روند تحولات سیاسی در جهان و خاورمیانه آذر مدرسی
این نوشته متن پیاده شده سخنرانی در سمینارکمیته مرکزی در۲۹ ژوئن ۲۰۱۴ است که تدقیق و تکمیل شده است. رفقا این سمینار اساسا طرح نکات و مسائلی در مورد روند تحولات سیاسی در جهان، وضعیت خاورمیانه و موقعیت آن و باهدف بحث و تبادل نظر در کمیته مرکزی است. بحث اساساً به روندها و مهمترین مولفه های دنیای امروز میپردازد. استنتاجات سیاسی و تاکتیکی از این بحث کار بعدی رهبری حزب است. پایه و تزهای اساسی بحثهای این سمینار بر مبنای مباحث جنبش ما و بخصوص منصور حکمت است. برای یک حزب کمونیستی داشتن تصویری روشن از روند تحولات جهانی مستقل از ضرورت و اهمیت درخود مسأله، برای داشتن تصویری روشن از اوضاع سیاسی در خود ایران، برای تحلیل درست و مارکسیستی از اوضاع ایران، و تعیین سیاست و تاکتیک حیاتی است. این تصویر برای نیفتادن به محدودنگری در تحلیل اوضاع سیاسی ایران، محدودنگریی که شما را در دایره تناقضات و کشمکشهای لایههای مختلف بورژوازی در جغرافیای ایران محصور میکند، ضروری است. هر تحلیلی در مورد ایران یا هر مملکت دیگری بدون دیدن روندهای جهانی، قطب بندی های سیاسی اقتصادی بین المللی، مسائل مبارزه طبقاتی در هر دوره و ویژگیها و یپچیدگی آن، جنبشها و جوابهای بورژوازی به این اوضاع و بدون گذاشتن آن کشور در متن این اوضاع، محدود، ناقض و از زاویه تنگ مسائل درونی و ملی خواهد بود. برای دیدن و یا تحلیل اوضاع امروز، تشخیص روندهای بینالمللی، ویژگیها و مختصات امروزی اوضاع، باید نقطه، لحظه و یا دوره ای که چرخشی در اوضاع جهانی، در تقسیم کار جهانی سرمایه، در تغییر بالانس قدرت و قطب بندی های سیاسی اقتصادی و بالطبع در سیاست و ایدئولوژی در دنیا رخ داده را مبنا قرار داد. پایان جنگ جهانی دوم، دنیای دو قطبی جنگ جهانی دوم نقطه چرخشی در تاریخ معاصر است. دنیای پس از جنگ جهانی دوم از نظر سیاسی، طبقاتی، اجتماعی، ایدئولوژیک و اقتصادی با دنیای قبل از آن تفاوت عظیمی دارد. تحولات سیاسی اقتصادی پس از جنگ دوم چهره دنیا در همه ابعاد آن از اروپا و آمريکا تا دور افتاده ترین مناطق عقب افتاده و تحت سلطه دنیا را، تغییر داد. از نطر اقتصادی پس از جنگ جهانی دوم انقلاب عظيمى در ظرفيتهاى توليدى سرمایه داری به وقوع میپیوندد و ما شاهد رشد غول آسای سرمایه داری هستیم. انقلاب الکترونیک با خود رشد عظیم تولید، سرمایه و انباشت سرمایه را به همراه می آورد. بخش اعظم کشورهای تحت سلطه به جرگه کشورهای سرمایه داری ملحق میشوند، مناسبات تولیدی سرمایه داری در این کشورها گسترش پیدا میکند و حاکم میشود، بورژوازی در این کشورها عروج میکند و وسیع میشود، بخش عظیمی از نیروی کار کشورهای تحت سلطه (دهقانان) به صف میلیونی پرولتاریای جهانی می پیوندند و چهره سیاسی- اقتصادی این کشورها بطور عجیبی تغییر میکند. در ابعاد جهانی این رشد سرمایه و بزرگ شدن طبقه بورژوا که همراه با خود وسیع شدن پرولتاریا را ممکن میکند به معنی کلیدیتر شدن نقش طبقه کارگر در تولید و افزایش وزنه اجتماعی آن در ابعاد جهانی است. پس از جنگ دوم بورژوازی ناراضی کشورهای تحت سلطه که پیش تر در" جنبشهای آزادیبخش"، "ضد استعماری" و "استقلال طلبانه" نقش و سهم مهمی داشتند و اساساً رهبری این جنبشها را به عهده داشتند، به قدرت رسیدند، صفبندی بورژوازی و پرولتاریا در مقابل هم، جدال کارو سرمايه نه فقط در کشورهای متروپل که در کل دنیا به نيروى پيشبرنده تحولات اجتماعى تبدل شد و مهر خود را به کشمکشهای سياسى- اجتماعی زد. رشد سرمايه دارى در ابعاد جهانی آن از زاویه طبقه کارگر و آرمان سوسياليسم کارگرى نشان از مساعدتر شدن زمينه هاى عينى انقلاب سوسیالیستی دارد. اینکه طبقه کارگر تا چه حد از نظر سیاسی و ذهنی آماده انقلاب سوسیالیستی بوده یا نبوده فاکتور دیگری است که تغییری در این واقعیت نمیدهد. این شاید مهمترین مولفه ایندوره از زاویه طبقه کارگر و انقلاب سوسیالیستی است. در عین حال پس از جنگ جهانی دوم جهان دوقطبی، شرق و غرب با تمام مختصات اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، ایدئولوژیک و فرهنگی، با بلوکهای جدید سیاسی اقتصادی با پرچمهای سیاسی-ایدئولوژیک خود شکل میگیرند و تقسیم قدرت در سطح جهانی تغییر میکند. تقسیم کار جهانی سرمایه، منطقه نفوذ این قطبها و …. تغییر میکند، بلوکهای نظامی جدیدی شکل میگیرند. سیاست، ایدئولوژی، فرهنگ، هنر، ارزشهای انسانی در دنیا رنگ این دو بلوک را به خود میگیرند. در این دنیای دوقطبی بلوک شرق به رهبری روسیه بعنوان نماینده سیاسی و اقتصادی سوسیالیسم شکل میگیرد، قطبی با مختصات سیاسی اقتصادی- فرهنگی و ایدئولوژیک معینی (سوسیالیسم روسی) که پیمانهای سیاسی- اقتصادی و نظامی خود. بلوک غرب هم با هژمونی امریکا با مختصات خود در همه ابعاد اقتصادی-سیاسی-اجتماعی-فرهنگی و ایدئولوژیکی موجود شکل میگیرد. تا جائیکه به مدل اقتصادی مطلوب برای رشد سریع سرمایه برمیگردد، اقتصاد دولتی جواب مشترک این دو قطب برای دوره ای طولانی است. پس از جنگ جهانی دوم مدل اقتصادی سرمایه داری دولتی (کنترل دولتی بر بازار و مهار کردن آن، رشد اقتصادی با اتکا به برنامهریزی دولتی و با رهبری و تحت هدایت دولت) که روسیه را بعد از جنگ اول به یکی از قدرتهای اقتصادی دنیا تبدیل کرده بود، بعنوان مدلی موفق برای بازسازی اقتصادی کشورهای صنعتی و تنها راه رشد سریع سرمایه در جهان غرب به رسمیت شناخته شد و توسط بورژوازی غرب بکار گرفته شد. رشد وسیع سوسیال دمکراسی و بطور کلی کمونیسم بورژوایی درکشورهای غربی، اساسا محصول این برتری الگوی رشد در پایه و در مدل اقتصادی بود. در کشورهای تحت سلطه هم سرمایه داری دولتی تنها مدلی بود که میتوانست دورنمای اقتصادی بورژوازی این کشورها برای توسعه سرمایه داری و رشد اقتصادی سریع را متحقق کند. سرمايه دارى دولتی مدل مناسبب برای رشد سرمایه داری در کشورهای سرمايه دارى عقب مانده بود. برای جوامعی با نیروی کار وسیع و جوان و بورژوازی از نظر اقتصادی ضعیف، سرمایه داری دولتی امکانی بود برای ايجاد زيرساخت اقتصادى و رشد سریع سرمایه. سرمایه داری دولتی، مدل روسیه، نقطه اشتراک لایه ها و بخشهای مختلف بورژوازی در این کشورها بود. از نظر سیاسی این آرمان اقتصادی بورژوازی و ناسیونالیسم آن در شکل دادن به دولتهای مستقل و ملی رنگ خود را به رادیکالیسم، انقلابیگری و سوسیالیسم در این کشورها میزد. روسیه و سوسالیسم نوع روسی چه در عرصه اقتصاد و چه درسیاست، ایدئولوژی و فرهنگ مقبولیت و اتوریته زیادی پیدا میکند. جنبشهای اجتماعی در اقصی نقاط دنیا رنگ این دو بلوک را برخود دارند. جنبشهای اعتراضی رادیکال، چپ و سوسیالیستی چه درکشورهای متروپل و چه در کشورهای تحت سلطه خود را اساسا با بلوک شرق تداعی میکردند. تاجایی که به کشورهای تحت سلطه برمیگردد "جنبشهاى آزاديبخش" در این کشورها عموما تحت نفوذ سیاسی ایدئولوژیک بلوک شرق بودند. سوسياليسم و مارکسيسم نفوذ اجتماعی جدی داشتند و پوشش ايدئولوژيک مبارزه استقلال طلبانه و "ضد امپرياليستى" در این کشورها بودند. ارزشهای انسانی، اجتماعی، فرهنگی، عدالتخواهی اجتماعی، فردیت، حقوق فردی و اجتماعی، مسئولیت دولت در قبال جامعه و …. همگی به شدت تحت تأثیر وجود این دو قطب بود. وجود بلوک شرق بعنوان سمبل عدالت اجتماعی و سوسیالیسم، با تمام دوری آن از سوسیالیسم در همه ابعاد سیاسی و اقتصادی آن، فشاری بر بورژوازی جهانی در افسار گسیختگی اقتصادی-سیاسی-اجتماعی و فرهنگی بود. در عین حال در این جهان دوقطبی شرق و غرب با مدلهای اقتصادی- سیاسی- اجتماعی- ایدئولوژیکی و فرهنگی متفاوت، هویت هر قطب در تقابل با قطب دیگر معنی پیدا میکرد. بدون سیستم تک حزبی در بلوک شرق دمکراسی غربی بیمعنی میشد، بدون سرمایه داری دولتی بازار آزاد بعنوان مدل اقتصادی بهتر و رقیب معنی نداشت. در دنیای واقعی ادامه حیات هر قطبی به وجود دیگری گره خورده بود. پایان جهان دوقطبی: سالهای ۱۹۹۰ نقطه چرخش بعدی در تاریخ دنیای معاصر است. دوره فروپاشی بلوک شرق و شکست مدل اقتصادی سرمایه داری دولتی در مقابل اقتصاد بازار آزاد. با فروپاشی بلوک شرق یکبار دیگر چهره دنیا در همه ابعاد آن تغییر میکند. با بروز بن بستهای سرمایه داری دولتی در روسیه، ما شاهد تغييرات جدی در موقعیت بین المللی روسیه بودیم. سرمايه دارى دولتى و دخالت دولت در اقتصاد، نه فقط در کشورهای اروپاى شرقى، بلکه در غرب هم مورد سؤال قرار گرفتند. رشد تکنولوژی و تأثیر آن در گسترش تولید و انباشت سریع سرمایه در غرب عملاً ناتوانی سرمایه داری دولتی که اساساً متکی به نیروی کار بود را در مقابل اقتصاد غرب که اساسا متکی به تکنولوژی پیشرفته بود، نشان داد. قدرت رقابت اقتصادی روسیه با کشورهایی مانند آمریکا به شدت کاهش پیدا کرد. برای سرمایه داری با مختصات امروزش، دخالت دولت و کنترل دولت بر بازار برای سرمایه به عاملی دست و پاگیر در جريان انباشت سرمایه تبدیل شد. در کشورهای تحت سلطه هم که رشد اقتصادی اساساً متکی به مدل سرمایه داری دولتی بود به بنبست رسید و جای خود را به پروسه تلاش برای بقا اقتصادی داد. شکست مدل اقتصادی سرمایه داری دولتی بعنوان راهی برای رشد سرمایه، هسته و عامل اصلی شکست بلوک شرق در مقابل بلوک غرب بود. شکستی که پیامدهای سیاسی ایدئولوژیک و اجتماعی عظیمی بر زندگی بشریت عصر حاضر گذاشت. تعرض بازار آزاد بعنوان مدل اقتصادی به تعرضی همه جانبه به سوسیالیسم و کمونیسم، به عدالتخواهی اجتماعی و هر چه رنگ انسانیت داشت تبدیل شد. دوره انحطاط سیاسی، ایدئولوژیک و افسار گسیختگی سرمایه در همه ابعاد آن شروع شد. فروپاشی دیوار برلین و شکست بلوک شرق یکبار دیگر مسأله تقسیم کار جهانی سرمایه و تقسیم مجدد قدرت و کشمکشهای جدید در ابعاد بسیار وسیعتر و در اشکال جدیدتر را، دوباره روی میز بورژوازی جهانی گذاشت. دنیای امروز رنگ این تغییرات را برخود دارد و با گذشت بیش از بیست سال از این مسئله، پروسه تعیین تکلیف این کشمکشها و تقسیم مجدد قدرت هنوز به پایان نرسیده است. همان دوره ما گفتیم که هویت این دو قطب اساساً در تقابل با هم معنی پیدا میکرد. گفتیم که شکست بلوک شرق تأثیرات عمیقی را نه فقط در بلوک شکستخوردهً شرق که در جبهه پیروزمندان و بلوک غرب خواهد گذاشت. گفتیم این بلوک برنده، در قبال حال و آينده خود با تناقضات و ابهامات و تشتت روبرو میشود و ما شاهد دوره ای از کشمکشهاى اجتماعى وسيع براى تعيين تکليف اين سؤالات و مسائل در بلوک پیروز خواهیم بود. گفتیم شکست بلوک شرق، سوت آغاز کشمکش و تناقضات جدی در بلوک غرب و بورژوازی جهانی، آغاز دوره شکلگیری قدرتهای جدید اقتصادی و سیاسی، دوره تشتت سیاسی- ایدئولوژیک در جهان غرب خواهد بود. با فروپاشی بلوک شرق در همه ابعاد اقتصادی سیاسی و ایدئولوژیک آن، این فقط پرچمهای سوسیالیسم و سرمایه داری دولتی و … نیست که از صحنه بیرون میروند. تمام آلترناتیوهای مقابل این بلوک که غرب خود را با آن تداعی میکرد بیمعنی میشود. فروپاشی بلوک شرق سئوالات جدی و بنیادی را در مقابل اقتصاد سياسى و سیاست و ایدئولوژی بلوک غرب گذاشت. بازار هیاهوی پیروزی اقتصاد بازار بر سرمایه داری دولتی، پیروزی دمکراسی غربی بر سوسیالیسم بلوک شرق، برای دوره ای داغ بود. همان موقع ما گفتیم که پشت این هیاهوی پیروزی غرب، دوره تشتت، دوره عقبگرد سیاسی و ایدئولوژیک را باید دید. دوره ای که تقسیم کار مجدد جهانی با کشمکشهای جدید روی میز بورژوازی جهانی قرار خواهد گرفت. امروز که بیش از بیست سال از فروپاشی بلوک شرق میگذرد تناقضات بینادی در بلوک غرب و بنبست پرچمهای سیاسی اقتصادی که بیست سال پیش بلند شد را میبینیم. تشتت امروز، مختصات دنیای پس از فروپاشی بلوک شرق و پس از جهان دوقطبی را نشان میدهد. مدل اقتصادی بازار آزاد غرب با روبنای دمکراسی که بیست سال پیش پیروزی اش بعنوان بهترین مدل اقتصادی و بهشت موعود سرمایه در تمام دنیا اعلام شد، امروز در دل بحران اقتصادی اخیر زیر سؤال رفته و بحث عدم موفقیت و تکافوی این مدل اقتصادی و ضرورت کنترل دولتی بر تولید در جوامع غربی براه افتاده است. اینکه دولت باید بعنوان یک نهاد اقتصادی وارد حیات اقتصادی شود، مورد بحث است. اینکه اقتصاد بازار مدل دول غربی نمیتواند رشد سرمایه را تضمین کند و آنرا از بحران اقتصادی نجات دهد و از این سر ضرورت دخالت بیشتر دولت در اقتصاد روی میز اقتصادانان بورژوازی قرار گرفته است. معلوم شد که پیروزی بازار آزاد بر اقتصاد دولتی به معنی نفی نقش تعیین کننده دولت بعنوان یک نهاد اقتصادی و در عین حال کنترل کننده نیست. معلوم شد پیروزی بازار آزاد برخلاف تبلیغات کر کننده بورژوازی غرب به معنی بازگشت به دوره رقابت آزاد سرمایه نیست. روشن شد که پیروزی بازار آزاد اساساً پرچمی در مقابل سرمایه داری دولتی شبه سوسیالیستی بلوک شرق و سرمایه داری برنامهریزی شده آن بود. علاوه بر آن برای طبقه کارگر نه فقط در کشورهای تحت سلطه بلکه در کشورهای متروپل هم پوچی اقتصاد بازار آزاد یعنی رفاه همگانی و کار و سعادت بیشتر از همیشه عیان تر شده است. اگر بیست سال پیش دمکراسی پرچم پیروزی غرب در مقابل کمونیسم بلوک شرق بود و قرار بود منشاء آزادی مطلق و دخالت مردم در سرنوشت سیاسی خود و به قدرت رسیدن دولتهای آزاد و دمکراتیک به مدل غرب برای همه جوامع باشد، امروز این دمکراسی و صندوق رای، سیسی و مالکی و روحانی را تحویل میدهد. دمکراسی غربی امروز با بنبست روبرو شده اینرا متفکرین خودشان اعلام میکنند که امروز دمکراسی میتواند خطرناک باشد و حزب الله، بشار اسد، مالکی و فاشیستهای اوکراینی را به قدرت برساند. انتخابات آزاد و دمکراسی مدل غربی مدتها است منشاء به قدرت رسیدن سیاه ترین جریانات ارتجاعی شده است. این بازی مسخره دول غربی که مثلا انتخابات اوکراین را عین دمکراسی میدانید و رفراندم کریمه را قبول نمیکنند، انتخاب بشار اسد را قبول نمیکنند اما انتخاب سیسی را عین دمکراسی میدانند، را دیگر همه از مردم عادی در خیابانها تا رسانههای بورژوازی میگویند و به تمسخر میگیرند. دمکراسی بعنوان پرچم سیاسی ایدئولوژیک غرب تا زمانی معنی داشت که در مقابل بلوک شرق بعنوان یک سیستم تک حزبی و" توتالیتر" علم میشد. امروز با فروپاشی بلوک شرق، تناقضات و پوچی این ادعا که" دمکراسی یعنی نهایت آزادی" را بیشتر از هر زمانی نشان میدهد. این الگو و پرچم سیاسی امروز تماماً بیمعنی شده. فروریختن سوسیالیسم مدل روسی و روبنای سیاسی آن آلترناتیو آنرا هم بیمعنی کرده است. از این نظر امروز بیش از دوره پس از جنگ جهانی دوم و یا جهان دوقطبی، سرمایه داری چه از نظر اقتصادی و چه سیاسی عریانتر در مقابل طبقه کارگر و مردم محروم قرار گرفته است. از نظر فرهنگی و معیارها و ارزشهای انسانی دنیای امروز را با دهه ۶۰ و۷۰ میلادی مقایسه کنید. در آندوره فقط بدلیل وجود قطبی که با سوسیالیسم، با عدالتخواهی تداعی میشد، مستقل از اینکه خود این قطب چقدر بورژوایی و ضد سوسیالیستی بود، اما اساسا بدلیل وجود چنین پرچمی، سیمای ایدئولوژیک، فرهنگی و اخلاقی دنیا متفاوت بود. نه فقط در صحنه سیاست عدالتخواهی با چپ وکمونیسم تداعی میشد که فرهنگ، موزیک، اخلاقیات، ارزشهای اخلاقی به شدت رنگ انسانی و آزادیخواهانه ای داشت. بورژوازی غرب شکست بلوک شرق را بعنوان شکست آرمانخواهی انسانی، شکست انقلابیگری کارگری، شکست ارزشهای انسانی که انقلاب اکتبر نمایندگی میکرد اعلام کرد. شکست بلوکی که با وجود اینکه به ناحق خود را نماینده این ارزشها و آرمانها و رادیکالیسم و عدالتخواهی میدانست، از بین رفتن سدی در مقابل افسار گسیحتگی بورژوازی، همراه با خود انحطاط سیاسی، ایدئولوژیک و فرهنگی را در دنیا بوجود آورد. هویتهایی که امروز ظاهراً در دنیا به رسمیت شناخته است را قبل از شکست بلوک شرق کسی به رسمیت نمی شناخت. در آندوره به فکر کسی خطور نمیکرد که ممکن است جنگ شیعه و سنی در گوشهای از دنیا راه بیفتد و یا انواع جریانات تروریستی و باند سیاهی بتوانند چنین توحشی را به بخشی از جامعه بشری تحمیل کنند. اگر این بلوک از طریق یک انقلاب کارگری و کمونیستی شکست میخورد قطعاً تاثیرات دیگری را بر دنیا میگذاشت اما شکست بلوک شرق به نام شکست سوسیالیسم در مقابل دمکراسی غربی بود. این عقبگرد فرهنگی و ایدئولوژیک بدون سقوط بلوک شرق و اعلام شکست سوسیالیسم از طرف بورژازی غرب، ممکن نبود. امروز تشکیل دولت سنی ها، شیعه ها، کردها، صربها و کرواتها و ….. راه حلی برای پایان دادن به توحشی است که به یمن دنیای بدون خطر سوسیالیسم بر زندگی بخش اعظم مردم در دنیا حکم میراند. موقعیت آمریکا، پایان دوره دو قطبی، آغاز دوره تشتت پایان دوره دنیای دو قطبی جای خود را به دوره ای از تشتت سیاسی، اقتصادی و انحطاط فرهنگی و ایدئولوژیک داده است. بورژوازی جهانی که در سطح بینالمللی در دو قطب شرق و غرب با پرچمهای سوسیالیسم و دمکراسی در مقابل هم قرار گرفته بودند امروز چه از نظر سیاسی- ایدئولوژیک و چه اقتصادی دچار بحران هویتی است. سیمای امروز دنیا را تشتت چه در سیاست و ایدئولوژی و چه در مناسبات قدرتهای امپریالیستی و چه مدل اقتصادی مناسب رشد سرمایه رقم میزند. یکی از تأثیرات فروپاشی بلوک شرق، شکستن اتحاد در بلوک رقیب، غیر لازم شدن این اتحاد و لطمه خوردن هژمونی آمریکا بعنوان راس و رهبر بلوک غرب است. با فروپاشی بلوک شرق، نه فقط موجودیت بلوک غرب بعنوان يک واقعيت اقتصادى - سياسى، بلکه راس آن و ضرورت وجود یک قدرت و اتوریته در راس این بلوک زیر سؤال رفت. حفظ اين نقش، و يا حتى گسترش آن، در دنیای پس از جنگ سرد، هسته اصلی سیاست "نظم نوين جهانى" بوش بود. جنگ خلیج محمل تثبیت این هژمونی بود. در دوره جنگ خلیج ما به روشنی گفتیم جنگ نه بر سر قلدری نظامی آمریکا در مقابل صدام بود، نه تسویه حساب با ناسیونالیسم عرب و نه قدرتنمایی آمریکا در خاورمیانه. گفتیم که "نظم نوين جهانى" بوش سیاستی برای تثبیت هژمونی سیاسی و نظامی آمریکا اساسا در مقابل اروپا و متحدینش است. "نظم نوين جهانى" یکی از اولین بروزات تناقضات، کشمکشها در مناسبات بلوک پیروز پس از جنگ سرد و پایان جهان دوقطبی بود. سؤال این است که آمریکا با این موقعیت جدید چه میکند و چه نقشی را میتواند در دنیای چند قطبی پس از جنگ سرد ایفا کند. امروزاستراتژی آمریکا در این دنیای پسا شکست بلوک شرق و نظم نوین جهانی و بازتعریف جایگاه آمریکا در مناسبات سیاسی اقتصادی بینالمللی، تعریف رابطه با رقبایی چون چین و آلمان و ژاپن در عرصه اقتصادی و اروپای واحد از نظر سیاسی و …. مهمترین مسأله هیئت حاکمه آمریکا است. زمانیکه امروز به صحنه دنیا نگاه میکنید وزنه آمریکا در مقابل دول اروپایی و قدرتهای جدیدی که در بیست و چند سال گذشته شکل گرفتهاند تضعیف شده. از نظر اقتصادی قدرتهای جدیدی مانند آلمان در اروپا و ژاپن و چین در خاور دور عروج کرده اند. از نظر سیاسی هم اروپای واحد هم متحد دائمی و تحت نفوذ آمریکا نیست. اگر سال ۱۹۹۱ آمریکا توانست تمام متحدین خود در غرب را پای جنگ خلیج ببرد، سال ۲۰۰۳ در مورد حمله به عراق هم علیرغم غرو لندهای برخی از کشورهای اروپایی توانست اروپا را به دنبال خود بکشد. امروز اینکار دیگر ممکن نیست. امروز آلمان و فرانسه بعنوان قدرتهای رقیب در مقابل آمریکا و متحد همیشگی اش بریتانیا در اروپای واحد نقش تعیین کننده دارند. در سوریه فرانسه ابتکار عمل را بدست گرفت، در مورد اوکراین امریکا نتوانست اروپا را وادار به تحریم های جدی علیه روسیه یا حمایت از تهدید نظامی آمریکا کند. معضل آمریکا برای حفط موقعیت خود در دنیا و خطری که این موقعیت را تهدید میکند نه ایران و سوریه و خاورمیانه که رابطه و توازن سیاسی- اقتصادی و نطامی آمریکا با اروپا و قدرتهای جدید اقتصادی مانند چین است. اروپایی که با پایان دنیای دو قطبی نه نیازی به هژمونی آمریکا دارد و نه حاضر به قبول ایفای نقش درجه دو و دنباله رو آمریکا است. امروز درستی این تز و تحلیل که با شکست بلوک شرق تناقضات در میان بلوک غرب عروج میکند و موقعیت آمریکا بعنوان راس این بلوک متزلزل میشود را میتوان به روشنی دید. وجود این تناقضات و تشتت، تضعیف هژمونی آمریکا در جهان و بویژه در میان متحدین دیروز آن را امروز دیگر همه تحلیلگران و مشاورین هیئت حاکمه آمریکا میگویند. پس از پایان جهان دو قطبی هنوز روند تقسیم کار مجدد سرمایه و تقسیم قدرت مجدد میان بورژوازی بین المللی تعیین تکلیف نشده است. هنوز در سطح بین المللی هیچ بلوک پایداری با مختصات سیاسی- اقتصادی – ایدئولوژیک شکل نگرفته است. با بهم خوردن توافقات و اتحادهای قدیمی رقابتهای بینالمللی و منطقه ای دوباره سر باز کرده و اتحادهای هرچند موقتی شکل گرفته است. اتحادهای سیاسی، اقتصادی و نظامی موقتی و ناپایدار است و آمریکا مانند سایر قدرتهای غربی یا چین و روسیه در این اتحادهای موقت است. محمل این کشمکش و تعیین تکلیف نه اروپا و یا آمریکا بلکه مثل همیشه خاورمیانه، آفریقا و .. است. برخلاف اوایل و اواسط قرن بیست که این تقسیم کار مجدد از طریق جنگهای جهانی میان قدرتهای اصلی صورت میگرفت امروز نه از طریق یک جنگ جهانی سوم و میان قدرتهای اصلی امپریالیستی، که جنگی نابود کننده خواهد بود، بلکه از کانال جنگ در کانونهای بحرانی که خود قدرتهای امپریالیستی در مناطقی مانند خاورمیانه و آفریقا بوجود می آورند، پیش خواهند برد. مولفه دیگری که پس از پایان جنگ سرد تغییر جدی کرده است رابطه دول غربی با بورژوازی محلی در کشورهای تحت سلطه و به اصطلاح عقبمانده است. پس از شکستن بلوکهای قدیمی و تغییر موازنه قدرت در جهان، بورژوازی غرب اتوریته و هژمونی خود در رابطه با بورژوازی این مناطق را از دست داد و اهرمهای قدرت خودش در منطقه را نیز یکی پس از دیگری از دست داد. بر متن تشتت بورژوای جهانی و شکاف میان قدرتهای اقتصادی و سیاسی جهانی، بورژوازی محلی در این مناطق میدان عمل و مانور بیشتری برای ابراز وجود و سهم خواهی پیدا کردند. خاورمیانه و جایگاه آن با پایان جنگ سرد موقعیت و نقش مناطقی مانند امریکای لاتین و خاورمیانه در استراتژی غرب و بویژه آمریکا تغییرات جدی کرد. موقعیت ژئوپولیتیک خاورمیانه و کشوری مانند ایران در استراتژی سیاسی نظامی غرب و در راس آن آمریکا را، برخلاف تصور بخش اعظم چپ نه بدلیل اهمیت نفت خاورمیانه و چشمداشت امپریالیسم "غارتگر" به آن، که اساساً باید از زاویه این تقابل دید. امریکای جنوبی هم به دلایلی مشابه برای آمریکا مهم بود، هم بدلیل وجود کوبا در همسایگی امریکا که رسما در بلوک شوری قرار داشت و وجود جنبشهای آزادیبخش در کشورهای امریکای لاتین که هم از نظر سیاسی خود را چپ و در بلوک شوروی تعریف میکردند و هم مورد حمایت سیاسی- مالی و نظامی شوروی قرار میگرفتند به منطقه ای برای حل و فصل تقابل دو بلوک و اساساً آمریکا و شوروی تبدیل شده بود. تلاش آمریکا برای کودتاهای متعدد در کوبا و دخالت های نظامی و حمایتهای آمریکا از جریانات ارتجاعی در امریکای لاتین برای حفظ بالانس در امریکای لاتین بود. با شکست بلوک بندی های دوره جنگ سرد چنین مناطقی جایگاه استراتژیک و موقعیت ویژه خود را از نظر سیاسی و نظامی از دست میدهند. امروز امریکای لاتین، در استراتژی سیاسی نظامی آمریکا نقشی ندارد. جنگ و دعوا در کشورهای امریکای جنوبی و امریکای لاتین برای آمریکا و غرب اهمیتی ندارد. کودتا پشت کودتا و خلق پیونشه ای، لازم نیست. بحرانی کردن کشورهای امریکای لاتین دیگر اهمیتی ندارد. چرا که قرار نیست از طریق بحران در آنجا مناسباتی میان قدرتهای اصلی امپریالیستی بالانس یا معضلی حل و فصل شود. مسأله در مورد خاورمیانه به درجهای متفاوت است. با پایان جنگ سرد موقعیت ویژه و استراتژیک خاورمیانه برای غرب در تقابل با بلوک شرق، مورد سؤال قرار میگیرد. و خاورمیانه در استراتژی غرب و بخصوص آمریکا اهمیت سابق خود را از دست میدهد. بدون خطر روسیه و سوسیالیسم آن وجود "کمربند سبز" علیه این بلوک و نفوذ آن برای غرب دست و پا گیر، هزینه بردار و مشکل ساز شد. علاوه بر این از نظر اقتصادی هم مناطقی بحرانی مانند خاورمیانه، مطلوبیت خود را برای بورژوازی غرب از دست دادند. با شکست بلوک شرق، و ادغام روسیه و اروپای شرقی در بازار جهانی، عروج چین نه فقط بعنوان یک قدرت اقتصادی بزرگ که بعنوان منبع گسترده نیروی کار ارزان و کشوری با ثبات تر از خاورمیانه، بورژوازی غرب بازار مناسب تری برای جذب سرمایه و نیروی کار متخصص پیدا کرد. مناطقی مانند خاورمیانه مطلوبیت و اهمیت اقتصادی خود را برای غرب از دست دادند. نا امنی سرمایه در خاورمیانه بدلیل مسأله فلسطین کماکان فاکتوری منفی در جذب سرمایه و ادغام بورژوازی عرب در بازار جهانی است. کم نقش شدن و کم اهمیت شدن جایگاه خاورمیانه در استراتژی آمریکا، که امروز دیگر مفسرین غرب و مشاورین کاخ سفید هم از آن حرف میزنند، یکی از عوارض فروپاشی بلوک شرق است. اینکه در سیاست خارجی آمریکا، خاورمیانه نقش زیادی را ایفا نمیکند را امروز همه میگویند. خود آمریکا هم میگوید که خاورمیانه جایگاه قدیم را در سیاست خارجی اش ندارد. به همین دلیل دخالت در سوریه را به راحتی به فرانسه واگذار کرد، امروز حاضر نیست در عراق دخالت نظامی و جدی بکند، و عطش خود را برای بوجود آوردن بحران با هدف مشروعیت دادن به دخالت نظامی اش را از دست داده. اما قطعیت پیدا کردن این استرتژی با موانعی روبرو است. و عیلرغم سیاست عمومی آمریکا در واگذار کردن خاورمیانه به نیروهای ارتجاع محلی، عدم حل مسأله فلسطین و وجود دولت اسرائیل مانع دست کشیدن کامل آمریکا از خاورمیانه و موجب باز نگه داشتن پای آمریکا در خاورمیانه است. این تفاوت خاورمیانه با امریکای لاتین و آفریقا است. این جدال جدالی نیست که آمریکا بتواند آنرا مانند جدال عربستان و ایران به توازن قوای ارتجاع محلی واگذار کند. امروز همه مفسرین و استراتژیست های غرب به روشنی میگویند که دول محلی در خاورمیانه باید بتوانند منبعد روی پای خودشان و بدون اتکا به آمریکا مناسبات بین خودش را تعیین و تنظیم کنند. اینرا در مورد عربستان و ایران وترکیه و عراق میگویند. اما مسئله اسرائیل فرق میکند. آمریکا نمیتواند موجودیت دولت اسرائیل را به توازن قوای میان بورژوازی عرب و اسرائیل واگذار کند. معضلی که هنوز خاورمیانه را برای غرب و در راس آن آمریکا حساس و مهم میکند و مانع دست کشیدن امریکا از خاورمیانه، برخلاف آفریقا و امریکای لاتین، میشود موجودیت اسرائیل بعنوان متحد دائمی آمریکا و مسأله فلسطین است. در مورد تغییر جایگاه خاورمیانه و از دست دادن موقعیت امروز آن، منصور حکمت میگوید که اگر جهان عرب احساس کند که قربانی موجودیت اسرائیل نیست و اگر رابطه اسرائیل و غرب این احساس تحقیر را به کل دنیای عرب و بویژه به بورژوازی عرب ندهد و اگر بورژوازی عرب بتواند جذب بازار جهانی شود ممکن است اسرائیل هم موقعیت و اهمیت امروز خود را برای غرب و آمریکا از دست بدهد. اتفاقاتی که در دو دهه گذشته افتاده است هنوز این احساس رابطه برابر با اسرآئیل را به بورژوازی عرب نداده و نتیجتا کماکان این روند هم هنوز قطعیت پیدا نکرده و هنوز بورژوازی عرب در خاور میانه موفق به جذب در بازار جهانی نشده و هنوز مشکل توسعه اقتصادی را در مقابل خود دارد. بورژوازی عرب هنوز از هیچ زاویه ای احساس امنیت و اطمینان که بعنوان شریک در خاورمیانه نقشی ایفا میکند را ندارد و نتیجتاً خاورمیانه هنوز یکی از کانونهای بحرانی، بدلیل وجود مسأله فلسطین، است که دست کشیدن از آن برای آمریکا ساده نیست. فجایعی که در آفریقا امروز میگذرد کمتر از خاورمیانه بحرانی نیست و کمتر از خاورمیانه روزانه مردم بیگناه در آن قربانی نمیشوند. اما بدلیل تغییر نقش آن در رابطه قدرتهای امپریالیستی، امروز کسی نه اخبار آنرا به درستی منعکس میکند و نه دول غربی و سازمان ملل خود را سرگرم کشتارهای آنجا میکنند. خاورمیانه هنوز تا تبدیل شدن به آفریقا و امریکای لاتین فاصله دارد. هر چند روند و سیر اوضاع به همین سمت میرود. امروز حل مسأله فلسطین برای خود بورژوازی غرب و بویژه آمریکا، ضروری تر از همیشه شده است. نه از سر دفاع از حق مردم فلسطین، بلکه از این سر که امکان دست کشیدن از خاورمیانه را برای غرب و بویژه آمریکا سهل تر و ممکن تر میکند. تضعیف موقعیت دولت دست راستی اسرائیل در میان متحدین دائمی اش، رابطهای کمی انتقادی تر و سردتر از سابق میان اسرائیل و آمریکا، و فشارهای بیشتر اروپا برای حل مسأله فلسطین به اسرائیل، ناشی از این روند است. با توجه به این مولفه ها میتوان امکانات و همینطور محدودیتهای بورژوای محلی را در خاورمیانه دید. فروپاشی کل دنیای دوقطبی، باز شدن تناقضات در خود بلوک غرب، امکانی را به بورژوازی منطقه داد که سهم خواهی بیشتری بکند. سهم خواهی بورژوازی ایران و بویژه بورژوازی عرب، ناشی از این واقعیت است. شاید اولین نمونه آن صدام بود. امروز دیگر بورژوازی عرب حاضر نیست نوکر حلقه به گوش آمریکا باشد. نمونه مصر و کودتای ارتش آن، حمایت عربستان سعودی و کمکهای مالی هنگفت به سیسی، نمونهای از موقعیت جدید بورژوازی عرب و عرض اندام آن در مقابل قدرتهای اصلی در سطح بینالمللی است. نمونه دیگر ایران است، که توانسته علیرغم تحریمهای شدید آمریکا از شکاف موجود میان قدرتهای امپریالیستی استفاده کند و با اتکا به رابطه با روسیه و چین و همپیمانان اقتصادی آنان در مقابل این تحریمها مقاومت کند. این تصویر که گویا تنها متحدین سیاسی و اقتصادی ایران حزب الله و … هستند پوچ است. ایران در پیمانهای اقتصادی که چین و روسیه تشکیل دادهاند عضو است. برزیل و هند را هم در این پیمانها داریم. شکستن و تجزیه بلوک غرب، شکلگیری قدرتهای اقتصادی جدید، تغییر رابطه اروپا و آمریکا و بالاخره تضعیف موقعیت آمریکا در دنیا این امکان را به بورژوازی کشورهای تحت سلطه داده است که موقتاً هم شده خود را به یکی از قدرتهای اقتصادی و سیاسی وصل کنند. بر متن این تشتت و چند قطبی، امکانات بورژوازی در منطقه بیشتر شده و میدان عمل و مانورشان گستردهتر شده. اگر پیش از فروپاشی بلوک شرق مسأله ساختار سیاسی ایدئولوژیک حکومت در کشورهای تحت سلطه تحت تأثیر جهان دو قطبی جواب میگرفت و بحرانهای سیاسی و حکومتی در این کشورها به نحوی کنترل میشد. با پایان جنگ سرد و به هم خوردن موازنه جهان دو قطبی، همه این مسائل دوباره باز و روی میز بورژوازی جهانی قرار گرفت. امروز شاهدیم که فلسفه وجود و ضرورت دولتهای ملی با یک جغرافیای کشوری و فرم حکومتی یکدست آن، کاملاً زیر سؤال رفته و تعیین تکلیف شکل و نوع حکومت در این کشورها به تعیین تکلیف در میدان جنگ میان ارتجاعی ترین جریانات و بخشا دست ساز غرب تبدیل شده است. این خصوصیت دنیای بدون مبصر پسا جنگ سرد است. شکست میلیتاریسم آمریکا، برمتن عقبگردی که پس از فروپاشی بلوک شرق به دنیا تحمیل شد، سیاست واگذاری تعیین تکلیف حاکمیت سیاسی به جدالهای منطقه ای، عروج انواع جریانات باند سیاهی و ارتجاعی با پرچمهای قومی و مذهبی و عشیره ای در منطقه را به همراه داشت. مشخصه امروز، از یکطرف تشتت سیاسی و اقتصادی است و از طرف دیگر یک فساد و انحطاط سیاسی فرهنگی و تحمیل بی افقی سیاسی اجتماعی عمیق به طبقه کارگر برای دست بردن به تغییرات بینادی و انقلاب است. عروج عناصر ارتجاعی در منطقه، تبدیل سناریوی سیاه به سناریوی غالب و آلترناتیو ارتجاع بینالمللی برای مقابله با انقلابات تودهای و یا رقبای محلی، همگی سوالات مهمی در مورد امکانات و موانع پیروزی انقلاب کارگری، سؤالات و موانع نگاه داشتن قدرت سیاسی در دست طبقه کارگر، چه باید کردهای جدیدی است که در مقابل طبقه کارگر و ما کمونیستهای این طبقه قرار میگیرد. اینها کمونیسم عصر ما را با "چلنج ها" و سوالات و جدالهای بسیار متفاوتی قرار میدهد که در ایعاد بینالمللی باید به آن جواب داد. توافق بر سر این روندها باید به پیدا کردن جوابهای امروز ما، به موانع سیاسی و ذهنی انقلاب سوسیالیستی در ایران، چگونگی متحقق کردن آن، و مهمتر از همه به چگونگی نگاه داشتن قدرت و ممانعت از تحمیل سناریوی سیاه به انقلاب کارگری و پس از آن، برسد.
|