آیا تاکنون
تبعیض جنسی را تجربه کردهای؟
یک مصاحبه قدیمی
مینو همیلی با شهروند
مینو همیلی:
نمیشود زن باشی و دنیا
را زنانه نبینی، گذشته از حس بودن و لطافت طبع، برای من زن بودن معنای بیشتر
فهمیدن و بهتر فهمیدن و عمیق بودن را میدهد….. گناه و جرم بزرگ من، زن بودنم
بود… انسان بودنم …
شهروند : آیا تاکنون
تبعیض جنسی را تجربه کردهای؟
خانواده
من در یک خانواده ی
متوسط کرد سنی به دنیا آمدهام. از خوش شانسیم به یمن داشتن مادری تحصیل کرده
و”لیبرال” قربانی سنت ختنه کردن دختران نشدم، اما ازهمان بچگی تبعیض جنسی را
حس کردم. برایم از بلندی پریدن و ترشی خوردن با امکان و خطر آسیب دیدگی پردۀ
بکارت همراه بود و همیشه این را در گوش من میخواندند. برای من بلند خندیدن،
آواز خواندن و آدامس جویدن، دراز کشیدن در حضور مردان خانواده، حتی پدر و
برادران، کاری زشت و ناپسند بود. اندکی بزرگترکه شدم، اختلاط و دوستی با
پسرهایی که از بچگی با آنها هم بازی بودم برایم ممنوع شد. باید دست از «شیطنت
کردن برمی داشتم و آرام گوشه ای مینشستم. متین راه میرفتم و شمرده حرف میزدم.
زندان
در سه زندان سنندج، قم و
اصفهان نیز بین ما و مردان تبعیض بود. در بازجوییها و از طرف نگهبانان زندان
حتی در دادگاه و هنگام محاکمه زن بودنم مورد تمسخر قرار میگرفت. وقتی جهت
معاینه پزشکی حتی گوش خود را به دکتر نشان می دادم نگهبانان من را گستاخ خطاب
می کردند.
فشارهای روحی عملکرد
هورمون ها را مختل کرده بود، تا جايى که سیکل پریود شدنم و دردهای ناشی از آن
به حدی شدت گرفته بود که گاهی به درمانگاه میبردندم و غالباً در مسير درمانگاه
مورد تحقیر پاسدارها قرار می گرفتم. یکبار پاسدار”شریفی” با ریشخند پرسید
“دکتر تجویز نکرد که چکار کنی دردت کم بشه”؟ و دو پاسدار دیگر با خندۀ بلند
همراهیش کردند. در زندان قم ما هفت دختری که از سنندج به آنجا تبعید شده بودیم
به اجبار تحت معاینه زنانه قرار گرفتیم تا از سلامتی پردۀ بکارتمان اطمینان
پيدا کنند. ما مثل بره و برده با احساس ترس و شرم معاینه مي شدیم. هنوز هم
دقيقاً نمیدانم که طرف جداً دکتر بود یا پاسدار؟ شايد هم هر دو؟!
در زندان اصفهان مسئول
بند”نسوان” لمپنی به نام جان نثاری بود که با رفتار و کلامش هر لحظه ما را
تحقیر می کرد، دویدن و خندیدن در هواخوری اصلی زندان ممنوع بود، زیرا معتقد
بودند که برادران (پاسدار و زندانی) با صدای دمپایی های ما "تحریک جنسی"
میشوند.!به دلیل بی تحرکی دستگاه گوارشمان دچار مشکل شد و ریزش مو پیدا کردیم.
در بازجویی های بدون چشم بند، یا هنگام صحبت با نگهبانان مرد باید سرمان را
پایین می انداختیم تا آنها "تحریک"نشوند.
چهار سال بعد آزاد شدم.
آنها موفق شدند برای مدتها ما را منفعل کنند. سرکوب عریان و کشتار جمعی
زندانیان، رکود سیاسی و سال هاى تثبيت استبداد و حذف فيزيکى سازمان ها و احزاب
سياسى موجب قطع ارتباط تشکیلاتی شده بود و عملاً ما را در برزخ سر درگمى
انداخته بود. بیشتر ماها از آنطرف بام افتاده بودیم! یعنی در پرتاب شدن به
زندگی عادی پرشتاب عمل کردیم و اگر بخواهیم نگاهی آسیبشناسانه به ماجرا داشته
باشیم، باید بگویم ازدواجهای غلط و شتاب زده، رها کردن تحصیل و عدم پیگیری
سیر مطالعاتی که جرقۀ آن از بدو انقلاب زده شده بود، تنها بخشی از صدمات وارده
به نسل از خود گذشته و آرمانخواه ما بود.
من نیز مستثنا نبودم. به
زندگى مشترکى تن دادم که در واقع برایم زندان دیگری شد با اين تفاوت که این بار
همسرم زندانبان و شکنجه گرم شد. اين بار سال ها مورد آزار فیزیکی و روحی ايشان
قرارگرفتم.
جالب اين است که بدانيد
شرط همسرم برای ازدواج این بود که در زندان مورد تجاوز قرار نگرفته باشم و در
طى ساليان هنگام کتک زدن می گفت: تو دست خوردۀ پاسدارها هستى!
همسرم خود را فردی سیاسی
و روشنفکر میدانست در حالیکه مردسالارانه بر جسم و جانم حاکم بود. اغلب اوقات
صورت و بدنم مثل بازیکنان بوکس در رینگ، سیاه و ورم کرده بود.
خلاصه در زندگی عادی مثل
یک زندانی تحت کنترل بودم. هیچ اختیاری از خود نداشتم. پوشش، بیرون رفتن،
ارتباط گرفتن با دوستان و حتی نگاه کردنم به شدت کنترل می شد. تا جايى که حتى
نگاه کردن به گوینده مرد در تلویزیون و دیدن مسابقات کشتی عقوبت اهانت و ضرب و
شتم را به همراه داشت. اگر در گذرگاه ها روبرویم را نگاه میکردم “مچم گرفته
میشد” که گویا به مردهای روبرویم نگاه کرده ام و به خاطرش تنبیه میشدم. بارها
و بارها به خاطر باز بودن دهانم ـ که بعدها از طریق معاینۀ دندانپزشکی متوجه
شدم به خاطر داشتن کام گود و تنفس با دهان است ـ حتی در بیرون از خانه کتک های
شدید خوردم.
در ”دادگاه های
خانواده”می بایست با چادر سیاه و مقنعه که شدیداً رنجم می داد حاضر مي شدم،
پوششى که حتی در زندان به آن تن نداده بودم.
لحن مسئولان دادگاه بی
ادبانه و تحقیرآمیز بود. من حق طلاق و سرپرستی دختر خودم را نداشتم.
همسرم بچه شیرخوارهام
را بارها از من دور میکرد و او را در عطش شیر مادر میگذاشت. به دادگاه
مراجعه میکردم مانتویم که از شیر نخوردۀ دخترم خیس شده بود را، به قاضی(آخوند)
نشان میدادم، میگفت: باید پدر با اختیار خود بچه را به من بدهد تا شیرش دهم.
برای طلاق باید از
فرزندم میگذشتم و از دادگاه قول گرفتم با اثبات بیماری روحی همسرم سرپرستی اش
را بگیرم، با وجود ۶
ماه دوندگی بعد از طلاق و با
وجود تأیید روانپزشک از گرفتن سرپرستی دخترم محروم شدم. قاضی گفت: ”طبق قانون
خانواده و کتاب آسمانی بچه متعلق به پدراست ولو اینکه پدر در تیمارستان بستری
باشد، مظافاً به اینکه در صورت فوت پدر فرزند به پدر بزرگ پدری تعلق پیدا می
کند.”
سرانجام ناچار شدم
دلبندم را غیر قانونی از ایران خارج کنم. در ترکیه هم به عنوان یک زن تبعیض
جنسی را لمس کردم. زن خصوصاً اگر مجرد هم باشد در دوره پناهندگی به مراتب آسیب
پذیرتر از مرد است. تعدادی از پناهندگان مرد همزبانم خود را صاحب من
میدانستند و به شدت کنترلم میکردند. روسری را بعد از ماهها توانستم از سر
بردارم. صحبت کردن و دست دادن با مردهای پناهنده مرا زیر سئوال میبرد. اما به
حکم زن بودن و مادر بودنم و به امید یافتن جایی امن برای خود و فرزندم در گوشه
ای امن در این دنیا، آنروزها را نیز با همه تبعیض ها و رنجهایش سپری کردم.
نمیشود زن باشی و دنیا
را زنانه نبینی، گذشته از حس بودن و لطافت طبع، برای من زن بودن معنای بیشتر
فهمیدن و بهتر فهمیدن و عمیق بودن را میدهد….. گناه و جرم بزرگ من، زن بودنم
بود… انسان بودنم
|