در آخرين نوبت صحبتاش مجددا تذکر داد که او تشکيلاتچىگرى و جدائى سازمان از طبقه و پيشروان طبقه (يعنى سکتاريسم بمعناى عام) را حلقه اصلى در نقد سبک کار پوپوليستى ميداند، و معتقد است عوارض و نمودهاى متنوع اين روشها را با اين فرمولبندى اصلى ميتوان توضيح داد. فرمولبندىاى که رفيق ارائه کرد بسيار جالب توجه بود. رفيق گفت که "نايب تودهها بودن در امر انقلاب" عميقترين بيان خصيصه اصلى سبک کار پوپوليستى است که به آن خصلتى خرده بورژوائى ميبخشد و اين عميقترين بيان نقد ما بر روشهاى پوپوليستى است. اما اگر در اين عبارت "نايب تودهها بودن در امر انقلاب" با دقت بيشترى تعمق کنيم، خصلت پوپوليستى برجستهاى در آن ميبينيم. نايب کدام تودهها در امر کدام انقلاب؟ آيا صفت مميزه کار عملى تشکيلات کمونيستى اين است که "نايب تودهها در امر انقلاب" نيست؟ اينجا چه انقلابى مورد نظر است و پوپوليستها نايب کدام تودهها بودند؟ در اين فرمولبندى مشخصا انقلابى بدون محتواى طبقاتى مطرح شده و جلب نظر ميکند. کليد نقد سبک کار پوپوليستى با نقد همين فرمولبندى و فراتر رفتن از آن پيدا ميشود. اينجا انقلابيگرى ما به شيوهاى غير انتقادى با انقلابيگرى تودهها علىالعموم يا بعبارت ديگر با انقلابيگرى خرده بورژوازى يکسان فرض ميشود. تفاوت ما و پوپوليستها در عمل تشکيلاتى صرفا در اين خلاصه ميشود که گويا آنها نيابت "تودهها" را در اين "انقلاب" خود بر عهده ميگيرند، حال آنکه ما ميبايست خود تودهها را به صحنه بياوريم. در اين فرمولبندى "انقلاب" مورد نظر ما و انقلابيگرى ما از انقلابيگرى "تودهها" و خرده بورژواها متمايز نميشود. اما بحث دقيقا بر سر اينست که ما کمونيستها سازمانى براى تحقق يک انقلاب تعريف شده بوجود ميآوريم؛ انقلاب پرولترى. سازماندهى عمل انقلابى وظيفه هر تشکيلات کمونيستى است. اصولا تشکيلات انقلابى سازمانى است که عمل انقلابى توده معينى را سازمان ميدهد و رهبرى ميکند. سازمانى است که نظربه سازماندهى انقلاب را دارد. ما نيز در برنامه خود گفتهايم که ميخواهيم تشکيلاتى بسازيم که يک انقلاب سازماندهى و رهبرى کند. اما اين چه انقلابى است؟ بديهى است، منظور انقلاب اجتماعى پرولتارياست. بنابراين بحث بر سر اين نيست که آيا ما، بمثابه يک سازمان، "نايب تودهها در امر انقلاب" ميشويم يا خير، بلکه دقيقا بر سر اينست که کدام انقلاب بايد فلسفه وجودى سازمان ما، يعنى تشکيلات کمونيستى را تشکيل دهد و خصوصيات عملى کار سازمانى ما بايد بدوا متناسب با نيازهاى کدام انقلاب تعيين شود. چگونه است که ما که در طول مبارزات ايدئولوژيک تاکنونىمان انقلابيگرى خرده بورژوائى را در جنبههاى مختلف آن نقد کردهايم و در مقابل آن همواره بر انقلابيگرى سوسياليستى پرولتاريا پاى فشردهايم، که اکنون به تبيين مبانى تشکيلاتى ميپردازيم همان سير انتقادى را ادامه نميدهيم و مجددا به شيوهاى غير انتقادى از "انقلاب" علىالعموم حرف ميزنيم، مفهوم آن را مفروض ميگيريم و بحث خود را حول نيابت و يا عدم نيابت متمرکز ميکنيم؟ چگونه است که ما که پيش از اين مبانى انقلابيگرى خرده بورژوائى را از فلسفه تا اقتصاد و سياست شناخته و شکافتهايم و محدود ماندن اين انقلابيگرى در محدوده مبارزه ماوراء طبقاتى "ضد رژيمى" را افشاء کردهايم، اکنون که به تئورى تشکيلات ميپردازيم باز تشکيلات را از "انقلاب" على العموم استنتاج ميکنيم و محتواى آن انقلاب را که سازماندهى آن ميبايد ضرورت وجودى تشکيلات ما را تعريف کند مشخص نميکنيم؟ چرا صرفا به ذکر اينکه ما نبايد "نايب تودهها در امر انقلاب" باشيم بسنده ميکنيم؟ اينجاست که آن ابهامى که ما در فرمولبندى مسئله داشتيم کاملا بر طرف ميشود: ما بايد بحث سبک کار را نيز از زاويه سازماندهى انقلاب پرولترى ميگرفتيم. ما تشکيلات خود را براى سازماندهى يک انقلاب تعريف شده، يعنى انقلاب سوسياليستى پرولتاريا ميخواهيم و اين خصوصيات روشهاى عملى ما را تعريف ميکند. تبليغ ما، ترويج ما و سازماندهى ما هدفى جز آماده کردن طبقه کارگر براى انجام انقلاب اجتماعى ندارد. بقيه انقلابات در پرتو اين هدف اساسى جايگاه خود را براى ما پيدا ميکنند. اينها به روشنى در برنامه ما بيان شده است. ما اين نقطه عزيمت را حتى در سرمقاله "بسوى سوسياليسم شماره ٢" تاکيد کرده بوديم. ما گفته بوديم که سازماندهى کمونيستى و حزب کمونيست اساسا ابزارى است براى از بين بردن تفرقه و تشتت در صفوف طبقه کارگر، آگاه کردن طبقه به منافع مستقل خويش و سازماندهى او بويژه در حزب سياسى طبقاتىاش و انجام انقلاب اجتماعى. اين چيزى جز رکن اساسى تئورى لنينى تشکيلات نيست و ما آن را تحت اين عنوان نميشناختيم. ما به نادرست براى يافتن تئورى تشکيلات توجه خود را به جنبههاى تاکتيکى کار تشکيلاتى، به روشهاى تبليغ و ترويج و سازماندهى معطوف کرده بوديم و در اين محدوده دنبال آن ميگشتيم. ما فراموش کرده بوديم، که تئورى تشکيلات به هر حال خود يک تئورى است. و بنابراين بمثابه يک تئورى بايد ابتدا ضرورت وجودى تشکيلات را توضيح بدهد. چرا تشکيلات کمونيستى ضرورى است؟ اين اولين سؤال در تئورى تشکيلات است. اگر ما آن ضرورت مادى و اجتماعى را که وجود يک تشکيلات کمونيستى را ايجاب ميکند بدرستى بشناسيم، آنگاه ميتوانيم آن خصوصياتى را هم که اين تشکيلات براى پاسخگوئى به اين ضرورت بايد داشته باشد، به روشنى تعريف کنيم. اگر سازماندهى انقلاب پرولترى هدف کسى باشد، بديهى است که تشکيلاتى که ميسازد، بايد پاسخگوى نيازهاى يک چنين انقلابى باشد. يعنى طبقه کارگر را براى اين انقلاب سازمان دهد. موضوع کار ما، مضمون کار ما و روش ما از همين هدف نتيجه ميشود. اما اشکال کار اينجا بود که ما عليرغم نظرات صريح و روشن برنامهاى خود، آنجا که به مسئله تشکيلات رسيديم در عمل انقلابيگرى خود را تا حد خرده بورژوازى تقليل داديم. از انقلاب و ضرورت سازماندهى آن سخن گفتيم بى آنکه روشن کنيم ضرورت سازمان ما مشخصا از کدام انقلاب، نتيجه شده است. ما در عمل انقلاب اجتماعى پرولتاريا را با انقلاب بالفعلى که پيشاپيش چشمان ما جريان داشت، انقلاب بالفعلى که لحظه و مقطعى در انقلاب اجتماعى طبقه کارگر است، يکى گرفتيم. ما سازمان خود را از "انقلاب" نتيجه گرفتيم و به "انقلاب" معطوف کرديم، اما آنجا که پاى وظايف تشکيلاتى ما در ميان بود، سر تلقى خود از آن انقلابى که فلسفه وجودى متشکل شدن ما کمونيست هاست، از حد انقلاب بالفعل و موجود فراتر نرفتيم. بنابراين اين تفاوت ما و سازمانهاى خرده بورژوائى نظير فدائى و پيکار و ديگران در عمل به اين کاهش مييافت که ما براى مثال براى اين انقلاب برنامه جامعى داشتيم، اما آنها اساسا حتى انقلاب حاضر را در مبارزه "ضد رژيمى" خلاصه ميکردند. مفاهيم "نيروى انقلابى"، "عمل انقلابى" و "سازمان انقلابى" و نظير آن نيز بر حسب اين انقلاب و صرفا اين انقلاب تعريف ميشد. اينجا حتى انقلابيگرى ما به وجود يک انقلاب بالفعل منوط ميشد. آيا براستى اگر "نايب تودهها بودن در امر انقلاب" مشکل ماست، آن زمان که احتمالا انقلابى جريان ندارد، ما انقلابى نيستيم؟ آيا ما بيش از١٣٠ سال پيش به سازماندهى انقلاب اجتماعى پرولتاريا مشغول نبودهايم و به اين اعتبار عمل انقلابى نکردهايم؟ خوب، اين عمل انقلابى چيست که مارکس و لنين و ما و دهها و صدها حوزه و تشکل کمونيستى را بهم پيوند ميدهد؟ آيا وجه مشترک همه ما، خصلت انقلابى مشترک ما، جز شرکت ما در سازماندهى انقلاب اجتماعى پرولتارياست؟ مشکل اصلى اين بود که ما تشکيلات را در عمل از سياست نتيجه نگرفتيم. يا بعبارت بهتر، سياست اعلام شده و پايهاى خود را عملا بر حرکت تشکيلاتى خود ناظر نکرديم. اين انعکاس اين واقعيت بود که ما اين سياست پايهاى، يعنى مبارزه براى سازماندهى انقلاب اجتماعى، مبارزه براى سوسياليسم را سياست و مبارزهاى زنده و فورى نديديم و اهداف سوسياليستى را در عمل، و به معنى پراتيکى کلمه، بمثابه اهدافى انقلابى و فورى در دستور خود نگذاشته بوديم، ما انقلاب را صرفا با انقلاب بالفعلى که در جريان بود و طبعا مهر تناسب قواى طبقاتى معينى را بر خود داشت، تداعى کرديم و يکى گرفتيم. ما انقلابيگرى خود، و عمل انقلابى را که همواره بر عهده ماست، به اعتبار آن انقلاب اجتماعى که قريب يک قرن است عصر آن فرا رسيده است، انقلابى که يک قرن است امر فورى ماست، تعريف نکرديم، بلکه آن را صرفا در رابطه با انقلابيگرى امروز، انقلابيگرى معطوف به يک انقلاب بالفعل و جارى، تعريف کرديم. عمل انقلابى براى ما تنها در ارتباط با پيشبرد يک انقلاب بالفعل معنى ميداد و لذا وقتى دست به سازماندهى عمل انقلابى ميزديم (يعنى وقتى يک تشکيلات انقلابى ميساختيم) نه به سازماندهى انقلاب پرولترى در کليت خود، بلکه صرفا به سازماندهى انقلاب دموکراتيک حى و حاضر معطوف شديم. آرى، ما تشکيلاتى براى سازماندهى امر انقلاب ساختيم، در اين راه سرسختانه کوشيديم و جانبازى کرديم اما اين "امر انقلاب"، محدود به امر يک انقلاب معين بالفعل بود، انقلابى که بلاواسطه انقلاب اجتماعى پرولتاريا نبود، انقلابى که نه بطور اخص پرولتاريا و اهداف سوسياليستى او، بلکه طبقات مختلف و اهداف دموکراتيک مشترک آنان مبناى آن را تشکيل ميداد. نکته اصلى اينجا بود که ما خود در عمل امر انقلاب پرولترى را بمثابه يک امر واقعى، دائمى و لذا فورى، بمعنائى که لنين از فرا رسيدن عصر آن سخن ميگويد (و براى ما ديگر بايد گفت مدتهاست فرا رسيده است)، در نظر نگرفتيم. امر دائمى، امرى دائما فورى است. يعنى همواره و در همه حال، بايد فورا انجام شود. انقلاب پرولترى براى ما بايد چنين جايگاهى را ميداشت. اما يک انقلاب موجود، جارى و بالفعل ما را چنان به خود جذب کرده بود که اساسا مقوله انقلاب و انقلابيگرى را به اعتبار آن درک و استنتاج ميکرديم، و لذا هر نيروى اجتماعى- طبقاتى را، اعم از اينکه نايب آن بوديم يا خود آنرا فرا ميخوانديم (که هر دو حالت صدق ميکرد) صرفا به سمت اين انقلاب معين سوق ميداديم. چه آنجا که به سراغ طبقه نرفتيم و عمل مستقيم خود، آکسيون خود و نيروى سازمانى خود را بجاى آن نشانديم و چه آنجا که به توده طبقه روى آورديم و او را به عمل انقلابى فراخوانديم، در همه اين حالات عمل انقلابى مورد نظر ما، عملى صرفا در ارتباط با انقلاب جارى و بالفعل موجود بود، و نه انقلابى که بايد از دل اين انقلاب بالفعل و تلاطمهاى طبقاتى متولد شود. بر اين تاکيد ميکنم که انقلاب جارى ايران، يک انقلاب واقعى است. مهمترين تحول تاريخ معاصر ايران و عزيزترين واقعه تاريخى براى پرولتارياى ايران و ما کمونيستهاست، و بايد که گسترش و عمق يابد و رهبرى آن در دست پيشروان کمونيست طبقه کارگر قرار گيرد. اما منحصر کردن و منحصر ديدن انقلاب و انقلابيگرى به يک انقلاب بالفعل و صرفا پاسخگوئى به نيازهاى مرحلهاى آن، دقيقا آن خطرى است که تمام احزاب کمونيست را در دورههاى انقلابى تهديد ميکند. ما چنين کرديم. ما در کار سازمانى دنبالهرو ساده انقلابى شديم که بنا به خصوصيات عينى و ذهنىاش در شکل بلاواسطه خود مضمونى محدودتر از انقلاب اجتماعىاى داشت که فلسفه وجودى ما را ميسازد. اين دنباله روى عملى باعث شد که ما حتى نتوانيم از نيروى اين انقلاب براى نزديکتر کردن آن انقلاب آنطور که بايد استفاده کنيم. پيش از اين و بخصوص در همين کنگره، بارها عليه محدود کردن سوسياليسم و مبارزه سوسياليستى به ترويج و توضيح متون کلاسيک مارکسيستى هشدار داده بوديم، اما براستى چرا سوسياليسم براى ما به معناى عملى کلمه با انقلاب تداعى نميشد. چرا سوسياليسم با انقلاب سوسياليستى معادل نبود و چرا انقلاب سوسياليستى به معناى واقعى کلمه براى ما فوريت عملى پيدا نميکرد؟ همانطور که گفتم علت اين بود که هنگامى که مسئله در سطح عملى- تشکيلاتى براى ما مطرح ميشد، عملا نقد انقلابيگرى خرده بورژوائى را از کف ميگذاشتيم، ما انقلابيگرى خرده بورژوائى را در سطح نظرى و سياسى از ديدگاه پرولترى کاملا نقد کرده بوديم، اما در عمل مقوله عمل انقلابى را تا حد تعبير خرده بورژوائى آن تنزل داديم. نظرات و برنامه ما به روشنى مرز ما را با سوسياليسم و انقلابيگرى خرده بورژوائى ترسيم ميکرد، اما در عمل تئورى خرده بورژوائى تشکيلات بطور خود بخودى جايگزين تئورى لنينى تشکيلات ميشد. ما در سرمقاله "بسوى سوسياليسم شماره ٢" و در مقالات و نوشتههاى گوناگون ديگر، اين واقعيت را بر ملا کرده بوديم که پوپوليستها، خرده بورژواها، حزب کمونيست را از نيازهاى يک جنبش دموکراتيک استخراج ميکنند. ما در برنامه ا.م.ک و سپس در برنامه حزب حکم پايهاى تئورى لنينى تشکيلات را به روشنى اعلام کرديم، اما عملا اين احکام اصولى را به بايگانى سپرديم و اتحاد مبارزان کمونيست و هر تک سازمان کمونيستى ديگر را با ملاک نيازهاى يک جنبش دموکراتيک سنجيديم و قضاوت کرديم؛ بدين شکل که اشکال تبليغ، ترويج، سازماندهى، وظايف درون تشکيلاتى و بطور کلى پراتيک سازمانىاى را در مقابل خود قرار دادهايم که صرفا پاسخگوى امر انقلاب دموکراتيک جارى بود. بدين ترتيب بديهى است که با تشکيلاتى معطوف به انقلابيگرى محدود دموکراتيک نميتوان اهداف و برنامه سوسياليستى را پياده کرد. چنين تشکيلاتى ابزارى نيست که براى آن اهداف ساخته شده باشد. تشکيلاتى که بر اين مبنا عملا سازمان يافته است که اقشار همگانى مردم، اعم از دانشجو، کاسب، کارمند و کارگر و غيره را براى تحقق جمهورى انقلابى بسيج و سازماندهى کند، اگر هم صادقانه نخواهد که نايب تودهها باشد، چگونه ميتواند ابزارى براى سازماندهى انقلاب اجتماعى پرولتاريا باشد. خوب بديهى است که بر حوزههاى حزبى متکى نميشود، بديهى است که بايد با آن کلنجار رفت تا برنامه حزب کمونيست را مبناى فعاليت روزمره سازمانى و تبليغ و ترويج خود قرار دهد، بديهى است که از ترويج برنامه استنباطى آکادميستى خواهد داشت. براى تشکيلاتى با سبک کار پوپوليستى، سوسياليسم به يک امر مجرد تبديل ميشود و عمل انقلابى- دموکراتيک تنها عمل واقعى محسوب ميگردد. چنين تشکيلاتى قطعا سوسياليسم را بطور کلى فراموش نميکند، اما آن را صرفا امرى "ترويجى"، به همان مفهوم آکادميک که اشاره کردم، در نظر ميگيرد. او به تودههاى کارگر ميگويد "سوسياليسم را بدان"، "استثمار را بشناس" اما عليه "رژيم" مبارزه کن. "آگاهىات سوسياليستى باشد و عملت انقلابى- دموکراتيک". اين تشکيلاتى است که در سطح آگاهگرى (در بهترين حالت) سوسياليسم را مطرح ميکند، اما در سطح عمل مستقيم، در سطح عمل انقلابى، دموکراتيسم و صرفا دموکراتيسم را پياده ميکند. چنين تشکيلاتى بناگزير بافت همگانى و ماوراء طبقاتى به خود ميگيرد و روشهاى متناظر با کار انقلابى- دموکراتيک را اتخاذ ميکند، اما احتمالا در سطح رهبرى نشريات سياسى- تئوريک از سوسياليسم سخن ميگويد. اين، آن خصوصيت اصلى سبک کار خرده بورژوائى است که در مورد سازمانهاى غير سکتاريست و صاحب نفوذ تودهاى هم صدق ميکند. فرمولبندى رفيق تقوائى، يعنى جدائى سازمان از تودهها و يا نايب تودهها شدن، وقتى به نمونه سازمانهاى صاحب نفوذ تودهاى نظير کومهله ميرسيم کاربرد خود را از دست ميدهد. مسئله اصلى اينجاست که اين گونه سازمانها نيز حتى وقتى خود تودهها را به ميدان ميکشند، عمل انقلابى معينى را در دستور آنها قرار ميدهند و سازماندهى ميکنند که صرفا معطوف به محدوده يک انقلاب و جنبش بالفعل و حى و حاضر است و ابدا از آن فراتر نميروند. انقلاب و جنبشى که مشخصا بلاواسطه سوسياليستى نيست و داراى خصوصيتى همگانى و دموکراتيک است. بينش پوپوليستى در زمينه تشکيلات، از ساختن تشکيلاتى انقلابى براى سازماندهى انقلاب اجتماعى پرولتاريا طفره ميرود، زيرا اين امر را اساسا به معناى ملموس و عينى کلمه عمل انقلابى در نظر نميگيرد و لذا هر کس به فوريت خواهان سازمان دادن طبقه کارگر در حزب مستقل طبقاتىاش باشد، هر کس بر آگاه کردن پرولتاريا به منافع مستقل طبقاتى اش (يعنى منافع سوسياليستىاش) بمثابه يک کار مبرم و روزمره سازمانى اصرار ورزد، از جانب پوپوليسم چنين پاسخ ميگيرد که: "اين کار آرام سياسى است"! شگفت انگيز است که سازمان دادن انقلاب اجتماعى پرولتاريا و گرفتن قدرت سياسى - امرى که دهها سال است به تعويق و تاخير افتاده است - برچسب "کار آرام سياسى" بخورد! نمونه ديگر مقاومت پوپوليستى در برابر اتخاذ سبک کار کمونيستى اين است که پافشارى بر فوريت بخشيدن به کار سوسياليستى (اعم از تبليغ و ترويج و سازماندهى سوسياليستى طبقه کارگر) بر چسب ولونتاريسم و ارادهگرائى ميخورد. کار سوسياليستى براى پوپوليسم در تحليل نهائى و عليرغم هر ادعائى که داشته باشد، به درجهاى از رشد جنبش خودبخودى طبقه کارگر منوط و موکول ميشود. در اين ديدگاه جنبش سوسياليستى اصولا بعنوان جنبش طبقه کارگر در نظر گرفته نميشود و صرفا به قطب مخالف جنبش "خودبخودى" تبديل ميشود. در اينجا اين واقعيت فراموش ميشود که جنبش "خود بخودى" پرولتاريا هر قدر هم خودبخودى باشد، ديگر عصيان بردگان که نيست! اين جنبش طبقهاى است که در هر مقطع بر زمينه نظريات موجود و در دسترس خود، اشکال ابتدائى حرکت به خود ميگيرد و به راه ميافتد. يکى از اين اشکال، حرکت سنديکائى است. اما کجاى جنبش سنديکائى براى مثال در انگلستان، خود بخودى است؟ آنجا جنبش سنديکائى دفتر و دستگاه و مقر و اداره و مشاوره و تئوريسينهاى متعدد دارد، در موارد زيادى شريک دولت در امر پيشبرد برنامههاى اقتصادى است، با اين حال کمونيستهاى ايران بى هيچ تعمقى نام آن را جنبش "خود بخودى" طبقه کارگر ميگذارند. گوئى طبقه کارگر يک موجوديت صرفا ملى و کشورى است و طبقه کارگر ايران امروز بدنيا آمده، نظرات درون خودش را از نو و از صفر ساخته و پرداخته ميکند و لذا سنديکاليسمش هم لاجرم گرايش "خود بخودى" اوست. گوئى چون ما نديدهايم که خود مارکس و انگلس و لنين حضورا در درون طبقه کارگر ايران فعاليتى داشته باشند، اما کارگران ايرانى سنديکاليست و فعال زياد ديدهايم، چنين نتيجه ميشود که مارکس و انگلس و لنين و کمونيسم و ما کمونيستها "بيرون طبقه کارگر" قرار داريم و جنبش سنديکائى طبقه کارگر ايران جنبش "خود بخودى و اصيل" اوست! پوپوليستها جنبش سنديکائىاى را که تمام مبانىاش در طى سالها توسط بخشهاى معينى از اشرافيت کارگرى اروپا و امروز مشخصا توسط تئوريسينهاى بورژوازى احزاب سوسيال دموکرات اروپاى غربى تئوريزه شده، در سطح جهانى متشکل شده و توسط همين عناصر و احزاب رهبرى ميشود، به راحتى "خودبخودى" مينامند، اما هنگامى که از آنها ميخواهيم کمونيسم را بمثابه گرايش مشخصىدر درون جنبش طبقه کارگر برسميت بشناسند، زبانشان قفل ميشود و به عذاب وجدان دچار ميشوند! اينها کمونيسم را، عليرغم گفتارشان، در عمل بعنوان جنبشى که لااقل صد و سى سال است با انتشار مانيفيست کمونيست، به عنوان جريانى در درون جنبش کارگرى وجود ملموس و عينى داشته است و يک انقلاب کارگرى عظيم را در ٧٠ سال قبل بمثابه آگاهترين بخش خود طبقه کارگر رهبرى کرده و به پيروزى رسانده است، نمىبينند. آنها به اين عبارت، که تمام مدت خارج از متن تاريخى و واقعىاش نقل ميشود، ميچسبند که: "سوسياليسم بايد از خارج به درون طبقه کارگر برود". بله! اما کمونيسم مدتهاست که کارگرى است. اين را ديگر صاحبان کارتلها و تراستها هم بخوبى فهميدهاند. رفقا! ما نمايندگان مانيفيستيم، ما نمايندگان انقلاب اکتبريم، که امروز پس از آنکه رويزيونيستها تشکيلات ما، حزب ما، و بين الملل ما را پاره پاره کردهاند، از نو پا به صحنه گذاشتهايم تا تشکيلاتمان را بسازيم. ما کارگرى بودهايم. ميليونها و دهها ميليون کارگر انقلابى در صفوف ما بودند. اينها دود نشده و به هوا نرفتهاند. تصوير لنين ما، تصويرى است که در ميليونها خانه کارگرى بر ديوارها آويخته بوده و هست. "مرگ بر سرمايهدارى"، اين شعار کمونيستها، امروز شعار کودکان کارگران است. و در همين انقلاب ايران ديديم که خصلت کمونيستى و ميراث کمونيستى مبارزه بخشى از خود طبقه کارگر جهانى چنان زنده است که هنگاميکه طبقه کارگر ايران مبارزه خود را ظاهرا عليه استبداد و سلطنت آغاز ميکند، همراه آن سرمايهدارى را نيز بى اعتبار ميکند، به نحوى که تا ماهها پس از قيام سرمايهدار فربه براى آنکه سالم از خيابان عبور کند و به خانه برسد بايد شعار مرگ بر سرمايهدارى بدهد. و اين تازه انقلابى بود که در شعارهاى علنى و در کلام مدعيان رهبرىاش ابدا داعيه ضربه اساسى زدن به بورژوازى و مالکيت خصوصى نداشت. لنين اين واقعيت را خاطرنشان کرده است که چگونه با انقلاب اکتبر جنبش شورائى، يعنى جنبشى براى زندگى بر طبق الگوى يک انقلاب کمونيستى، به خواست و آرمان صدها ميليون کارگر و زحمتکش در اقصى نقاط جهان بدل شد. اين معنائى جز اين ندارد که آرمانهاى کمونيستى، به همان صورتى که آرمانهاى سنديکاليستى در ذهن طبقه جاگير شدهاند، در درون طبقه کارگر نفوذ و رسوب کردهاند. آرى پوپوليستها تکامل و رشد جنبش طبقه کارگر را در طى دهها سال نميبينند، اينها تکامل سنتها و گرايشهاى "خودبخودى" کارگران را نميبينند. اينها کمونيسم را، اينک پس از انقلاب کبير و تودهاى کمونيستى، به مثابه يک تجربه واقعى در حيات کارگر به مثابه يک گرايش واقعى در درون جنبش طبقه کارگر و لذا بعنوان يک گرايش کارگرى در نظر نميگيرند. اينها عملا منتظر آنند تا بار ديگر تاريخ جنبش جهانى طبقه کارگر در ايران از نو تکرار شود و مارکس و لنينى بيايند و از "بيرون" تئورى انقلاب پرولترى در ايران را بدهند و در طبقه کار تثبيت کنند، تا اينها جرأت کنند کمونيسم را جريانى در جنبش طبقه کارگر، يعنى جريانى کارگرى، بنامند. نه، اين شيوه برخورد ما نميتواند باشد. آخرين رفقاى ما در روسيه شکست خوردند و ميراث پيروزيهاى تاريخسازشان را براى ما گذاشتند. ما در ايران از ابتدا کارگرى بوديم، حتى اگر يک کارگر را هم نميشناختيم. زيرا کارگران بسيار ما کمونيستها را - اگر ميپذيرفتند که کمونيستيم - به عنوان پيشقراولان انقلاب خويش، بعنوان وارثين لنين و اکتبر عزيزشان ميشناختند. کمونيسم از نظر عينى جريانى متعلق به طبقه کارگر است و اين تعلق طبقاتى خود را نيز با سازماندهى انقلاب کبير پرولترى، با سازماندهى سالها جنگ تودهاى مسلحانه کارگران عليه نيروهاى امپرياليست در ادامه جنگ اول جهانى، و با خونهاى بسيارى که کارگران نثار کمونيسم و آرمان سوسياليسم نمودهاند، اثبات کرده است. پس اين وظيفه را به خرده بورژوازى بسپاريم که ما را بيرون طبقه کارگر و بيرون جنبش کارگرى بخواند، و از ما خواهان "تلفيق" با جنبش خودبخودى طبقه کارگر شود. زيرا اين دقيقا جايگاهى است که خرده بورژوازى ميخواهد به ما بدهد. ما فراموش ميکرديم که آن سازمانهاى خرده بورژوائى که براى جمله "مارکسيسم بيرون طبقه کار است" و نظاير آن هورا ميکشيدند، خود به راستى از لحاظ طبقاتى بيرون طبقه کارگر بودند. سازمانهاى پوپوليستى خط ٣، از ابتدا به هيچ وجه مارکسيسم را به عنوان جريانى در جنبش طبقه کارگر نشناختند. بسيارى از پايهگذاران و رهبران و متفکران اين سازمانها، اساسا مارکسيسم را به عنوان آنتى تز مذهب امثال مجاهدين آموختند و گمان کردند که بمحض آنکه ديگر دست از اسلام بکشند، کمونيست هستند. آنها ماترياليسم، آنهم از نوع مکانيکى آنرا با کمونيسم اشتباه گرفتند. آنها هرگز به اين انديشه نکردند که مارکسيسم يک جريان ريشهدار در جنبش طبقه کارگر جهانى است، که سنتها و روشهاى عملى خاص خود را داشته است، احزاب خود را بوجود آورده است، مداوما در درون طبقه کارگر پايگاههاى کمونيستى بوجود آورده است، در طول دهها سال طبقه کارگر را در مبارزات طبقاتى و انقلابى هدايت کرده است و لذا،مارکسيست شدن مستلزم آموختن اين سنت ها نيز هست. درک آنان از کمونيسم سطحى و تجريدى بود و ما نيز در عمل، يعنى در درک عملى مان از کمونيسم، به اين روايت خرده بورژوائى تمکين کرديم. اينجا منظورم ابدا نظرات برنامهاى و سياسى ما نيست، ما در پراتيک تمکين کرديم، زيرا در تشکيلات و تئورى تشکيلات، که رکن و شرط لازم هر عمل انقلابى براى کمونيست هاست، به شيوهاى غير انتقادى از ادراکات خورده بورژوائى رايج دنباله روى کرديم... همانطور که گفتم مسئله دقيقا اينجا بود که ما عملا انقلابيگرى خرده بورژوائى را به عنوان تنها شکل انقلابيگرى و انقلاب همگانى و ماوراء طبقاتى را به عنوان تنها انقلاب واقعى در نظر گرفتيم. ما انقلاب سوسياليستى خود را از سطح يک واقعيت به سطح "اهداف" سوق داديم و انقلابيگرى خود، يعنى انقلابيگرى سوسياليستى را که مدتهاست در دستور است - انقلابيگرىاى را که ناظر به سازماندهى و بسيج طبقه کارگر تحت پرچم حزب کمونيست و مبارزه براى کسب قدرت و استقرار ديکتاتورى پرولتارياست - امرى واقعى و در دستور نديديم. براى ما، انقلاب ما، يعنى انقلاب سوسياليستى، يک انقلاب واقعى و در دستور نبود که مدتهاست عمل انقلابى براى تحقق آن جريان دارد، مدتهاست براى آن گردآورى قوا ميشود، سازماندهى مى شود و مى تواند به اعتبار همين فعاليت و عمل انقلابى کمونيستها، اوج گيرد و به قيام و به کسب قدرت توسط طبقه کارگر منجر شود. اعتقاد به در دستور بودن انقلاب سوسياليستى در انتهاى قرن بيستم ابدا ولونتاريستى نيست. امروز سرمايهدارى در اوج بحران و انحطاط است. امروز انقلاب سوسياليستى بر متن هر بحران اقتصادى جامعه سرمايهدارى ميتواند شکل بگيرد و اگر حزب کمونيست باندازه کافى تودهها و پيشروان طبقه کارگر را در صفوف خود متشکل کرده باشد، هر بحران اقتصادى ناقوس مرگ جامعه بورژوائى را به صدا در ميآورد! ما همه اينها را ميدانستيم، در نشريات خود به وضوح بيان کرده بوديم و خود سهم زيادى در بيدار کردن و زنده کردن وجدان سوسياليستى جنبش کمونيستى ايران داشتيم. از اين رو در طول بحث همه جا بر اين تاکيد کردم که ما در عمل تشکيلاتى خود از اين درک نظرى خود دور افتاديم. ما جايگاه انقلاب دموکراتيک جارى را در جهت رسيدن طبقه کارگر به اهداف طبقاتى و سوسياليستى خود، که بسيار از محدوده اين انقلاب فراتر ميرود، به روشنى توضيح داده بوديم. ما مبارزه براى پيروزى دموکراسى انقلابى و انقلاب دموکراتيک را به درستى مبارزهاى ميدانستيم که بطور کلى در قلمرو تاکتيکها قرار ميگيرد. و اين را نيز ميدانستيم که مبارزه ما بسيار از مبارزه براى اهداف تاکتيکى فراتر ميرود. از اين رو در ابتدا هنگاميکه دريافتيم در عمل انقلابيگرى همه جانبه و فراگير سوسياليستى خود را به معنى واقعى کلمه در دستور نگذاشته بودهايم، اشکال خود را به صورت "محدود ماندن در سطح تاکتيکها" و يا "عدم درک رابطه کار روتين کمونيستى با تاکتيکها" فرمولبندى کرديم. اما آيا اين فرمولبندى براى توضيح مطلب کافى است؟ به نظر من نه، اين فرمولبندى به عمق مسئله نميرسد. زيرا آنچه قاعدتا براى کمونيستها در قلمرو "تاکتيک" قرار ميگيرد براى خرده بورژوازى "هم استراتژى و هم تاکتيک" است. اين براى خرده بوروازى کل انقلابيگرىاش است. پس اين نقد که سبک کار ما نادرست بود زيرا "تاکتيک همه چيز ما شده بود" خود نقدى محدود و کوتهبينانه است. مشکل ما نه "محدود ديدن مبارزه در تاکتيکها" بلکه "دنبالهروى از خرده بورژوائى در عمل" بوده است. واقعيت اين بود که اين "تاکتيک" نبود که همه چيز ما شده بود، اين انقلابيگرى خرده بورژوائى بود که برخورد به مسائل يک انقلاب دموکراتيک - امرى که براى کمونيستها در محدوده مقوله تاکتيکها قرار دارد - همه چيزش بود، هم استراتژى و هم تاکتيکاش بود. اين دقيقا تمکين به انقلابيگرى خرده بورژوائى در عمل بود که به صورت وارونه تحت عنوان برجسته شدن مسائل تاکتيکى فرموله ميشود. آرى، هنگاميکى انقلابيگرى کمونيستى بطور زنده جريان داشته باشد و توسط تشکيلات اتخاذ شود، آنگاه انقلابيگرى طبقات ديگر در تاکتيکهاى ما تامين ميشود. در اين جاى ترديد نيست. انقلابيگرى خرده بورژوائى حداکثر گوشهاى از انقلابيگرى همه جانبه پرولترى و يک بعد محدود آن در شرايط سياسى و اجتماعى ويژه است. دموکرات خرده بورژوا دموکراسى ميخواهد، تلقىاى محدود از اين دموکراسى دارد و در مبارزه براى تحقق آن نيز ناپيگير است. ما نيز، به عنوان يک بعد از مبارزه انقلابى خويش، براى دموکراسى، آنهم به وسيعترين شکل آن ميجنگيم. به اين ترتيب تمام انقلابيگرى خرده بورژوائى گوشهاى از مبارزه تاکتيکى ماست. اما اگر خود ما هم تمام مبارزه خود را به يک گوشه معين، يعنى مسائلى در محدوده تاکتيکها، محدود و منحصر کنيم، آنگاه ديگر مرزى ميان انقلابيگرى ما و خرده بورژوازى در عمل وجود نخواهد داشت. اينجا به روشنى ميبينيم که چرا حتى فرمول "محدود کردن مبارزه به تاکتيکها" و يا "مخدوش کردن کار روتين کمونيستى با تاکتيک" حق مطلب را ادا نميکند، زيرا اين دقيقا سوسياليسم خرده بورژوائى و انقلابيگرى خرده بورژوائى است که افق و توانش را در اين حد محدود مينمايد. اين انقلابيگرى خرده بورژوائى است که با کار روتين کمونيستى بيگانه است و تمام آرمان و مبارزهاش در بهترين حالت به مبارزه براى همان اهداف تاکتيکى کمونيستها محدود ميماند. بنابراين نميتوان از ساختن تشکيلاتى براى سازماندهى انقلاب سوسياليستى طفره رفت، تشکيلاتى محدود به نيازهاى يک انقلاب دموکراتيک بوجود آورد و مدعى شد که اين "امر تاکتيکى" ماست. سازماندهى انقلاب و جنبش دموکراتيک براى چه کسى "امرى تاکتيکى" است؟ براى کسى که سازماندهى اين انقلاب جزئى از يک استراتژى عمومىتر و حلقهاى در رسيدن به هدف نهائىاش باشد. براى کسى که به يک چنين انقلابى بمثابه شرايط مساعد ويژهاى بنگرد که تحقق اهداف پايدار و اساسى او را تسهيل ميکند. براى کسى که انقلابيگرى وسيعتر و همه جانبهتر سوسياليستى بر کارش ناظر باشد و بر اين مبنا به يک انقلاب بالفعل غير سوسياليستى برخورد کند و لذا به همين اعتبار بداند که بايد در راس اين انقلاب آن را به ثمر برساند و خود انقلابىترين نيروى هدايت کننده اين انقلاب بالفعل باشد. انقلاب دموکراتيک براى سازمان و حزب کمونيست، براى سازمان و حزبى که عمل انقلابى پايدار، دائمى و تخطىناپذير خود را سازماندهى انقلاب اجتماعى پرولتاريا قرار داده است و اساسا به اين اعتبارخود را انقلابى ميداند، يک "امر تاکتيکى" است. نه براى آن نيروئى که تمام انقلابيگريش محدود و معطوف به اين انقلاب بالفعل معين است. براى اين يکى سازماندهى انقلاب دموکراتيک هم استراتژى و هم تاکتيک است. تاکتيک و استراتژى در پوپوليسم بر هم منطبق است و آنهم به ثمر رسانيدن انقلاب دموکراتيک و تشکيل جمهورى دموکراتيک خلق است. بى دليل نبود که پوپوليستها برنامه شامل اهداف سوسياليستى نداشتند، در بحث راجع به برنامه خود را ذينفع نميديدند و به آن وارد نميشدند. بله، اين امکان وجود دارد که يک سازمان و حزب کمونسيت در دورهاى دچار "محدود کردن مبارزه به مبارزه تاکتيکى" شود. و براى مثال شرکتش در يک جبهه ضد فاشيستى به تضعيف استقلال طبقاتى و کار کمونيستىاش منجر شود. اما آن نيروئى که ضرورت مبارزه همه جانبه کمونسيتى را اساسا در عمل نقص کرده است، آنکه اين مبارزه همه جانبه، در عمل و در اساس، روح و فلسفه تشکيلاتش را تشکيل نداده و نميدهد، با يک جريان و سازمان خرده بورژوائى تفاوتى ندارد. آرى، ما نيز تا حدود زيادى در عمل انقلاب سوسياليستى را بعنوان يک انقلاب زنده، واقعى و فورى در نظر نگرفتيم، و اگر عملکرد روزمره تشکيلاتى خود را مبناى قضاوت قرار دهيم، ما نيز انقلاب سوسياليستى خود را به نحوى به دورتر و ديرتر موکول کرديم. اما اين بحث من چه تفاوتى با بحث کسانى دارد که معتقدند انقلاب جارى در ايران سوسياليستى است و کار ما نيز به اين اعتبار اساسا کار سازماندهى انقلاب سوسياليستى است. اتفاقات با توضيح اين تفاوت ميتوانم جوهر بحث خود را روشن کنم و خصلت هويتى مسئله سبک کار کمونيستى را توضيح بدهم. آنان که براى آنکه سوسياليست باشند، ناچارند اين انقلاب معين در ايران را سوسياليستى بدانند، دقيقا خرده بورژواهايى هستند که انقلابيگرى و عمل انقلابىشان را از تاکتيکها و مسائل تاکتيکى نتيجه ميگيرند. آنها براى آنکه سوسياليست باشند، ناگزيرند انقلاب سوسياليستى را بمثابه يک تاکتيک مطرح و درک کنند، زيرا آنان نيز بر مبناى متدولوژى مشترکشان با پوپوليستهاى متعارف انقلابيگرى خود را از خصوصيات عينى اوضاع روز و از مسائل تاکتيکى اخذ ميکنند آنها ميگويند اين "خود انقلاب موجود است که سوسياليستى است" و لذا ضرورت سازماندهى سوسياليستى را از اين حکم نتيجه ميگيرند. اختلاف اينها با پوپوليستهاى متعارف، دقيقا اختلافى بر سر "مرحله انقلاب" است و نه بر سر هويت کمونيستى؛ و اگر کسى بتواند به اينها ثابت کند که "مرحله انقلاب" هنوز سوسياليستى نيست، آنها نيز مانند همه پوپوليستها عمل انقلابى را به عمل دموکراتيک- انقلابى منحصر ميکنند. کما اينکه بسيارى از آنان پيش از آنکه به نظرات تاکتيکى جديد خود برسند چنين ميکردند. آنها قادر نيستند ضرورت کار سوسياليستى دائمى کمونيستى را، حتى هنگاميکه انقلاب جارى و بالفعلى که در آن شرکت ميکنند خصلت دموکراتيک داشته باشد، درک کنند و لذا براى آنکه ادعاى سوسياليست بودن کنند، ناگزيرند بر واقعيات و ويژگيهاى اوضاع خارج ذهن چشم ببندند. در مقابل ما ميگوئيم انقلاب سوسياليستى را سازمان دادن براى ما يک امر هويتى، دائمى، مستقل از شرايط زمان و مکان و لذا همواره فورى است. ما ميگوئيم، ما هميشه سوسياليست بودهايم و هستيم، ما هميشه و مستقل از "مرحله انقلاب" به سازماندهى انقلاب اجتماعى پرولتاريا مشغوليم، ما هميشه و در همه حال طبقه کارگر را به انجام انقلاب اجتماعى و کسب قدرت سياسى فراميخوانيم. ما هميشه سوسياليستيم و انقلاب سوسياليستى را در دستور طبقه کارگر قرار ميدهيم. اما رابطه اين مبارزه انقلابى دائمى را با ويژگيهاى جهان عينى درک ميکنيم. خصوصيات سياسى و اقتصادى ويژه جامعه در دورههاى معين، درجه معينى از تناسب قوا و وضعيت مشخص طبقه کارگر از نظر عينى و ذهنى در هر دوره و مقطع، ما را به اتخاذ تاکتيک براى نزديک شدن واقعى به قدرت سياسى و پيشبرد انقلاب اجتماعى ناگزير ميکند. اما "هوادار تاکتيکى انقلاب سوسياليستى"، کارى به تغيير جهان واقعى ندارد. کارى به کسب واقعى قدرت توسط پرولتاريا ندارد. او تنها هنگامى سوسياليست است که بمثابه يک تاکتيک بتواند فرياد بزند که "بايد فورا قدرت سياسى را قبضه کرد" و بديهى است که هنگاميکه از نظر عينى نميتوان فورا قدرت را قبضه کرد، براى اين جماعت کارى باقى نميماند. ليبراليسم و پاسيفيسم عاقبت اين وجه از دموکراسى خرده بورژوائى است که ميخواهد خود را سوسياليست قلمداد کند. او به جنگ واقعى بر سر قدرت کارى ندارد، به حل مسائل مشخصى که سد راه انقلاب اجتماعى در هر دوره معين است کارى ندارد، او به متحدين مقطعى حزب کارگران کارى ندارد، او "سوسياليست مقطع انقلاب سوسياليستى است" و لذا تا رسيدن عملى و واقعى آن "مقطع" يا بايد به خانه برود و از عدم آگاهى سوسياليستى پرولتاريا بنالد و بار ديگر در لابلاى متون و اسناد سوسياليستى ذهن آسان طلب خود را ارضاء کند و يا به صحنه سياست پاى بگذارد و رجز خوانى درباره سوسياليست بودن خود را با پراتيک ليبرالى و رفرميستى براى بهبود اوضاع به منظور "تدارک انقلاب سوسياليستى" تکميل کند. از اين روست که انقلابيگرى ورشکسته خرده بورژوائى که تا ديروز به بهانه دموکراتيک بودن "مرحله انقلاب" از تبليغ و ترويج و سازماندهى سوسياليستى در ميان طبقه کارگر ميهراسيد و مدام در مقابل "چپ روى" و "تروتسکيسم" و نظير آن هشدار ميداد، امروز پاسيفيسم، بى تاکتيکى و عجز سياسى خود را در زير پوشش "مرحله انقلاب سوسياليستى است" پنهان کرده است و به کار تئوريک در زمينه تئورى شناخت و بازيابى ريشههاى مارکسيسم در هگل و پيشينيان او روى آورده است، و همچنان تبليغ و ترويج و سازماندهى سوسياليستى (و اين بار حتى دموکراتيک) در ميان طبقه کارگر را به ما وانهاده است. پس بحث ما يک بحث هويتى است که بايد نتايج خود را در سبک کار دائمى ما آشکار کند. وقتى ما از ضرورت اتخاذ انقلابيگرى سوسياليستى سخن ميگوئيم، بحثى تاکتيکى در باره "مرحله انقلاب" را مد نظر نداريم، بلکه دقيقا بر عکس در سطحى عميقتر در باره ضرورت دائمى سازماندهى انقلاب اجتماعى پرولتاريا براى کمونيستها مستقل از خصوصيات عينى اين يا آن انقلاب معين در اين يا آن کشور، مستقل از "مرحله انقلاب ايران"، سخن ميگوئيم. ما ميگوئيم ما دائما سوسياليست هستيم؛ دائما به امر کمونيست کردن کارگران و سازماندهى حوزهها و کميتههاى کمونيستى کارگران مشغوليم؛ دائما ضرورت کسب قدرت سياسى را به کارگران ميآموزيم. فعاليت ما هدف خود را کمونيست کردن کارگران و تشکيل صف کارگران پيشرو و کمونيستى قرار داده است که اين را عميقا درک کردهاند که حتى يک روز ادامه سرمايهدارى بمعناى يک روز ادامه بقاى کليه مشقات بشر است و خواهان آنند که فورا و بدون تاخير به حيات سرمايه دارى خاتمه داده شود. و درست اينجاست که اين صف کمونيستى، اين حزب کمونيست به مقوله "تاکتيک" ميرسد، اينجاست که ما در مييابيم نابودى فورى سرمايهدارى در اين يا آن مقطع معين الزاما ممکن نيست و نياز به اشکال ويژه مبارزه و شرکت در جبهههاى متنوع و تاکتيکى نبرد دارد. ما از ابتداى کار خود همين بينش را مبنى قرار داديم. ما نيامديم مراحل تکامل اقتصادى و سياسى جامعه را بشماريم و مانند دهها گروه اپورتونيست و رويزيونيست فعال در جنبش چپ ايران، به بهانه "مرحله انقلاب" دموکراسى نوين و رشد نيروهاى مولده را هدف طبقه کارگر جا بزنيم و بر آگاهى طبقاتى همه جانبه او خاک بپاشيم. ما در همان اولين جزوه خود، "انقلاب ايران و نقش پرولتاريا، خطوط عمده" اعلام کرديم که ما سوسياليستيم و براى سوسياليسم ميجنگيم و سپس به عنوان يک تحليل تاکتيکى نشان داديم که چرا انقلاب سوسياليستى فورى و بلاواسطه در آن مقطع مشخص ممکن نبود. بحث امروز ما بر سر سبک کار کمونيستى دقيقا بايد بر اين نکته متمرکز شود که چرا اين بينش اصولى درباره هويت کمونيستى از يک سو و مسائل تاکتيکى از سوى ديگر، در عمل تشکيلاتى ما به درست منعکس نشده و تفاوت عملى ما با پوپوليستها باندازه تفاوت نظرى ما با آنها واضح و برجسته نبود. ما کمونيستيم و بايد در همه حال طبقه کارگر را براى کسب قدرت سياسى آماده کنيم. اما مسئله تاکتيکها بر سر اينست که چگونه در دل شرايط ويژه، شرايطى که در آن کسب فورى قدرت توسط طبقه کارگر ممکن نيست، پرولتارياى آگاه به منافع طبقاتى بايد به قدرت نزديک شود. پس عمل انقلابى دائمى ما، همان کار انقلابى کمونيستى دائمى ما و انقلابيگرى سوسياليستى ماست و اين عبارت است از سازمان دادن تنها عمل نهايتا انقلابى طبقه کارگر، يعنى اقدام به انقلاب اجتماعى، آگاه گردن و متحد کردن طبقه کارگر و متشکل کردن بهترين و مبارزترين کارگران در صفوف حزب کمونيست. تئورى تشکيلات ما نيز نميتواند جز تئورى ساختن و تحکيم تشکيلاتى باشد که اين عمل انقلابى را سازمان ميدهد و هدايت ميکند. تشکيلاتى که دائما، بدون وقفه، هميشه - و لذا در همه حال فورا - سازماندهى کمونيستى کارگران را در دستور قرار ميدهد، طبقه کارگر را به منافع نهائى خود آگاه ميکند، در درون طبقه پايگاههاى کمونيستى بوجود ميآورد و در عين حال وظايف ويژه خود را در هر دوره ميشناسد و اين توده متشکل شده طبقه و پيشروان او را در جهت انجام آن وظايف ويژه بسيج ميکند. تاکتيک کمونيستى تنها براى سازمانى که اين انقلابيگرى را فلسفه وجودى خود قرار داده است، معنى پيدا ميکند. تنها تاکتيکهاى آن سازمانى که اين چنين طبقه کارگر را بر مبناى منافع مستقل و بنيادىاش متشکل ميکند، ميتواند تاکتيکهاى طبقاتى باشد و نه "تاکتيک سازمانى" نظير آنچه ما در تجربه سازمانهاى پوپوليست در چند سال اخير ديدهايم. کمونيستها بنا به تعريف نميتوانند جدا از انقلابات و حرکتهاى زنده و بالفعل قرار گيرند، زيرا آنان به کسب قدرت توسط پرولتارياى آگاه ميانديشند و ميدانند که قدرت را در جهان واقعى تنها ميتوان از طريق رشد و تکامل جنبشهاى بالفعل و واقعى بدست آورد. اما براى دخالت در اين سير واقعى، سازمان و حزب کمونيستى بايد بدوا (و دائما) بکوشد تا نيروى اتخاذ کننده تاکتيک، يعنى نيروى طبقه کارگر را، بر مبناى منافع بنيادى و طبقاتى، يعنى بر مبناى منافع غير تاکتيکى، متشکل کند. "تاکتيک" مقوله و مسئلهاى نيست که رابطه حزب و طبقه از مجراى آن تعريف شود. بر عکس اين پياده شدن تاکتيکهاى واقعا کمونيستى و پرولترى است که منوط به مبارزه براى سازمان دادن طبقه حول منافع بنيادى اوست. يکى از رفقا در دفاع از اين نکته گفته بسيار مهمى از لنين نقل کرد، با اين مفهوم که مکانيسم ديکتاتورى پرولتاريا، يعنى دوام حکومت کارگران، مديون وجود آن صدها و هزارها هسته کمونيستى کارگرى است که در طول سالها در دل طبقه کارگر جاى گرفته بودند و توانستند به موقع طبقه را به حرکت درآورند و او را در تسخير و حفظ قدرت هدايت کنند، بعبارت ديگر ديکتاتورى پرولتاريا از سالها قبل و در دورههاى مختلف بطور دائمى توسط بلشويکها از طريق کار کمونيستى در ميان کارگران سازمان مىيافته است. اما ما چه کردهايم؟ به درجهاى که از اين امر غفلت کردهايم، به همان درجه ابتدائىترين اصل تئورى تشکيلات، يعنى قرار دادن سازماندهى انقلاب اجتماعى در دستور دائمى تشکيلات را متحقق نکردهايم. يعنى به همان درجه بر تئورى لنينى تشکيلات متکى نبودهايم و در حالى که در سطح نظرى و حتى در عرصه تبليغ و ترويج براى سوسياليسم مبارزه کردهايم، در عمل تشکيلاتى به عمل انقلابى- دموکراتيک محدود مانده ايم، و اين معنائى جز تمکين به انقلابيگرى خرده بورژوائى در عمل ندارد. اگر کسى سوسياليسم را بمعناى عملى کلمه متشکل کردن کارگران کمونيست نبيند، طبعا صف کارگران کمونيست را سازمان نميدهد. اينجا جا دارد به استنتاج يکجانبه يکى از رفقا از همان فرمولبندى محدود "تشکيلاتچيگرى" اشاره بکنم. رفيق از اين فرمولبندى به اين نتيجه رسيد که "ما کارگران را سوسياليست ميکنيم، حال آنکه پوپوليستها آنها را به تشکيلات خود فرا ميخواندند". من ميگويم اگر تشکيلات ما کمونيستى باشد وظيفه دارد که حتما کارگران را به تشکيلات خود و فقط تشکيلات خود فرا بخواند. کارگران کمونيست بايد متشکل باشند و در صفوف ما متشکل باشند. چرا متفرق باشند و يا به تشکلهاى ديگر، به خرده بورژوازى بپيوندند؟ آخر مگر کمونيستى غير از حزب کمونيست هست و رهائى طبقه کارگر جز از طريق متشکل شدن او در سازمان و حزب کمونيستش راه ديگرى دارد؟ امروز وظيفه مبرم ما نه فقط سوسياليست کردن کارگران، بلکه سازمان دادن آنها در صفوف حزبى خودمان است. اين کار مبرم، دائمى و روزمره ماست. خوب، اين کار چرا بايد کار آرام سياسى لقب بگيرد؟ (و تازه از اين بگذريم که عبارت کار آرام سياسى در دورههاى قبل به کار سياسى صرفا "ضد رژيمى" اطلاق ميشد). کار ما آرام نيست. سازماندهى دائمى انقلاب اجتماعى پرولتاريا کار "آرام" نيست. کار کمونيستى رزمنده است. سوسياليسم از روز انتشار مانيفست کمونيست رزمنده بوده است. متشکل کردن کارگران در حزب کمونيست، وسعت بخشيدن به مفهوم حزب، آگاه کردن کارگران پيشرو و تودههاى وسيع کارگر به منافع مستقل طبقه خويش، مستقل از هر شرايط ويژه، متحد کردن صفوف طبقه کارگر هر جا بورژوازى آگاهانه و عامدانه در صفوف طبقه کارگر تفرقه افکنى ميکند و هر جا که واقعيات اقتصادى، سياسى و فرهنگى جامعه بورژوائى اين شکافها را موجب ميشود، مبارزه خستگى ناپذير در اين راه و تلاش در جهت نزديک کردن طبقه کارگر به قدرت سياسى در دل هر شرايط ويژه و عمق بخشيدن و هدايت هر جنبش انقلابى که راه سوسياليسم را هموار ميکند، آرى اين کار انقلابى کمونيست به اعتبار خود است. چه انقلابى در کار باشد، چه نباشد، چه دوره افول باشد و چه دوره اعتلا، انقلابيگرى ما به وضعيت سياسى گره نخورده است. انقلابيگرى ما قائم به ذات است و به اعتبار اهداف کمونيستى ما و به اعتبار رابطه تنگاتنگ اين اهداف ما مبارزه دائمى و وقفه ناپذير يک طبقه معين در جامعه بورژوائى، يعنى پرولتاريا، معنى ميشود. اين آن سوسياليسم رزمندهاى است که ما ميشناسيم. بنابراين مسئله گرهى بحث را يکبار ديگر تکرار ميکنم. ما در حالى که در آگاهگرى، سوسياليسم را مد نظر داشتيم، در سازماندهى عمل انقلابى، يعنى در امر سازماندهى بطور کلى، عملا به انقلابيگرى خرده بورژوائى تمکين کرديم و لذا سازمانى متناسب و متناظر با يک انقلاب دموکراتيک همگانى ساختيم. واقعيت اين است که ما در بند ٨ برنامه اوليه خود و اينک در برنامه حزب کمونيست رئوس تئورى لنينى تشکيلات را بيان کردهايم. اين تئورى فلسفه وجودى و هدف تشکيلات کمونيستى، خصوصيات و محتواى فعاليت آن و همينطور اصول ناظر بر روشهاى عملى آن را بيان کرده است. انقلاب اجتماعىاى که ما را به صحنه مبارزه فراخوانده است. تشکيلات و روشهاى متناسب با خود را هم به روشنى تعريف کرده است. حزب کمونيست ميخواهد کارگران را به منافع مستقل طبقاتىشان آگاه کند، آنها را در صف مستقل خود متشکل کند، طبقه کارگر را براى کسب قدرت سياسى به حرکت درآورد، و اين را درک ميکند که در هر شرايط مشخص سياسى و در هر مقطع معين چگونه بايد به قدرت نزديک شود، حزب کمونيست مداوما ميکوشد تلاشهاى ضد انقلاب را، اعم از ضد انقلاب متشکل در دولت و در اپوزيسيون خنثى کند و در دل هر شرايط ويژه طبقه را در پرتو مبارزه در جبهههاى مختلف به هدف نهائيش واقفتر گرداند. خوب، يک چنين حزبى، روشهاى عملى روزمرهاش چيست؟ اگر نقطه عزيمت فوق را مبناى تعريف موجوديت تشکيلاتى خود قرار دهيم، پاسخ به اين سؤال يعنى تعيين اين روشهاى عملى بسيار ساده ميشود. اما اگر انقلابيگرى خود را مانند خرده بورژوا- سوسياليستها در مبارزه "ضد رژيمى" و يا حتى در مبارزه دموکراتيک خلاصه کنيم، بديهى است که همه عوارضى که يک به يک برشمرديم بر ما عارض ميشود. آنگاه کار کمونيستى غامض و پيچيده درک ميشود، آنگاه حرکات آنارکوسنديکاليستى فعاليت کارگرى ما را در بر ميگيرد، آنگاه تشکل سوسياليستى طبقه کارگر فراموشمان ميشود. آنگاه کار کمونيستى و انقلابى را با فعاليت و انعطافپذيرى تاکتيکى در تعارض مييابيم، آنگاه خطر تشکيلاتچيگرى ما را تهديد ميکند. بله همه اينها ممکن است زيرا تنزل ما از اهداف طبقاتى که پيشاروى خود گذاشتهايم و کوتهنظرى سياسى به ما اجازه ميدهد که عليرغم همه اين عوارض باقى بمانيم و براى خود شاخصهاى موفقيت پيدا کنيم. اما پيشرفت انقلاب اجتماعى شاخصهاى خود را دارد و هيچ آنارکوسنديکاليست و تشکيلاتچيگرى نميتواند بر مبناى اين شاخصها خود را موفق بداند. رژيم شاه و خمينى را نه تنها آنارکو- سنديکاليستها، نه تنها پوپوليستها، نه تنها سکتاريستها، بلکه حتى کودتاچىها هم ممکن است بتوانند سرنگون کنند. اما انقلاب اجتماعى پرولتاريا ما را به اتخاذ روشهاى کمونيستى موظف ميکند. با روشهاى خرده بورژوائى نميتوان به اهداف کمونيستى دست يافت. کسى ميتواند مدعى مبارزه و انقلاب بىوقفه شود که سازمان خود را به اعتبار مبارزه "ضد رژيمى" و حتى انقلاب دموکراتيک تشکيل ندهد و تمام هستى خود را به يک چنين مبارزهاى منحصر نکند. کسى که از هماکنون روشهاى کمونيستى داشته باشد و براى انقلاب سوسياليستى، براى ديکتاتورى پرولتاريا، سازماندهى، تبليغ و ترويج کند. زيرا ضامن بىوقفه بودن انقلاب موجود يک پرولتارياى سوسياليست قدرتمند است که بايد امروز متشکل شده باشد. در غير اين صورت هر انقلابى، هر قدر عظيم، دو دوستى تحويل بورژوازى ميشود. لازم است به يک نکته ديگر اشاره کنم. سازماندهى حزب لنينى يعنى عملا دست بکار مبارزه به شيوه حزبى (کمونيستى) شدن. ما مدعى هستيم که تنها روشهاى به راستى کمونيستى فعاليت، روشهائى که ناظر بر اتخاذ برنامه کمونيستى ما باشد و از اين برنامه منتج شده باشد، ميتواند حزب کمونيست را ببار آورد و ترسيم کند. موجوديت حزب کمونيست به امر اتخاذ روشهاى کمونيستى گره خورده است. حزب، در صورت در پيش گرفتن روشهاى غير کمونيستى از بين ميرود. زيرا اگر اتحاد مبارزان کمونيست نميتواند بدون اتخاذ شيوههاى کمونيستى اهداف کمونيستى را پياده کند، اگر نام خود را حزب کمونيست هم بگذارد همين اتفاق ميافتد. امروز توضيح و تثبيت لزوم اتخاذ روشهاى کمونيستى به اندازه مبارزه براى تثبيت برنامه حزب کمونيست در چند ماه قبل حياتى شده است، و اين وظيفه خطير کنگره ماست، که اين موازين را نه صرفا در درون ا.م.ک، بلکه در جنبش کمونيستى تثبيت کند. ما امروز با پرچمى قديمى از کنگره بيرون ميرويم، پرچم مبارزه به شيوه حزب لنينى. به اعتقاد من با کنگره ما، کمونيستها پس از دوره فترتى طولانى، بار ديگر با تئورى حزب لنينى و با عزم راسخ براى ساختن يک چنين حزبى پا به ميدان گذاشتهاند. ما ديگر نه فقط از لحاظ نظرى، بلکه در عمل نيز گريبان خود را از ميراث تحريفات بورژوائى و خرده بورژوائى کمونيسم و کار کمونيستى خلاص کردهايم. من مطمئنم اگر اکنون بحث را فراتر ببريم و شيوههاى کار کمونيستى در عرصههاى مختلف را يک به يک تعريف کنيم، آنگاه روشن خواهد شد که چگونه حتى در دل اين شرايط اختناق و سرکوب نيز زمينههاى بسيار مساعدى براى رشد و استحکام تشکيلاتى ما وجود دارد و بورژوازى آن کارائى را که در قبال سازمانهاى خرده بورژوا- سوسياليست داشته است، در مقابل کمونيستهائى که به شيوه کمونيستها فعاليت ميکنند، نخواهد داشت.
|