حدود دو دهه پیش منصور حکمت در رابطه با کمونیسم و
کارگر، مبارزه طبقاتی و جایگاه احزاب و جریانات چپ در این رابطه، بحث زیر را
مطرح کرد. درک این مساله به ظاهر ساده اما عمیق و طبقاتی هنوز جواب احزاب چپ و
به نام کمونیست است. جواب به کل چپی است که خود را حزب کارگران و نماینده و
سخنگوی طبقه کارگر می داند ولی هم کارگر در این احزاب کیمیا است وهم سرنوشت
مبارزه و اعتراض کارگر در غیاب کمونیسم کارگری و در جای دیگر تعیین می گردد.
بعد واهمیت دیگر این بحث این است که کارگران کمونیست و رهبران و فعالین کارگری
به این واقعیت واقف شوند که تا زمانی که کمونیسم به ظرف مبارزه و اعتراض خود
کارگران و طبقه کارگر تبدیل نشود، درب کماکان بر این پاشنه می چرخد. جنبشها و
احزاب سیاسی پشت سر هم می آیند و می روند و کماکان کارگر برده کار مزدی باقی می
ماند. زمانی که کارگران ایران و یا هر کشور دیگری کمونيسم را به ظرف مبارزه
واعتراض خود تبديل کنند، توازن قوای طبقاتی بین بورژوازی و پرولتاریا به سرعت
تغییر می کند.
مطالعه مجدد و توجه جدی به این بحث حکمت برای کارگران کمونیست و رهبران عملی
کارگران، حیاتی و مثل نان شب است.
مظفر محمدی – مه ٢٠١٢
"کمونيسم کارگرى و گسست طبقاتى"
منصور حکمت
در مورد کمونيسم کارگرى تا بخواهيد من حاضرم بحث کنم. اما نميدانم سرِ بقيه را
چقدر بايد بدرد آورد. تضمينى نيست که اين بحث، شما را تکان بدهد، شايد براى
اينکه قبلا تکانتان را خوردهايد... براىخود من اينطور است که ميبينم تا يک
جايى در پروسه فعاليت سياسى خودم و جرياناتى که با آنها بودهام يک پيوستگىاى
وجود دارد...
يکى از سؤالاتى که در مدرسه حزبى شده بود اين بود که ربط کمونيسم کارگرى با
مارکسيسم انقلابى چيست؟ آيا اين يک اسم ديگرى است براى مارکسيسم انقلابى است؟
گفته ميشد مارکسيسم انقلابى بيان نظرى اين جريان است و کمونيسم کارگرى بيان
پايه اجتماعى و جايگاهش در جامعه است. اينها را بعضى ميگفتند
و خود من هم با آن موافق نبودم. اما به هر حال بيشتر چنين تبيينى از مسأله
ميشد.
من داشتم ميگفتم که تا يک جايى يک پيوستگى ميبينم، و از آنجا به بعد ميبينم که
اين پيوستگى کمتر است و اختلافات بيشتر است از پيوستگى قبلى. تا موقع تشکيل حزب
را که نگاه کنيد ميبينيد که يک انتقادى جلو آمده که اگر به تاريخ آن دوره ايران
نگاه کنيد اين انتقاد هنوز در صفحه معيّنى است. اين صفحه صفحه شرح احوال و
تحولات و دگرگونيهاى اپوزيسيون چپ ايران است. به نظرم آخرين روزى هم که حزب
کمونيست تشکيل ميشود نقطهاى در تحولات چپ ايران است. چيزى که توجه ما را به
تدريج جلب ميکند و خلقالساعه هم نيست اين است که تحولات چپ ايران به جاى خودش
محفوظ، که تحولاتى است عقيدتى، سبک کارى، سياسى، ديدگاهى و غيره، اما طبقه
کارگر در اين پروسه چه مراحلى را طى کرده و يا دارد چکار ميکند؟
راستش، براى خودم مسأله اينطور مطرح شد که، باشد من کمونيست خوبى باشم و سرم را
بگذارم زمين و بميرم، بعد از اين مدت سال کمونيست خوبى هم باشم، در تمام مدت از
آرمانهاى سوسياليستى هم دفاع کرده باشم و هيچ وقت هم حاضر نشده باشم بگويند
بالاى چشم فلان تز و تئورى مارکسيستى ابرو است و قلم به دست گرفته باشم، بحث
کرده باشم و به هيچ رويزيونيسمى رضايت نداده باشم... آيا وقتى که مُردَم،
مينويسند يکى از فعالين جنبش سوسياليستى طبقه کارگر امروز مُرد؟! قبول نميکردم
که اينطورى ميشود. مارکسيسم انقلابى يک تحول ايدئولوژيک در تفکر آدم ببار
ميآورد ولى بحث کمونيسم کارگرى يک نگرش متفاوتى به تاريخ زنده و نقش خودت در
تاريخ معاصر خودت ايجاد ميکند. بعنوان ادامه راديکاليزه شدن چپ ايران قطعا کسى
منکرش نيست، بعنوان رفتنش روى خط مارکسيسم واقعى کسى منکر آن پروسه نيست. ولى
آيا در همان شرايط ميشد نشان داد که در نتيجه اين فعل و انفعالات، فعاليت
سوسياليستى طبقه کارگر هم با اين تحولات دستخوش تغيير ميشود؟ اين که ظرفيتهايى
بوجود ميآيند که بعدا در خدمت او قرار ميگيرند را کسى نميتواند منکر شود، ولى
همان پروسه پروسهاى است در تاريخ جنبش کارگرى ايران؟
بنا به تعريف به اصطلاح "تاريخ مختصرى"، اينطور است که کمونيسم از اول کارگرى
است، کارگر کمونيست است، سوسياليستها همانهايى هستند که به خودشان سوسياليست
ميگويند، جنبش سوسياليستى جنبش احزاب سوسياليستى است و به اين معنى اسم ما را
هم در تاريخ جنبش سوسياليستى مينويسند. ولى وقتى به مارکس و انگلس و تفکر خودت
راجع به مبارزه طبقاتى رجوع ميکنى، و وقتى اين جمله به يادت ميآيد که "تاريخ
جوامع تا کنونى تاريخ مبارزه طبقات است"، ميپرسى که در تاريخ مبارزه اين طبقات
چه تفاوتى حاصل شد؟ در تاريخ مبارزه افکار سياسى ميفهمم چه تفاوتى بوجود آمد،
تأثيرش را در تاريخ تکامل احزاب سياسى هم ميفهمم، اما در تاريخ مبارزه طبقاتى
چه؟
چپ ايران، معمولا سوسياليسم را براى احزاب گذاشته و به جنبش کارگرى همانطور که
ميدانيد گفته "خودبخودى". جنبش کارگرى، جنبش سوسياليستى؛ اينها بايد به هم
پيوند بخورند. جنبش سوسياليستى هم جنبش احزاب سوسياليستى است. وقتى به مارکس
رجوع ميکنيد ميبينيد که اينطور نيست. براى آنها کمونيسم از همان اول اعتراض
طبقه است حتى اگر عقايد کمونيستىاى که مطرح ميکند گنگ است. يعنى وقتى ميآيد از
جنبش سوسياليستى آلمان حرف ميزند از همان اعتراضات کارگرى آن شروع ميکند.
نميآيد تاريخ کسانى را که مدينههاى فاضله سوسياليستى را مطرح کردهاند، تاريخ
سوسياليسيم جايى بشمارد. آنجايى که آنها را ميشمارد، ميگويد سوسياليسم تخيلى؛
توضيح تاريخ کمونيسم علمى و سوسياليسم علمى را با تاريخ اعتراض کارگرى شروع
ميکند. اصلا بند اول مانيفست با "پرولترها و بورژواها" شروع ميشود.
اگر ديناميسم پيشبرنده تاريخ، مبارزه طبقات است حضور من و حضور تو در اين
مبارزه طبقاتى کجا محسوس شده است؟ راستش اين مرا تکان ميدهد. من نميخواهم يک
فعال حزب سياسى از دنيا بروم که در همان حال يک مورّخ ميتواند بيايد و تاريخ
متفاوتى براى جنبش کارگرى بنويسد. هر چقدر در تاريخ حزب سياسى خودت دخيل
بودهاى و نقش داشتهاى و بار به دوش گرفتهاى و فعاليت کردهاى، از زاويه آن
طبقه که به دنيا نگاه ميکنى نميشود اصلا اسمت را آورد. برايش مطرح نبودهاى! من
ميگويم تاريخ سوسياليستى طبقه کارگر بالأخره کجا داردرقم زده ميشود؟
در اين پروسه يک چيزهايى دستگير آدم ميشود. من بحثم اين است که تاريخ
سوسياليستى کارگر هم به احزاب کمونيست منجر شده و بايد منجر بشود. ولى من در آن
تاريخ که پا به صحنه نگذاشتهام. من در تاريخ احزاب سياسى چپ پا به صحنه
گذاشتهام، بعنوان يک فرد، تو به عنوان يک فرد. اين چطور ميتواند به آن تاريخ
تبديل شود؟ من و تو چطور ميتوانيم شروع کنيم به شريک شدن در ديناميسم تکامل
واقعى جامعه، که به نظر من تاريخ مبارزه طبقات است؟ تاريخ واقعى جامعه و نحوه
زندگى بشر را مبارزه طبقات تعيين ميکند. من نميتوانم به خودم بگويم که چون
سوسياليستم و چون سوسياليسم ايدئولوژى پرولتاريا است بنابراين من جزئى از جنبش
پرولترى هستم و با اين خيال راحت، بگيرم شب بخوابم. راستش من نتوانستهام. جنبش
سوسياليستى گارگر معنيش روى خودش است، جنبش سوسياليستىِ کارگر است نه جنبش
سوسياليستى هر کسى که در مورد کارگران حرف ميزند يا جنبش سوسياليستى احزابى که
ميتوانند سراغ کارگران بروند و وعدههاى کارگرى بدهند - جنبش سوسياليستى خودِ
کارگرها.
بگذاريد اينطور بگويم: من و تو از سال ٥٧ تا ٦٣ فعال کدام اعتراض واقعى کارگرى
بودهايم؟ داشتند فقير ميشدند، داشتند ميبردنشان جنگ، داشتند به کشتنشان
ميدادند، دوباره مالاريا ميگرفتند، دوباره بعد از يک دورهاى جذام ميگرفتند...
ما در کجاى اين مبارزه بودهايم؟! ميتوانيم نشان دهيم که در يک مقياس وسيع
تاريخى ايدهها اول بايد شکل بگيرند، احزابى بوجود بيآيند و پايههاى اجتماعى
پيدا کنند و غيره. اين مقدمات به اصطلاح فراهم شدن شرکت در مبارزه طبقاتى است.
ولى خودِ شرکت در مبارزه طبقاتى چى؟ هيچوقت بعنوان يک کمونيست که طبقه کارگر را
جلو چشمانت سر ميبُرند، وسوسه نشدهاى بخودت نگفتهاى که بجاى اين کار، بروم در
اعتصاب شرکت کنم؟ بجاى اين کار، با چند نفر کارگر صحبت کنم و بگويم اين وضعيت
را نپذيريد؟... چرا من اول بايد بيايم مجموعه چپ غير کارگرى يک جامعه را به
حقانيت ايدولوگ کارگران مجاب کنم که بعد رضايت بدهند که دسته جمعى سراغ کارگران
برويم و به صحنه بکشانيم؟! من چرا بايد اين کار را بکنم؟ الآن براى اينکه چرا
بايد اين کار را بکنم جواب دارم. ميخواهم بگويم که اين سؤال وقتى مطرح بشود
جوابش تکان دهنده است. اگر مطرح نشود و اگر با تاريخ سياسى احزاب چپ خوش باشيم،
پنجاه حزب سياسى چپ ديگر هم در ايران درست کنيم که هنوز يک دانهشان اعتراض
کارگرى را نمايندگى نميکند، در اعتراض کارگرى دخيل نيست، کارگر نميخواهد و
نميتواند اعتراضش را از طريق اين حزب بيان کند و يک نسل کارگر به دنيا ميآيد و
زجر ميکشد و ميميرد و اين سيستم هنوز سر جاى خودش مانده و به رشد خود ادامه
ميدهد، اين ديگر به نظر من کافى نيست و اين جوابى نيست که من لااقل ميخواستم از
مارکسيسم بگيرم. نگاه ميکنم ميبينم واقعيت اينطور است.
براى دوره مارکس و انگلس اينطور نبود. مثال زدم، انگلس ميگويد: اگر من يک هفته
ده روز اينجا کار کنم کارگران اين ده کمونيسم را شکل اعتراض خود قرار ميدهند.
چطور است که براى ما اين کار حزب ميخواهد، سبک کار ميخواهد، برنامه ميخواهد، يک
چيزهاى عجيب و غريبى ميخواهد! انگلس در وستفالى سال ١٨٤٨ که ده روز در
کارخانهاى که کارگرانش - خياطى ميکنند، آرد درست ميکنند، نميدانم با تکنيک آن
زمان چکار ديگرى ميکنند - ميتواند کارى کند که آنها کمونيسم را شکل اعتراض خود
قرار بدهند. من هم هشت سال است اينجا جان ميکنم نميتوانم کمونيسم را شکل اعتراض
يک نفر قرار دهم. پس بحث، چيز ديگرى است! سواى فرمولاسيون تئوريکى که از
مارکسيسم بعنوان يک تئورى بدست ميدهيد اما واقعيت اين است که هر زمان کارگر
تکان ميخورد يعنى عليه سرمايهدارى تکان ميخورد. محال است که به نفع
سرمايهدارى تکان بخورد حتما عليه سرمايهدارى واقعا موجود و داده زمان خودش
تکان ميخورد. ممکن است که حرکتش، منطق و تجسمى که از آن دارد بالأخره او را به
سرمايهدارى نوع ديگرى برساند. باشد آن که هنوز بوجود نيامده است. يک
سرمايهدارى در يک شکل معيّنى در ١٨٤٨ هست که کارگر وقتى به آن اعتراض ميکند
يعنى دارد به آن اعتراض ميکند.
بنابراين جنبش سوسياليستى کارگران جنبش اعتراضى آنهاست از موضع عينى و
اجتماعىشان. جنبش اعتراضى کسانى است که بمناسبت اينکه نيروى کارشان را
ميفروشند درد دارند و عليه سرمايهدارى اعتراض ميکنند. وقتى اسم کمونيسم را روى
آن ميگذارند - يعنى آن مجموعه سيستم فکرىاى که ما ميگوييم و آن مطالبه نهايى و
پايهاى که ما در برابر سرمايهدارى ميگذاريم - کارگران آن در دستگاه مبارزاتى
خود ميگذارند و اين به يکى از هدفهاى خود آن مبارزه تبديل ميشود. ممکن است الآن
حقوقش را بالا ببرد ولى بعنوان يک جريان کمونيستى در جامعه سعى ميکند که الآن
حقوقش را بالا ببرد.
بالأخره کارگران ايران چه وقت کمونيسم را به ظرف مبارزه اعتراضى خود تبديل
ميکنند؟ تا کى به عنوان سنديکاليست اعتراض ميکنند، به عنوان شوراى اسلامى
اعتراض ميکنند، به عنوان زنده باد شاه اعتراض ميکنند، به عنوان همه چيز اعتراض
ميکنند بجز به عنوان کمونيسم؟! بالأخره من و تو ميخواهيم در اين دنيا به چه
برسيم؟ جوابش اين بود که در يک دوره طولانى جز اين شده: بعد از تجربه شوروى،
بعد از آمدن مرکز ثقل سوسياليسم جهان سوم و تبديل شدن آن به تئورى به زور گرفتن
قدرت براى استقلال، به زور گرفتن قدرت براى اصلاحات اوليهاى در جوامع
عقبمانده، براى تبديل کردن آنها به جوامع متمدن مارکسيسم بکار رفته، تئورى
اقشار مترقى جوامع عقبمانده است يا در روسيه، مارکسيسم تئورى ساختن يک جامعه و
رساندن آن به سطح تکنيکى غرب است. بعد از يک دوره که سوسياليسم از دست کارگر ول
شد و پرچم کارهاى ديگرى در تاريخ اجتماعى شد و لاجرم مبارزه طبقاتى رها شد و از
سوسياليسم بعنوان شکل اعتراضى خود محروم شد و به دست سنديکاليسم و غيره افتاد،
الآن به نظر من دورهاى است که مبارزه طبقاتى دارد به سطحى ميرسد که کارگر
بتواند ابزار خودش، ايدئولوژى خودش را از بورژوازى پس بگيرد و ميتواند پس
بگيرد. سوسياليسم ميتواند بار ديگر ظرف اعتراض کارگر باشد چون الآن بعنوان ظرف
اعتراض ملى، بعنوان ظرف اعتراض نژادى، بعنوان ظرف اعتراض استقلالطلبانه،
بعنوان ظرف اعتراض اصلاحاتطلبانه و غيره به ته رسيده است. سوسياليسمهايى که
به اين عنوان به کار رفتهاند به ته رسيدهاند. در چين دارند آن را کنار
ميگذارند. عملا ميگويند که با اين کار پيش نميرود. در روسيه هم به يک شکل ديگر
دارند کنارش ميگذارند يا يک معنى ديگرى به آن ميدهند. خيلىها از آن دست ميکشند
و خيلىها هم ضد کمونيست شدهاند. از همان کسانى که دو سه دهه پيش افتخار
ميکردند که کمونيست هستند امروز افتخار ميکند که ضد کمونيست است. يعنى دارد ول
ميکند و بالأخره سلاحى که کارگر دست گرفته بود و آنها به صورت کجى و براى اهداف
طبقات ديگرى بکار برده بودند، خود کارگر ميخواهد بدست بگيرد. اين يعنى اينکه
سوسياليسم واقعا موجود را در صحنه مبارزه طبقاتى در اين پنجاه شصت سال در دست
کارگر نديدهام بلکه در دست مخالف کارگر ديدهام. ولى به عنوان يک حزب، واقعيت
اين است که از اين طرف پا نگرفتهام، از آن طرف پا گرفتهام.
وقتى من و شما بعنوان آدمهاى ناراضى "ناراحت" (به قول معلّمهاى مدرسه) شروع به
اعتراض کرديم، دردمان چه بود؟! اگر نگاه کنى درد يک بخشمان ممکن است دست بر قضا
درد کارگرى باشد که چرا برابرى نيست... درد خيلىها آنطور بوده حالا يا از سر
فکر محض آمده باشيم و يا از سر زندگى کارگرىمان آمده باشيم کسانى که از آنجا
آمدهاند، ولى درد چپى که ايدئولوژىاش را ميگذاشت، سياست تعيين ميکرد و
مارکسيسم را براى من و تو از قبل معنى کرده بود در ايران استقلال بود. تئورى
"سگ زنجيرى" وجود داشت. "ما چرا فقيريم و آمريکا چرا پولدار است"، "چرا ما
نميتوانيم حتى يک سوزن بسازيم"، "آخر ذوبآهن کى بالأخره به اين مملکت ميآيد؟"
اينها چيزهايى است که من بعنوان عقايد ناراضيان دوره خودم با آنها بزرگ شدهام
و به خودشان سوسياليست گفتهاند. تاريخ حزب توده و چريک فدايى را بخوانيد تا
ببينيد به چه گفتهاند سوسياليسم! حزب دمکرات الآن دارد به چه ميگويد
سوسياليسم؟ " پيکار" که از آسمان نازل نشد، بلکه جناح چپ همان سوسياليسم است که
بخشى از خود آنها بعنوان انسانهاى معيّن جريانى مذهبىاند، استقلال ملى و هويت
مذهبى مسأله آنها است که ميخواهند با اين سلاح در مقابل امپرياليسم آمريکا
بايستند. الآن معلوم نيست که امپرياليسم را به چه معنى کرده باشند. اينها
شدهاند سوسياليست و راديکاليزه شدهاند - نقد کردند که راديکاليزه شدند، اين
واضح است.
بالأخره آخرين حد سوسياليسم غير پرولترى ايران به سازمان پيکار و رزمندگان
ميرسد که ديگر بهترينهايش هستند. سازمانى که در آن کارگر غايب است و مطالبات
کارگرى کمرنگ است و معلوم نيست امر اينها استقلال ايران و خلع يد از استبداد و
مبارزه با امپرياليسم است يا مطالبه کارگر و سوسياليسم و لغو کار مزدى و
برقرارى جهان آزادى که انسانها در آن فارغ از هر قيد و بند ستمگرانه بتوانند با
هم زندگى کنند! کدام يک از اينها است؟ روزنامههايشان را بخوانيد!
ما ديگر از اين گردونه بيرون افتاديم... وقتى که زير همان مسأله ملى زديم. وقتى
ما گفتيم "بورژوازى ملى نه" معنيش براى آن موقع يک تاکتيک بود که نرو دنبال
بازرگان، نرو دنبال ليبرالها، آن موقع ما خودمان هم به اين معنى از آن استفاده
ميکرديم. ولى در مقياس تاريخى اتفاقى که افتاد اين بود که از ته آن سوسياليسم
حزبى غير پرولترى جرياناتى پيدا شدند که بالأخره يا به درد خودشان يا به فکر
خودشان يا با رجوع خودشان به تئورىها يا با حسن نيت تاريخى خودشان فهميدند که
ديگر نميتوانند اگر سوسياليست باشند در عين حال ادامه اين سير حزبى در جامعه
باشند. بايد حزب يک چيز ديگرى باشند.
مبارزه ضد رژيم را مسخره کرديم، رسيدن به يک اقتصاد ملى که گويا در آن رفاه
انسانها بدست ميآيد را مسخره کرديم، نابودى بيکارى و فقر و مشقت را در يک سيستم
غير وابسته مسخره کرديم. گفتيم که اين دردها از سرمايهدارى ناشى شدهاند، از
استقلال و عدم استقلال اقتصادى ايران ناشى نشده، با اين کار خودمان را در يک
قدمى کارگر گذاشتيم، بحث من اين است. ولى هنوز با تشکيل حزب هم باز در يک قدمى
کارگر هستم! آخر مسأله چيست؟! چرا من هر چقدر هم راديکال ميشوم، زجر کارگر
پديدهاى است که من بايد راجع به آن اظهار نظر کنم نه اينکه به تن خودم حس
کنم!؟ چقدر؟ چرا در همان جايى که استثمار هست و زجر هست حضور ندارم؟ به عنوان
يک حزب سياسى ميگويم، نه به عنوان يک فرد. من و تو ميتوانيم ول کنيم، خيلىها
ول ميکنند ميروند اين کار را ميکنند. قاطى کارگران ميشوند سعى ميکنند سنديکا
درست کنند. ولى به عنوان آدمهايى که معتقدند که کارگر بالأخره با حزبش پيروز
ميشود، بالأخره براى حزب تو چرا هنوز کارگر و دردش و راه حلش عنصر خارجى است؟!
چرا "تئورى پيوند" داريم؟! "سوسياليسم علمى بايد برود يک جايى به جنبش گارگرى
پيوند بخورد"!؟ من ميگويم اگر آن سوسياليسم پيوند نخورده که اصلا علمى هم نيست.
چون اساس بحث مارکس اين بود که سوسياليسم از وقتى علمى ميشود که جنبش يک طبقه
معيّن ميشود. اگر نيست در نتيجه علمى هم نيست. اين تئورىها وجود داشته که ما
با آنها کلنجار ميرفتهايم که چکارش کنيم؟ چگونه از سر خودمان بازش کنيم؟
بالأخره بعد از تشکيل حزب نگاه ميکنيد که باز حزب راديکال، خيلى خوب، خيلى سر
خط و خيلى مارکسيست اپوزيسيون روشنفکرى ايرانى هستيم. آدم يک جايى ميگويد
باباجان شايد من ديگر بايد بروم. تا کى آخر اين همه، اين جماعت بايد اين پروسه
را طى کنند که به آنجا برسيم؟ خوب چرا؟ مگر کارگر را يک جايى قفل کردهاند؟
ميروم قاطىاش ميشوم.
چيزى که براى من يکى، بين اين بحث با بحثهاى قبلى فرق ميگذارد اين است که در
دوره بحثهاى مارکسيسم انقلابى تمام سعىمان اين بود که مارکسيستهاى بهترى
باشيم و به اعتبار مارکسيست بهترى بودن قطعا کارگرى باشيم. چون مارکسيسم در
مورد کارگران و حکومت کارگرى است. من ميگويم يک جايى هم ميرسد که آدم ميگويد که
من ميخواهم در مبارزه تاريخى عصر خودم يعنى در مبارزه طبقاتى به نفع طبقه شرکت
کنم. نميخواهم همهاش راجع به آن حرف بزنم. نميخواهم در دسترسش باشم، ميخواهم
خودش باشم. نگاه ميکنى ميبينى مانع چيست. آن وقت ديگر مانع نه "پيکار" است و نه
"رزمندگان" و نه شوروى. مانع همان جريان خودت است که ساختهاى و ميگويى بيا برو
بين کارگران تبليغ کن بجاى آن سرش را ميخورد. ميگويى بيا برو سازمانش بده
ميبينى فکر ميکند که بايد فرقه خودش را در ميان آنها درست کند و کارگران را به
هفتاد و دو فرقه تقسيم کند و يکى از آنها هم خودش باشد، ميگويى بيا برو حقيقت
را به طبقهات بگو ميبينى يک چيزهايى ميگويد که مُخ کارگر سوت ميکشد و از
سوسياليسم هم بيزار ميشود... به اين ترتيب ميرسى به انتهاى خطى که فقط با خلوص
ايدئولوژيک ميشود به آن رسيد. آنجا ايستگاه آخر خط است. بايد پياده بشوى بروى
اتوبوس ديگرى سوار بشوى، که آنهم ميگويم کمونيسم کارگرى است.
به جايى ميرسد که اصلا بحثت اين ميشود که يا به مثابه کارگر در اين جامعه
اعتراض ميکنيم يا هر چقدر هم اعتراض کنيم هيچ کس از آن خيرى نميبيند و ما هم
خيرى نميبينيم. بالأخره من ميخواهم در جامعهاى زندگى کنم و دلم ميخواهد تو و
اعقاب تو هم در جامعهاى زندگى کنيد که در آن آدمهاى آزاد بدون هيچ جلوهاى از
ستمگرى با هم زندگى کنند. دلم نميخواهد بشر زجر بکشد. راهش هم اين است که کارگر
حکومت را در دست بگيرد. پس بايد کارى کنم که کارگر حکومت را در دست بگيرد. سؤال
اين است که آيا آن چيزى که ساختهايم به درد اين پروسه بخورد؟! جواب من مثبت
است و تمام آن چيزى که من را تکان ميدهد و خوشبينم ميکند اين است که ميتوانم
جواب مثبت بدهم و بگويم که اين را ساختهايم و اين را ميتوانيم در اختيار عموم
قرار بدهيم. به شرطى که از آن سَر به سراغش برويم. يعنى تا يک جايى حزبى هستى و
به کارگران فکر ميکنى. من ميگويم که يک جايى ميشود که موظفى کارگرى باشى که به
حزب کمونيست فکر ميکنى... ميگويى بابا جان بياييد اين [حزب] را در اختيار کارگر
بگذاريد، درهايش را باز کنيد. اين چه جور مبارزه مسلحانهاى است که من نميتوانم
در آن شرکت کنم؟ اين چه نوع مبارزه تشکيلاتى است که من نميتوانم در آن شرکت
کنم؟! اين چه جور تبليغ حقايقى است که من نميتوانم در آن شرکت کنم؟! آخر اين چه
نوع حزبى است که قرار شده همه چيزش کارگرى باشد ولى نامناسبترين آدم براى
فعاليت در آن کارگر است؟! کافى است تا شما فارغ التحصيل هاروارد باشى تا بهترين
آدم براى عضويت در کميته مرکزيش باشى ولى اگر کارگر باشى نميتوانى اصلا عضو
حوزهاش بشوى! درها را باز کنيد. درهاى اين حزبى را که تا اين درجه به ما نزديک
شده است را به روى ما باز کنيد! به نظر من کمونيسم کارگرى پرچم اين تعرض به حزب
کمونيست است.
بگذار حزب کمونيست يا تا آنجا که چپ سنتى در اين حزب هست مقاومت کند، بالأخره
بايد درهايش را باز کنى و کارگر را به حزب بياورى. من ميگويم بايد کارگر را عضو
کنى. ميگويند عضو بايد تئوريک باشد من ميگويم عضو کنيد! شش ماه ديگر باز ميرويم
در جلسهاى، سمينارى ميگوييم باز بحث ميکنيم که عضويت را بايد براى کارگر ساده
کنيم. اينجا يک رفيقى در بحث قبلى گفت "آخر تا کى ما بايد اين را بگوييم که
بايد کارگرى بشويم" من ميگويم تا هر وقت که بشويم، بالأخره بايد فشار را گذاشت.
ضرر که نکردهايم. اگر کسى حرف حساب به کَتَش نميرود بايد با فشار سياسى درهاى
حزبش را به روى ديگران باز کرد. اين واقعيت وجود دارد که حزب کمونيست ايران در
تلاقى دو دوره است. پايان دوره راديکاليزاسيون احزاب چپ، نه فقط در ايران بلکه
در جهان. به نظر من الآن اينطور نيست که بشود حزب کمونيست پدر و مادر دار ديگرى
ولى از يک منفعت ملى و استقلالطلبانه ايجاد کرد. حزب کمونيست ويتنام ديگر
نميشود درست کرد و بيست سال - به اسم حزب کمونيست - با آمريکا جنگيد. الآن ديگر
دور استقلالطلبى در جهان به دست حتى مرتجعين افتاده است. يعنى وقتى که ميخواهد
کشور جديدش را بسازد، خودش به اندازه کسى که ميخواهد کشورش را از دستش بگيرد،
مرتجع است. امپرياليستها و ضد امپرياليستها به يک اندازه مرتجعند. افغانستان
اين را خوب نشان ميدهد.
واقعيت امروزى، شرايطى را بوجود ميآورد که به حال استفاده از سوسياليسم براى
منافع ديگرى مفيد نيست. خيلى مفيد نيست. کارش را کرده، استفادهاش را به
بورژوازى رسانده و الآن ديگر دارند دورش مياندازند. حتى جنبش حزبى در تمام دنيا
بمثابه جنبش کمونيستى دارد پايهاش را از دست ميدهد، رأى از دست ميدهد و در
انتخاباتها به جايى نميرسد حتى وقتى در پرتغال انقلاب ميکند، در انتخابات بعدى
که اين انقلابش را رهبرى کرده، يکى ديگر را سرِ کار ميگذارند. هفتاد سال هم
منتظر بودهاند که اينها سر کار بيايد. در اسپانيا هم همينطور. آژيتاتورهاى
انقلاب فرانسه دوباره "خوان کارلوس" را سرِ کار ميآورند. حزب دمکرات مسيحى
اسپانيا هم سرِ کار است و کمونيست هم دستش به جايى بند نميشود. ديگر آن اهداف
بينابينى، بورژوايى و اهداف رفرميستى را با اين نوع سوسياليسمها نميشود به جايى
رساند. بهتر است حتى يک جاهايى دورش بياندازند؛ سبزها باشند و همان اهداف قديمى
درست است که احتمالا سوسيال دمکراسى آلمان گذاشته بود و الآن به خودش سبز
ميگويد. سبز راحتتر است، هر کسى ميتواند وارد شود.
در اين شرايط کسى که منطق قانونمندى تاريخ معاصر خودش را تشخيص ندهد، هيچ خدمتى
به آن تاريخ نميتواند بکند. قانونمندى تاريخ معاصر ما اين است: کارگر دارد جلو
ميآيد و دارد پرچم سوسياليسم را بر ميدارد و اعتراضات جديد کارگرى در دنيا دارد
پا ميگيرد و يک بار ديگر سوسياليسم دارد به پرچم کارگران تبديل شود و ما بايد
عنصر فعال اين پروسه باشيم. شصتاد تا حزب هم درست کنند که از حزب بغل دستى
ايرانى بزرگتر باشد من را راضى نميکند. بگويند اعضاى ما صد و پنجاه برابر راه
کارگر است، باشد! از اين بزرگترش هم در تاريخ بوده که به جايى نرسيده است.
خاصيت حزب کمونيست ايران اين است که کليدى را تقريبا در دست دارد که درى را به
روى يک دوره جديد در جهان باز کند. اغراق هم نميکنم، به خودم هم نميخواهم روحيه
بدهم. هندوانه هم زير بغل کسى نميخواهم بگذارم. خودم هم با اين چيزها تهييج
نميشوم.
اين واقعيت است و اگر واقعيت يک جايى بزرگ است، بزرگيش را هم بايد گفت. کمونيست
ايرانى واقعا در مقطعى قرار گرفته است که در آن پرونده دورهاى را که از پنجاه
و سه نفر شروع ميشود تا حزب توده و آخرش هم چريک فدايى و پيکار را ببندد و يک
کمونيسم کارگرى در ايران بنياد بگذارد که هر وقت آن را ميزنند کارگر را زده
باشند و هر وقت رشد ميکند کارگران رشد کرده باشند. نشود که جز اين حالت وجود
داشته باشد!
در بحث قبلى گفتم که بحث به جايى رسيده که بالأخره کارگران جلوى اين وضعيت قرار
گرفتهاند که تا چهار سال آينده چند ده رهبر کمونيست و حزبى خودشان را پرورش
بدهند و دارند بدست ميآورند. ما آدمهاى زيادى را و حزب کمونيست را به اينجا
نزديک کردهايم. کارگران به جايى رسيدهاند که براى اولين بار براى يک دوره
طولانى با اسلحه خودشان به جنگ بورژوازى رفته و زده است. قبل از اينکه اصلا طرف
صدايش در بيايد، گفته است که من تو را در کردستان ميزنم. اسلحهاش را بدست
گرفته، به اسم کارگر به جنگ رفته و به اسم کارگر هم در جنگ پيروز پيروز شده.
اين بنظر من خيلى مهم است. اين از دستاودهاى اين دوره است. وگرنه دوره قبل تا
جبهه ملى لرز ميکرد سوسياليست ايرانى تب ميکرد. همه بحثشان اين بود که چرا ما
به درجات کمى از دکتر مصدق حمايت کردهايم. تمام بدبختى ما از آنجا ناشى ميشود
که ما کم از دکتر مصدق حمايت کرديم! جرأت نميکرده سياستى مستقل از بورژوازى
ليبرال اتخاذ کند. جرأت نميکرده سياستى مستقل از خردهبورژوازى ضدامپرياليست
فاسد ايران اتخاذ کند.
در اين دوره است که نه فقط جرأت ميکند حزبى که هنوز معتبر است را ميزند، چون
حزب بورژوازى است و ميگويد اگر دست به روى من بلند کند من ميزنم. آن دورهاى
سوسيالستها سرشان را پايين بياندازند و در جامعه بدهکار ناسيوناليسم باشند،
گذشته است. ميگويد الآن کارگر به صحنه ميآيد و ما تو را ميزنيم و حساب کارِ
خودت را بکن. ميخواهى با من راه بيايى، من هم با تو راه ميآيم. اين حرف بنظر من
معنى دارد و نمودارهايى از وضعيت مبارزه طبقاتى در عصر ما است. چيزى که من را
تکان ميدهد اين است که فرصت پيدا کردهام که در اين دوره حضور داشته باشم،
بتوانم در اين پروسه باشم. و گرنه هيچ علاقهاى ندارم که يکى از پنجاه و سه نفر
بودم و الآن مُرده بودم. چه شد آخر؟ چه بود آن اتفاق؟! چکار کردند؟! چه خشتى
روى چه خشتى رفت؟ بالأخره من ميخواهم بدانم که کدام بچه کارگر در نتيجه فعاليت
آن عده آدم زياد، يک کلاس بيشتر به تحصيلاتش اضافه شد، يک واکسىن بيشتر بهش
زدند؟! کدام؟ حالا جامعه کارگرى و حکومت کارگرى خير سرشان!
در نتيجۀ فعاليت تمام سوسياليسم ايرانى تا کنونى کدام لقمه غذاى اضافى در سفره
کارگران پيدا شده است؟ ما الآن به جايى رسيدهايم که ميتوانيم خيلى دستاوردها
داشته باشيم و اين اهميت ما است، نه خلوص ايدئولوژيک ما که ميتواند امر شخصى من
باشد و در چهارچوب آزادى مذهب بيفتد. خيلى سالهاست که ما تئورى ارزش را خيلى
خوب فهميدهايم و خيلى دقيق ميدانيم که جنگ ايران و عراق از کجا ناشى ميشود و
روابط امپرياليستى چيست، اما اينها هنوز براى من و تو نبايد امتيازى باشد. شما
ميپرسيد که تفاوت قضيه اين است که بايد کارگر را بيآوريم؟ من ميگويم شايد بطور
مادى که نگاه کنيد من خيلى کارهاى متفاوتى حتى با آن چيزى که قبلا بود نتوانم
نشان دهم - به نظر خودم توانستهام و نشان هم دادهام، در سياست سازماندهى ما،
در بحث آژيتاتور، در احياى سازمان کمونيستى بعد از شديدترين ضربات پليسى که فکر
نميکنم ايدئولوژى راه کارگر توانايى ساختن آن را داشت، در بار آوردن يک عده
کمونيست اين دورهاى که هر يک نفر از آنها الآن اگر دکتر ارانى را جلويش زنده
کنى او را ميشويد و کنار ميگذارد - در اينها ما چيزهايى را به دست آوردهايم
ولى هنوز کافى نيست. به نظر من اين نگرش اجازه ميدهد که ما يک دوره جديدى را
شروع کنيم نه اينکه يک مسابقه را با پيروزى به سرانجام برسانيم. يک مسابقه جديد
را آغاز کنيم.
من اصلا نميخواهم از کمونيسم کارگرى يک لغت ساخته شود. اگر کمونيستها واقعا
همان که سنتاً بودند ميبودند، يعنى اگر در اعتراض کارگرى و سوسياليستى در جامعه
ميبودند اصلا اين لغت توتولوژى و دوبارهگويى بود. کمونيسم يعنى کارگرى، کارگرى
يعنى کمونيسم. ولى چون نيست، اين لغت براى من معنى دارد. من ميگويم به
سوسياليستى که کتاب مارکس را از بَر کرده هيچ نزديکى حس نميکنم اما با کارگرى
که در اعتصاب ميگويد بچهام گرسنه است نزديکى حس ميکنم. ميگوييد تودهاى است،
باشد! من نزديکى احساس ميکنم. بالأخره يک چيزى حس ميکنم. ولى با آن کسى که
درباره "چه بايد کرد؟" ميتواند پنجاه و سه تا سخنرانى بکند ولى امرش اين است که
ايران مستقل و آباد و غيره درست کند هيچ رفاقت و نزديکى حس نميکنم، هيچ
علاقهاى بهش ندارم و به جنبش خودم متعلقش نميدانم. فکر ميکنم که بايد اصلا از
صحنه حذفش کرد. اين سازمانها بايد منحل بشوند. صد هزار تا سنديکاليست بياوريد
من ميگويم اين مبارزه واقعى طبقه من است. ميخواهم بگويم يک بوُچون [لغت کُردى
بمعناى تحتالفظى "رفتن براى چيزى"، معادل approach انگليسى] ديگرى را به زندگى
سياسى آدم و تبليغ آدم ميآورد، در نگرش به خود و در راضى شدن از فعاليت و
نحوهاى که بر ميگردى به جامعه راجع به خودت حرف ميزنى... اينها به نظر من فرق
آن است. ممکن است کسى اين سؤالها را براى خودش مطرح نکرده باشد و حتى اين بحثها
را خيلى ديگر تجريدى بداند. چون خيلى مادى به صورت آدم نميخورد. به اصطلاح بنظر
ميآيد که حدس و گمان يک نفر راجع به تاريخ است، بيشتر از اينکه خود تاريخ عينى
باشد. ولى همين براى من که آن را عينى فرض ميکنم تکاندهنده است و يک سَرخطِ
جديد پيدا ميشود.
بگذاريد اينطور بگويم که دو دوره از فعاليت سياسى در زندگى خودم ميشناسم: يک
دوره که به انقلاب ٥٧ مربوط ميشود که در آن من يک سوسياليست راديکال ايرانى
بودم که در پالايش عقيدتى چپ ايران نقش بازى کردم و بودم و ديدم؛ و يک دوره
ديگرى شروع ميشود که من به عنوان مبارز جنبش طبقه کارگر ايران در آن شرکت
ميکنم. و تمام همّ و غمّم متحد کردنش و آوردنش روى تئورى انقلاب خودش، قوى
کردنش دراعتراض خودش، اجازه ندادن به اينکه زير بار کسى برود، اجازه ندادن به
اينکه کسى به او محدوديتى تحميل بکند و اينها است.
بنظر من منطق اين دوره جديد کمونيسم کارگرى است. منطق اين دوره جديد هيچ نوع
آنتى رويزيونيسمى نيست. چون تنها ضد رويزيونيسم واقعى عصر ما، بنظر من، کمونيسم
کارگرى است. کسى که وارد مارکس شود و بيرون بيآيد و بالأخره کارگر را بعنوان يک
مؤلّفه اساسى وجود اجتماعى خودش به عنوان حزب سياسى، پيدا نکند، به نظرم هيچى
از مارکس نفهميده، براى اينکه دو خط اول مانيفست کمونيست را نفهميده. ميخواهم
بگويم که ضد رويزيونيسم واقعى اگر کسانى که نميخواهند مکاتب راه بياندازند و
جدال مکاتب را جاى مبارزه طبقاتى جا بزنند و در مکتبدارى خودشان کِيف کنند و
آخرش هم بعنوان شخصيتهاى شخيص يک مکتب سرشان را بگذارند و بميرند، اگر کسى
نميخواهد اين کار را بکند، ميخواهد مبارز راه واقعى آزادى انسانهاى واقعى و
بهبود وضعيت واقعى آنها و بالأخره رهايى قطعى انسانهاى دوره خودمان باشد، من
ميگويم ايدئولوژى يک چنين پروسهاى، کمونيسم کارگرى است نه مبارزه ضد
رويزيونيستى و غيره.
يک چنين کمونيسم کارگرىاى به نظر من خالصانه مارکسيست است و به اين اعتبار ضد
رويزيونيست است و به اين اعتبار که رابطه رويزيونيسم را با تبديل شدن کمونيسم
به ابزار اهداف ديگر در جامعه را واقعا درک کرده است. و گرنه من موظف نيستم که
از فرمولهاى مارکس دفاع کنم. تغييراتى که به خود من ميدهد: من ديگر در هيچ
مقالهاى نقل قولى را نميآورم مگر اينکه استدلالم را تقويت کند. اينکه مارکس چه
گفته، کسى ممکن است برگردد و بگويد که مارکس اين را براى يک موقعيت ديگرى گفته
است. ميخواهم بگويم که حتى تفاوت دارد در نگرش و جدل تئوريک و اينکه چه آدمى
هستى، به کى چه ميگويى، و چگونه مبارزه ميکنى...
اين دنباله بحث جلسه قبلى بود. من با "تو را به خدا" نميتوانم کسى را تحت تأثير
قرار بدهم [خنده شوخى] که آقا اين مهم است، تکان بخور و... اساسش اين است و
خلاصه حرفم اين است: کمونيست ايرانى تا حالا به مارکسيسم بعنوان يک نگرش
ايدئولوژيک نگاه ميکرده است. بعنوان يک سرى آرمانها و اعتقاداتى در مورد آينده
جامعه. اساس اساسى مارکس نگرشى به حال جامعه است و تبيين تاريخ واقعى، تاريخ در
حال جريان جامعه. اگر کسى آن تاريخ را نبيند، هر چه به آيين سوسياليسم قسم
بخورد و آيه بياورد، من حرفش را باور نميکنم چون مارکسيسم انتقاد و شکافتن
قانونمندى حرکت جامعه است در همان زمانى که دارد به پيش ميرود، قانونمندى معاصر
جامعه. تمام مارکسيسم انقلابىاى که ما بوديم تا تشکيل حزب و بعد از آن، آن تکه
مارکسيسم است. نگرش تاريخى ما کم و کسرىهاى اساسى دارد. از جمله اينکه بجاى
تاريخ مبارزه طبقاتى، تاريخ مبارزه حزبى و تاريخ مبارزه عقايد داشته است. درست
است که در پروسه مبارزه طبقاتى مبارزه عقايد جايى دارد، ولى عکس اين، جايگزينى
اين دو قبول نيست. در همان موقعى که ما داريم مبارزه عقايد ميکنيم، مبارزه
طبقاتى در شکل لخت و عور خودش به شکل ديگرى دارد جلو ميرود. به شکل فرار طبقه
کارگر، درب و داغان شدنش در برابر بورژوازى... انقلابى کرده بود که به جايى
برسد الآن در همان موقعى که ما داريم پيشروى عقيدتى به نفع طبقه کارگر ميکنيم
برگشتهاند دارند پدرش را در ميآورند. سرِ جمع مبارزه کارگران در جبهههاى
مختلفش اينطور است. آن با اين رابطهاى دارد. آن اجازه ميدهد اين به تعرض
بيفتد، آن اجازه ميدهد اين پيشروى بشود... ولى ما که هميشه الزاما اينطور نگاه
نکردهايم. ما که باز هم بهتر نگاه کردهايم، چريک فدايى که در ذهن خودش
پرولتاريا است، اصلا خود پرولتاريا است! وقتى به راديوش حمله ميکنيد به
پرولتاريا داريد حمله ميکنيد! اين رگهها در ما هم - با متانت بيشترى البته -
بوده. من ميگويم اگر قبول کنيم که اساس بحث مارکس بر سر ماترياليسم تاريخى، بر
سر نگاه کردن به طبقه حىّ و حاضر و مبارزه حىّ و حاضر و قانونمندى تحول جامعه
سرمايهدارى و قرار دادن آن جلوى چشم طبقه کارگر بوده است و اگر به تاريخ واقعى
نگاه کنيم - تاريخ واقعى - من ميگويم که ما احتياج به تفکرى داريم که خودش را
به مبارزه واقعى طبقات متکى ميکند و نه به حقانيت تاريخى عقايد، که تا دورهاى
خصلت مشخصّه خط ما است - مستقل از اينکه خودمان چه بحثهاى نگفته ديگرى
داشتهايم و هيچوقت آدمهاى خيلى سوبژکتيوى نبودهايم و غيره، اينها به جاى خود
بماند، تاريخ آن دوره فعاليت ما تاريخ پالايش عقيدتى چپ است، تاريخ شکلگيرى
سازمانهاى مارکسيستىِ مبّرا از ناسيوناليسم. سازمانهاى مارکسيستىاى که استعداد
جدّى دارد براى گرايش به کمونيسم کارگرى و جوش خوردن با حرکت طبقاتى. ولى بنظر
من، تاريخ اين دوره که بايد حکمت و منطقى بر آن حاکم باشد و لغتى برايش بکار
ببريم، تاريخ عروج کمونيسم کارگرى در ايران است. کمونيسم کارگرى از دستاوردهاى
دوره قبل حرکت ميکند، ولى با پرچم دوره قبل نميتواند ادامه بدهد، آن پرچم کافى
نيست. آن پرچم ديگر در نمودهايى که در بحثهاى کارگريمان گفتهايم، درجا ميزند -
در سکتاريسم، در ايدئولوژىگرايى، در مکتبگرايى... اگر بخواهى همان پرچم را
نگهدارى در همه اينها درجا ميزنى. آن پرچم، پرچم اين دوره نيست. بحث من اين
است.
بحثی در جمع راديو- برگرفته از سایت آثار حکمت
|