ادامه نبرد در زندان (2) سهند حسینی
با دستهای بسته از پشت و چشم بندهایی که روی چشمهایمان سفت سفت بسته شده بودند ما را به داخل ماشینها هل دادند. با حرکت ماشینها ماموری که جلو نشسته بود گفت که اگر ماجرا جویی نکنیم چشم بندها را باز می کند . ما هم همین قول را دادیم .آرش هم در کنار من در همین ماشین بود.با برداشتن چشم بندها متوجه شدم که در جاده مهاباد به مسیر ارومیه هستیم و داشتیم به بازرسی سه راه دارلک می رسیدیم. در طول مسیر ما مامور را با سوالهایمان تحت فشار قرار داده بودیم و مرتب می پرسیدیم که ما را به چه اتهامی دستگیر کرده اند؟ ما را می خواهند به کجا ببرند و می خواهید چه بلایی سرمان بیاورید؟ در هر حال با اصرار از ماموری که وانمود می کرد که خیلی با حوصله و آرام است در نهایت دادش در آمد و پرسید که آرش کدامیک از شما هستید؟ در ادامه از آرش پرسید که شما دانشجو هستید ؟ در کدام دانشگاه بودید ؟چرا در آنجا دستگیر شدید و کلی سوال دیگر.در هر حال متوجه شدیم که حداقل برای آرش پرونده دستگیری دوره دانشجویی اش را نیز زنده کرده اند. در جواب سوال من هم گفت دیگه کافیه و در بازجویی ها مشخص می شود که مشکلتان چی هست. همچنان که جاده را طی می کردیم و عوض شدن صحنه های طبیعت پاییزی را نگاه می کردیم در همان حال احساس درد دستهایمان که از پشت بسته شده بودند کلافه امان کرده بود و اصرار ما برای باز کردن دستهایمان جوابی جز من احمق نیستم که دستهایتان را باز کنم از طرف مامور برایمان نداشت. داشتیم به شهر ارومیه نزدیک می شدیم و متاسفانه قبل از ورود به شهر دوباره چشماهایمان را بستند و این امکان که متوجه بشویم به کجا ما را منتقل می کنند برایمان نبود. مدت زیادی در داخل شهر ارومیه دنبال مکانی که بتوانند ما را در آنجا نگه دارند گشتند اما هربار که مامور مسئول ما بر می گشت ومی گفت که اینجا هم قبول نکردند بر ابهامات و نگرانیهای ما افزوده می شد. احساس می کردم که خارج از شهر داریم جاده را طی می کنیم که با ندای پاسدار همراهمان دوباره چشم بندها را از روی چشمهایمان باز کردند.من جاده را می شناختم و مسیری بود که به مرز ترکیه ختم می شد.جاده سرو که پادگان بزرگی از سپاه پاسداران در آنجا قرار داشت. یکدفعه در مغزم هرچه فکر و نگرانی بود گذشت و به سرعت برق صحنه های که همه اشان بوی خون می دادند در حال عوض شدن بودند.با سوالهای که مامور اطلاعاتی در مورد مهدی برادرم از ما می پرسید این نگرانی که حتما بلایی سر این برادرم که هنوز آن موقع در وان ترکیه زندگی می کرد شدت گرفت. در هر حال با تمام این نگرانیها و ابهامات ماشینها وارد حیاط پادگان شدند و مامورین وارد جای دفتر مانندی شدند و ما را تنها در داخل ماشین جا گذاشتند. ساعتها طول کشید و ما همچنان بدون غذا و در سرما به انتظار اینکه حداقل مارا در یک سرپناه اسکان بدهند ناممکن می نمود.سرانجام در انتهای روز که تاریکی داشت فضا را اشغال می کرد از جر و بحثهای مامورین متوجه شدیم که هیچ جا حتی نهادهای حکومتی و نظامی نمی خواهند کسی را بدون هویت و اسم ونام واقعی تحویل بگیرند.اما نیروهای که ما را دستگیر کرده بودند طبق نقشه و دستوری که داشتند می بایست بدون نام و اثری از ما ،ما را به مکان مورد نظرشان برسانند. همراه با جستجوی ماموران برای مکانی برای اسکان ما در شهر بوکان نیز از همان اول صبح بعد از دستگیری ما جستجو از طرف خانواده ما برای یافتن اثری از ما شروع می شود.مادرم اولین جایی که به نظرش می رسد همان سوله های روبروی دادگاه است که ما را برای چند ساعتی همراه مادر آنجا نگه داشته بودند اما جز متروکه ایی اثری از بنی آدم در آنجا پیدا نمی کند. سراغ اطلاعات و تقریبا همه نهادهای امنیتی را می گیرند اما هیچ اثری از ما را پیدا نمی کنند و همه نهادهای امنیتی و حتی فرماندار هم اظهار بی اطلاعی می کنند.اما این جستجو خستگی ناپذیر ادامه می یابد و در نهایت از طرف مادرم و خانواده و همه کسانی که در جستجوی ما همراه خانواده بودند به نهادهای امنیت هشدار داده می شود که در صورت روشن نکردن وضعیت ما اقدام به تجمع و اعتراض در جلو فرمانداری خواهند.هر روزه دهها نفر به فرمانداری می روند اما جواب روشنی در مورد وضعیت ما دریافت نمی کنند و این نگرانیها را بیشتر می کند.هر بار مردم بیشتری به خانواده ما سر می زنند و اعلام آمادگی برای هرکمک و اقدامی می کنند .خبر ربوده شدنمان به بیشتر رسانه ها می رسد و هر روز مردم همراه سریال تلویزیونی مورد علاقه اشان سرنوشت و خبر ما را هم دنبال می کنند. ما همچنان داخل ماشین نشسته ایم .ماموران با چهره های عبوث دوباره سوار ماشین می شوند و با شتاب دوباره به سوی شهر ارومیه روان می شوند. انکه به نظر می رسید مسئول عملیات باشد رو به دیگری می گوید هر مشکلی راه حلی دارد و مسئله را حل می کنم .راستش ما هم اینقدر خسته و گرسنه بودیم به هر جهنمی که یک چهار دیواری داشته باشد، راضی بودیم . دوباره وارد شهر شدیم و در تاریکی شب و در پس کوچه ایی درب نه چندان بزرگی به روی ماشینها باز شد.ماشینهای که حامل ما بودند به سرعت وارد حیاط شدند.حیاط به نسبت بزرگی بود و متعلق به پایگاه سپاه بود.معلوم شد که ما را نه از درب اصلی بلکه از درب اضطراری پایگاه وارد کرده بودند. از ماشین پیاده شدیم و ما را با شتاب وارد اتاقی کردند. معلوم بود که این اتاق بازداشتگاه نیست و بیشتر به دفتر متروکه ایی شبیه بود که دیگر از آن استفاده نمی شود. میز کار ،صندلی چرخدار و .... همه چیز هنوز آنجا بود. بعداز مقداری نشستن شام برایمان آوردند و واقعا نامردی نکرده بودند و برای هرکدام یک مرغ کامل آوردند. دلی از غذا در آوردیم حتی من و محسن هم به خوبی و کامل غذا خوردیم. حالمان که مقداری جا آمد دوباره مقداری اوضاع را بررسی کردیم و در نهایت فکر می کردیم که مسئله خیلی جدی نیست .فکر می کردیم می خواهند مقداری ما را اذیت کنند و یا بترسانند برای همین انگار نه انگار که ما الان در بازداشت و زندانی هستیم وارد بحثهای قبل از دستگیری شدیم.بحث بیشتر محافل و جمعهای سیاسی هنوز در مورد مسائل مورد اختلافی بود که باعث شده بود حزب کمونیست کارگری دوشقه شود. یکی از این بحثها روی آن فوکوس شده بود بحث در مورد شعار و جنبش سلبی و اثباتی بود که منصور حکمت ، تقوایی را به نقد کشیده بود. آرش روی صندلی چرخدار نشسته بود با اداها و ژستهای ویژه اش داشت این بحثها را دوباره مرور می کرد و ما هم انگار در همان جمعهای قبل از دستگیری هستیم در آن جدل به خوبی شرکت می کردیم که ناگهان یک پاسدار به شدت عصبی و بد اخلاق وارد اتاق شد و با عصبانیت رو به آرش کرد و گفت بیا پایین از اون صندلی ، آدم خونه خاله اش هم به این سرعت خودمانی نمی شه. بعد گفت که سر و صدا نکنید و ما را مجبور نکنید به نوع دیگری رفتار کنیم و بعد از اتاق خارج شد. بعد از رفتنش کلی خندیدیم و داشتیم در مورد اینکه الان یک چایی حال آدم را سر جا می آورد صحبت می کردیم که متوجه شدیم کسی به آرامی به شیشه پنجره رو به حیاط ضربه می زند. پنجره را باز کردیم یک سرباز از ما پرسید که اهل کجا هستیم و بعد خیلی صمیمانه به ما چایی تعارف کرد و کاملا حال مارا جا آورد. اما بعدا سوالهایی که از ما کرد ما را مقداری نگران کرد.پرسید که چه اسلحه هایی از ما گرفته اند و پرسید که در درگیری با ما آیا کسی کشته شده است؟ و در نهایت از ما عاجزانه خواهش کرد که در فکر ماجرا جویی و فرار نباشیم چون به همه نگهبانها حکم تیر داده اند. با احساسات تمام از ما شماره تلفنهایی ضروری را گرفت که به نوعی بتواند برایشان زنگ بزند و از وضعیت ما برایشان بگوید.اما هیچوقت چنین نشد. صبح روز بعد بعداز صبحانه دوباره به گفتند که آماده شویم و باید تا برویم.دوباره دستمان را ایندفعه اما با دستبندهای معمولی و از جلو بستند. چشم بندها را به چشمانمان بستند و ما را سوار ماشینی کردند و بعداز طی مسیری چشم بندها را باز کردند. در حال ورود به محوطه فرودگاه ارومیه بودیم که نگاهها ی کنجکاو و نگران ما را می شد به خوبی تشخیص داد .علامت سوالهای که در مغزمان چرخ می زد.دوباره چی شده است؟ آیا هنوز دنبال مکانی برای اسکان ما می گردند؟ آیا در فرودگاه بازداشتگاهی هست که ما را آنجا می برند؟ و سوالهای بی شمار دیگری ..... تصور اینکه بخواهند مارا به تهان منتقل کنند مطلقا نداشتیم تا یکی از مامورینی که وارد فرودگاه شده بود برگشت و گفت که امروز صبح پرواز به تهران به تاخیر افتاده و به بعداز ظهر موکول شده است و دوم اینکه قبول نکرده اند که سه نفر را بدون هویت واقعی بلیط برایشان تهیه شود. ماموران با عصبانیت همه به داخل فرودگاه رفتند و ما سه برادر در داخل ماشین تنها ماندیم.مشخص بود که رنگمان از نگرانی به شدت عوض شده است .تازه داشتیم کم کم ابعاد خطر را متوجه می شدیم.محسن گفت که کارمان ساخته است و من وآرش هم موافق بودیم.من تصمیم گرفتم فرار کنم و دنبال سنجاقکی می گشتم که دستبندها را که ما سه تا را به متصل کرده بود را باز کنم اما متاسفانه جستجوی ما بی ثمر ماند.اما واقعا وحشت کرده بودیم .در هر حال بعد از ظهر رسید و دمادم پرواز هواپیما ما را با دستبند به درون سالن فرودگاه بردند.در جای قرنطینه مانندی تا آخرین مسافرین سوار شدند نگه داشتند. جر وبحث مسئولین فرودگاه با نیروهای امنیتی سر این مسئله که ما را بدون هویت سوار کنند معلوم بود هنوز ادامه دارد به ویژه به گفته مسئولین خلبانها زیر بار این مسئله به هیچ وجه نرفته اند.اما در نهایت با دستور مقامات بالاترما را تا جلو هواپیما با دستبند بردند.هنگامی که در قرنطینه بودیم زخم زبانهای یکی از اطلاعاتیها کلافه امان کرده بود می خواستم هر جوری شده تلافی کنم این همه زخم زبان را که فکر کردم سر اینکه طرف می خواست خودکار گرانبهایی که به من هدیه داده شده بود را بچاپاند و من اسرار کردم که خودکار می خواهم داشته باشم.مامور که اسرار من را دید گفت جدی می گویم دیگر خودکار لازم نخواهی داشت چون بدون شک شما زنده نخواهید ماند و ادامه داد شما نمی بینید این وضعیت را یا خودتان را به گیجی می زنید.گفتم مشکلی نیست باز بهتره از این است که به دست لاشخورها بیفتد .گفتند متاسفانه اجازه ندارم وگرنه خودم کارت را تمام می کردم .این مسئله تصور سر به نیست کردن مارا هر چه بیشتر شدت بخشید و با این تصورات ما را به سوی هواپیما بردند.قبل از سوار شدن به هواپیما دستبندها را باز کردند و همراه سه مامور سوار هواپیما شدیم.من و آرش در کنار هم نشستیم و ماموری نیز که ظاهر محترمی به خود داده بود کنارمان نشست.بعد از سر و گوش آب دادنی متوجه شدیم که در صندلیهای جلومان دو دانشجوی جوان هستند و مشغول صحبت کردن با هم هستند. وسوسه ارتباط گیری با آنها من و آرش را بد جوری قلقلک می داد.هنگام تقسیم غذا داخل هواپیما دستمال کاغذی را هم به ما دادند. خواستیم روی دستمال کاغذی ها شرح کوتاهی همراه چند شماره تلفن بنویسیم به این دانشجوها بدهیم.با اینکه خودکار داشتم به بهانه خودکار گرفتن با یکی از آنها ارتباط گرفتیم.متاسفانه خودکار نداشت اما ماموری که دکنارمان بود گفت مگه خودکار خودت کار نمی کند و سریع یک خودکار به ما داد.ما سراسیمه و سریع چند شماره از همسایه و محلی که کار می کردم را نوشتیم با این تیتر که ما سه برادر هستیم و مامورین می خواهند ما را به تهران منتقل کنند لطفا به خانواده امان خبر بدهید.آرش خواست که این تیتر کوتاه را به جوانی که ظاهر مدرن تر و پر جنب و جوش تر داشت ،تحویل داد اما برخلاف انتظار با اعتراض و پرخاش او روبه رو شدیم اما خوشبختانه جوان کناری اش بر خلاف ظاهرش با خوشرویی نوشته را از او گرفت و قول داد که حتما زنگ بزند.مامور کناری هم گفت اگر واقعا ماموریت نداشتم من خودم این کار را برایتان انجام می دادم. نمی دانم شاید اینها همه اش نقشه بود چون هیچوقت و هرگز کسی خبری را از ما به خانواده و اطرافیانمان اطلاع نداده بود. با همه تصورات ، ترسها و نگرانیها ما همچنان روی دریاچه ارومیه به مقصد و سرنوشت مبهم و تاریکی در حال پرواز بودیم.هیچوقت آرزوی مرگ را نکرده بودم اما شاید با این امیدهای پوچی که هواپیما در دریا سقوط کند تا ما بتوانیم فرار کنیم همراه با هواپیما انواع و اقسام تصورهای واهی فضا را در هم می نوردید.اما آنچه در انتظار ما بود واقعی تر و سیاهتر از همه آن تصورات بود. ادامه دارد
|