TLogo


 


تفاوت هاي ما
(كمونيسم كارگري چيست؟)

 



اين بحث در ٤ جلسه ٢٠- ٢٥ دقيقه اي معرفي ميشه.
١- مبحث اول عبارت است از زمينه هاي بحث. چرا كمونيسم كارگري مطرح ميشه در اين دوره.
٢- مبحث دوم كمونيسم كارگري چيست.
٣- بخش سوم – جواب به اين سواله كه آيا كمونيسم كارگري مساله اي محلي و ايراني و يا استنتاجي از چپ و يا مبارزه طبقاتي در ايران است يا نه مساله اي است مربوط به كل جوامع بشري امروز و مبارزه طبقاتي در دنياي سرمايه داري
٤- و بالاخره بخش چهارم در باره تحولات در حزب كمونيست ايران و گرايشات درون اين حزب. و برخورد كمونيسم كارگري به اين تحولات و درنهايت جدا كردن راه خود از گرايشات ديگر در حكا


***
بخش اول
( زمينه هاي سياسي، ايدئولوژيك و پراتيك)

در اين بخش منصور حكمت دلايل اينكه چرا مبحث كمونيسم كارگري ضرورت يافت و در بطن كدام اوضاع و احوال اجتماعي و سياسي و طبقاتي اين مساله مطرح مي شود، صحبت مي كند.
* بحث تفاوت هاي ما را منصور حكمت حدود ٢٠ سال پيش مطرح كرد. اين بحثي مجرد و در خود و بدون ارتباط با دنياي امروز نيست. برعكس پاسخي و نگرشي ماركسيستي به اوضاع بين ا لمللي و موقعيت كمونيسم در اين دوره است. اين بحث بعد از ٢٠ سال هم اكنون با همان قوت و اهميت براي كمونيسم وكارگر صحت و ضرورت دارد.
منصور حكمت همان زمان يعني ١٣٦٨ مي گويد:
بحث کمونيسم کارگرى نوعى انتخاب را در برابر ما قرار داد. انتخابى ميان کمونيست بودن، امر انقلاب کارگرى را به پيش بردن و يا على العموم راديکال بودن در حيطه راديکاليسم غير پرولترى محبوس ماندن.
دراين فاصله رويدادهاى بسيار مهم و تاريخ سازى در سطح بين المللى رخ داده است. انتخابى اگر هست انتخابى ميان کمونيسم کارگرى و ليبراليسم و رفرميسم بورژوائى است.
* حكمت به تشريح و توضيح اوضاع بين المللي مي پردازد. اوضاع و احوالي كه در متن آن ما شاهد بحران و عقب نشيني و شكست سوسياليسم بورژوايي و غيرپرولتري هستيم. اوضاعي كه دشواري هاي متعددي بر سر راه انقلاب كارگري قرار داده است.

منصور حكمت در گزارش به كنگره سوم حزب كمونيست ايران تحت عنوان "اوضاع بين المللى و موقعيت کمونيسم " كه اين بحث بخشا به ان رجوع دارد، مشخصات دنياي امروز را توضيح مي دهد. اين سخنراني و گزارش را بايد خواند.
او در اين باره مي گويد:
ما شاهد تغييرات بنيادى در سيماى اقتصادى، سياسى و ايدئولوژيکى جهان سرمايه دارى هستيم. تغييراتى که تاثيرات عميقى بر زيست و مبارزه طبقه کارگر و بر شرايط و ملزومات مبارزه براى انقلاب کمونيستى برجاى گذاشته اند.
آنچه امروز شاهد آنيم يک چرخش عمومى درمقياس اجتماعى به راست و به بن بست رسيدن رفرميسم شبه سوسياليستى جناح چپ بورژوازى دربرابر تحولات عينى اقتصادى، و تعرض راست جديد است.
در اين شرايط ما شاهد يك عقب گرد سياسي و ا يدئولوژيك جدي در صفوف كل جنبش سوسياليستي عملا موجود هستيم.

* سپس حكمت اين عقب گرد را در ابعاد سياسي و ايدئولوژيك و پراتيكي توضيح مي دهد
- در ابعاد سياسي و ايدئولوژيك مي گويد:
شکست افق اقتصاد دولتى ضربه اى مهلک بر پيکر سوسياليسم بورژوائى زمان ما و همه شاخه ها و فرقه هاى آن زده است. تنزل دادن سوسياليسم به اقتصاد دولتى و تلاش براى فائق آمدن به تناقضات سرمايه دارى به کمک دخالت دولت در اشکال مختلف محتواى واحد کل سوسياليسم غير پرولترى، از رويزيونيسم روسى و تروتسکسيم تا سوسيال دموکراسى و اوروکمونيسم و مائوئيسم و خلق گرائى است. امروز اين محتواى واحد است که بى اعتبار اعلام شده است. روش و دورنمائى که قرار بود رفع کننده تناقضات سرمايه دارى موجود باشد خود بارشد اين سرمايه دارى به تناقض رسيده است وتوسط رقابت و بازار به حاشيه رانده ميشود.
اين پيدايش يک بحران عميق هويتى و سياسى را براى اين جريانات اجتناب ناپذير ميکند. اوضاع چين و شوروى، استيصال سوسيال دموکراسى، و اوضاع نابسامان جنبشهاى آزاديبخش و دولتهاى به اصطلاح راديکال در کشورهاى تحت سلطه، هم اکنون براين بحران دلالت ميکنند.
اين سوسياليسم قطب نماى اقتصادى خود و همراه آن کل فراخوان اجتماعى خود را از دست داده است. فاقد افق، راه حل، آلترناتيو و حتى تمايل براى قرار گرفتن در موضع قدرت است. ترقى خواهى و "انقلابى گرى" اين سوسياليسم با از کف رفتن مدل اقتصاد ونظام اجتماعى متکى به دولت بيمعنا و ورشکسته شده است. اين جريان حتى در مبارزه براى اصلاحات فاقد يک خط مشى و جهتگيرى تعريف شده است و بناگزير عرصه مبارزه براى قدرت سياسى و ايجاد آلترناتيو اقتصادى را ترک ميکند و به گروه فشارى براى تعديل عملکرد سرمايه دارى موجود در راستاى حقوق بشر، حفظ محيط زيست و صلح تنزل مييابد. سوسياليسم بورژوائى ديگر سوسياليسمى فاقد آرمان اجتماعى و لاجرم فاقد فراخوان سياسى خواهد بود. اين معضل خود را به اشکال مختلف در سرنوشت احزاب اردوگاه شوروى، سوسيال دموکراسى و خلق گرائى شبه سوسياليستى در کشورهاى تحت سلطه آشکار ميکند.

- در سطح سياسى و پراتيکى هم بطور خلاصه مي گويد:
راديکاليسم و سوسياليسم غير پرولترى عرصه هاى سنتى فعاليت خود را از دست ميدهد.
افول جنبش اتحاديه اى در اروپا، افول جنبشهاى "چپ" دانشجوئى، افول جنبشهاى خلقى "ضد امپرياليستى" در کشورهاى تحت سلطه، عرصه عمل سياسى کمونيسم و سوسياليسم عملا موجود را بشدت محدود ميکند.
همه شواهد دال براينست که در سالهاى آتى جريانات شبه سوسياليستى به حاشيه صحنه سياسى رانده ميشوند. بحران سوسياليسم بورژوائى اوضاع کل جنبش کارگرى و جريانات سوسياليستى انقلابى را بشدت تحت تاثير قرار ميدهد. انزواى سوسياليسم بورژوائى و چرخش طبقات ميانى به راست در کشورهاى صنعتى وتحت سلطه کل جنبش کارگرى و مارکسيستى را در موقعيت نامساعدى قرار ميدهد.
کمونيسم راديکال موجود تا امروز نتوانسته است عرصه و قلمرو فعاليتى متفاوت از اين جريانات بيابد.

* در اينجا سوالي مطرح مي شود كه چرا بحران سوسياليسم بورژوائى و عقب نشيني و عقب گرد سياسي و ايدئولوژيكي اين جنبش به نفع كمونيسم كارگري نبوده است! چرا شکست سوسياليسم بورژوائى از نقطه نظر طبقه کارگر يک عقب گرد و يا يک تحول منفى است؟ آيا کمونيسم کارگرى، آنگونه که در مباحثات تاکنونى معرفى شده است، خود در صدد درهم کوبيدن و به بن بست رساندن سوسياليسم بورژوائى و شبه مارکسيستى نيست که اينچنين جنبش انقلابى کارگران را به اسارت کشيده است؟ آيا بن بست امروزى سوسياليسم غير پرولترى نبايد بعنوان يک گام اساسى به جلو ارزيابى شود؟

حكمت در جواب اين سوال مي گويد:
بيشک هر پيشروى کمونيسم کارگرى و هرابراز وجود طبقه کارگر تحت پرچم سوسياليسم انقلابى به معناى انزوا و کاهش نفوذ سوسياليسم بورژوائى خواهد بود. باز بدون شک در يک دراز مدت تاريخى ناتوانى بورژوازى از دست اندازى به شعار و آرمان سوسياليسم امر سوسياليسم کارگرى را تسهيل ميکند. اما بطور بلافاصله، و خودبخودى، هر تضعيف و شکست سوسياليسم غير پرولترى الزاما با تقويت کمونيسم کارگرى مترادف نيست و بويژه مورد کنونى ابدا چنين نيست.
کمونيسم و سوسياليسم بورژوائى در تمام شاخه ها و فرقه هاى خويش به بن بست رسيده است و به پايان راه خود نزديک ميشود. اما اين بن بست و عقب نشينى نه در برابر سوسياليسم راديکال و کارگرى، که در حال حاضر فاقد انسجام و قدرت اجتماعى است، بلکه در برابر تعرض جناح راست بورژوازى بين المللى صورت ميگيرد.
انحطاط و اضمحلال سوسياليسم بورژوائى، چه در تجربه چين و شوروى وچه در سرنوشت سوسيال دموکراسى و کمونيسم اروپائى و خلق گرائى ضدامپرياليستى در کشورهاى تحت سلطه بطور بلاواسطه نه بمعناى قدرت گيرى سوسياليسم کارگرى بلکه به معناى انسجام سياسى و ايدئولوژيکى بورژوازى عليه سوسياليسم و عليه انقلاب کارگرى است.
در نتيجه آن



تخطئه چشم اندازهاى سوسياليستى و تلاش براى تحقق آن رواج مييابد. نفوذ مارکسيسم در ميان روشنفکران کاهش مييابد و حمله به مارکسيسم بعنوان مکتبى که دورانش سپرى شده و از بوته آزمايش شکست خورده بدرآمده است دست بالا پيدا ميکند. سوسياليست بودن و فراخوان انقلاب سوسياليستى دادن در فضاى ياس ناشى از عقب نشينى و انفعال جريانات بورژوا- سوسياليست دشوارتر ميگردد. اوضاع جارى انقباض اجتماعى کل سوسياليسم تاکنونى، اعم ازچپ و راديکال يا راست و رفرميست، را به همراه مياورد.
در اين رابطه اين تحول "بحران کمونيسم" يا "پايان کمونيسم" ناميده شد.

* منصور حكمت در جواب به اين نتيجه گيري بورژوازي كه كمونيسم پايان يافته است، مي گويد:

دنيا صحنه جدال مکاتب نيست. تاريخ واقعى، تاريخ جنبش هاى اجتماعى و طبقاتى است. واضح است که در اين ميان "چيزى" شکست خورده و به پايان رسيده است. اين تحولات نمودار شکست جنبش بورژوائى سرمايه دارى دولتى است. بورژوازى اين جنبش را کمونيستى ناميده و به ميليونها انسان بعنوان جنبش کمونيستى شناسانده است.
اما در جوار اين جنبش شكست خورده جنبش كمونيستي هم رشد كرده است. يعنى کمونيسمى که پرچم مبارزه ضد سرمايه دارى کارگر در جامعه معاصر است، در کنار اين کمونيسم رسمى به حيات خودش ادامه داده و طبعا با غلبه اين جريان سرمايه دارى دولتى به مقدار زياد دچار افت و عقب نشينى شده.

منصور حكمت مي گويد: اين جنبش سوسياليستى کارگرى، يک جنبش ديگر است که من از آن، همانطور که مورد بحث مانيفست کمونيست است، بعنوان کمونيسم کارگرى ياد ميکنم. شکست سوسياليسم بورژوائى در روسيه و لاجرم افول هرنوع سوسياليسم غيرکارگرى ديگر، از ناسيونال رفرميسم چپ تا پوپوليسم و غيره، قيل و قال ضد مارکسيستى بورژوازى را تشديد کرده و طبعا کمونيسم کارگرى را هم تحت فشار ايدئولوژيکى بيشترى قرار ميدهد.

اما بحران اين سوسياليسم بورژوائى نه زمينه هاى کمونيسم کارگرى را تضعيف ميکند و نه آن را به بحرانى ميکشاند. کاملا برعکس دور جديدى از مبارزه کمونيستى کارگرى در انتظار ماست. امروز بستر اصلى آنچه که رسما کمونيسم ناميده ميشود دارد بار ديگر به درون طبقه کارگر منتقل ميشود. کمونيسم کارگرى بعنوان يک جنبش اجتماعى دوباره دارد جاى واقعى خود را در جامعه پيدا ميکند. قدرت اين جنبش عظيم است. برخلاف آنها که به خيال خودشان پايان مارکس و مارکسيسم را اعلام کرده اند، من دوره آتى را دوره عروج مجدد مارکسيسم ميدانم، چرا که جنبش اجتماعى که اين مارکسيسم ميتواند پرچمش باشد، جنبش اعتراض ضد سرمايه دارى کارگر، تازه دارد از شکست پس از انقلاب اکتبر و از دهها سال غلبه حرکت هاى شبه سوسياليستى بورژوازى قد راست ميکند.
راه دورى نبايد رفت. بنظر من دهه نود دهه گسترش اعتراضات راديکال کارگرى در کانونهاى صنعتى اروپاى غربى و دهه پيدايش نسل جديدى از احزاب کمونيستى است. احزاب کمونيست کارگرى.
بنظر من مارکسيسم بعنوان يک انتقاد عميق و عظيم از جامعه سرمايه دارى، و بعنوان يک تئورى، خدشه پذير و بحران بردار نيست. همين وقايع امروز نيز صحت مارکسيسم را ثابت ميکند. تئورى انقلاب کارگرى را فقط خود جنبش کارگرى و پراتيک کارگرى ميتواند به ثبوت برساند. سقوط جريانات غيرکارگرى که براى تحقق امر ناسيوناليسم، دموکراسى، رفرم و صنعتى شدن به مارکسيسم آويزان شده بودند، چيزى جز اين را اثبات نميکند.

حكمت در ادامه اين بحث مي گويد:
در اوضاع واحوال كنوني دو روند تعيين کننده وجود دارد. يا اوضاع كنوني دو حقيقت اساسى را تاکيد ميکند.
يكي - توسعه شگرف سرمايه دارى در چند دهه گذشته و انقلاب عظيمى که در ظرفيتهاى توليدى جامعه به وقوع پيوسته است، از يکسو ابعاد عظيم مشقاتى که در متن همين جهان صنعتى و پيشرفته در مقياس صدها ميليونى به انسانهاى زحمتکش و فاقد مالکيت تحميل ميشود.
دوم و از سوى ديگر، کمونيسم را از نظر عينى به يک راه نجات واقعى، تحقق پذير و مبرم براى کل جامعه بشرى بدل ساخته است.
او از اين مباحث نتيجه مي گيرد كه :
هيچ زمان چون امروز تناقض موجود ميان نياز جامعه به تحول کمونيستى و آمادگى شرايط توليدى براى ساختمان جامعه مبتنى بر مالکيت اشتراکى و غيبت مطلق نيروى سياسى سازمانيافته براى ايجاد اين تحول، اين چنين چشمگير و برجسته نبوده است.
اما اين نتيجه گيري در تفكر و ديدگاه چپ غير كارگري به گونه ديگر است:
چپ غير كارگري يا اين واقعيات را کتمان مي كند و مدام از بحران مزمن سرمايه دارى در دهه هاى٧٠ و٨٠ حرف مي زند و يا از اين وضعيت دچار ياس مي شود و آن را به توجيهى براى احاله انقلاب سوسياليستى به آينده اى دورتر تبديل مي كند.
اما از نقطه نظر انقلاب کارگرى اين، وجود زمينه هاى عينى مساعدتر براى تحول سوسياليستى را خاطرنشان ميسازد. جدال کارو سرمايه امروزبه عينه به نيروى پيشبرنده تحولات اجتماعى در کل جهان بدل شده است وهم اکنون مهر خود رابه هر کشمکش سياسى عصر ما کوبيده است.
رشد سرمايه دارى مترادف با تقويت وزنه سياسى کارگر در صحنه جامعه است. طبقه کارگر در مقياس بين المللى از موقعيتى به مراتب قدرتمندتردر توليد،و لاجرم بالقوه در سياست، برخوردار شده است. اين حکم شايد براى کسانى که ذهنيت چپ و اوضاع جنبش اتحاديه اى در اروپا را نقطه رجوع خود قرار ميدهند و اسير کوته نظرى سوسيال دموکراسى و مارکسيسم دانشگاهى در اروپا هستند شگفت آور بنظر برسد.

اين روند عمومى رشد سرمايه دارى ازنقطه نظر طبقه کارگر و آرمان سوسياليسم کارگرى بيشک زمينه هاى عينى بسيار مساعدترى را ايجاد کرده است. صف پرولترها وسيعا گسترش يافته است و هويت پرولتاريائى براى اکثريت عظيم زحمتکشان جهان بر هويت ملى، قومى و نژادى تقدم يافته است. از سوى ديگر رشد عظيم تکنيک و نيروهاى توليدى بشر، دامنه اجتماعى شدن و بين المللى شدن توليد و پيشرفتهاى خيره کننده اى که انقلاب الکترونيکى در امر ارتباطات، اطلاعات، گردآورى و سنجش آمار و غيره بوجود آورده است، برپا داشتن جامعه سوسياليستى مبتنى بر مالکيت اشتراکى وکنترل جمعى بر وسائل توليد و پروسه کار، توليد آگاهانه برمبناى نيازهاى شهروندان، و ايجاد يک جامعه براستى بين المللى بشرى را به امرى فورا شدنى و دردسترس بدل ساخته است.

*صحت اين نظريه حكمت هم اكنون و دردهه اخير ثابت شده است. در جريان بحران اخير سرمايه داري جهاني و ركود بازار آزاد سرمايه داري اكثريت نظريه پردازان بورژوازي علنا اعلام كردند كه رجوع به ماركس لازم شده است. چرا كه ماركس بهتر از هر كس اين بحران ها و دلايل آن را در كاپبتال توضيح داده است. تاچريسم و ريگانيسم و افسار گسيختگي سرمايه داري بازار آزاد با بن بست روبرو شد و بحث كنترل دولتي بر بازار بار ديگر به ميان آمد. درجناج چپ جوامع امروز هم ماركس بارد ديگر عروج كرد. براي مثال انتخاب اوباما و سياستهايش در محافل بورژوايي و جناح راست تر آن، سوسياليستي قلمداد گرديد.
تا اينجا بحث حكمت بر سر اوضاع و احوالي است كه بر متن آن كمونيسم بورژوايي، سوسياليسم غير پرولتري شكست خورده است . و كمونيسم كارگري، كمونيسم ماركس بار ديگر بايد تفاوت هاي خودش را با ديگر گرايشات به نام كمونيسم و سوسياليسم غيركارگري توضيح دهد.
در بخش دوم مبحث تفاوت هاي ما، منصور حكمت توضيح مي دهد كه كمونيسم كارگري چيست؟
***

بخش دوم
كمونيسم كارگري چيست؟
در بخش اول در مورد زمينه هاي سياسي، اقتصادي ، ايدئولوژيك و پراتيكي اين مبحث گفتيم
و گفتيم كه تفاوت هاي ما در شرايط و زماني مطرح شد كه دنيا دستخوش تحولات عظيمي شده بود.
اوضاع و احوالي كه در متن آن ما شاهد بحران و عقب نشيني و شكست سوسياليسم بورژوايي و غيرپرولتري هستيم.
ما شاهد تغييرات بنيادى در سيماى اقتصادى، سياسى و ايدئولوژيکى جهان سرمايه دارى هستيم. تغييراتى که تاثيرات عميقى بر زيست و مبارزه طبقه کارگر و بر شرايط و ملزومات مبارزه براى انقلاب کمونيستى برجاى گذاشته اند.
در اين شرايط ما شاهد يك عقب گرد سياسي و ا يدئولوژيك جدي در صفوف كل جنبش سوسياليستي عملا موجود هستيم.
حكمت اين عقب گرد را در همه ابعاد سياسي و ايدئولوژيك و پراتيكي توضيح مي دهد كه ديديم.

در اين بخش منصور حكمت در مورد كمونيسم كارگري و مختصات آن و تفاوت هايش با همه گرايشات غيركارگري و بورژوايي استدلال و توضيحاتش را بيان مي كند.
اولا او مي گويد كه كمونيسم كارگري چيست و تفاوتهايش را با كمونيسم و سوسياليسم هاي موجود، با مائوئيسم، تروتکسيسم، پوپوليسم، چپ راديكال، چپ نو و غيره چيست
دوما او مي گويد، اما جدال هاي نظري اصلي و اساسي ما درون خانواده چپ نيست. امروز جدالهاى نظرى اى كه براى شکل دادن به صف انقلاب کارگرى حياتى است عبارتند از: جدال با ناسيوناليسم ، تريديونيونيسم، ليبراليسم، دموکراسى، رفرميسم، سوسيال دموکراسى، تاچريسم و غيره؟ يعنى با افکارو تفاسيرى از جامعه امروز که ذهنيت کارگران و کل جامعه بطور کلى را شکل ميدهند.

I- در مورد اول حكمت مي گويد:
بحث تفاوت هاي ما در واقع تفاوت كمونيسم ماركس و كمونيسم طبقه كارگر با ديگر گرايشات و جريانات تحت نام كمونيسم و كارگر در دنياي امروز است. در واقع كمونيسم كارگري همان كمونيسم است. كمونيسم ماركس و چرا نام كمونيسم كارگري لازم شد دلايل و ضرورت هايش را ضمن بحث متوجه خواهيم شد.
كمونيسم كارگري يك جنبش اجتماعي متفاوت است. كمونيسم كارگري يك متد نگرش ماركسيستي به دنياي امروز است. در يك كلام ماركسيسم و جهان امروز است. يك متد كامل و متفاوت كه با مبحث ماركسيسم انقلابي شروع شده و به كمونيسم كارگري و مباحث بسيار گسترده اي در اين زمينه را در بر ميگيرد.
براي مثال جواب ماركسيستي به جنبش طبقه كارگر، به گرايشات اجتماعي دنياي امروز، به دمكراسي، ناسيوناليسم، فرميسم، رابطه انقلاب و اصلاحات و رفرم، به جنگ هاي امپرياليستي، جنگ جناح هاي بورژوازي در يك كشور، به تروريسم دولتي و تروريسم اسلامي، عروج اسلام سياسي، شكست بلوك شرق و شكست سرمايه داري دولتي و سوسياليسم بورژوايي تحت نام كمونيسم، فروريختن ديوار برلين، به ١١ سپتامبر و جنگ خليج و اشغال افغانستان و عراق، به تاچريسم و ريگانيسم و به ليبراليسم اقتصادي، به ايجاد احزاب كمونيستي و كارگري، به حزب و قدرت سياسي و حزب و جامعه و عضويت كارگري، سياست سازماندهي كمونيستي در ميان كارگران، دوم خرداد و جنبش اصلاحات و جدال جناح هاي جمهوري اسلامي وغيره...

جوابي كه كمونيسم كارگري به همه اين مصاف هاي دنياي امروز مي دهد جواب ماركسيستي و كارگري و كمونيستي است. ماركس افق و راهنما و متد پاسخ دادن به اين سوالات هست اما خود جواب به سوالات پيشاروي كمونيسم و طبقه كارگر در دنياي امروز نيست.
همانطوري كه انقلاب اكتبر و تحولات آندوره پاسخ كمونيستي از ديدگاه ماركس به تحولات آن دوره بود كه حزب لنيني و سياست راديكال و انقلابي و تاكتيك هاي متناسب با ان اوضاع و احوال را مي طلبيد. براي مثال سياست نپ را نمي شد از كتاب كاپيتال در آورد. اما كمونيست ها براي تحقق سوسياليسم و كمونيسم ماركس به چنين سياست و تاكتيك هايي براي پيشروي نياز داشتند.
در واقع بحث تفاوت هاي ما را اگر بخواهيم در همه ابعاد بفهميم توصيه مي كنم كه به همه آن مباحث رجوع شود و خوانده شود.

حكمت مي گويد:
همانطور که کمونيسم در ظرفيت هاى مختلف معنى پيدا ميکند، يک ديدگاه و مکتب و جنبش اجتماعى و جريان حزبى و غيره، کمونيسم کارگرى هم، که اسم دقيق همين پديده در انتهاى قرن بيستم است، به همه اينها رجوع ميکند و همه اين معانى را بخود ميپذيرد.
کمونيسم کارگرى در تمام اين وجوه با آنچه که در نيم قرن اخير دنيا به آن نام کمونيسم داده است متفاوت است.
مکتب ديگرى است، جنبش ديگرى است، احزاب نوع ديگرى را ايجاب ميکند، تاريخ متفاوتى داشته است، اصول و پرنسيپهاى ديگرى دارد و غيره.
پيکار براى کمونيسم کارگرى بر سر نشان دادن اين تفاوتها و سر و سامان دادن به اين جنبش اجتماعى متفاوت است.

اگر مارکس هم امروز زنده ميشد و به جامعه نگاه ميکرد و اعتراض کارگران را ميديد، باز هم دست بکار نوشتن يک مانيفست کمونيسم کارگرى ميشد که پرچم اعتراض سوسياليستى کارگر را بلند کند و به اين جنبش، در تقابل با کل سوسياليسم طبقات ديگر، که متاسفانه نام مارکسيست هم روى خود گذاشته اند، افق و دورنما و نقد بدهد.
ما امروز مارکس را نداريم، اما جنبش اجتماعى و طبقاتى خود را داريم و خوشبختانه نفوذ عميق مارکس در آن را بصورت تمايل غريزى و ديگر "خودبخودى" کارگر مبارز به مارکسيسم هم داريم.
بحث کمونيسم کارگرى براى ما يعنى بلند کردن پرچم اين جنبش و اعتراض اجتماعى متفاوت و نه ابداع يک گرايش و مکتب ديگر در چهارچوب سنت کمونيسم موجود. پاسخ ما به اين کمونيسم پاسخى اجتماعى است، نقد ما عملى و اجتماعى است، موضوع کار ما متفاوت است. پاسخ ما همان پاسخى است که به بورژوازى بطور کلى ميدهيم: برپائى يک جنبش قدرتمند کمونيستى کارگرى.

* كمونيسم كارگري، ماركسيسم انقلابي.
حكمت درجواب اين سوال كه آيا كمونيسم كارگري همان ماركسيسم يا ماركسيسم انقلابي نيست؟ چرا مي گوييم كمونيسم كارگري؟ مي گويد:
مارکسيسم انقلابى در ايران که مدافع تمام و کمال خلوص نظرى و رجعت به تئورى مارکس بود، اساسا در انتقاد به رويزيونيسم و در تقابل با آن اهميت و موضوعيت پيدا ميکرد و نه به عنوان چهارچوب يک اعتراض اجتماعى و طبقاتى.
مي گويد: مساله بر سر خلوص و روشنگرى فکرى نيست. کمونيسم کارگرى از نظر فکرى يعنى مارکسيسم و از نظر اجتماعى يعنى جنبش اعتراض ضد سرمايه دارى کارگر.
اين جنبش عينى است و آن تئورى هم موجود است. اگر از درون اين جنبش حرف بزنيم آنوقت مساله بر سر سازماندهى اين جنبش و ناظر کردن تمام و کمال اين تئورى بر آن است.
مساله "رجعت به مارکسيسم" نيست. رجعت به مارکسيسم براى خيلى ها به معناى تکرار احکام و فرمولبندى هاى پايه اى مارکسيستى است. براى جنبش ما، براى کمونيسم کارگرى که هرگز تجديد نظرى در اين احکام و تحليل هاى پايه اى نکرده است، مساله حياتى تر کاربست مارکسيسم بعنوان يک نقد به جهان امروز و نيروهاى طبقاتى و سياسى موجود در آن است. ما در جهانى متفاوت و در دورانى متفاوت مارکسيست هستيم. خود مارکس ميبايست امروز با همان متد و با همان منفعت طبقاتى حرفهائى درباره اين دنيا و اين وضعيت ميزد.
کمونيسم کارگرى از مارکس تا امروز خواهان يک تقابل طبقاتى و همه جانبه با بورژوازى و جامعه بورژوائى بوده است و نه صرفا حفظ خلوص فکرى در مقايسه با چپ ترين جريانات مجاور.

* رابطه تئوري و جنبش
* منصور حكمت سپس در رابطه با تئوري ماركسيم و جنبش طبقاتي كارگري مي گويد:
البته ممکن است بحث من به خيلى چيزها متهم شود از جمله "تقدم جنبش به تئورى"، يا "اکونوميسم"، تقديس "خودبخودى" در برابر آگاهى و غيره. او در جواب به اين نظريه و يا به اصطلاح اتهام مي گويد:
بحث ابدا بر سر "تئورى يا جنبش" نيست. سوال اصلى اينست: "کدام جنبش".
تمام صحبت ما بر سر اين است که شاخه هاى مختلف سوسياليسم تاکنونى مستقل از داس و چکشى که روى پرچمشان بوده و نام مارکس يا لنين که ورد زبانشان بوده، عمدتا جنبش هاى اجتماعى طبقات ناراضى ديگر براى اصلاحات و تغييرات غير سوسياليستى بوده اند. اينکه در اين جنبش ها تئورى و عمل سياسى احزاب چه رابطه اى با هم داشته اند، کدام تحت الشعاع ديگرى قرار گرفته وغيره ميتواند در درون خود اين سنت ها مورد بحث باشد. بحث ما بر سر تعلق به جنبش اجتماعى ديگرى است که در کنار اين سوسياليسم غيرکارگرى وجود داشته و دارد، هم با تئورى متفاوت خودش و هم با پراتيک خودش.
اتفاقا در اين جنبشى که ما از آن صحبت ميکنيم، يعنى کمونيسم کارگرى، تئورى و جنبش قابل تفکيک به عرصه هاى قائم بذات نيستند. بحث تقدم تئورى به جنبش يا جنبش به تئورى در سيستم فکرى ما معنى پيدا نميکند. اينها سطوح مختلف ابراز وجود يک حرکت اجتماعى واحدند.
هرکس مانيفست کمونيست را دقيق بخواند ميفهمد که اين بيانيه يک جنبش اعتراض کارگرى است و نه طرح خطوط يک جامعه شناسى علمى، که هرکس بتواند مستقل از آن جنبش اعتراض طبقاتى به تدريس و يا تدقيق آن بپردازد و به رشته اى در خود تبديلش کند.
اين در فلسفه و اقتصاد و سياست صادق است. كدام فلسفه، كدام افتصاد و سياست و حتي اخلاقيات و پرنسيپ و شرافت و غيره. ارزيابي اين ها از زاويه طبقاتي ما را به جاي ديگر مي رساند

بنابراين وقتى از من راجع به نحوه برخورد به تئورى ميپرسيد، لازم است مرز خود را با اين کاربست اسکولاستيک و يا اپورتونيستى از مارکسيسم روشن کرده باشم. تئورى و مبارزه تئوريک براى سوسياليسم کارگرى مکان بسيار پر اهميت و تعيين کننده اى دارد.اما براى ما مارکسيسم ابزار نقد است. ابزار شناختن عميق ترين ريشه هاى مصائبى است که بشر بطور کلى و کارگر بطور اخص در اين جامعه تجربه ميکند. ابزار کسب يک خودآگاهى عميق اجتماعى و تاريخى براى کارگر و درک امکاناتى است که براى تحول جامعه موجود وجود دارد. اينها خواص اثباتى تئورى مارکس است که، در غياب کاربست هاى غير کارگرى تاکنونى اش، ميتوانست مستقيما بدرون جامعه و طبقه برده شود و يک صف آرائى فکرى قدرتمند در برابر آراء حاکم در جامعه بوجود بياورد.
کمونيسم کارگرى بايد يک جريان قدرتمند فکرى در جامعه باشد. در برابر گرايشات و تمايلات فکرى بنيادى بورژوازى، نظير ليبراليسم، دموکراسى، ناسيوناليسم، اومانيسم، سوسيال دموکراسى و غيره، و نه صرفا روايت ديگرى از مارکسيسم در برابر جرياناتى نظير مائوئيسم، تروتسکيسم، سوسياليسم روسى و يا چپ نو.
اين آن جايگاهى است که ما به تئورى ميدهيم.
اگر اينها اينقدر را از مارکس نفهميده باشند که کمونيسم يک جنبش اعتقادى نيست، بلکه يک جنبش اجتماعى - طبقاتى معين است، يک حرکت کارگرى است، آنوقت ابراز نگرانى شان بحال تئورى در برابر بحث کمونيسم کارگرى نبايد جدى گرفته شود.

او مي گويد : براى ما مبارزه فکرى وجهى از مبارزه طبقاتى است نه پلميك با مدعيان ماركسيسم و شاخه هاي گوناگون چپ و مبارزه درون مكتبي و درون جنبشي! و لاجرم پيکارى است عليه آراء حاکم در جامعه، آراء همان طبقاتى که در جهان مادى و درعرصه پراتيکى به مثابه يک طبقه عليه آنها قد علم کرده ايم. پيکارى عليه افکار و مکاتب و سنت هاى نظرى بورژوائى که توانسته اند مهر خود را به ذهنيت انسانها در مقياس دهها ميليونى بکوبند.

مارکس بجنگ طبقات حاکم و آراء حاکم بر جامعه ميرود. بدون کتاب سرمايه و ايدئولوژى آلمانى، نقد برنامه گوتا ممکن نيست و مکتب و سنت فکرى اى را نميسازد. مارکسيسم يک وضعيت اقتصادى، سياسى و فکرى عمومى و حاکم را نقد ميکند و بر اين مبنى سراغ منتقد سطحى و غير انقلابى اين نظام هم ميرود. بين الملل دوم و مناظرات لنين بدون نقد امپرياليسم و ناسيوناليسم و بدون نقد دموکراسى بورژوائى بعنوان آراء و افکارى خارج سنت مارکسيستى چگونه اصولا چنين تعرضى به بين الملل دوم ممکن ميبود. اين نقد فراگير و فرا مکتبى و فراجنبشى بود که لنينيسم را بعنوان يک رگه فکرى انقلابى و معتبر در برابر بين الملل دوم شکل داد. بعلاوه اين نکته را هم بايد اضافه کنم که مارکس و لنين هردو خود را در برابر گرايشات شبه سوسياليستى قدرتمندى يافته بودند. اينها جرياناتى بودند که در مقياس اجتماعى تفکر کارگر معترض را تحت تاثير گذاشته بودند. بنظر من هم جدل با جريانات زنده ديگر در درون جنبش طبقاتى به معنى واقعى کلمه همواره حياتى است و اين را زير تيتر مناظره مکتبى نميگذارم.

او سپس مي گويد:
اما بلحاظ اجتماعي هم طبقه كارگر و مردم زحمتكش منتظر اين نيستند كه بفهمند تفاوت ما با جريانات ديگر چپ چيست؟ اول اين را بفهمند بعد بيايند سراغ ما. مساله اين است كه كارگر بايد جواب مبارزه اقتصاديش با بورژوازي را بگيرد. جواب تشكيلاتش را و شورا و سنديكايش را و ...
(براي مثال طبقه كارگر تفاوت ما و ديگر چپ ها را كه حدكا را ناسيوناليست و سازشكار و ضددمكراتيك مي نامد از كجا بفهمد. جز اينكه ما را منتقد حدكا به عنوان حزب بورژوازي كورد بفهمد و از اين زاويه ضديتش را با كارگر با آزادي و با برابري زن و مرد را مي شود توضيح داد.
مارکس به جنگ غولهاى فکرى جهان بورژوائى رفت و در جنگ با اينها از نظر معنوى پيروز شد. هگل و فوئرباخ، ريکاردو و اسميت و ميل و مالتوس را روى تناقضاتشان خرد کرد. همين را راجع به لنين، لوگزامبورگ، تروتسکى، بوخارين، پرئوبراژنسکى، و بخش زيادى از رهبران کمونيسم در اوائل قرن هنوز ميتوان گفت.

اما امروز متفکر و رهبر فکرى چپ راديکال به اعتبار توانائى اش در جدل با گرايش مجاور و مرزبندى درون مکتبى با ديگرى مخاطب و ارج و قرب دارد. فکرش مصرف درون فرقه اى دارد و به اعتبار فرقه و جريانش اهميت پيدا ميکند. اگر شما مائوئيسم را از صحنه پاک کنيد بتلهايمى در صحنه تفکر انتقادى باقى نميماند. بنظر من تئورى کمونيستى، و به اين اعتبار تئوريسين و منتقد کمونيست، بايد بعنوان منتقدآراء حاکم قد علم کند. بايد جهان را براى توده هاى عظيم طبقه مفهوم کند. بايد در شکل دادن به شعور عمومى طبقاتى نقش بازى کند. و نه اينکه صرفا راهنماى حواريون و پيروان خودش باشد.
چه کسى از کمونيسم و از طبقه کارگر قبول ميکند که در شرايطى که هر ساعت و ثانيه سنت هاى فکرى بنيادى جامعه بورژوائى، از اصالت مالکيت تا ناسيوناليسم، رفرميسم، دموکراسى، ليبراليسم، راسيسم و امثال آن ذهن صدها ميليون انسان را قالب ميزنند، با پلميک کردن با مائوئيسم و تروتسکيسم و چپ نو و غيره خود را سرگرم کند و خود را يک گرايش زنده فکرى، يک جريان انتقادى معتبر در جهان معاصر بداند.

مبارزه فكري و نظري با جريانات سوسياليستي و غيركارگري تابعي از تقابل كمونيسم با جريانات فكري اصلي در جامعه بورژوايي است. حكمت مي گويد، من ميپرسم امروز چه جدالهاى نظرى اى براى شکل دادن به صف انقلاب کارگرى حياتى است. جدال با مائوئيسم، تروتکسيسم و چپ نو و غيره، يا جدال با ناسيوناليسم ، تريديونيونيسم، ليبراليسم و دموکراسى، رفرميسم، سوسيال دموکراسى، گورباچفيسم، تاچريسم و غيره؟ يعنى با افکارو تفاسيرى از جامعه امروز که ذهنيت کارگران و کل جامعه بطور کلى را شکل ميدهند. کمونيسم کارگرى از مارکس تا امروز خواهان يک تقابل طبقاتى و همه جانبه با بورژوازى و جامعه بورژوائى بوده است و نه صرفا حفظ خلوص فکرى در مقايسه با چپ ترين جريانات مجاور.
نهايتا حكمت مي گويد: چپ راديکال هيچ سهم مستقيمى در تاريخ کمونيسم کارگرى ندارد.در تاريخ پيدا شدن يک سوسياليسم راديکال و ميليتانت چرا، در تاريخ سوسياليسم کارگرى نه.
***
II- در ادامه اين بحث حكمت به نقد و بررسي و تفاوتهاي كمونيسم كارگري در برخورد به جريانات فكري اصلي در جامعه مي پردازد و مي گويد:
اصلى ترين اين گرايشات که مهر خودشان را چه به تفکر رسمى و چه به تفکر انتقادى در جامعه بورژوائى کوبيده اند عبارتند از ناسيوناليسم، دموکراسى و رفرميسم.

امروز مد شده است که شبه مارکسيست ها دنبال اين بگردند که کدام اين مواد اوليه سه گانه در تهيه سوسياليسم شان کم بکار رفته بوده. ميخواهند سوسياليسم را دموکراتيک تر کنند، براى ناسيوناليسم جاى بيشترى در آن باز کنند و غيره. مکتب خودشان است، هر کارى بخواهند ميتوانند با آن بکنند. براى کمونيسم کارگرى، اما، هيچ امتزاجى با هيچيک از اين گرايشات لازم نيست.
کاملا برعکس، وقت اين شده که يکبار ديگر، همانطور که کمونيسم کارگرى در قبال جنگ اول ناسيوناليسم را کوبيد و در انقلاب اکتبر پاسخ دموکراسى را داد، يکبار ديگر در يک مقياس وسيع اجتماعى کمونيسم را از هرنوع تتمه نفوذ اين جريانات مستقل کنيم.

١- اولين تفکيک نظرى ما به نحوه ارزيابى تاريخ تاکنونى مربوط ميشود. به نحوه اى که کمونيسم گذشته خود را ميفهمد و به خود ميشناساند. کمونيسم تاکنونى تاريخ خود را کجا جستجو ميکند. اين نشان ميدهد که به کدام گوشه واقعى در جامعه تعلق دارد. من نميفهمم چرا ما بايد هرکه را زير پرچم داس و چکش دنبال برنامه ريزى اقتصاد ملى وسازماندهى مزد بگيرى در کشور خود رفته، خواسته حقوق ملى اش را استيفا کند، دنبال خوردن نان و لبنيات خاک پاک ميهن خودش بوده، دموکراسى خواسته، يا در جامعه "فرا صنعتى" احساس "از خود بيگانگى" کرده را جزو تاريخ کمونيسم بدانيم، ولى اعتصاب معدنچى انگليسى را که يکسال تمام با کل بورژوازى، از پليسش تا قلمزنش، در افتاده را جزو تاريخ يونيونيسم بنويسيم و يا جنبش شورائى کارگرى در فلان کشور را جزو تاريخ آنارشيسم و آنارکو سنديکاليسم.
اولين اختلاف ما با کل سوسياليسم تاکنونى، بنابراين، بر سر خود تاريخ کمونيسم است. نه فقط تاريخ گذشته، بلکه تاريخ زنده امروز که در برابر چشمان همه جريان دارد. براى ما تاريخ کمونيسم نه تاريخ يک مکتب، بلکه تاريخ يک اعتراض طبقاتى است.

٢- اختلاف ديگر بر سر خود سوسياليسم است. سوسياليسم چيست؟ پاسخ اين سوال را اين تعيين ميکند که آدم دردش در جامعه موجود چه باشد. مارکس، از دريچه منافع روشن کارگرى، اين درد را نظام مزدبگيرى و مالکيت بورژوائى بر وسائل توليد ميدانست و لذا سوسياليسم را بعنوان ختم اين وضعيت، بعنوان لغو بردگى مزدى و ايجاد جامعه مبتنى به مالکيت اشتراکى، تعريف کرد. مارکس توانست تمام مصائب بشر را، از بى حقوقى سياسى و ناامنى اقتصادى تا اسارت اش در چنگال مناسبات اجتماعى ظاهرا غير قابل درک و خرافات فکرى، بر اين مبنى نقد کند و بشکافد.
گرايشات ديگر معضلشان اين نيست. براى بخش اعظم آنها سوسياليسم پاسخ "آنارشى توليد" در نظام سرمايه دارى، و يا استراتژى خاصى براى رشد نيروهاى مولده است. سنتا اين جريانات از سوسياليسم دولتى کردن و برنامه ريزى را فهميده اند. سوسياليسم اينها بنابراين پرچم جنبش ديگرى در جامعه سرمايه دارى است که نه از نقد رابطه کار و سرمايه، نه از نقد نظام مزد بگيرى، بلکه از نقد کم و کاستى هاى توليدى و توزيعى سرمايه دارى کنترل نشده عزيمت ميکنند.

٣- اختلاف ديگر ما با ساير گرايشات موسوم به کمونيست و سوسياليست، يا بعبارت ديگر يک خصلت مشخه کمونيسم کارگرى، مساله برخورد به اصلاحات اقتصادى و اجتماعى و به مبارزه اقتصادى طبقه کارگر است. من اين معضل را يکى از اساسى ترين پايه هاى جدائى شاخه هاى کمونيسم موجود از طبقه کارگر و اعتراض کارگرى و يکى از زمينه ها ومحمل هاى اصلى انزواى چپ راديکال در دوره معاصر ميدانم. براى ما مبارزه اقتصادى کارگر و تلاش دائمى براى بهبود اوضاع طبقه از طريق تحميل اصلاحات سياسى و اقتصادى به بورژوازى يک جزء لايتجزاى مبارزه کارگرى و جزو داده هاى از پيشى آن است.
اين نکته خيلى مهمى است. فکر ميکنم اين تناقض در نحوه اى است که چپ راديکال تاکنونى به مساله اصلاحات در جامعه سرمايه دارى نگريسته است. اگر قبول کند که اصلاحات خوب است، آنوقت خود را ناگزير به در آغوش گرفتن اپوزيسيون بورژوائى ميبيند، که گويا صاحب امتياز مبارزه براى اصلاحات است، و اگر بخواهد از اين اجتناب کند، اگر بخواهد نيروى مستقلى در صحنه سياسى باشد، آنوقت بايد زير ارزش اصلاحات بزند و به يک جريان ماليخوليائى منزوى در حاشيه جامعه و بى تاثير براوضاع عينى تبديل بشود.
سوالى که هست اين است که کارگر و جنبش کارگرى چه نقص مادرزادى دارد که به زعم اينها خود نميتواند راسا پرچم اصلاحات اجتماعى را نيز بردارد؟ (درحالى که واقعيت دقيقا عکس اين تصور را ثابت کرده). همانطور که گفتم بهبود اوضاع اقتصادى و سياسى و فرهنگى در چهارچوب همين جامعه موجود امر دائمى کارگر و سوسياليسم کارگرى است. پيش فرض وجود آن بعنوان يک جريان انقلاب اجتماعى است. چرا بدست گرفتن پرچم رفع ستم ملى بايد کارگر را به ناسيوناليسم بعنوان يک امر و يک جنبش اجتماعى بخشى از بورژوازى نزديک کند؟ چرا خواست گسترش حقوق سياسى انسان در جامعه موجود بايد کارگر را دنبال دموکراسى بورژوائى، بعنوان يک جنبش سر و ته دارو پرچم دار طبقه حاکم، بفرستد؟
مساله رابطه انقلاب کارگرى با اصلاحات و با مبارزه جارى اقتصادى طبقه براى ما يک گره گاه اساسى در فعاليت کمونيستى است.
کمونيسم کارگرى جنبشى براى انقلاب کارگرى و کمونيستى است. ما اين انقلاب را هم اکنون ممکن و در دستور ميدانيم. اما بعنوان يک طبقه زير فشار ما براى هردرجه بهبود اوضاع اجتماعى به نفع افزايش اقتدار سياسى و اقتصادى و بالا رفتن حرمت انسانى کارگر و زحمتکش و براى هر درجه گشايش سياسى و فرهنگى که مبارزه ما را تسهيل کند قاطعانه مبارزه ميکنيم.
ما هم حکومت کارگرى ميخواهيم و هم افزايش حداقل دستمزد، هم قصد اشتراکى کردن کل وسائل توليد را داريم هم ميخواهيم سن بازنشستگى پائين بيايد. هم ميخواهيم عليه حکومت هاى بورژوائى قيام کنيم و هم بيمه بيکارى ميخواهيم. براى ما برابرى حقوقى زن و مرد مهم است، جدائى دين از دولت مهم است، سواد آموزى مهم است، بهداشت مهم است، آزادى بيان و حقوق فردى مهم است، چون لزوم اينها را از کتاب در نياورده ايم بلکه در زندگى هرروزه مان بعنوان يک طبقه حس ميکنيم. اين آن وجهى از مارکسيسم است که چپ راديکال غير کارگرى منفعتى در فهميدنش نداشته است. بقول مارکس، يک خصلت مشخصه کمونيسم کارگرى اينست که براى "به جلو سوق دادن کل جنبش طبقاتى" در تمام مراحل ودقايقش تلاش ميکند.

حكمت باز در اين باره مي گويد:
اگر روزکار از ١٦ ساعت به ١٠ ساعت و ٨ ساعت رسيده است، اگر چيزى به اسم بيمه بيکارى يک جاهائى تصويب شده. يا به تعدادى از بچه هاى ما واکسن ميزنند، و غيره. من اينها را امتيازى براى جنبش هاى رفرميستى نميدانم. تک تک اين اصلاحات را با تمام وجود ميخواهيم، اما آن جريان اجتماعى که شفاعت انسان را پيش بورژوازى ميکند و با قول دست نزدن به بنياد جامعه موجود و با توجيه اساس اين نظام، امتيازات جزئى از بورژوازى ميگيرد جنبش کارگر انتهاى قرن بيستم نميتواند باشد. رفرميسم افق مبارزه کارگرى براى تغيير جامعه را کور و محدود ميکند.
اصلاحات تا کنونى حاصل مبارزه و فشار انقلابى کارگر و توده محروم و بيحقوق جامعه است. رفرميسم اين مبارزه و اين فشار را مهار ميزند. سوسياليسم کارگرى خود مسقيما و بدون نياز به هيچ واسطه اى ميتواند براى تحميل اصلاحات به بورژوازى مبارزه کند. براى ما اما اين اصلاحات تنها گوشه اى از آن چيزى است که جنبش ما به تحقق آن قادر است.
اگر دست ما بود، اگر بدست کارگر و سوسياليسم کارگرى بود، هر چند دقيقه کودکى در سودان و بنگلادش و در گتوهاى پايتخت هاى دموکراسى و رفرم از بى غذائى و بى دوايى نميمرد، اگر بدست ما بود غذا و پوشاک و مسکن و سواد و بهداشت و امنيت اقتصادى مانند هوايى که تنفس ميکنيم رايگان و در دسترس بود. اگر بدست ما بود شکوفائى خلاقيت تک تک انسانها، و نه بقاء، به قانون اساسى جامعه تبديل ميشد. اينها همه همين امروز مقدور است. هيچ ابهامى در اين مورد نبايد داشت. قدرت توليدى بشر امروز بجائى رسيده است که بقاء مشقات اقتصادى و اجتماعى را ديگر بهيچوجه نميتوان به چيزى جز مناسبات اجتماعى موجود ربط داد. رفرميسم همين را از چشم ما دور نگهميدارد. انتظار انسان را از تغيير پائين مياورد، اعتراض را ساکت ميکند.
مبارزه ما براى سازماندهى انقلاب اجتماعى، انقلاب کارگرى، باعث نميشود که جنبش ما صحنه مبارزه براى بهبود دائمى اوضاع را به جنبش هاى اجتماعى طبقات ديگر واگذار کند. در همين قلمرو هم، يعنى در قلمرو مبارزه براى بهبود اوضاع سياسى واقتصادى مردم، سوسياليسم کارگرى يک آلترناتيو و يک مدعى مستقل است.
آيا اين به معنى برخورد خصومت آميز يا کناره گيرانه در قبال حرکات غير کارگرى براى اصلاحات است؟ ابدا. نميتوان در صحنه مبارزه براى يک تغيير بود و به ديگرانى که، حال با هر منفعتى، همان تغيير و يا بخشى از آن را ميخواهند چنگ و دندان نشان داد.
کمونيسم ميتواند در راس جنبش براى اصلاحات و رفع ستم ملى باشد، يک نيروى فعال در مبارزه بهبود اوضاع جارى کارگران باشد، اين جنبش ها را على العموم به جلو سوق بدهد، بدون آنکه به رفرميسم و ناسيوناليسم آوانس بدهد وبه آنها ميدان رشد بدهد.

٤- در زمينه تئورى تشکيلات
رابطه حزب و طبقه، خصوصيات حزب طبقاتى، مبانى عمومى تاکتيک، درک از انترناسيوناليسم و غيره هم اختلافاتى اساسى با گرايشات مختلف سوسياليسم تاکنونى داريم. وقتى همه اينها را کنار هم ميگذاريم ميبينيم که هرنوع احساس خويشاوندى با چپ راديکال براى کمونيسم کارگرى گمراه کننده است. اما آنچه که بويژه امروز مهم است اينست که با زوال سوسياليسم بورژوائى زمينه مناسبى براى ارائه مستقيم و اثباتى مارکسيسم بوجود آمده. من فکر ميکنم اين خود تا حدود زيادى کار ما را براى "بازتعريف" مارکسيسم از طريق رجوع اثباتى به پيکره خود اين تئورى تسهيل ميکند.

٥- كمونيسم و دمكراسي‌
دموکراسى به مثابه يک آرمان، تجسم و تبيين ويژه اى از آزادى بطور کلى است. اين نحوه ويژه اى است که تاريخا يک طبقه معين، بورژوازى، از آزادى سخن گفته است. مارکسيسم هم از آزادى تبيين خودش را دارد. تبيين مارکسيستى از آزادى انسان و رابطه فرد و جامعه نقد کوبنده اى از دموکراسى نيز هست. مارکس از انسان شروع ميکند و نه از کميت ها و اکثريت و اقليت ها. در واقع تنها راهى که بورژوازى براى سازش با آرمان آزادى انسان و برابرى انسانها دارد، همين است. يعنى تحکيم موقعيت نابرابر آنها در توليد، و دادن ظاهرى از برابرى صورى و حقوقى بين افراد.
نقطه عزيمت دمکراسى نه انسان بمثابه يک موجوديت داده شده، معتبر و مقدس، بلکه فرد است، بعنوان يک واحد قابل شمارش. انسان در دموکراسى به راى تقليل مييابد. دموکراتهاى ما امروز فراموش ميکنند که به رسميت شناخته شدن کارگر و زن و مهاجر و سرخپوست و سياه پوست بعنوان آحاد قابل شمارش، و شمول يافتن دموکراسى به اينها خود حاصل دهها سال مبارزه غير دموکراتيک انسانها با دموکراسى هاى موجود بوده است، که تازه در بخش اعظم دموکراسى هائى که قبله اينهاست، هنوز عملى نشده. تازه- دموکراتهاى ايرانى در خارج کشور براى مثال يادشان رفته است که خودشان در مهد دموکراسى بعنوان مهاجر کوچکترين رائى در همان انتخاب چند سال يکبار ميان ميتران ها و لوپن ها و تاچرها و کيناک ها ندارند. و تازه ترديد ندارم که بخش اعظمشان معادل چنين حقى را براى مهاجر افغانى در ايران دموکراتيکشان قائل نخواهند بود.
اينها فراموش ميکنند که يک راى، يعنى راى يک انسان، براى دموکراسى همانقدر بى ارزش و کم تاثير است که براى استبدادى ترين نظام ها و اين نشانه بى ارزشى انسان، به مثابه انسان، براى دموکراسى است. اينها فراموش ميکنند که چگونه بورژوازى از همين مفهوم دموکراسى و راى هرجا که امر حقوق بشر به معنى واقعى کلمه، و امر برابرى انسانها، بطور واقعى به پيش کشيده شده است، عليه آزادى و مبارزه آزادى خواهانه سود جسته است.
اينها فراموش ميکنند که دموکراسى در هرلحظه تناسب قوائى است که ميان انسان با جامعه ضد انسانى بورژوازى برقرار شده است. من اينجا از بحث اصلى مارکسيسم در مورد رابطه آزادى سياسى و حقوق فردى با زيربناى اقتصادى و ضرورت دگرگون کردن اقتصادى جامعه براى تحقق آزادى سياسى انسانها ميگذرم چون فکر ميکنم هر مارکسيستى اين را از بر است.
بهرحال ما کمونيستها براى آزادى خواه بودن نياز به سازش با دموکراسى و الهام گرفتن از آن نداريم. ما منتقد دموکراسى از موضع آزادى و برابرى انسانها هستيم. براى ما انسان مبنى است. نام آزادى خواهى ما، نام اعتقاد ما به حقوق جمعى و فردى انسانها، و پرچم مبارزه ما براى بر قرارى اين آزادى و برابرى، سوسياليسم است. ما از حقوق انسان، نه فقط در بعد حقوقى و سياسى، بلکه در بنيادى ترين ابعاد اقتصادى دفاع ميکنيم چون سوسياليستيم. و اين يک اصل پرنسيپى ماست حتى اگر بورژوازى از تمام مردم جهان عليه اين حقوق راى بگيرد

٦- كمونيسم و ناسيوناليسم
در مورد ناسيوناليسم مساله از اين هم روشن تر است، زيرا اين يکى حتى کلمه مخفف ويا روايت نيمبندى براى يکى از آرمانهاى حق طلبانه و برابرى طلبانه انسان هم نيست. نگاه کنيد ببينيد که ناسيوناليسم براى مردم محروم جهان چه پيامى دارد. تمام مضمون ناسيوناليسم حمايت از طبقه حاکمه خود است. در استثمارش، در جنگش، در رواج خرافاتش، در نقض حقوق انسانش.
ناسيوناليسم بعنوان يک جنبش و يک حرکت سياسى ابزارى براى تعيين تکليف درونى بورژوازى در سطح جهانى و کشمکش بخش هاى مختلف اين طبقه بر سر سهم برى از پروسه انباشت سرمايه است.
ناسيوناليسم ايدئولوژى رسمى امپرياليسم بوده است. اينکه ناسيوناليسم بورژوازى در کشور تحت سلطه، يا در ميان ملل تحت ستم، خود را در مقطع محدودى در تاريخ در تقابل با وجوهى از امپرياليسم يافته است باعث شده که چپ غيرکارگرى که خميره خودش را اين ناسيوناليسم ميسازد حساب ويژه اى براى ناسيوناليسم باز کند و تطهيرش کند. اما کارگر کمونيست، و مارکسيسم، در ناسيوناليسم شمايل بورژوازى را ميبينند و نه هيچ چيز ديگرى را. بعنوان يک تفکر و يک تمايل، ناسيوناليسم بنظر من جزو آن خرافات دوران جاهليت بشر است که بايد از آن خلاص شد. از نظر فکرى ناسيوناليسم يعنى بريده شدن انسانها از خصلت مشترک انسانى و جهانى شان. ناسيوناليسم با اصل اصالت انسان تناقض دارد.

ماحصل اجتماعى ناسيوناليسم هم بهرحال تکه تکه شدن طبقه کارگر و ضعف اردوى انقلاب کارگرى است. کارگرى که بجاى اينکه خود را يک انسان و يک کارگر توصيف کند، خودش را بريتانيايى، تاميل، هندى و يا ايرانى و غيره ميداند، فى الحال گردنش را براى پذيرش يوغ بردگى و بى حقوقى خم کرده است. تعصب ناسيوناليستى بنظر من عاطفه اى براستى شرم آور است و نه فقط هيچ نوع خوانائى با سوسياليسم کارگرى ندارد، بلکه اصولا با هرنوع اعتلاى معنوى انسان مغاير است.
***

بخش سوم
در بخشهاي اول و دوم در مورد تحولاتي كه شكست سوسياليسم بورژوايي و غيرپرولتري را باعث شد و زمينه هاي سياسي و ا يدئولوژيك آن حرف زديم و سپس گفتيم كمونيسم كارگري چيست. و تفاوت هاي آن با ديگر گرايشات چپ و به نام كمونيسم كدام است و مهمتر از همه گفتيم كه بحث كمونيسم كارگري جدال درون فرقه هاي چپ و به نام ماركسيست و كمونيست نيست . يا بحث ماركسيسم بر سر خلوص نظري نيست،‌ بلكه اساسا براى كمونيسم كارگري مبارزه فکرى وجهى از مبارزه طبقاتى است نه پلميك با مدعيان ماركسيسم و شاخه هاي گوناگون چپ و مبارزه درون مكتبي و درون جنبشي! و لاجرم پيکارى است عليه آراء حاکم در جامعه، پيکارى عليه افکار و مکاتب و سنت هاى نظرى بورژوائى که توانسته اند مهر خود را به ذهنيت انسانها در مقياس دهها ميليونى بکوبند. و گفتيم كه اصلى ترين اين گرايشات که مهر خودشان را چه به تفکر رسمى و چه به تفکر انتقادى در جامعه بورژوائى کوبيده اند عبارتند از ناسيوناليسم، دموکراسى و رفرميسم.
و حالا بخش سوم را با اين سوال شروع مي كنيم كه،
آيا كمونيسم كارگري مساله اي محلي و ايراني و يا استنتاجي از چپ و يا مبارزه طبقاتي در ايران است؟
حكمت در جواب به اين سوال مي گويد:
براى ديدن کمونيسم کارگرى بعنوان يک حرکت اجتماعى و براى شناختن آن بعنوان يک سيستم فکرى و سياسى ابدا نيازى به رجوع به چپ ايران و تحولات آن نيست. هيچ چيز ويژه ايرانى اى در اين بحث نيست. بحث من اينست که سوسياليسم کارگرى يک جريان عينى و مادى در جامعه سرمايه دارى است و از لحاظ نظرى مارکسيسم پرچم آن است.

از نظر تحليلى بحث امروز ما درباره کمونيسم کارگرى ابدا استنتاجى از چپ ايران و يا حتى مبارزه طبقاتى در ايران، تا چه رسد به تحولات درون حزب کمونيست ايران، نيست. بلکه يک نقطه نظر و يک ارزيابى عام کمونيستى از موقعيت جنبش طبقاتى و سرنوشت سوسياليسم بعنوان يک تئورى و يک پراتيک اجتماعى است.
اما واضح است که من بعنوان يک فرد، و گرايش ما بعنوان مجموعه اى از افراد، در متن يک تجربه سياسى معين به اين ارزيابى ها و به اين نقطه نظرات رسيده ايم. ما فعالين نسل اخير کمونيسم در ايران هستيم، در شکل دادن به فکر و عمل سياسى جنبش سوسياليستى زمان خودمان در اين کشور معين نقش بازى کرده ايم، تبليغ کرده ايم، سازمان داده ايم، مرزبندى ها و وحدت هائى در اين چپ راديکال ايجاد کرده ايم. جمعبندى امروز ما، هر قدر هم که مولفه هاى عامى بدست داده باشد، بهرحال تا آنجا که داريم از تحولات ذهنى اين اشخاص حرف ميزنيم، در امتداد تاريخى تجربه سياسى ماست.
اما همين تجربه سياسى را نيز نبايد فقط محلى و کشورى تصور کرد. اگر عمل سياسى اين افراد عمدتا محدود به جغرافياى سياسى معينى بوده، بعنوان کمونيست و سوسياليست از معضلات و مشاهدات وسيع تر و جهانى ترى تاثير پذيرفته اند و به آن عکس العمل نشان داده اند.

نياز به بازبيني
تجارب تا كنوني پس از انقلاب ٥٧ نشان داد كه چپ راديکال ايران بى ربطى اش به جامعه را تجربه کرد، ما شاهد حاشيه اي شدن راديکاليسم خلق گرايانه و اصلاح طلبانه هستيم. ، اين دوره شاهد اين بود که آنچه که بظاهر مبناى فکرى و عملى کافى اى براى مبارزه قهرمانانه عليه استبداد سلطنتى بود، توانائى پاسخگوئى به مقدماتى ترين مسائل مبارزه سياسى و گرد آورى حداقل نيرو و اتحاد براى هرنوع اعتراض اجتماعى و حتى هرنوع ابراز وجود محدود فرقه اى را از دست داده است. اين تجربه، بويژه براى قربانيانش، بطور قطع گرايشى به بازبينى و بازانديشى ببار مياورد.
اما آنچه که به اين بازبينى خواص امروزش و نتايج امروزش را بخشيده است ديگر اوضاع سوسياليسم در مقياس بين المللى است. راستش فکر ميکنم خود تجربه عينى انقلاب ٥٧ ، غلبه ارتجاع بورژوا- اسلامى و کابوسى که مردم ايران هنوز دارند از سر ميگذارنند، محصول يک موقعيت جهانى بود و بخصوص مهر بحران سوسياليسم بورژوائى و هرنوع راديکاليسم غيرکارگرى در سطح جهانى را برخود داشت.
وقايع چين و شوروى و شکست قطعى سوسياليسم بورژوائى در برابر هجوم گرايش راست در درون بورژوازى در مقياس جهانى چپ راديکال ايرانى راناگزير ميکند که بازانديشى اش را در مقياسى جهانى و با ارجاع به کل موقعيت سوسياليسم و راديکاليسم در سطح بين المللى انجام بدهد و حتى به تجربه ايرانى خوددر يک چهارچوب جهانى فکر کند.

اين کار امروز عمدتا صورت گرفته است. نتايج اين جمعبندى دارد خود را بصورت تغيير و تحولات جدى فکرى و سازمانى در چپ ايران نشان ميدهد. بخش وسيعى از فعالين چپ راديکال سابق ايران در نتيجه اين اوضاع تماما به راست چرخيده اند. پوپوليسم و راديکاليسم سابق خود را چشيده اند و به اين نتيجه رسيده اند که دموکراسى و ناسيوناليسمش کم بوده. خيلى هايشان پوسته راديکاليسم پيشينشان را کنار زده اند و در زير آن دارند خود را بعنوان نسل جديد ملى گراها و دموکراتهاى ايرانى کشف ميکنند و اين کشف خود را به صداى بلند جشن ميگيرند. اين جريان به يک سوسيال دموکراسى و يک ليبراليسم نوين ايرانى منجر ميگردد که از پايه اجتماعى وسيعى در درون بورژوازى ايران برخوردار است.
يک جريان اقتصاد ساز و ضد کارگر و بيزار از هرنوع انقلاب. جريانى که بالاخره ميخواهد بورژوازى ايران را از زير سايه شاه و جبهه ملى و اسلام و حزب توده بيرون بياورد و وارد مبارزه طبقاتى دنياى انتهاى قرن بيستم بکند.

کمونيسم کارگرى نيز حاصل يک بازبينى است. اين هم جمعبندى ما از همين دوره و همين دنيا است. انقلاب ايران عليرغم شکست سياسى اش بلوغ اجتماعى و سياسى عظيمى را ببار آورد. يک نتيجه اين انقلاب اين بود که شکاف سياست و اقتصاد در جامعه ايران پر شد. دوران اختناق آريامهرى، دوران توسعه سرمايه دارى از يکسو و انجماد روبناى سياسى از سوى ديگر بود. انقلاب قيد و بند را از روى سياست برداشت ولذا آن تحولات سياسى، بويژه در درون اپوزيسيون ايران، که مدتها بود ضرورى و عينى شده بود در فاصله کوتاهى، درست مانند فيلم تند شده، رخ داد. پرونده جريانات سنتى اپوزيسيون بورژوائى بسرعت باز و بسته شد. چپ راديکال از چريک فدائى تا سوسياليسم خلقى نوع پيکار، در ظرف يکى دو سال مطرح شد، توسط جامعه نقد شد و از صحنه خارج شد. نيروهاى طبقاتى جديد که پشت حصار هاى اختناق بروز سياسى آشکار نيافته بودند ميداندار شدند. مهم تر از همه جنبش کارگرى و در درون آن سوسياليسم کارگرى ايران بود. اين چپ ايران را دگرگون کرد. همان واقعيتى که دولت بورژوائى در ايران را وادار ميکند حرکت شوراهاى اسلامى را راه بياندازد، روى چپ ناسيونال رفرميست و ضدرژيمى و غير کارگرى ايران هم فشار آورد. نوع جديدى از چپ راديکال شکل گرفت که مشخصا فشار اين سوسياليسم کارگرى را منعکس ميکرد. حزب کمونيست بطور مشخص حاصل اين موقعيت است.
حكمت مي گويد:
طرح بحث کمونيسم کارگرى به معناى شيپور پايان همزيستى سوسياليسم کارگرى با راديکاليسم ملى و اصلاح طلبانه اپوزيسيون غيرکارگرى در ايران است. بحث کمونيسم کارگرى ديگر دقيقا يعنى جدا کردن سرنوشت سوسياليسم کارگرى در ايران از چپ راديکال غير کارگرى ايران و از تاريخ اين چپ.
اين ديگر مستلزم گذاشتن پايه هاى اين جنبش در ايران بر تاريخ جهانى خودش و استنتاج موقعيتش از موقعيت عمومى کمونيسم کارگرى، در قبال بورژوازى و در قبال سوسياليسم غير کارگرى، در يک مقياس جهانى است.
بازبينى من، بعنوان يک فرد، از تجربه دهسال گذشته به اين ترتيب مرا به نتايج کاملا متفاوتى رسانده است. چپ ايران و حتى حزب کمونيست ايران را بايد اززاويه يک جنبش طبقاتى و لاجرم فرا ملى و از زاويه يک پرچم جهانى براى تغيير جامعه نگريست. از اين زاويه ميتوان در برابر سوسياليسمى که زوال مييابد، به روشنى جنبش سوسياليستى ديگرى را ديد که کاملا بربنياد طبقاتى ديگر و در متن اعتراض اجتماعى ديگرى قرار دارد، زنده است و پاسخ دارد.
من خود را فعال اين جنبش ميدانم و مستقل از اينکه اپوزيسيون چپ بورژوازى ايران امروز درباره خود چه ميانديشد، مستقل از اينکه جنبش سرمايه دارى دولتى در جهان چه بسرش آمده است، مستقل از اينکه مارکسيسم از نظر اينها چه هست و چه نيست، بعنوان فعال جنبش اعتراض اجتماعى کارگر، بايد به فکر سازمانيابى و رشد اين جنبش باشم. بنابراين با بحث کمونيسم کارگرى، ما از اين تجربه با پرچم مارکسيسم و با اصل قرار دادن اعتراض طبقاتى بيرون آمده ايم. اين درست نقطه مقابل حرکت عمومى چپ راديکال ايران است که بلوغ سياسى اش را دقيقا با صراحت دادن به بى اعتقادى اش به هردوى اينها به نمايش گذاشته است.

کمونيسم کارگرى از يکسو و ليبراليسم و سوسيال دموکراسى نوين از سوى ديگر سنت هاى مبارزاتى و گرايشات حزبى اصلى در اپوزيسيون ايران در دوره آتى را تشکيل خواهند داد.
تمام احزاب و جريانات چپ موجود تحت تاثير اين دو جريان اصلى تغيير شکل ميدهند و قطب بندى ميشوند. تازه اينجا بنظر من صحنه سياست در ايران آنطور که متناسب با واقعيات اقتصادى جامعه است چيده خواهد شد. بين اين دوجريان هرنوع تحزب تحت نام چپ چيزى جز جست و خيزهاى فرقه اى نسل پيشين فعالين اپوزيسيون ايران نخواهد بود و ابدا مضمون و اهميت اجتماعى جدى اى پيدا نميکند.

* در ادامه اين بحث حكمت مي گويد:
يك نقد احزاب كمونيست و اروكومونيست ها و چپ نو اين است كه وزنه اقتصادي و كمي كارگر در سرمايه داري معاصر تغيير كرده است . مي گويند با رشد تكنيك يا انقلاب تكنيكي، كارگر به عنوان يك طبقه ديگر از نظر كمي آن نيرويي نيست كه ماركس از آن صحبت مي كند. اكثريت جامعه را تشكيل نمي دهد و در نتيجه آلترناتيو كمونيستي زمينه خود را از دست مي دهد. اين احزاب، لااقل در تئورى، به سوى وسعت دادن و تنوع بخشيدن به پايه اجتماعى خود رفته اند. اين عکس حرکتى است که شما ميکنيد. خيلى ساده ممکن است بشما بگويند که کمونيسم کارگرى شما عاقبت روشنى نخواهد داشت زيرا کارگر بعنوان يک طبقه موقعيت اقتصادى و وزنه کمى پيشين را ندارد.

اين بنظر من انتقاد خيلى مفيدى است چون امکان ميدهد تفاوتها و مرزبندى هاى جدى ما با سوسياليسم و کمونيسم تاکنون موجود و با همين نوع چپ ها کاملا روشن بشود. اينکه وزنه کمى، اقتصادى و سياسى کارگر در جامعه موجود چيست و مثلا در مقايسه با زمان انتشار کتاب سرمايه يا وقوع انقلاب روسيه يا بعد از جنگ دوم و غيره چه تفاوتهائى کرده است، يک مساله عينى و قابل اندازه گيرى است و پاسخ ايدئولوژيک برنميدارد. و دقيقا از اين موضع ابژکتيو است که فکر ميکنم کسانى که حاضر نيستند رشد عظيم در کميت کارگر مزدى در جهان معاصر را به نسبت هر دوره قبل ببيننيد قطعا دارند از وراى يک عينک ايدئولوژيکى ضد سوسياليستى به دنيا نگاه ميکنند.
وقتى مارکس کتاب سرمايه را مينوشت، سرمايه بعنوان يک رابطه توليدى، بعنوان رابطه اى مبتنى بر اشتغال کارگر مزدى، در چند کشور جهان بيشتر غلبه نداشت.خيلى از کشورهائى که امروز تعداد و وضع شغلى کارگرانشان در آمارهاى سازمان جهانى کار ثبت ميشود در آن دوره ها شايد حتى روى نقشه سياسى و اقتصادى جهان نبودند. درتمام دنيا کار مزدى براى سرمايه به شيوه تامين معاش اکثريت عظيم توليدکنندگان تبديل شده.
هرکس ميتواند آلمان ١٩٢٠ را با کره و تايوان و برزيل و آفريقاى جنوبى و غيره امروز مقايسه کند، هندوستان و چين امروز را با پنجاه سال قبل مقايسه کند، و نتيجه آمارى خود را بگيرد. از اين گذشته، عجيب است که بحث انقلاب و جنبش کارگر صنعتى و مدرن، امروز که هر روزنامه به هر زبانى را باز ميکنيد صحبت توليد و مزد و انباشت و بارآورى کار و مقابله دولت ها و تشکل هاى کارگرى است، کمتر از پنجاه سال قبل، تا چه رسد به صد وپنجاه سال قبل، کار برد داشته باشد. اين ايرادات مسخره است. اينها توجيهات سوسياليسم بورژوائى است که ميخواهد براى جدائى خود از طبقه کارگر و اعتراض کارگرى بهانه به زعم خود علمى و "مارکسيست پسند" جور کند و يا براى اعلام وفادارى اش به پارلمان و مبارزه پارلمانى نزد بورژوازى سوگند تئوريک بخورد. بنظر من کارگر هيچگاه مانند امروز در صحنه اقتصادى و سياسى مقتدر نبوده.

* حكمت همچنين ميگويد:
به ما گوشزد ميکنند که،
همراه با مدرنيزه شدن توليد، افول صنايع سنگين سنتى نظير فولاد ذغال سنگ و رشد سريع فعاليت هاى خدماتى، وزنه کمى پرولتاريا در کل جمعيت کاهش يافته است.
- اتحاديه هاى کارگرى نفوذ وقدرت خود را از دست داده اند.
- جنبش کارگرى تحت الشعاع جنبش صلح طلبى، محيط زيست و امثال آن قرارگرفته است.
- احزاب داراى پايه کارگرى نظير سوسيال دموکراسى و کمونيسم اروپائى کرسيهاى پارلمانى خود را از دست ميدهند و در جريان تجديد تعريف هويت اجتماعى خود و تجديد نظر دربرداشتهائى هستند که سوسياليسم را به نحوى از انحاء به طبقه کارگر مرتبط ميکرد.
- حتى احزاب مدافع اردوگاه شوروى نيز ديگر علنا به اين جهت گيرى سوسيال دموکراتيک صحه ميگذارند...
- سياست کارگرى، سوسياليسم کارگرى و مبارزه طبقاتى- بزعم اينان- ديگر مقولات کهنه و از مد افتاده اى هستند.

ميگه : شگفت آور است که اصل کشمکش ميان پرولتاريا و بورژوازى و تقابل کار و سرمايه به سرمايه دارى قرن نوزدهم، سرمايه دارى عصر ماشين بخار، سرمايه دارى محدود به معدود کشورهاى اروپائى، کاربست داشته باشد ولى به جهانى که در آن سلطه سرمايه به دورافتاده ترين نقاط آفريقا و آسيا گسترش يافته است، به دنياى واحدهاى غول آساى توليدى، شرکتهاى چندمليتى، به دنيائى که در آن پروسه توليد يک کالاى واحد صدها کارخانه و بنگاه و ميليونها کارگر را در قاره هاى مختلف به يکديگر مرتبط ميکند ارتباط خود را از دست داده باشد!
درصد کمى پرولتاريا، کارگر مزدبگير، در توليد مدرن نه تنها کاهش نيافته بلکه پرولتر بودن به شيوه زندگى صدها ميليون انسان در سراسر جهان بدل شده است.
تمام کشمکش اجتماعى درده سال اخير، در همان اروپاو آمريکاى صنعتى، به گواهى تاچريسم و ريگانيسم و مانتاريسم، بر سر چيزى جز افزايش بارآورى کار همان پرولتاريائى که سوسياليسم بورژوائى زوالش را اعلام کرده است نبوده است.
در تمام کشورهاى تحت سلطه پيدايش يک طبقه کارگر وسيع در دو دهه اخير بافت اقتصادى و معادلات سياسى سنتى در جامعه را متحول نموده است. بحرانهاى سياسى و تلاطمها و انقلابات در کشورهائى نظير برزيل، آرژانتين، کره، فيليپين، آفريقاى جنوبى وايران دراين واقعيت اساسى ريشه دارند. اينها تلاطمهاى ناشى از تطبيق روبناى سياسى سنتى اين جوامع با پيدايش طبقه کارگر عظيمى است که مطالبات و انتظارات خود را با صراحت و قدرت روزافزونى اعلام ميکند.

او مي گويد:
اما، مشاهده آمارى و عينى از وضعيت طبقه کارگر هرچه باشد، پاسخ ما به اين ايراد يک چيز بيشتر نيست. راستش حتى بهتر ميدانم براى روشن تر بيان کردن منظورم موقتا بپذيرم که کارگر يک طبقه اقليت است و وزنه اقتصادى اش کاهش يافته. خوب که چه؟ ما فعالين جنبش اعتراضى کارگرى هستيم، ما براى برقرارى آلترناتيو اجتماعى و اقتصادى کارگر به مثابه يک طبقه مبارزه ميکنيم. کسى ميتواند بر اساس گزارش آمارى از وزنه طبقات، جنبش و امر خودش را عوض کند که در اين انتخاب مخير باشد. کمونيسم کارگرى جنبش سياسى و اجتماعى يک طبقه است، حال اين طبقه ٢٠ درصد جامعه را تشکيل بدهد يا ٥١ درصد چيزى را براى ما عوض نميکند. موقعيت کارگر در توليد تغيير نميکند، بنياداقتصادى جامعه تغيير نميکند، آلترناتيو اين طبقه براى سازماندهى جامعه بشرى تغيير نميکند.
کارگر باز هم مجبور است هرروز کارش را بفروشد تا زندگى کند و لذا هنوز از همان دريچه به دنيا نگاه ميکند و همان راه حل را برايش دارد. کمونيسم يک ايده و يک نسخه اقتصادى و اجتماعى نيست که گويا مارکس گشته و از ميان طبقات مختلف طبقه کارگر را براى عملى کردن آن انتخاب کرده، تا امروز سوسياليست ما با تصور اينکه حالا تعداد کارگران کم شده يا ديگر اکثريت نيستند براى تحققش دنبال عامل اجرائى جديد بگردد. يا اصلا از خيرش بگذرد و سراغ اين را بگيرد که حالا اقشاراکثريت چه نظامى ميخواهند و به آن امر بپيوندد.

سوسياليسم تاجى نيست که بتوان روى سر هر قشر و طبقه اى گذاشت. امر کارگر است بعنوان يک طبقه اجتماعى معين. کمونيسم جنبش کارگر است براى نابودى سرمايه دارى، لغو کار مزدى و امحاء استثمار و طبقات. مارکس هيچ جا حقانيت کمونيسم را از ايده اکثريت داشتن کارگران استنتاج نکرده. دوره خودش که پرولتاريا بهيچوجه اکثريت نبود.

براى کمونيسم حقانيت کارگر و مشروعيت و الزام انقلاب کارگرى از هيچ مقوله اى نظير دموکراسى و اکثريت بودن زحمتکشان استنتاج نشده است.
کارگر و دشمنى اش با سرمايه نقطه شروع بحث است. مگر مبارزه براى برابرى زن و مرد از کثرت زنان استنتاج شده يا مشروعيت خود را از اينجا ميگيرد؟ مگر سياهان اکثريت هستند؟ آيا هيچ فعال جنبش حقوق زنان يا برابرى نژادى با نشان دادن آمار درصد زنان يا رنگين پوستان تغييرى در امر و در مبارزه اش داده ميشود؟ چرا کمونيسم بعنوان جنبش اعتراض کارگرى بايد جز اين باشد؟ واقعيت اينست که در حالى که زنان يا اقليت هاى نژادى معلوم است که اعتراضشان ريشه در موقعيت عينى و داده شده آنها در جامعه دارد، جنبش به اصطلاح کمونيستى و سوسياليستى موجود چنين ربط عينى را با کارگر بعنوان يک موجوديت اجتماعى معلوم نميتواند نشان بدهد. اگر کمونيسم موجود واقعا اعتراض کارگرى را نمايندگى ميکرد آنوقت اين ايراد همانقدر مسخره بنظر ميرسيد که وقتى که مثال زنان را ميزنيم. آنوقت چنين مساله و نظريه اى کلا در چهارچوب سنت فکرى کمونيسم مطرح نميشد. اما کمونيسم عصر ما در واقع در همان موقعيت سوسياليسم اتوپيک دوره مارکس قرار گرفته است.

حالا اگر کسى تذکر بدهد که کارگران آن نيروى سابق نيستند و يا کلا تئورى مارکسيسم در اهميت اجتماعى کارگران غلو کرده است، آنوقت اين جريانات به اصطلاح کمونيست طبعا بايد بساط خود را جاى ديگرى پهن کنند: در ميان خلق هاى تحت ستم، دانشجويان، دهقانان و غيره. اين اتفاقى است که تاکنون افتاده. اما کارگر با موقعيت عينى اش، با اعتراضش به نظام مزدبگيرى و مالکيت خصوصى، با راه حل واقعى اش براى بشريت سرجاى خودش ايستاده و نميتواند جز با کمونيسم به نظام موجود اعتراض کند.
ما فعال اين جنبش هستيم. اين جنبش و فقط اين جنبش پاسخ ما به اوضاع موجود است. فلان استاد دانشگاه سابق کمونيست ميتواند از فردا "سبز"، سوسيال دموکرات، ناسيوناليست، يا اصلا عارف بشود. طبقه کارگر نميتواند.

* منصور حكمت تلاش مي كند جواب همه ابهامات ممكن در جامعه و توسط جنبش ها و جريانات غيركارگري را بدهد:
از جمله او مي گويد:
ممکن است گفته شود که شما اعتراض کمونيستى و طبقاتى تان را بکنيد اما با تغيير وزنه کذائى کارگران در اقتصاد و جامعه پيروزى تان غير ممکن شده و يا مشروعيت انقلابتان از نقطه نظر اکثريت جامعه زير سوال ميرود...
پاسخ من، صرفنظر از اينکه اين را يک رجز خوانى توخالى سرمايه عليه کارگر ميدانم، اينست که براى پيروزى لازم نيست کارگر اکثريت باشد، چون مکانيسم اين پيروزى يک رفراندم در يک روز آفتابى نيست. جامعه دستخوش بحران و انقلاب ميشود. اين قانون اساسى جهان سرمايه دارى است. در متن اين دوره انقلابى صفبندى اجتماعى حول راه حل ها و پرچم هاى طبقات اصلى جامعه، کارگر و سرمايه دار، شکل ميگيرد.
کارگر، ستون فقرات توليد در جامعه موجود،بعنوان رهبر جامعه نوين، بعنوان آن طبقه اجتماعى که راهى واقعى براى خاتمه دادن به مصائب بشريت بطور کلى دارد به پيروزى ميرسد. خود بورژوازى جز با اين روش به قدرت نرسيده است. بدون اينکه هيچگاه از نظر کمى از يک اقليت بسيار ناچيز در جامعه فراتر رفته باشد. و جالب است که کسانى امروز مشروعيت انقلاب کارگرى را از زاويه درصد کمى طبقات در کل جمعيت به زير سوال ميبرند که همين امروز مشروعيت حکومت يک اقليت بسيار کوچک، بورژوازى، را پذيرفته اند .

قدرت طبقه کارگر فقط در کميت آن نهفته نيست. اين قدرت اساسا در موقعيت اين طبقه در توليد سرمايه دارى و در عينيت و حقيقت راه حلى است که کارگر در برابر جامعه بطور کلى قرار ميدهد. ممکن است روزى برسد که کارمندان دولتى و خصوصى اکثريت مردم را تشکيل بدهند، همانطور که دهقانان در دوره هائى در طول تاريخ چنين بوده اند. اما جدال اجتماعى اى که تکليف همين اکثريت فرضى را هم روشن ميکند جدال بين طبقات اجتماعى اصلى در جامعه، يعنى طبقاتى که توليد در جامعه موجود اين موقعيت را به آنها داده است،و ميان افق ها و آلترناتيوهاى آنهاست. جامعه بورژوائى تا همينجا بن بست همه جانبه خود و تناقضش را با سعادت و حرمت انسان نشان داده. کمونيسم کارگرى جواب اين بن بست را دارد.
بهرحال دوره قدرتنمائى کارگر در صحنه سياسى بار ديگر دارد شروع ميشود و اينبار بنظر من بويژه در مهد سرمايه دارى و در مرکز همان جوامعى که گويا وزنه کارگر در آنها کم شده.
فکر ميکنم واقعيات چند سال آينده بهتر از هر استدلالى قدرت واقعى کارگر را حالى سوسياليست هاى سابق و احزاب جديدشان بکند.

***

بخش چهارم
در بخشهاي اول و دوم و سوم به ١زمينه هاي سياسي و ايدئولوژيك و تحولاتي كه شكست سوسياليسم بورژوايي و غيرپرولتري را باعث شد پرداختيم و سپس گفتيم كمونيسم كارگري چيست. و بالاخره اينكه كمونيسم كارگري مساله اي محلي و ايراني و يا استنتاجي از چپ و يا مبارزه طبقاتي در ايران نيست بلكه مساله اي است مربوط به كل جوامع بشري امروز و مبارزه طبقاتي در دنياي سرمايه داري.
در اين بخش و در واقع آخرين بخش مبحث تفاوت هاي ما به تحولات درون حزب كمونيست ايران بر مي گرديم كه جنبه ديگر تفاوت هاي ما است.
تشكيل حزب كمونيست ايران و متعاقبا تحولات درون آن مورد بحث گرايشات و جريانات مختلف درون و بيرون اين حزب بوده و هنوز هم هست. خيلي ها به آن پشت كردند و اساسا تشكيل حزب را درست نمي دانند. اينها از كمونيسم رويگردان شده و سر از ناسيوناليسم ناب و حتي راست ترين جناح آن در آورده اند. جرياني كه هنوز نام حزب كمونيست ايران را يدك مي كشد، به اذعان بخشهايي از درون خود آن ربطي به حزب كمونيست ايران ندارد و هيچ جنبه و بعد نظري و پراتيكي ان را نمايندگي نمي كند.
اجازه بدهيد ببينيم منصور حكمت تحولات درون حزب كمونيست ايران را چگونه ارزيابي مي كند.

منصور حكمت مي گويد:
اگر شرايط تاريخى پيدايش اين جريان يعني حزب كمونيست ايران را بشکافيد دو روند اصلى را تشخيص ميدهيد.
اول، فعال شدن جنبش اعتراضى طبقه کارگر در طول انقلاب و شکل گرفتن و يا بهرحال پا جلو گذاشتن قشرى از کارگران سوسياليست در راس اين جنبش اعتراضى. بعبارت ديگر سوسياليسم کارگرى در ايران با انقلاب در صحنه جنبش اعتراضى بشدت فعال شد.
دوم ، در کنار اين حرکت طبقاتى ما يک راديکاليزاسيون فکرى و سياسى در درون چپ راديکال غيرکارگرى را شاهديم. جنبش چپ ايران جنبش روشنفکران بود. در طول انقلاب اين جنبش که از نظر جايگاه اجتماعى اش کاملا از سوسياليسم کارگرى قابل تميز است، بسمت يک مارکسيسم اصولى و انقلابى در تقابل با خلق گرائى و غيره چرخيد.
"مارکسيسم انقلابى ايران" از نظر عملى بهرحال يک جريان بود، اما همسوئى و تاثيرات متقابل اين دو روند متمايز اجتماعى را نمايندگى ميکرد. بعبارت ديگر، جريان مارکسيسم انقلابى از يکسو پلى بود براى اتصال سياسى و عملى اين دو گرايش اجتماعى متفاوت و از طرف ديگر خودش قالبى شد براى اينکه سوسياليسم کارگرى و راديکاليسم سوسياليستى اپوزيسيون روشنفکرى باز براى مدتى در جوار هم همزيستى داشته باشند.
او مي گويد: "مارکسيسم انقلابى ايران" يعنى آن جريان مشخصى که زير پرچم آن حزب کمونيست تشکيل شد از ابتدا بر دو پايه اجتماعى متفاوت بنا شده بود. . اين جريان حاصل همسوئى و همزيستى دو جريان اجتماعى متفاوت بود.
يكي، انتقاد مارکسيستى در درون چپ غير کارگرى با تعرضش عليه خلق گرائى از يکسو،
و دوم، سوسياليسم کارگرى با شوراها و اعتصابات و رهبران عملى اش از سوى ديگر.
واضح است که گسترش انتقاد مارکسيستى نميتوانست چپ راديکال را بسمت طبقه کارگر و به سمت انطباق بيشتر با سوسياليسم کارگرى نراند. حرکت انتقادى تئوريک و سياسى اى که در درون چپ راديکال ايران شکل گرفت از هر لحاظ موقعيت سوسياليسم کارگرى را تقويت ميکرد. اما بعنوان يک جريان معين سياسى، مارکسيسم انقلابى ايران، عين سوسياليسم کارگرى نبود. يک بلوک ضد پوپوليستى بود با گرايشات متفاوتى در درون خودش. و باز روشن است که با زوال پوپوليسم عمر مفيد اين بلوک هم به پايان ميرسد.
حكمت در ادامه مي گويد: اما حزب کمونيست به اين جريان و گرايشات تشکيل دهنده آن منحصر نماند. چند گرايش مهم ديگر در حزب کمونيست دخيل شدند:
- در کردستان ناسيوناليسم کرد از ابتدا،باشد که در اشکال خلقى تر و راديکال ترى، در سنت مبارزه کومه له سهيم شده بود. درکنگره دوم کومه له مارکسيسم انقلابى در اين تشکيلات رسما پيروز شد. جريان ناسيوناليستى ساکت شد اما در حاشيه کومه له وارد حزب شد.
- از طرف ديگر در مقياس سراسرى، حزب کمونيست، و قبل از آن حتى خود سازمانها و فراکسيون هاى موسوم به مارکسيسم انقلابى، به قطب جاذبى براى چپ راديکال ايران بطور کلى تبديل شدند. خواه ناخواه گرايشات مختلف موجود در چپ راديکال ايران، با درجه اى حک و اصلاح، وارد حزب شدند.
در سال ٦٢ حزب کمونيست ظرفى است براى فعاليت همه اين گرايشات زير چتر عمومى "مارکسيسم انقلابى ايران". طبيعى بود که اين موازنه گرايشات، با توجه به تکوين تفکر سياسى در درون حزب و از آن مهمتر با توجه به تغييرات عينى در مقياس اجتماعى در ايران و در سطح بين المللى، نميتوانست بهمان صورت باقى بماند.
مجموعه اين عوامل گرايشات سياسى در درون حزب کمونيست ايران را از هم دور کرد. چپ و راست و مرکزى بوجود آورد که حاصل حرکت و تکامل گرايشات درونى حزب در اوضاع جديد بود.

حكمت در جواب اين سوال كه عينيت سياسي و تشكيلاتي گرايشات راست و چپ و مركز در كجا بود، مي گويد:
روى کاغذ و از نظر رسمى در درون حزب کمونيست ايران ظاهرا جناح بندى اى وجود ندارد. نظرات رسمى اين حزب در قبال مسائل اساسى تاکنون عمدتا توسط گرايش چپ در اين حزب تبيين شده و اصرار زيادى از جانب بسيارى در اين حزب وجود دارد که نظرات رسمى درواقع درک هاى مشترک کل حزب را بيان کرده است. از جمله حتى خود بحث کمونيسم کارگرى. اتفاق آراء در تصميم گيرى ها يک امر کمابيش متعارف در حزب بوده است.
حتى بيان اينکه در درون حزب خطوط و گرايشات ناسازگار با هم وجود دارد خيلى ها را در حزب برآشفته ميکند.
در مورد خصوصيات جريانات درون حزب كمونيست ايران يكي يكي توضيح مي دهد.
در مورد جريان راست مي گويد:
در کل دو جريان راست وجود دارد که کاملا حسابشان از نظر سياسى و اجتماعى از هم جداست.
- اول، ناسيوناليسم کرد که در تشکيلات کردستان حزب و بدرجه اى در تشکيلات خارج کشور حزب نفوذ معينى دارد. اين جريان همانطور که گفتم تا اين اواخر عمدتا ساکت بوده و به اهرم هائى که در سطح عملى تر براى تاثير گذارى به کار و بار حزب در دست داشته، به نفوذ تاريخى سنت هايش در مبارزه مسلحانه و نظاير اينها قانع و دلخوش بود. اين وضعيت امروز تغيير کرده و تا حدودى اين جريان خودنمائى بيشترى ميکند.

- گرايش ديگر حاصل تعرض بين المللى بورژوازى عليه سوسياليسم بطور کلى و عليه مارکسيسم بطور اخص است. بيرون حزب ما اين را بصورت سوسيال دموکرات شدن و ليبرال شدن و چپ نوئى شدن فعالين پوپوليست چپ ايران ميبينيم. در داخل حزب هم تاثيراتى در اين جهت مشاهده ميشود.
اما باز با توجه به هژمونى فکرى مارکسيسم راديکال و ارتدوکسى مارکسيسم در حزب کمونيست، اين گرايش بصورت يک گرايش خاموش و مسکوت ديده ميشود.
عمدتا شکل ابراز وجود اين جريان محافظه کارى سياسى، عدم تحرک عملى، محفليسم و نظاير آن است.
از نظر فکرى بنظر من اينها يک گرايش دموکراتيک و يا سوسيال دموکراتيک را نمايندگى ميکنند. اين گرايشات راست طبعا خوانائى با هم ندارند و رضايتى هم از وجود ديگرى در حزب ندارند.

در مورد جريان مركز، حكمت مي گويد:
مرکز اين حزب، از نظر کمى بزرگترين بخش اين حزب را همان سنت مارکسيم انقلابى ضد پوپوليست تشکيل ميدهد که حزب خود را ساخته شده ميبيند و امر اساسى اش را اداره حزب و بعبارتى تشکيلات دارى تشکيل ميدهد.
بهرحال مرکز امروز همان چپ سابق حزب است که در شرايط جهان امروز حرف بيشترى ندارد، پاسخى به معضلات کمونيسم امروز ندارد وگاه حتى متاسفانه سوالى هم ندارد، چرا که حزبى هست که بايد حفظ بشود، رشد بکند، عضو بگيرد و روزنامه منتشر کند و غيره. همانطور که گفتم در حزب کمونيست در کليه سطوح، در کميته مرکزى و به پائين، به استثناى شاخه هاى فعاليت کارگرى حزب در داخل ايران، ما اين مرکز را بعنوان گرايش اصلى ميبينيم.

در مورد جريان چپ حكمت مي گويد:
گرايش چپ گرايشى است که با بحث کمونيسم کارگرى و با تلاشهاى سالهاى اخير براى بدست دادن يک بنياد فکرى و عملى براى سازماندهى سوسياليستى طبقه و تبيين مسائل کمونيسم از زاويه سوسياليسم کارگرى مشخص ميشود. اين جريان از قبل از تشکيل حزب کمونيست و بخصوص از کنگره اتحاد مبارزان کمونيست بتدريج قالب مشترک مارکسيسم انقلابى ايران را شکست. ناکافى دانستن خلوص نظرى و تاکيد بر خصلت اجتماعى کار کمونيستى بعنوان سازماندهى اعتراض سوسياليستى خود طبقه کارگر معرف اين جريان است.
از نظر اجتماعى اين شاخه اى از آن کمونيسمى است که در تمام طول اين گفتگو ازآن صحبت کردم. پايه مادى اين جريان در جامعه بسيار عينى و قدرتمند است، و هم اکنون بطور مشخص مورد توجه آن بخشهائى از تشکيلات حزب است که مستقيما در درون محيط کارگرى و جنبش اعتراضى طبقه کار ميکنند. اين آن گرايشى است که حزب بطور کلى در سطح رسمى خود را با آن تداعى ميکند، بدون آنکه در صحنه عملى در همه عرصه هاى فعاليت حزب قدرت عملى متناسب با موقعيت رسمى اش داشته باشد.

مهمترين عامل بنظر من تحولاتى است که جنبش به اصطلاح سوسياليستى در دنيا دارد از سر ميگذراند. وقتى "رويزيونيسم" موضوعيت خود را از دست ميدهد، آن چپ راديکالى که به اعتبار "آنتى رويزيونيسم" هويت خود را تعريف کرده نيز زمينه وجود خود را از دست ميدهد.
چپ راديکال، و از جمله جريان مارکسيسم انقلابى در ايران که مدافع تمام و کمال خلوص نظرى و رجعت به تئورى مارکس بود، اساسا در انتقاد به رويزيونيسم و در تقابل با آن اهميت و موضوعيت پيدا ميکرد و نه به عنوان چهارچوب يک اعتراض اجتماعى و طبقاتى. بنابراين آنچه که ما شاهد آن بوديم اين بود که خط وتفکر رسمى در حزب خصلت انتقادى و تعرضى اش به جهان پيرامون خود را از دست ميدهد و به ايدئولوژى يک حزب سياسى و به فلسفه حزب دارى تبديل ميشود.
اين براى مدتى طولانى پديده خيلى شناخته شده اى در حزب بود که رهبران آن مينوشتند تا روزنامه بتواند درآيد يا راديو برنامه داشته باشد. آن حس حقانيت و تعجيل در به کرسى نشاندن ديدگاه خود در تقابل با گرايشات و جريانات ديگر در جامعه که مشخصه دوره انتقاد ضد پوپوليستى بود بتدريج از بين رفت.
اين اجتناب ناپذير بود زيرا چهارچوب فکرى آنتى پوپوليستى حزب کار خود را کرده بود و محصول تشکيلاتى خود را ببار آورده بود. بعد از تشکيل حزب امر واقعى به امر اداره حزب تبديل ميشود.

حرکت جريانات راست هم ناشى از تحولات جهان بيرونى است. ناسيوناليسم کرد بويژه تحت تاثير اوضاع منطقه است. بى افقى اين سنت را در بيرون حزب کمونيست ايران به روشنى ميبينيم. آشفتگى سياسى و عملى حزب دموکرات و جريانات اپوزيسيون کرد در عراق بر کسى پوشيده نيست.
تمايلات چپ نوئى و سوسيال دموکراتيک در حزب که ديگر رسما محصول اوضاع اخير بين المللى است. اين اوضاع کمک کرده است تا بخشى از فعالين چپ راديکال تازه تمايلات سياسى خود را بشناسند. تمام بحث ما اين بود که چپ ايران اساسا يک جريان دموکراتيک ضد استبدادى بوده است. بالاخره خرده بورژواى ناراضى ايرانى که دهسال قبل به دليل اعتبار مارکسيسم مشغله اش و تمايلاتش را تحت نام مارکسيسم بيان ميکردامروز که تمام دنيا دارند ختم مارکسيسم را اعلام ميکنند چرا بايد اين قالب و اين عنوان را تحمل کند. بعلاوه تازه فرصتى پيدا شده که روشنفکر چپ ايرانى در يک مقياس وسيعتر با رگه هاى فکرى غير مارکسيستى بيشتر آشنا بشود. در چنين اوضاعى، با گورباچفيسم در روسيه و سوراخى که در لايه اوزون بوجود آمده و غيره، مشکل بتوان اين گرايش را به حزبى در سنت خاص ضد پوپوليستى خشنود نگه داشت. اين جريان با بحث هاى امروز در مورد کمونيسم کارگرى که ديگر ابدا نميتواند کنار بيايد.

همه اينها يعنى اينکه در حزب کمونيست ايران هم نظير جامعه بطور کلى، سوسياليسم غيرکارگرى دارد به بن بست ميرسد و زوال پيدا ميکند و سوسياليسم کارگرى دارد خود را از تاريخ چپ غير کارگرى و از تفکر و پراتيک آن جدا ميکند. اوضاع جهانى اين روند را در درون حزب کمونيست ايران بشدت تسريع کرده است.

حكمت در مورد ميزان نفوذ راست و مركز مي گويد:
اين جريانات بصورت نيروى متعين و تشکيلاتى نفوذ خيلى کمي دارند.
اما نفوذ عملى شان بر کار و بار حزب بصورت ايجاد موانع بر سر راه پيشرفت سياستهاى راديکال حزب کم نيست. گفتم که اين يک حزب مارکسيستى راديکال است. ناسيوناليسم يا سوسيال دموکراتيسم و غيره در اين حزب هيچ نوع مشروعيتى ندارد. بنابراين قدرت و نقش گرايشات راست را اساسا در توانائى آنها در کند کردن لبه سياستهاى چپ در حزب ميتوان ديد و نه بشکل اثباتى در نيروى قائم بذات خود آنها.
اينکه جدائى ما از سنت و روش هاى مبارزه مسلحانه ملى و جايگزينى آن با مبارزه مسلحانه کمونيستى در کردستان به چنين روند کشدارى تبديل ميشود، اينکه ايجاد يک سازمان کمونيستى روشن بين، منضبط، پرکار و مسئول درخارج کشور با اينهمه افت و خيز همراه ميشود، اينها آثار و علائم مقاومت اين گرايشات است. اين جريانات پرچمدار ندارند، و در اين چهارچوب مارکسيستى و راديکال مسلط به حزب نميتوانند مستقلا ابراز وجود کنند. اما واقعى اند و در هر فعل و انفعال تشکيلاتى ميتوان مزاحمت اينها را نشان داد. در مجموع گرايش ناسيوناليستى پديده متعين تر و قابل اندازه گيرى ترى از راست روشنفکرى و سوسيال دموکراتيک است. اين دومى بيشتر بصورت تمايلات فردى و محفلى اينجا و آنجا ديده ميشود.
حكمت در جواب اين سوال كه چطور مي توان فهميد كه بحثي يا تئوري وسياستي در حزب تثبيت شده و پيشروي مي كند ؟ بخصوص وقتي ديدگاه انتقادي جديد مورد موافقت همگاني است. مي گويد:
"موافقت" آن چيزى نيست که ما دنبال آن هستيم. هيچوقت از اين نظر در مضيقه نبوده ايم. ما موافق نميخواهيم، همفکر ميخواهيم. موافق کسى است که پاسخ آدم به موضوعى را بهرحال ميپذيرد، اما همفکر کسى است که در خود سوال با آدم شريک است.
علت عدم مخالفت رسمى گرايشات ديگر با اين مباحثات در درجه اول اينست که آلترناتيوى ندارند. پرچمدار ندارند و يا با ملاکهاى خود تصور ميکنند که از مخالفت در يک چنين شرايطى زيان خواهند کرد. در يک کلمه براى مخالفت آمادگى ندارند. پذيرش رسمى و بعد مقاومت عملى در برابر استنتاجات ناشى از اين مباحثات، هضم کردن اين مباحثات و کند کردن لبه تيز آن شيوه اصلى برخورد گرايشات ديگر به بحث هاى ماست.
اين خط به موافق احتياج ندارد. به فعال و کادر و رهبر پر شور احتياج دارد. امروز کار بدون يک چنين فعالين و رهبرانى جلو نميرود. ما اين را در آن ابعادى که بايد نداريم و بايد بوجود بياوريم.

سپس مي گويد:
قصد ما آموزش و يا ترويج اين بحث ها نيست. ما داريم ديدگاه و سيستم فکرى و عملى معينى را در سطح اجتماعى طرح ميکنيم تا نيروهاى مادى آن گرد بيايند. اول هم گفتم که پايه مادى اين جريان را بايد در جنبش اعتراض سوسياليستى خود طبقه جستجو کرد. ما يک انتخاب فکرى و سياسى را جلوى کمونيستها، فعالين سوسياليست طبقه و همينطور البته فعالين حزب کمونيست ايران بطور اخص قرار ميدهيم. آنها که در اين نظرات و در اين گرايش فکرى و سياسى امر خود و اردوى خودشان را ميبينند طبعا حول آن متحد ميشوند. مساله فقط بر سر کادر براى اين جريان نيست. رهبران اين خط بايد پيدا بشوند و متحد بشوند.
در همين رابطه منصور حكمت اضافه مي كند كه :
بحث ما در باره کمونيسم کارگرى از موقعيت حزب کمونيست استخراج نشده، اما وظايف روشنى را در قبال حزب بر دوش ما ميگذارد. ما ميخواهيم حزب کمونيست ايران حزب سوسياليسم کارگرى ايران باشد و کلا پرونده "چپ راديکالى" خود را ببندد. اين حزب بايد برنامه اش، رهبرى اش، سنت هايش، کادرهايش، مشغله هايش، فعاليت روزانه اش، و غيره تماما منعکس کننده يک چنين جايگاهى در جامعه باشد. شرط اين کار اينست که اين گرايش بتواند اولا در سطح جامعه با قدرت خود را مطرح کند و ثانيا، در درون حزب آمادگى لازم براى بدست گرفتن و هدايت فعاليت حزب را پيدا کند. گفتم که کادر و رهبر ميخواهيم. اين بايد طى يک روند مبارزه سياسى که در آن گرايشات مختلف در حزب بطور شفاف ترى در برابر هم قرار ميگيرند بوجود بيايد. اين را هم تاکيد کنم که مساله صرفا بر سر تعيين تکليف کادرهاى فعلى حزب با خودشان نيست.

وقتى از کادر و رهبر حرف ميزنم کل سوسياليسم کارگرى ايران را مد نظر دارم. اعضاء آن حزب وسيعى که ما خود را عضو آن و حزب کمونيست را جزئى از آن ميدانيم. روند پيدا شدن و پاجلو گذاشتن کادرها و رهبران اين خط در عين حال روند تغيير بافت حزب و کارگرى شدن آن و همينطور جاى گرفتن بيشتر حزب در متن مبارزه و اعتراض کارگرى هم هست.

در خاتمه منصور حكمت در مورد کمونيسم کارگرى، پتانسيلها و موانع آن بطور خلاصه مي گويد:
- تمام تحولات فوق از نظر کمونيسم کارگرى تحولاتى دولبه و متناقضاند.
بحران جريانات شبه سوسياليست جنبش کارگرى را از رهبرى فى الحال موجود آن محروم ميکند و بناگزير به معناى کاهش قدرت عمل طبقه در مبارزه روزمره براى اصلاحات است.

- از سوى ديگر فرجه براى شکل گيرى جريانات کمونيست کارگرى در راس جنبش کارگرى گشوده ميشود.
- افت جنبشهاى خلقى، طبقات ميانى را از عرصه اعتراض به نظم موجود کنار ميراند، ولى از سوى ديگر خصلت طبقاتى اعتراض اجتماعى را با شفافيت بيشترى عيان ميسازد.

- ورشکستگى نظرى سوسياليسم بورژوايى اعتبار عمومى مارکسيسم را در سطح جامعه به زير سوال ميبرد
و از سوى ديگر امر شکل دادن يک روايت تحريف نشده و راديکال از تئورى انقلابى مارکس را ساده تر ميکند..

- بسيارى صفوف مبارزه سوسياليستى را ترک خواهند کرد،
- و در عين حال سوسياليسمى که برجاى خواهد ماند خصلت کارگري تر و راديکال ترى بخود ميگيرد. آنچه بايد به آن توجه کرد اينست که در حالى که همه تحولات منفى در سير خودبخودى اوضاع بطور اجتناب ناپذيرى رخ خواهند داد، تحولات مثبت کلا منوط به پراتيک آگاهانه و نقشه مند کمونيسم کارگرى است

نهايتا حكمت مي گويد:
هيچ زمان چون امروز شرايط براى تبديل تئورى کمونيسم به يک نيروى مادى اجتماعى فراهم نبوده است. هيچ زمان چون امروز طبقه کارگر به کمونيسم و فقط به کمونيسم نياز نداشته است. و هيچ زمان چون امروز شرايط مادى براى تبديل کمونيسم کارگرى به زنده ترين وقدرتمندترين جريان اعتراضى مهيا نبوده است. رشد و توسعه توليد سرمايه دارى، قدرت عظيم پرولتاريا در توليد در مقياس جهانى، ورشکستگى سياسى تمام جرياناتى که کارگران را از انقلاب عليه کل نظم موجود برحذر ميداشتند همه گوياى پتانسيل عظيم کمونيسم کارگرى است
اما اين پراتيک، انسانهاى مناسب خود و احزاب مناسب خود را طلب ميکند. نقطه ضعف اساسى اينجاست. درحالى که آوار سوسياليسم غير پرولترى بر سر همه فرو ميريزد، کمونيسم کارگرى از کمترين پشتوانه نظرى و انتقادى، سنت مبارزاتى، سازمان و کادرها برخوردار است. اين مساله اى است که توجه عاجل طرفداران اين خط مشى را طلب ميکند.

بخش دوم
كمونيسم كارگري چيست؟
در بخش اول در مورد زمينه هاي سياسي، اقتصادي ، ايدئولوژيك و پراتيكي اين مبحث گفتيم
و گفتيم كه تفاوت هاي ما در شرايط و زماني مطرح شد كه دنيا دستخوش تحولات عظيمي شده بود.
اوضاع و احوالي كه در متن آن ما شاهد بحران و عقب نشيني و شكست سوسياليسم بورژوايي و غيرپرولتري هستيم.
ما شاهد تغييرات بنيادى در سيماى اقتصادى، سياسى و ايدئولوژيکى جهان سرمايه دارى هستيم. تغييراتى که تاثيرات عميقى بر زيست و مبارزه طبقه کارگر و بر شرايط و ملزومات مبارزه براى انقلاب کمونيستى برجاى گذاشته اند.
در اين شرايط ما شاهد يك عقب گرد سياسي و ا يدئولوژيك جدي در صفوف كل جنبش سوسياليستي عملا موجود هستيم.
حكمت اين عقب گرد را در همه ابعاد سياسي و ايدئولوژيك و پراتيكي توضيح مي دهد كه ديديم.

در اين بخش منصور حكمت در مورد كمونيسم كارگري و مختصات آن و تفاوت هايش با همه گرايشات غيركارگري و بورژوايي استدلال و توضيحاتش را بيان مي كند.
اولا او مي گويد كه كمونيسم كارگري چيست و تفاوتهايش را با كمونيسم و سوسياليسم هاي موجود، با مائوئيسم، تروتکسيسم، پوپوليسم، چپ راديكال، چپ نو و غيره چيست
دوما او مي گويد، اما جدال هاي نظري اصلي و اساسي ما درون خانواده چپ نيست. امروز جدالهاى نظرى اى كه براى شکل دادن به صف انقلاب کارگرى حياتى است عبارتند از: جدال با ناسيوناليسم ، تريديونيونيسم، ليبراليسم، دموکراسى، رفرميسم، سوسيال دموکراسى، تاچريسم و غيره؟ يعنى با افکارو تفاسيرى از جامعه امروز که ذهنيت کارگران و کل جامعه بطور کلى را شکل ميدهند.

I- در مورد اول حكمت مي گويد:
بحث تفاوت هاي ما در واقع تفاوت كمونيسم ماركس و كمونيسم طبقه كارگر با ديگر گرايشات و جريانات تحت نام كمونيسم و كارگر در دنياي امروز است. در واقع كمونيسم كارگري همان كمونيسم است. كمونيسم ماركس و چرا نام كمونيسم كارگري لازم شد دلايل و ضرورت هايش را ضمن بحث متوجه خواهيم شد.
كمونيسم كارگري يك جنبش اجتماعي متفاوت است. كمونيسم كارگري يك متد نگرش ماركسيستي به دنياي امروز است. در يك كلام ماركسيسم و جهان امروز است. يك متد كامل و متفاوت كه با مبحث ماركسيسم انقلابي شروع شده و به كمونيسم كارگري و مباحث بسيار گسترده اي در اين زمينه را در بر ميگيرد.
براي مثال جواب ماركسيستي به جنبش طبقه كارگر، به گرايشات اجتماعي دنياي امروز، به دمكراسي، ناسيوناليسم، فرميسم، رابطه انقلاب و اصلاحات و رفرم، به جنگ هاي امپرياليستي، جنگ جناح هاي بورژوازي در يك كشور، به تروريسم دولتي و تروريسم اسلامي، عروج اسلام سياسي، شكست بلوك شرق و شكست سرمايه داري دولتي و سوسياليسم بورژوايي تحت نام كمونيسم، فروريختن ديوار برلين، به ١١ سپتامبر و جنگ خليج و اشغال افغانستان و عراق، به تاچريسم و ريگانيسم و به ليبراليسم اقتصادي، به ايجاد احزاب كمونيستي و كارگري، به حزب و قدرت سياسي و حزب و جامعه و عضويت كارگري، سياست سازماندهي كمونيستي در ميان كارگران، دوم خرداد و جنبش اصلاحات و جدال جناح هاي جمهوري اسلامي وغيره...

جوابي كه كمونيسم كارگري به همه اين مصاف هاي دنياي امروز مي دهد جواب ماركسيستي و كارگري و كمونيستي است. ماركس افق و راهنما و متد پاسخ دادن به اين سوالات هست اما خود جواب به سوالات پيشاروي كمونيسم و طبقه كارگر در دنياي امروز نيست.
همانطوري كه انقلاب اكتبر و تحولات آندوره پاسخ كمونيستي از ديدگاه ماركس به تحولات آن دوره بود كه حزب لنيني و سياست راديكال و انقلابي و تاكتيك هاي متناسب با ان اوضاع و احوال را مي طلبيد. براي مثال سياست نپ را نمي شد از كتاب كاپيتال در آورد. اما كمونيست ها براي تحقق سوسياليسم و كمونيسم ماركس به چنين سياست و تاكتيك هايي براي پيشروي نياز داشتند.
در واقع بحث تفاوت هاي ما را اگر بخواهيم در همه ابعاد بفهميم توصيه مي كنم كه به همه آن مباحث رجوع شود و خوانده شود.

حكمت مي گويد:
همانطور که کمونيسم در ظرفيت هاى مختلف معنى پيدا ميکند، يک ديدگاه و مکتب و جنبش اجتماعى و جريان حزبى و غيره، کمونيسم کارگرى هم، که اسم دقيق همين پديده در انتهاى قرن بيستم است، به همه اينها رجوع ميکند و همه اين معانى را بخود ميپذيرد.
کمونيسم کارگرى در تمام اين وجوه با آنچه که در نيم قرن اخير دنيا به آن نام کمونيسم داده است متفاوت است.
مکتب ديگرى است، جنبش ديگرى است، احزاب نوع ديگرى را ايجاب ميکند، تاريخ متفاوتى داشته است، اصول و پرنسيپهاى ديگرى دارد و غيره.
پيکار براى کمونيسم کارگرى بر سر نشان دادن اين تفاوتها و سر و سامان دادن به اين جنبش اجتماعى متفاوت است.

اگر مارکس هم امروز زنده ميشد و به جامعه نگاه ميکرد و اعتراض کارگران را ميديد، باز هم دست بکار نوشتن يک مانيفست کمونيسم کارگرى ميشد که پرچم اعتراض سوسياليستى کارگر را بلند کند و به اين جنبش، در تقابل با کل سوسياليسم طبقات ديگر، که متاسفانه نام مارکسيست هم روى خود گذاشته اند، افق و دورنما و نقد بدهد.
ما امروز مارکس را نداريم، اما جنبش اجتماعى و طبقاتى خود را داريم و خوشبختانه نفوذ عميق مارکس در آن را بصورت تمايل غريزى و ديگر "خودبخودى" کارگر مبارز به مارکسيسم هم داريم.
بحث کمونيسم کارگرى براى ما يعنى بلند کردن پرچم اين جنبش و اعتراض اجتماعى متفاوت و نه ابداع يک گرايش و مکتب ديگر در چهارچوب سنت کمونيسم موجود. پاسخ ما به اين کمونيسم پاسخى اجتماعى است، نقد ما عملى و اجتماعى است، موضوع کار ما متفاوت است. پاسخ ما همان پاسخى است که به بورژوازى بطور کلى ميدهيم: برپائى يک جنبش قدرتمند کمونيستى کارگرى.

* كمونيسم كارگري، ماركسيسم انقلابي.
حكمت درجواب اين سوال كه آيا كمونيسم كارگري همان ماركسيسم يا ماركسيسم انقلابي نيست؟ چرا مي گوييم كمونيسم كارگري؟ مي گويد:
مارکسيسم انقلابى در ايران که مدافع تمام و کمال خلوص نظرى و رجعت به تئورى مارکس بود، اساسا در انتقاد به رويزيونيسم و در تقابل با آن اهميت و موضوعيت پيدا ميکرد و نه به عنوان چهارچوب يک اعتراض اجتماعى و طبقاتى.
مي گويد: مساله بر سر خلوص و روشنگرى فکرى نيست. کمونيسم کارگرى از نظر فکرى يعنى مارکسيسم و از نظر اجتماعى يعنى جنبش اعتراض ضد سرمايه دارى کارگر.
اين جنبش عينى است و آن تئورى هم موجود است. اگر از درون اين جنبش حرف بزنيم آنوقت مساله بر سر سازماندهى اين جنبش و ناظر کردن تمام و کمال اين تئورى بر آن است.
مساله "رجعت به مارکسيسم" نيست. رجعت به مارکسيسم براى خيلى ها به معناى تکرار احکام و فرمولبندى هاى پايه اى مارکسيستى است. براى جنبش ما، براى کمونيسم کارگرى که هرگز تجديد نظرى در اين احکام و تحليل هاى پايه اى نکرده است، مساله حياتى تر کاربست مارکسيسم بعنوان يک نقد به جهان امروز و نيروهاى طبقاتى و سياسى موجود در آن است. ما در جهانى متفاوت و در دورانى متفاوت مارکسيست هستيم. خود مارکس ميبايست امروز با همان متد و با همان منفعت طبقاتى حرفهائى درباره اين دنيا و اين وضعيت ميزد.
کمونيسم کارگرى از مارکس تا امروز خواهان يک تقابل طبقاتى و همه جانبه با بورژوازى و جامعه بورژوائى بوده است و نه صرفا حفظ خلوص فکرى در مقايسه با چپ ترين جريانات مجاور.

* رابطه تئوري و جنبش
* منصور حكمت سپس در رابطه با تئوري ماركسيم و جنبش طبقاتي كارگري مي گويد:
البته ممکن است بحث من به خيلى چيزها متهم شود از جمله "تقدم جنبش به تئورى"، يا "اکونوميسم"، تقديس "خودبخودى" در برابر آگاهى و غيره. او در جواب به اين نظريه و يا به اصطلاح اتهام مي گويد:
بحث ابدا بر سر "تئورى يا جنبش" نيست. سوال اصلى اينست: "کدام جنبش".
تمام صحبت ما بر سر اين است که شاخه هاى مختلف سوسياليسم تاکنونى مستقل از داس و چکشى که روى پرچمشان بوده و نام مارکس يا لنين که ورد زبانشان بوده، عمدتا جنبش هاى اجتماعى طبقات ناراضى ديگر براى اصلاحات و تغييرات غير سوسياليستى بوده اند. اينکه در اين جنبش ها تئورى و عمل سياسى احزاب چه رابطه اى با هم داشته اند، کدام تحت الشعاع ديگرى قرار گرفته وغيره ميتواند در درون خود اين سنت ها مورد بحث باشد. بحث ما بر سر تعلق به جنبش اجتماعى ديگرى است که در کنار اين سوسياليسم غيرکارگرى وجود داشته و دارد، هم با تئورى متفاوت خودش و هم با پراتيک خودش.
اتفاقا در اين جنبشى که ما از آن صحبت ميکنيم، يعنى کمونيسم کارگرى، تئورى و جنبش قابل تفکيک به عرصه هاى قائم بذات نيستند. بحث تقدم تئورى به جنبش يا جنبش به تئورى در سيستم فکرى ما معنى پيدا نميکند. اينها سطوح مختلف ابراز وجود يک حرکت اجتماعى واحدند.
هرکس مانيفست کمونيست را دقيق بخواند ميفهمد که اين بيانيه يک جنبش اعتراض کارگرى است و نه طرح خطوط يک جامعه شناسى علمى، که هرکس بتواند مستقل از آن جنبش اعتراض طبقاتى به تدريس و يا تدقيق آن بپردازد و به رشته اى در خود تبديلش کند.
اين در فلسفه و اقتصاد و سياست صادق است. كدام فلسفه، كدام افتصاد و سياست و حتي اخلاقيات و پرنسيپ و شرافت و غيره. ارزيابي اين ها از زاويه طبقاتي ما را به جاي ديگر مي رساند

بنابراين وقتى از من راجع به نحوه برخورد به تئورى ميپرسيد، لازم است مرز خود را با اين کاربست اسکولاستيک و يا اپورتونيستى از مارکسيسم روشن کرده باشم. تئورى و مبارزه تئوريک براى سوسياليسم کارگرى مکان بسيار پر اهميت و تعيين کننده اى دارد.اما براى ما مارکسيسم ابزار نقد است. ابزار شناختن عميق ترين ريشه هاى مصائبى است که بشر بطور کلى و کارگر بطور اخص در اين جامعه تجربه ميکند. ابزار کسب يک خودآگاهى عميق اجتماعى و تاريخى براى کارگر و درک امکاناتى است که براى تحول جامعه موجود وجود دارد. اينها خواص اثباتى تئورى مارکس است که، در غياب کاربست هاى غير کارگرى تاکنونى اش، ميتوانست مستقيما بدرون جامعه و طبقه برده شود و يک صف آرائى فکرى قدرتمند در برابر آراء حاکم در جامعه بوجود بياورد.
کمونيسم کارگرى بايد يک جريان قدرتمند فکرى در جامعه باشد. در برابر گرايشات و تمايلات فکرى بنيادى بورژوازى، نظير ليبراليسم، دموکراسى، ناسيوناليسم، اومانيسم، سوسيال دموکراسى و غيره، و نه صرفا روايت ديگرى از مارکسيسم در برابر جرياناتى نظير مائوئيسم، تروتسکيسم، سوسياليسم روسى و يا چپ نو.
اين آن جايگاهى است که ما به تئورى ميدهيم.
اگر اينها اينقدر را از مارکس نفهميده باشند که کمونيسم يک جنبش اعتقادى نيست، بلکه يک جنبش اجتماعى - طبقاتى معين است، يک حرکت کارگرى است، آنوقت ابراز نگرانى شان بحال تئورى در برابر بحث کمونيسم کارگرى نبايد جدى گرفته شود.

او مي گويد : براى ما مبارزه فکرى وجهى از مبارزه طبقاتى است نه پلميك با مدعيان ماركسيسم و شاخه هاي گوناگون چپ و مبارزه درون مكتبي و درون جنبشي! و لاجرم پيکارى است عليه آراء حاکم در جامعه، آراء همان طبقاتى که در جهان مادى و درعرصه پراتيکى به مثابه يک طبقه عليه آنها قد علم کرده ايم. پيکارى عليه افکار و مکاتب و سنت هاى نظرى بورژوائى که توانسته اند مهر خود را به ذهنيت انسانها در مقياس دهها ميليونى بکوبند.

مارکس بجنگ طبقات حاکم و آراء حاکم بر جامعه ميرود. بدون کتاب سرمايه و ايدئولوژى آلمانى، نقد برنامه گوتا ممکن نيست و مکتب و سنت فکرى اى را نميسازد. مارکسيسم يک وضعيت اقتصادى، سياسى و فکرى عمومى و حاکم را نقد ميکند و بر اين مبنى سراغ منتقد سطحى و غير انقلابى اين نظام هم ميرود. بين الملل دوم و مناظرات لنين بدون نقد امپرياليسم و ناسيوناليسم و بدون نقد دموکراسى بورژوائى بعنوان آراء و افکارى خارج سنت مارکسيستى چگونه اصولا چنين تعرضى به بين الملل دوم ممکن ميبود. اين نقد فراگير و فرا مکتبى و فراجنبشى بود که لنينيسم را بعنوان يک رگه فکرى انقلابى و معتبر در برابر بين الملل دوم شکل داد. بعلاوه اين نکته را هم بايد اضافه کنم که مارکس و لنين هردو خود را در برابر گرايشات شبه سوسياليستى قدرتمندى يافته بودند. اينها جرياناتى بودند که در مقياس اجتماعى تفکر کارگر معترض را تحت تاثير گذاشته بودند. بنظر من هم جدل با جريانات زنده ديگر در درون جنبش طبقاتى به معنى واقعى کلمه همواره حياتى است و اين را زير تيتر مناظره مکتبى نميگذارم.

او سپس مي گويد:
اما بلحاظ اجتماعي هم طبقه كارگر و مردم زحمتكش منتظر اين نيستند كه بفهمند تفاوت ما با جريانات ديگر چپ چيست؟ اول اين را بفهمند بعد بيايند سراغ ما. مساله اين است كه كارگر بايد جواب مبارزه اقتصاديش با بورژوازي را بگيرد. جواب تشكيلاتش را و شورا و سنديكايش را و ...
(براي مثال طبقه كارگر تفاوت ما و ديگر چپ ها را كه حدكا را ناسيوناليست و سازشكار و ضددمكراتيك مي نامد از كجا بفهمد. جز اينكه ما را منتقد حدكا به عنوان حزب بورژوازي كورد بفهمد و از اين زاويه ضديتش را با كارگر با آزادي و با برابري زن و مرد را مي شود توضيح داد.
مارکس به جنگ غولهاى فکرى جهان بورژوائى رفت و در جنگ با اينها از نظر معنوى پيروز شد. هگل و فوئرباخ، ريکاردو و اسميت و ميل و مالتوس را روى تناقضاتشان خرد کرد. همين را راجع به لنين، لوگزامبورگ، تروتسکى، بوخارين، پرئوبراژنسکى، و بخش زيادى از رهبران کمونيسم در اوائل قرن هنوز ميتوان گفت.

اما امروز متفکر و رهبر فکرى چپ راديکال به اعتبار توانائى اش در جدل با گرايش مجاور و مرزبندى درون مکتبى با ديگرى مخاطب و ارج و قرب دارد. فکرش مصرف درون فرقه اى دارد و به اعتبار فرقه و جريانش اهميت پيدا ميکند. اگر شما مائوئيسم را از صحنه پاک کنيد بتلهايمى در صحنه تفکر انتقادى باقى نميماند. بنظر من تئورى کمونيستى، و به اين اعتبار تئوريسين و منتقد کمونيست، بايد بعنوان منتقدآراء حاکم قد علم کند. بايد جهان را براى توده هاى عظيم طبقه مفهوم کند. بايد در شکل دادن به شعور عمومى طبقاتى نقش بازى کند. و نه اينکه صرفا راهنماى حواريون و پيروان خودش باشد.
چه کسى از کمونيسم و از طبقه کارگر قبول ميکند که در شرايطى که هر ساعت و ثانيه سنت هاى فکرى بنيادى جامعه بورژوائى، از اصالت مالکيت تا ناسيوناليسم، رفرميسم، دموکراسى، ليبراليسم، راسيسم و امثال آن ذهن صدها ميليون انسان را قالب ميزنند، با پلميک کردن با مائوئيسم و تروتسکيسم و چپ نو و غيره خود را سرگرم کند و خود را يک گرايش زنده فکرى، يک جريان انتقادى معتبر در جهان معاصر بداند.

مبارزه فكري و نظري با جريانات سوسياليستي و غيركارگري تابعي از تقابل كمونيسم با جريانات فكري اصلي در جامعه بورژوايي است. حكمت مي گويد، من ميپرسم امروز چه جدالهاى نظرى اى براى شکل دادن به صف انقلاب کارگرى حياتى است. جدال با مائوئيسم، تروتکسيسم و چپ نو و غيره، يا جدال با ناسيوناليسم ، تريديونيونيسم، ليبراليسم و دموکراسى، رفرميسم، سوسيال دموکراسى، گورباچفيسم، تاچريسم و غيره؟ يعنى با افکارو تفاسيرى از جامعه امروز که ذهنيت کارگران و کل جامعه بطور کلى را شکل ميدهند. کمونيسم کارگرى از مارکس تا امروز خواهان يک تقابل طبقاتى و همه جانبه با بورژوازى و جامعه بورژوائى بوده است و نه صرفا حفظ خلوص فکرى در مقايسه با چپ ترين جريانات مجاور.
نهايتا حكمت مي گويد: چپ راديکال هيچ سهم مستقيمى در تاريخ کمونيسم کارگرى ندارد.در تاريخ پيدا شدن يک سوسياليسم راديکال و ميليتانت چرا، در تاريخ سوسياليسم کارگرى نه.

***
II- در ادامه اين بحث حكمت به نقد و بررسي و تفاوتهاي كمونيسم كارگري در برخورد به جريانات فكري اصلي در جامعه مي پردازد و مي گويد:
اصلى ترين اين گرايشات که مهر خودشان را چه به تفکر رسمى و چه به تفکر انتقادى در جامعه بورژوائى کوبيده اند عبارتند از ناسيوناليسم، دموکراسى و رفرميسم.

امروز مد شده است که شبه مارکسيست ها دنبال اين بگردند که کدام اين مواد اوليه سه گانه در تهيه سوسياليسم شان کم بکار رفته بوده. ميخواهند سوسياليسم را دموکراتيک تر کنند، براى ناسيوناليسم جاى بيشترى در آن باز کنند و غيره. مکتب خودشان است، هر کارى بخواهند ميتوانند با آن بکنند. براى کمونيسم کارگرى، اما، هيچ امتزاجى با هيچيک از اين گرايشات لازم نيست.
کاملا برعکس، وقت اين شده که يکبار ديگر، همانطور که کمونيسم کارگرى در قبال جنگ اول ناسيوناليسم را کوبيد و در انقلاب اکتبر پاسخ دموکراسى را داد، يکبار ديگر در يک مقياس وسيع اجتماعى کمونيسم را از هرنوع تتمه نفوذ اين جريانات مستقل کنيم.


١- اولين تفکيک نظرى ما به نحوه ارزيابى تاريخ تاکنونى مربوط ميشود. به نحوه اى که کمونيسم گذشته خود را ميفهمد و به خود ميشناساند. کمونيسم تاکنونى تاريخ خود را کجا جستجو ميکند. اين نشان ميدهد که به کدام گوشه واقعى در جامعه تعلق دارد. من نميفهمم چرا ما بايد هرکه را زير پرچم داس و چکش دنبال برنامه ريزى اقتصاد ملى وسازماندهى مزد بگيرى در کشور خود رفته، خواسته حقوق ملى اش را استيفا کند، دنبال خوردن نان و لبنيات خاک پاک ميهن خودش بوده، دموکراسى خواسته، يا در جامعه "فرا صنعتى" احساس "از خود بيگانگى" کرده را جزو تاريخ کمونيسم بدانيم، ولى اعتصاب معدنچى انگليسى را که يکسال تمام با کل بورژوازى، از پليسش تا قلمزنش، در افتاده را جزو تاريخ يونيونيسم بنويسيم و يا جنبش شورائى کارگرى در فلان کشور را جزو تاريخ آنارشيسم و آنارکو سنديکاليسم.

اولين اختلاف ما با کل سوسياليسم تاکنونى، بنابراين، بر سر خود تاريخ کمونيسم است. نه فقط تاريخ گذشته، بلکه تاريخ زنده امروز که در برابر چشمان همه جريان دارد. براى ما تاريخ کمونيسم نه تاريخ يک مکتب، بلکه تاريخ يک اعتراض طبقاتى است.

٢- اختلاف ديگر بر سر خود سوسياليسم است. سوسياليسم چيست؟ پاسخ اين سوال را اين تعيين ميکند که آدم دردش در جامعه موجود چه باشد. مارکس، از دريچه منافع روشن کارگرى، اين درد را نظام مزدبگيرى و مالکيت بورژوائى بر وسائل توليد ميدانست و لذا سوسياليسم را بعنوان ختم اين وضعيت، بعنوان لغو بردگى مزدى و ايجاد جامعه مبتنى به مالکيت اشتراکى، تعريف کرد. مارکس توانست تمام مصائب بشر را، از بى حقوقى سياسى و ناامنى اقتصادى تا اسارت اش در چنگال مناسبات اجتماعى ظاهرا غير قابل درک و خرافات فکرى، بر اين مبنى نقد کند و بشکافد.
گرايشات ديگر معضلشان اين نيست. براى بخش اعظم آنها سوسياليسم پاسخ "آنارشى توليد" در نظام سرمايه دارى، و يا استراتژى خاصى براى رشد نيروهاى مولده است. سنتا اين جريانات از سوسياليسم دولتى کردن و برنامه ريزى را فهميده اند. سوسياليسم اينها بنابراين پرچم جنبش ديگرى در جامعه سرمايه دارى است که نه از نقد رابطه کار و سرمايه، نه از نقد نظام مزد بگيرى، بلکه از نقد کم و کاستى هاى توليدى و توزيعى سرمايه دارى کنترل نشده عزيمت ميکنند.

٣- اختلاف ديگر ما با ساير گرايشات موسوم به کمونيست و سوسياليست، يا بعبارت ديگر يک خصلت مشخه کمونيسم کارگرى، مساله برخورد به اصلاحات اقتصادى و اجتماعى و به مبارزه اقتصادى طبقه کارگر است. من اين معضل را يکى از اساسى ترين پايه هاى جدائى شاخه هاى کمونيسم موجود از طبقه کارگر و اعتراض کارگرى و يکى از زمينه ها ومحمل هاى اصلى انزواى چپ راديکال در دوره معاصر ميدانم. براى ما مبارزه اقتصادى کارگر و تلاش دائمى براى بهبود اوضاع طبقه از طريق تحميل اصلاحات سياسى و اقتصادى به بورژوازى يک جزء لايتجزاى مبارزه کارگرى و جزو داده هاى از پيشى آن است.
اين نکته خيلى مهمى است. فکر ميکنم اين تناقض در نحوه اى است که چپ راديکال تاکنونى به مساله اصلاحات در جامعه سرمايه دارى نگريسته است. اگر قبول کند که اصلاحات خوب است، آنوقت خود را ناگزير به در آغوش گرفتن اپوزيسيون بورژوائى ميبيند، که گويا صاحب امتياز مبارزه براى اصلاحات است، و اگر بخواهد از اين اجتناب کند، اگر بخواهد نيروى مستقلى در صحنه سياسى باشد، آنوقت بايد زير ارزش اصلاحات بزند و به يک جريان ماليخوليائى منزوى در حاشيه جامعه و بى تاثير براوضاع عينى تبديل بشود.
سوالى که هست اين است که کارگر و جنبش کارگرى چه نقص مادرزادى دارد که به زعم اينها خود نميتواند راسا پرچم اصلاحات اجتماعى را نيز بردارد؟ (درحالى که واقعيت دقيقا عکس اين تصور را ثابت کرده). همانطور که گفتم بهبود اوضاع اقتصادى و سياسى و فرهنگى در چهارچوب همين جامعه موجود امر دائمى کارگر و سوسياليسم کارگرى است. پيش فرض وجود آن بعنوان يک جريان انقلاب اجتماعى است. چرا بدست گرفتن پرچم رفع ستم ملى بايد کارگر را به ناسيوناليسم بعنوان يک امر و يک جنبش اجتماعى بخشى از بورژوازى نزديک کند؟ چرا خواست گسترش حقوق سياسى انسان در جامعه موجود بايد کارگر را دنبال دموکراسى بورژوائى، بعنوان يک جنبش سر و ته دارو پرچم دار طبقه حاکم، بفرستد؟

مساله رابطه انقلاب کارگرى با اصلاحات و با مبارزه جارى اقتصادى طبقه براى ما يک گره گاه اساسى در فعاليت کمونيستى است.
کمونيسم کارگرى جنبشى براى انقلاب کارگرى و کمونيستى است. ما اين انقلاب را هم اکنون ممکن و در دستور ميدانيم. اما بعنوان يک طبقه زير فشار ما براى هردرجه بهبود اوضاع اجتماعى به نفع افزايش اقتدار سياسى و اقتصادى و بالا رفتن حرمت انسانى کارگر و زحمتکش و براى هر درجه گشايش سياسى و فرهنگى که مبارزه ما را تسهيل کند قاطعانه مبارزه ميکنيم.
ما هم حکومت کارگرى ميخواهيم و هم افزايش حداقل دستمزد، هم قصد اشتراکى کردن کل وسائل توليد را داريم هم ميخواهيم سن بازنشستگى پائين بيايد. هم ميخواهيم عليه حکومت هاى بورژوائى قيام کنيم و هم بيمه بيکارى ميخواهيم. براى ما برابرى حقوقى زن و مرد مهم است، جدائى دين از دولت مهم است، سواد آموزى مهم است، بهداشت مهم است، آزادى بيان و حقوق فردى مهم است، چون لزوم اينها را از کتاب در نياورده ايم بلکه در زندگى هرروزه مان بعنوان يک طبقه حس ميکنيم. اين آن وجهى از مارکسيسم است که چپ راديکال غير کارگرى منفعتى در فهميدنش نداشته است. بقول مارکس، يک خصلت مشخصه کمونيسم کارگرى اينست که براى "به جلو سوق دادن کل جنبش طبقاتى" در تمام مراحل ودقايقش تلاش ميکند.

حكمت باز در اين باره مي گويد:
اگر روزکار از ١٦ ساعت به ١٠ ساعت و ٨ ساعت رسيده است، اگر چيزى به اسم بيمه بيکارى يک جاهائى تصويب شده. يا به تعدادى از بچه هاى ما واکسن ميزنند، و غيره. من اينها را امتيازى براى جنبش هاى رفرميستى نميدانم. تک تک اين اصلاحات را با تمام وجود ميخواهيم، اما آن جريان اجتماعى که شفاعت انسان را پيش بورژوازى ميکند و با قول دست نزدن به بنياد جامعه موجود و با توجيه اساس اين نظام، امتيازات جزئى از بورژوازى ميگيرد جنبش کارگر انتهاى قرن بيستم نميتواند باشد. رفرميسم افق مبارزه کارگرى براى تغيير جامعه را کور و محدود ميکند.
اصلاحات تا کنونى حاصل مبارزه و فشار انقلابى کارگر و توده محروم و بيحقوق جامعه است. رفرميسم اين مبارزه و اين فشار را مهار ميزند. سوسياليسم کارگرى خود مسقيما و بدون نياز به هيچ واسطه اى ميتواند براى تحميل اصلاحات به بورژوازى مبارزه کند. براى ما اما اين اصلاحات تنها گوشه اى از آن چيزى است که جنبش ما به تحقق آن قادر است.
اگر دست ما بود، اگر بدست کارگر و سوسياليسم کارگرى بود، هر چند دقيقه کودکى در سودان و بنگلادش و در گتوهاى پايتخت هاى دموکراسى و رفرم از بى غذائى و بى دوايى نميمرد، اگر بدست ما بود غذا و پوشاک و مسکن و سواد و بهداشت و امنيت اقتصادى مانند هوايى که تنفس ميکنيم رايگان و در دسترس بود. اگر بدست ما بود شکوفائى خلاقيت تک تک انسانها، و نه بقاء، به قانون اساسى جامعه تبديل ميشد. اينها همه همين امروز مقدور است. هيچ ابهامى در اين مورد نبايد داشت. قدرت توليدى بشر امروز بجائى رسيده است که بقاء مشقات اقتصادى و اجتماعى را ديگر بهيچوجه نميتوان به چيزى جز مناسبات اجتماعى موجود ربط داد. رفرميسم همين را از چشم ما دور نگهميدارد. انتظار انسان را از تغيير پائين مياورد، اعتراض را ساکت ميکند.
مبارزه ما براى سازماندهى انقلاب اجتماعى، انقلاب کارگرى، باعث نميشود که جنبش ما صحنه مبارزه براى بهبود دائمى اوضاع را به جنبش هاى اجتماعى طبقات ديگر واگذار کند. در همين قلمرو هم، يعنى در قلمرو مبارزه براى بهبود اوضاع سياسى واقتصادى مردم، سوسياليسم کارگرى يک آلترناتيو و يک مدعى مستقل است.

آيا اين به معنى برخورد خصومت آميز يا کناره گيرانه در قبال حرکات غير کارگرى براى اصلاحات است؟ ابدا. نميتوان در صحنه مبارزه براى يک تغيير بود و به ديگرانى که، حال با هر منفعتى، همان تغيير و يا بخشى از آن را ميخواهند چنگ و دندان نشان داد.
کمونيسم ميتواند در راس جنبش براى اصلاحات و رفع ستم ملى باشد، يک نيروى فعال در مبارزه بهبود اوضاع جارى کارگران باشد، اين جنبش ها را على العموم به جلو سوق بدهد، بدون آنکه به رفرميسم و ناسيوناليسم آوانس بدهد وبه آنها ميدان رشد بدهد.

٤- در زمينه تئورى تشکيلات
رابطه حزب و طبقه، خصوصيات حزب طبقاتى، مبانى عمومى تاکتيک، درک از انترناسيوناليسم و غيره هم اختلافاتى اساسى با گرايشات مختلف سوسياليسم تاکنونى داريم. وقتى همه اينها را کنار هم ميگذاريم ميبينيم که هرنوع احساس خويشاوندى با چپ راديکال براى کمونيسم کارگرى گمراه کننده است. اما آنچه که بويژه امروز مهم است اينست که با زوال سوسياليسم بورژوائى زمينه مناسبى براى ارائه مستقيم و اثباتى مارکسيسم بوجود آمده. من فکر ميکنم اين خود تا حدود زيادى کار ما را براى "بازتعريف" مارکسيسم از طريق رجوع اثباتى به پيکره خود اين تئورى تسهيل ميکند.

٥- كمونيسم و دمكراسي‌
دموکراسى به مثابه يک آرمان، تجسم و تبيين ويژه اى از آزادى بطور کلى است. اين نحوه ويژه اى است که تاريخا يک طبقه معين، بورژوازى، از آزادى سخن گفته است. مارکسيسم هم از آزادى تبيين خودش را دارد. تبيين مارکسيستى از آزادى انسان و رابطه فرد و جامعه نقد کوبنده اى از دموکراسى نيز هست. مارکس از انسان شروع ميکند و نه از کميت ها و اکثريت و اقليت ها. در واقع تنها راهى که بورژوازى براى سازش با آرمان آزادى انسان و برابرى انسانها دارد، همين است. يعنى تحکيم موقعيت نابرابر آنها در توليد، و دادن ظاهرى از برابرى صورى و حقوقى بين افراد.
نقطه عزيمت دمکراسى نه انسان بمثابه يک موجوديت داده شده، معتبر و مقدس، بلکه فرد است، بعنوان يک واحد قابل شمارش. انسان در دموکراسى به راى تقليل مييابد. دموکراتهاى ما امروز فراموش ميکنند که به رسميت شناخته شدن کارگر و زن و مهاجر و سرخپوست و سياه پوست بعنوان آحاد قابل شمارش، و شمول يافتن دموکراسى به اينها خود حاصل دهها سال مبارزه غير دموکراتيک انسانها با دموکراسى هاى موجود بوده است، که تازه در بخش اعظم دموکراسى هائى که قبله اينهاست، هنوز عملى نشده. تازه- دموکراتهاى ايرانى در خارج کشور براى مثال يادشان رفته است که خودشان در مهد دموکراسى بعنوان مهاجر کوچکترين رائى در همان انتخاب چند سال يکبار ميان ميتران ها و لوپن ها و تاچرها و کيناک ها ندارند. و تازه ترديد ندارم که بخش اعظمشان معادل چنين حقى را براى مهاجر افغانى در ايران دموکراتيکشان قائل نخواهند بود.
اينها فراموش ميکنند که يک راى، يعنى راى يک انسان، براى دموکراسى همانقدر بى ارزش و کم تاثير است که براى استبدادى ترين نظام ها و اين نشانه بى ارزشى انسان، به مثابه انسان، براى دموکراسى است. اينها فراموش ميکنند که چگونه بورژوازى از همين مفهوم دموکراسى و راى هرجا که امر حقوق بشر به معنى واقعى کلمه، و امر برابرى انسانها، بطور واقعى به پيش کشيده شده است، عليه آزادى و مبارزه آزادى خواهانه سود جسته است.
اينها فراموش ميکنند که دموکراسى در هرلحظه تناسب قوائى است که ميان انسان با جامعه ضد انسانى بورژوازى برقرار شده است. من اينجا از بحث اصلى مارکسيسم در مورد رابطه آزادى سياسى و حقوق فردى با زيربناى اقتصادى و ضرورت دگرگون کردن اقتصادى جامعه براى تحقق آزادى سياسى انسانها ميگذرم چون فکر ميکنم هر مارکسيستى اين را از بر است.

بهرحال ما کمونيستها براى آزادى خواه بودن نياز به سازش با دموکراسى و الهام گرفتن از آن نداريم. ما منتقد دموکراسى از موضع آزادى و برابرى انسانها هستيم. براى ما انسان مبنى است. نام آزادى خواهى ما، نام اعتقاد ما به حقوق جمعى و فردى انسانها، و پرچم مبارزه ما براى بر قرارى اين آزادى و برابرى، سوسياليسم است. ما از حقوق انسان، نه فقط در بعد حقوقى و سياسى، بلکه در بنيادى ترين ابعاد اقتصادى دفاع ميکنيم چون سوسياليستيم. و اين يک اصل پرنسيپى ماست حتى اگر بورژوازى از تمام مردم جهان عليه اين حقوق راى بگيرد

٦- كمونيسم و ناسيوناليسم
در مورد ناسيوناليسم مساله از اين هم روشن تر است، زيرا اين يکى حتى کلمه مخفف ويا روايت نيمبندى براى يکى از آرمانهاى حق طلبانه و برابرى طلبانه انسان هم نيست. نگاه کنيد ببينيد که ناسيوناليسم براى مردم محروم جهان چه پيامى دارد. تمام مضمون ناسيوناليسم حمايت از طبقه حاکمه خود است. در استثمارش، در جنگش، در رواج خرافاتش، در نقض حقوق انسانش.
ناسيوناليسم بعنوان يک جنبش و يک حرکت سياسى ابزارى براى تعيين تکليف درونى بورژوازى در سطح جهانى و کشمکش بخش هاى مختلف اين طبقه بر سر سهم برى از پروسه انباشت سرمايه است.
ناسيوناليسم ايدئولوژى رسمى امپرياليسم بوده است. اينکه ناسيوناليسم بورژوازى در کشور تحت سلطه، يا در ميان ملل تحت ستم، خود را در مقطع محدودى در تاريخ در تقابل با وجوهى از امپرياليسم يافته است باعث شده که چپ غيرکارگرى که خميره خودش را اين ناسيوناليسم ميسازد حساب ويژه اى براى ناسيوناليسم باز کند و تطهيرش کند. اما کارگر کمونيست، و مارکسيسم، در ناسيوناليسم شمايل بورژوازى را ميبينند و نه هيچ چيز ديگرى را. بعنوان يک تفکر و يک تمايل، ناسيوناليسم بنظر من جزو آن خرافات دوران جاهليت بشر است که بايد از آن خلاص شد. از نظر فکرى ناسيوناليسم يعنى بريده شدن انسانها از خصلت مشترک انسانى و جهانى شان. ناسيوناليسم با اصل اصالت انسان تناقض دارد.

ماحصل اجتماعى ناسيوناليسم هم بهرحال تکه تکه شدن طبقه کارگر و ضعف اردوى انقلاب کارگرى است. کارگرى که بجاى اينکه خود را يک انسان و يک کارگر توصيف کند، خودش را بريتانيايى، تاميل، هندى و يا ايرانى و غيره ميداند، فى الحال گردنش را براى پذيرش يوغ بردگى و بى حقوقى خم کرده است. تعصب ناسيوناليستى بنظر من عاطفه اى براستى شرم آور است و نه فقط هيچ نوع خوانائى با سوسياليسم کارگرى ندارد، بلکه اصولا با هرنوع اعتلاى معنوى انسان مغاير است.

 

 

بخش سوم
در بخشهاي اول و دوم در مورد تحولاتي كه شكست سوسياليسم بورژوايي و غيرپرولتري را باعث شد و زمينه هاي سياسي و ا يدئولوژيك آن حرف زديم و سپس گفتيم كمونيسم كارگري چيست. و تفاوت هاي آن با ديگر گرايشات چپ و به نام كمونيسم كدام است و مهمتر از همه گفتيم كه بحث كمونيسم كارگري جدال درون فرقه هاي چپ و به نام ماركسيست و كمونيست نيست . يا بحث ماركسيسم بر سر خلوص نظري نيست،‌ بلكه اساسا براى كمونيسم كارگري مبارزه فکرى وجهى از مبارزه طبقاتى است نه پلميك با مدعيان ماركسيسم و شاخه هاي گوناگون چپ و مبارزه درون مكتبي و درون جنبشي! و لاجرم پيکارى است عليه آراء حاکم در جامعه، پيکارى عليه افکار و مکاتب و سنت هاى نظرى بورژوائى که توانسته اند مهر خود را به ذهنيت انسانها در مقياس دهها ميليونى بکوبند. و گفتيم كه اصلى ترين اين گرايشات که مهر خودشان را چه به تفکر رسمى و چه به تفکر انتقادى در جامعه بورژوائى کوبيده اند عبارتند از ناسيوناليسم، دموکراسى و رفرميسم.

و حالا بخش سوم را با اين سوال شروع مي كنيم كه،
آيا كمونيسم كارگري مساله اي محلي و ايراني و يا استنتاجي از چپ و يا مبارزه طبقاتي در ايران است؟

حكمت در جواب به اين سوال مي گويد:
براى ديدن کمونيسم کارگرى بعنوان يک حرکت اجتماعى و براى شناختن آن بعنوان يک سيستم فکرى و سياسى ابدا نيازى به رجوع به چپ ايران و تحولات آن نيست. هيچ چيز ويژه ايرانى اى در اين بحث نيست. بحث من اينست که سوسياليسم کارگرى يک جريان عينى و مادى در جامعه سرمايه دارى است و از لحاظ نظرى مارکسيسم پرچم آن است.

از نظر تحليلى بحث امروز ما درباره کمونيسم کارگرى ابدا استنتاجى از چپ ايران و يا حتى مبارزه طبقاتى در ايران، تا چه رسد به تحولات درون حزب کمونيست ايران، نيست. بلکه يک نقطه نظر و يک ارزيابى عام کمونيستى از موقعيت جنبش طبقاتى و سرنوشت سوسياليسم بعنوان يک تئورى و يک پراتيک اجتماعى است.
اما واضح است که من بعنوان يک فرد، و گرايش ما بعنوان مجموعه اى از افراد، در متن يک تجربه سياسى معين به اين ارزيابى ها و به اين نقطه نظرات رسيده ايم. ما فعالين نسل اخير کمونيسم در ايران هستيم، در شکل دادن به فکر و عمل سياسى جنبش سوسياليستى زمان خودمان در اين کشور معين نقش بازى کرده ايم، تبليغ کرده ايم، سازمان داده ايم، مرزبندى ها و وحدت هائى در اين چپ راديکال ايجاد کرده ايم. جمعبندى امروز ما، هر قدر هم که مولفه هاى عامى بدست داده باشد، بهرحال تا آنجا که داريم از تحولات ذهنى اين اشخاص حرف ميزنيم، در امتداد تاريخى تجربه سياسى ماست.
اما همين تجربه سياسى را نيز نبايد فقط محلى و کشورى تصور کرد. اگر عمل سياسى اين افراد عمدتا محدود به جغرافياى سياسى معينى بوده، بعنوان کمونيست و سوسياليست از معضلات و مشاهدات وسيع تر و جهانى ترى تاثير پذيرفته اند و به آن عکس العمل نشان داده اند.

نياز به بازبيني
تجارب تا كنوني پس از انقلاب ٥٧ نشان داد كه چپ راديکال ايران بى ربطى اش به جامعه را تجربه کرد، ما شاهد حاشيه اي شدن راديکاليسم خلق گرايانه و اصلاح طلبانه هستيم. ، اين دوره شاهد اين بود که آنچه که بظاهر مبناى فکرى و عملى کافى اى براى مبارزه قهرمانانه عليه استبداد سلطنتى بود، توانائى پاسخگوئى به مقدماتى ترين مسائل مبارزه سياسى و گرد آورى حداقل نيرو و اتحاد براى هرنوع اعتراض اجتماعى و حتى هرنوع ابراز وجود محدود فرقه اى را از دست داده است. اين تجربه، بويژه براى قربانيانش، بطور قطع گرايشى به بازبينى و بازانديشى ببار مياورد.
اما آنچه که به اين بازبينى خواص امروزش و نتايج امروزش را بخشيده است ديگر اوضاع سوسياليسم در مقياس بين المللى است. راستش فکر ميکنم خود تجربه عينى انقلاب ٥٧ ، غلبه ارتجاع بورژوا- اسلامى و کابوسى که مردم ايران هنوز دارند از سر ميگذارنند، محصول يک موقعيت جهانى بود و بخصوص مهر بحران سوسياليسم بورژوائى و هرنوع راديکاليسم غيرکارگرى در سطح جهانى را برخود داشت.
وقايع چين و شوروى و شکست قطعى سوسياليسم بورژوائى در برابر هجوم گرايش راست در درون بورژوازى در مقياس جهانى چپ راديکال ايرانى راناگزير ميکند که بازانديشى اش را در مقياسى جهانى و با ارجاع به کل موقعيت سوسياليسم و راديکاليسم در سطح بين المللى انجام بدهد و حتى به تجربه ايرانى خوددر يک چهارچوب جهانى فکر کند.

اين کار امروز عمدتا صورت گرفته است. نتايج اين جمعبندى دارد خود را بصورت تغيير و تحولات جدى فکرى و سازمانى در چپ ايران نشان ميدهد. بخش وسيعى از فعالين چپ راديکال سابق ايران در نتيجه اين اوضاع تماما به راست چرخيده اند. پوپوليسم و راديکاليسم سابق خود را چشيده اند و به اين نتيجه رسيده اند که دموکراسى و ناسيوناليسمش کم بوده. خيلى هايشان پوسته راديکاليسم پيشينشان را کنار زده اند و در زير آن دارند خود را بعنوان نسل جديد ملى گراها و دموکراتهاى ايرانى کشف ميکنند و اين کشف خود را به صداى بلند جشن ميگيرند. اين جريان به يک سوسيال دموکراسى و يک ليبراليسم نوين ايرانى منجر ميگردد که از پايه اجتماعى وسيعى در درون بورژوازى ايران برخوردار است.
يک جريان اقتصاد ساز و ضد کارگر و بيزار از هرنوع انقلاب. جريانى که بالاخره ميخواهد بورژوازى ايران را از زير سايه شاه و جبهه ملى و اسلام و حزب توده بيرون بياورد و وارد مبارزه طبقاتى دنياى انتهاى قرن بيستم بکند.

کمونيسم کارگرى نيز حاصل يک بازبينى است. اين هم جمعبندى ما از همين دوره و همين دنيا است. انقلاب ايران عليرغم شکست سياسى اش بلوغ اجتماعى و سياسى عظيمى را ببار آورد. يک نتيجه اين انقلاب اين بود که شکاف سياست و اقتصاد در جامعه ايران پر شد. دوران اختناق آريامهرى، دوران توسعه سرمايه دارى از يکسو و انجماد روبناى سياسى از سوى ديگر بود. انقلاب قيد و بند را از روى سياست برداشت ولذا آن تحولات سياسى، بويژه در درون اپوزيسيون ايران، که مدتها بود ضرورى و عينى شده بود در فاصله کوتاهى، درست مانند فيلم تند شده، رخ داد. پرونده جريانات سنتى اپوزيسيون بورژوائى بسرعت باز و بسته شد. چپ راديکال از چريک فدائى تا سوسياليسم خلقى نوع پيکار، در ظرف يکى دو سال مطرح شد، توسط جامعه نقد شد و از صحنه خارج شد. نيروهاى طبقاتى جديد که پشت حصار هاى اختناق بروز سياسى آشکار نيافته بودند ميداندار شدند. مهم تر از همه جنبش کارگرى و در درون آن سوسياليسم کارگرى ايران بود. اين چپ ايران را دگرگون کرد. همان واقعيتى که دولت بورژوائى در ايران را وادار ميکند حرکت شوراهاى اسلامى را راه بياندازد، روى چپ ناسيونال رفرميست و ضدرژيمى و غير کارگرى ايران هم فشار آورد. نوع جديدى از چپ راديکال شکل گرفت که مشخصا فشار اين سوسياليسم کارگرى را منعکس ميکرد. حزب کمونيست بطور مشخص حاصل اين موقعيت است.

حكمت مي گويد:
طرح بحث کمونيسم کارگرى به معناى شيپور پايان همزيستى سوسياليسم کارگرى با راديکاليسم ملى و اصلاح طلبانه اپوزيسيون غيرکارگرى در ايران است. بحث کمونيسم کارگرى ديگر دقيقا يعنى جدا کردن سرنوشت سوسياليسم کارگرى در ايران از چپ راديکال غير کارگرى ايران و از تاريخ اين چپ.
اين ديگر مستلزم گذاشتن پايه هاى اين جنبش در ايران بر تاريخ جهانى خودش و استنتاج موقعيتش از موقعيت عمومى کمونيسم کارگرى، در قبال بورژوازى و در قبال سوسياليسم غير کارگرى، در يک مقياس جهانى است.
بازبينى من، بعنوان يک فرد، از تجربه دهسال گذشته به اين ترتيب مرا به نتايج کاملا متفاوتى رسانده است. چپ ايران و حتى حزب کمونيست ايران را بايد اززاويه يک جنبش طبقاتى و لاجرم فرا ملى و از زاويه يک پرچم جهانى براى تغيير جامعه نگريست. از اين زاويه ميتوان در برابر سوسياليسمى که زوال مييابد، به روشنى جنبش سوسياليستى ديگرى را ديد که کاملا بربنياد طبقاتى ديگر و در متن اعتراض اجتماعى ديگرى قرار دارد، زنده است و پاسخ دارد.
من خود را فعال اين جنبش ميدانم و مستقل از اينکه اپوزيسيون چپ بورژوازى ايران امروز درباره خود چه ميانديشد، مستقل از اينکه جنبش سرمايه دارى دولتى در جهان چه بسرش آمده است، مستقل از اينکه مارکسيسم از نظر اينها چه هست و چه نيست، بعنوان فعال جنبش اعتراض اجتماعى کارگر، بايد به فکر سازمانيابى و رشد اين جنبش باشم. بنابراين با بحث کمونيسم کارگرى، ما از اين تجربه با پرچم مارکسيسم و با اصل قرار دادن اعتراض طبقاتى بيرون آمده ايم. اين درست نقطه مقابل حرکت عمومى چپ راديکال ايران است که بلوغ سياسى اش را دقيقا با صراحت دادن به بى اعتقادى اش به هردوى اينها به نمايش گذاشته است.

کمونيسم کارگرى از يکسو و ليبراليسم و سوسيال دموکراسى نوين از سوى ديگر سنت هاى مبارزاتى و گرايشات حزبى اصلى در اپوزيسيون ايران در دوره آتى را تشکيل خواهند داد.
تمام احزاب و جريانات چپ موجود تحت تاثير اين دو جريان اصلى تغيير شکل ميدهند و قطب بندى ميشوند. تازه اينجا بنظر من صحنه سياست در ايران آنطور که متناسب با واقعيات اقتصادى جامعه است چيده خواهد شد. بين اين دوجريان هرنوع تحزب تحت نام چپ چيزى جز جست و خيزهاى فرقه اى نسل پيشين فعالين اپوزيسيون ايران نخواهد بود و ابدا مضمون و اهميت اجتماعى جدى اى پيدا نميکند.

* در ادامه اين بحث حكمت مي گويد:
يك نقد احزاب كمونيست و اروكومونيست ها و چپ نو اين است كه وزنه اقتصادي و كمي كارگر در سرمايه داري معاصر تغيير كرده است . مي گويند با رشد تكنيك يا انقلاب تكنيكي، كارگر به عنوان يك طبقه ديگر از نظر كمي آن نيرويي نيست كه ماركس از آن صحبت مي كند. اكثريت جامعه را تشكيل نمي دهد و در نتيجه آلترناتيو كمونيستي زمينه خود را از دست مي دهد. اين احزاب، لااقل در تئورى، به سوى وسعت دادن و تنوع بخشيدن به پايه اجتماعى خود رفته اند. اين عکس حرکتى است که شما ميکنيد. خيلى ساده ممکن است بشما بگويند که کمونيسم کارگرى شما عاقبت روشنى نخواهد داشت زيرا کارگر بعنوان يک طبقه موقعيت اقتصادى و وزنه کمى پيشين را ندارد.

اين بنظر من انتقاد خيلى مفيدى است چون امکان ميدهد تفاوتها و مرزبندى هاى جدى ما با سوسياليسم و کمونيسم تاکنون موجود و با همين نوع چپ ها کاملا روشن بشود. اينکه وزنه کمى، اقتصادى و سياسى کارگر در جامعه موجود چيست و مثلا در مقايسه با زمان انتشار کتاب سرمايه يا وقوع انقلاب روسيه يا بعد از جنگ دوم و غيره چه تفاوتهائى کرده است، يک مساله عينى و قابل اندازه گيرى است و پاسخ ايدئولوژيک برنميدارد. و دقيقا از اين موضع ابژکتيو است که فکر ميکنم کسانى که حاضر نيستند رشد عظيم در کميت کارگر مزدى در جهان معاصر را به نسبت هر دوره قبل ببيننيد قطعا دارند از وراى يک عينک ايدئولوژيکى ضد سوسياليستى به دنيا نگاه ميکنند.
وقتى مارکس کتاب سرمايه را مينوشت، سرمايه بعنوان يک رابطه توليدى، بعنوان رابطه اى مبتنى بر اشتغال کارگر مزدى، در چند کشور جهان بيشتر غلبه نداشت.خيلى از کشورهائى که امروز تعداد و وضع شغلى کارگرانشان در آمارهاى سازمان جهانى کار ثبت ميشود در آن دوره ها شايد حتى روى نقشه سياسى و اقتصادى جهان نبودند. درتمام دنيا کار مزدى براى سرمايه به شيوه تامين معاش اکثريت عظيم توليدکنندگان تبديل شده.
هرکس ميتواند آلمان ١٩٢٠ را با کره و تايوان و برزيل و آفريقاى جنوبى و غيره امروز مقايسه کند، هندوستان و چين امروز را با پنجاه سال قبل مقايسه کند، و نتيجه آمارى خود را بگيرد. از اين گذشته، عجيب است که بحث انقلاب و جنبش کارگر صنعتى و مدرن، امروز که هر روزنامه به هر زبانى را باز ميکنيد صحبت توليد و مزد و انباشت و بارآورى کار و مقابله دولت ها و تشکل هاى کارگرى است، کمتر از پنجاه سال قبل، تا چه رسد به صد وپنجاه سال قبل، کار برد داشته باشد. اين ايرادات مسخره است. اينها توجيهات سوسياليسم بورژوائى است که ميخواهد براى جدائى خود از طبقه کارگر و اعتراض کارگرى بهانه به زعم خود علمى و "مارکسيست پسند" جور کند و يا براى اعلام وفادارى اش به پارلمان و مبارزه پارلمانى نزد بورژوازى سوگند تئوريک بخورد. بنظر من کارگر هيچگاه مانند امروز در صحنه اقتصادى و سياسى مقتدر نبوده.

* حكمت همچنين ميگويد:
به ما گوشزد ميکنند که،
همراه با مدرنيزه شدن توليد، افول صنايع سنگين سنتى نظير فولاد ذغال سنگ و رشد سريع فعاليت هاى خدماتى، وزنه کمى پرولتاريا در کل جمعيت کاهش يافته است.
- اتحاديه هاى کارگرى نفوذ وقدرت خود را از دست داده اند.
- جنبش کارگرى تحت الشعاع جنبش صلح طلبى، محيط زيست و امثال آن قرارگرفته است.
- احزاب داراى پايه کارگرى نظير سوسيال دموکراسى و کمونيسم اروپائى کرسيهاى پارلمانى خود را از دست ميدهند و در جريان تجديد تعريف هويت اجتماعى خود و تجديد نظر دربرداشتهائى هستند که سوسياليسم را به نحوى از انحاء به طبقه کارگر مرتبط ميکرد.
- حتى احزاب مدافع اردوگاه شوروى نيز ديگر علنا به اين جهت گيرى سوسيال دموکراتيک صحه ميگذارند...
- سياست کارگرى، سوسياليسم کارگرى و مبارزه طبقاتى- بزعم اينان- ديگر مقولات کهنه و از مد افتاده اى هستند.

ميگه : شگفت آور است که اصل کشمکش ميان پرولتاريا و بورژوازى و تقابل کار و سرمايه به سرمايه دارى قرن نوزدهم، سرمايه دارى عصر ماشين بخار، سرمايه دارى محدود به معدود کشورهاى اروپائى، کاربست داشته باشد ولى به جهانى که در آن سلطه سرمايه به دورافتاده ترين نقاط آفريقا و آسيا گسترش يافته است، به دنياى واحدهاى غول آساى توليدى، شرکتهاى چندمليتى، به دنيائى که در آن پروسه توليد يک کالاى واحد صدها کارخانه و بنگاه و ميليونها کارگر را در قاره هاى مختلف به يکديگر مرتبط ميکند ارتباط خود را از دست داده باشد!
درصد کمى پرولتاريا، کارگر مزدبگير، در توليد مدرن نه تنها کاهش نيافته بلکه پرولتر بودن به شيوه زندگى صدها ميليون انسان در سراسر جهان بدل شده است.
تمام کشمکش اجتماعى درده سال اخير، در همان اروپاو آمريکاى صنعتى، به گواهى تاچريسم و ريگانيسم و مانتاريسم، بر سر چيزى جز افزايش بارآورى کار همان پرولتاريائى که سوسياليسم بورژوائى زوالش را اعلام کرده است نبوده است.
در تمام کشورهاى تحت سلطه پيدايش يک طبقه کارگر وسيع در دو دهه اخير بافت اقتصادى و معادلات سياسى سنتى در جامعه را متحول نموده است. بحرانهاى سياسى و تلاطمها و انقلابات در کشورهائى نظير برزيل، آرژانتين، کره، فيليپين، آفريقاى جنوبى وايران دراين واقعيت اساسى ريشه دارند. اينها تلاطمهاى ناشى از تطبيق روبناى سياسى سنتى اين جوامع با پيدايش طبقه کارگر عظيمى است که مطالبات و انتظارات خود را با صراحت و قدرت روزافزونى اعلام ميکند.

او مي گويد:
اما، مشاهده آمارى و عينى از وضعيت طبقه کارگر هرچه باشد، پاسخ ما به اين ايراد يک چيز بيشتر نيست. راستش حتى بهتر ميدانم براى روشن تر بيان کردن منظورم موقتا بپذيرم که کارگر يک طبقه اقليت است و وزنه اقتصادى اش کاهش يافته. خوب که چه؟ ما فعالين جنبش اعتراضى کارگرى هستيم، ما براى برقرارى آلترناتيو اجتماعى و اقتصادى کارگر به مثابه يک طبقه مبارزه ميکنيم. کسى ميتواند بر اساس گزارش آمارى از وزنه طبقات، جنبش و امر خودش را عوض کند که در اين انتخاب مخير باشد. کمونيسم کارگرى جنبش سياسى و اجتماعى يک طبقه است، حال اين طبقه ٢٠ درصد جامعه را تشکيل بدهد يا ٥١ درصد چيزى را براى ما عوض نميکند. موقعيت کارگر در توليد تغيير نميکند، بنياداقتصادى جامعه تغيير نميکند، آلترناتيو اين طبقه براى سازماندهى جامعه بشرى تغيير نميکند.
کارگر باز هم مجبور است هرروز کارش را بفروشد تا زندگى کند و لذا هنوز از همان دريچه به دنيا نگاه ميکند و همان راه حل را برايش دارد. کمونيسم يک ايده و يک نسخه اقتصادى و اجتماعى نيست که گويا مارکس گشته و از ميان طبقات مختلف طبقه کارگر را براى عملى کردن آن انتخاب کرده، تا امروز سوسياليست ما با تصور اينکه حالا تعداد کارگران کم شده يا ديگر اکثريت نيستند براى تحققش دنبال عامل اجرائى جديد بگردد. يا اصلا از خيرش بگذرد و سراغ اين را بگيرد که حالا اقشاراکثريت چه نظامى ميخواهند و به آن امر بپيوندد.

سوسياليسم تاجى نيست که بتوان روى سر هر قشر و طبقه اى گذاشت. امر کارگر است بعنوان يک طبقه اجتماعى معين. کمونيسم جنبش کارگر است براى نابودى سرمايه دارى، لغو کار مزدى و امحاء استثمار و طبقات. مارکس هيچ جا حقانيت کمونيسم را از ايده اکثريت داشتن کارگران استنتاج نکرده. دوره خودش که پرولتاريا بهيچوجه اکثريت نبود.

براى کمونيسم حقانيت کارگر و مشروعيت و الزام انقلاب کارگرى از هيچ مقوله اى نظير دموکراسى و اکثريت بودن زحمتکشان استنتاج نشده است.
کارگر و دشمنى اش با سرمايه نقطه شروع بحث است. مگر مبارزه براى برابرى زن و مرد از کثرت زنان استنتاج شده يا مشروعيت خود را از اينجا ميگيرد؟ مگر سياهان اکثريت هستند؟ آيا هيچ فعال جنبش حقوق زنان يا برابرى نژادى با نشان دادن آمار درصد زنان يا رنگين پوستان تغييرى در امر و در مبارزه اش داده ميشود؟ چرا کمونيسم بعنوان جنبش اعتراض کارگرى بايد جز اين باشد؟ واقعيت اينست که در حالى که زنان يا اقليت هاى نژادى معلوم است که اعتراضشان ريشه در موقعيت عينى و داده شده آنها در جامعه دارد، جنبش به اصطلاح کمونيستى و سوسياليستى موجود چنين ربط عينى را با کارگر بعنوان يک موجوديت اجتماعى معلوم نميتواند نشان بدهد. اگر کمونيسم موجود واقعا اعتراض کارگرى را نمايندگى ميکرد آنوقت اين ايراد همانقدر مسخره بنظر ميرسيد که وقتى که مثال زنان را ميزنيم. آنوقت چنين مساله و نظريه اى کلا در چهارچوب سنت فکرى کمونيسم مطرح نميشد. اما کمونيسم عصر ما در واقع در همان موقعيت سوسياليسم اتوپيک دوره مارکس قرار گرفته است.

حالا اگر کسى تذکر بدهد که کارگران آن نيروى سابق نيستند و يا کلا تئورى مارکسيسم در اهميت اجتماعى کارگران غلو کرده است، آنوقت اين جريانات به اصطلاح کمونيست طبعا بايد بساط خود را جاى ديگرى پهن کنند: در ميان خلق هاى تحت ستم، دانشجويان، دهقانان و غيره. اين اتفاقى است که تاکنون افتاده. اما کارگر با موقعيت عينى اش، با اعتراضش به نظام مزدبگيرى و مالکيت خصوصى، با راه حل واقعى اش براى بشريت سرجاى خودش ايستاده و نميتواند جز با کمونيسم به نظام موجود اعتراض کند.
ما فعال اين جنبش هستيم. اين جنبش و فقط اين جنبش پاسخ ما به اوضاع موجود است. فلان استاد دانشگاه سابق کمونيست ميتواند از فردا "سبز"، سوسيال دموکرات، ناسيوناليست، يا اصلا عارف بشود. طبقه کارگر نميتواند.

مكث
* منصور حكمت تلاش مي كند جواب همه ابهامات ممكن در جامعه و توسط جنبش ها و جريانات غيركارگري را بدهد:
از جمله او مي گويد:
ممکن است گفته شود که شما اعتراض کمونيستى و طبقاتى تان را بکنيد اما با تغيير وزنه کذائى کارگران در اقتصاد و جامعه پيروزى تان غير ممکن شده و يا مشروعيت انقلابتان از نقطه نظر اکثريت جامعه زير سوال ميرود...
پاسخ من، صرفنظر از اينکه اين را يک رجز خوانى توخالى سرمايه عليه کارگر ميدانم، اينست که براى پيروزى لازم نيست کارگر اکثريت باشد، چون مکانيسم اين پيروزى يک رفراندم در يک روز آفتابى نيست. جامعه دستخوش بحران و انقلاب ميشود. اين قانون اساسى جهان سرمايه دارى است. در متن اين دوره انقلابى صفبندى اجتماعى حول راه حل ها و پرچم هاى طبقات اصلى جامعه، کارگر و سرمايه دار، شکل ميگيرد.
کارگر، ستون فقرات توليد در جامعه موجود،بعنوان رهبر جامعه نوين، بعنوان آن طبقه اجتماعى که راهى واقعى براى خاتمه دادن به مصائب بشريت بطور کلى دارد به پيروزى ميرسد. خود بورژوازى جز با اين روش به قدرت نرسيده است. بدون اينکه هيچگاه از نظر کمى از يک اقليت بسيار ناچيز در جامعه فراتر رفته باشد. و جالب است که کسانى امروز مشروعيت انقلاب کارگرى را از زاويه درصد کمى طبقات در کل جمعيت به زير سوال ميبرند که همين امروز مشروعيت حکومت يک اقليت بسيار کوچک، بورژوازى، را پذيرفته اند .

قدرت طبقه کارگر فقط در کميت آن نهفته نيست. اين قدرت اساسا در موقعيت اين طبقه در توليد سرمايه دارى و در عينيت و حقيقت راه حلى است که کارگر در برابر جامعه بطور کلى قرار ميدهد. ممکن است روزى برسد که کارمندان دولتى و خصوصى اکثريت مردم را تشکيل بدهند، همانطور که دهقانان در دوره هائى در طول تاريخ چنين بوده اند. اما جدال اجتماعى اى که تکليف همين اکثريت فرضى را هم روشن ميکند جدال بين طبقات اجتماعى اصلى در جامعه، يعنى طبقاتى که توليد در جامعه موجود اين موقعيت را به آنها داده است،و ميان افق ها و آلترناتيوهاى آنهاست. جامعه بورژوائى تا همينجا بن بست همه جانبه خود و تناقضش را با سعادت و حرمت انسان نشان داده. کمونيسم کارگرى جواب اين بن بست را دارد.
بهرحال دوره قدرتنمائى کارگر در صحنه سياسى بار ديگر دارد شروع ميشود و اينبار بنظر من بويژه در مهد سرمايه دارى و در مرکز همان جوامعى که گويا وزنه کارگر در آنها کم شده.
فکر ميکنم واقعيات چند سال آينده بهتر از هر استدلالى قدرت واقعى کارگر را حالى سوسياليست هاى سابق و احزاب جديدشان بکند.
 

 

بخش چهارم
در بخشهاي اول و دوم و سوم به ١زمينه هاي سياسي و ايدئولوژيك و تحولاتي كه شكست سوسياليسم بورژوايي و غيرپرولتري را باعث شد پرداختيم و سپس گفتيم كمونيسم كارگري چيست. و بالاخره اينكه كمونيسم كارگري مساله اي محلي و ايراني و يا استنتاجي از چپ و يا مبارزه طبقاتي در ايران نيست بلكه مساله اي است مربوط به كل جوامع بشري امروز و مبارزه طبقاتي در دنياي سرمايه داري.
در اين بخش و در واقع آخرين بخش مبحث تفاوت هاي ما به تحولات درون حزب كمونيست ايران بر مي گرديم كه جنبه ديگر تفاوت هاي ما است.

تشكيل حزب كمونيست ايران و متعاقبا تحولات درون آن مورد بحث گرايشات و جريانات مختلف درون و بيرون اين حزب بوده و هنوز هم هست. خيلي ها به آن پشت كردند و اساسا تشكيل حزب را درست نمي دانند. اينها از كمونيسم رويگردان شده و سر از ناسيوناليسم ناب و حتي راست ترين جناح آن در آورده اند. جرياني كه هنوز نام حزب كمونيست ايران را يدك مي كشد، به اذعان بخشهايي از درون خود آن ربطي به حزب كمونيست ايران ندارد و هيچ جنبه و بعد نظري و پراتيكي ان را نمايندگي نمي كند.
اجازه بدهيد ببينيم منصور حكمت تحولات درون حزب كمونيست ايران را چگونه ارزيابي مي كند.

منصور حكمت مي گويد:
اگر شرايط تاريخى پيدايش اين جريان يعني حزب كمونيست ايران را بشکافيد دو روند اصلى را تشخيص ميدهيد.

اول، فعال شدن جنبش اعتراضى طبقه کارگر در طول انقلاب و شکل گرفتن و يا بهرحال پا جلو گذاشتن قشرى از کارگران سوسياليست در راس اين جنبش اعتراضى. بعبارت ديگر سوسياليسم کارگرى در ايران با انقلاب در صحنه جنبش اعتراضى بشدت فعال شد.
دوم ، در کنار اين حرکت طبقاتى ما يک راديکاليزاسيون فکرى و سياسى در درون چپ راديکال غيرکارگرى را شاهديم. جنبش چپ ايران جنبش روشنفکران بود. در طول انقلاب اين جنبش که از نظر جايگاه اجتماعى اش کاملا از سوسياليسم کارگرى قابل تميز است، بسمت يک مارکسيسم اصولى و انقلابى در تقابل با خلق گرائى و غيره چرخيد.
"مارکسيسم انقلابى ايران" از نظر عملى بهرحال يک جريان بود، اما همسوئى و تاثيرات متقابل اين دو روند متمايز اجتماعى را نمايندگى ميکرد. بعبارت ديگر، جريان مارکسيسم انقلابى از يکسو پلى بود براى اتصال سياسى و عملى اين دو گرايش اجتماعى متفاوت و از طرف ديگر خودش قالبى شد براى اينکه سوسياليسم کارگرى و راديکاليسم سوسياليستى اپوزيسيون روشنفکرى باز براى مدتى در جوار هم همزيستى داشته باشند.

او مي گويد: "مارکسيسم انقلابى ايران" يعنى آن جريان مشخصى که زير پرچم آن حزب کمونيست تشکيل شد از ابتدا بر دو پايه اجتماعى متفاوت بنا شده بود. . اين جريان حاصل همسوئى و همزيستى دو جريان اجتماعى متفاوت بود.
يكي، انتقاد مارکسيستى در درون چپ غير کارگرى با تعرضش عليه خلق گرائى از يکسو،
و دوم، سوسياليسم کارگرى با شوراها و اعتصابات و رهبران عملى اش از سوى ديگر.
واضح است که گسترش انتقاد مارکسيستى نميتوانست چپ راديکال را بسمت طبقه کارگر و به سمت انطباق بيشتر با سوسياليسم کارگرى نراند. حرکت انتقادى تئوريک و سياسى اى که در درون چپ راديکال ايران شکل گرفت از هر لحاظ موقعيت سوسياليسم کارگرى را تقويت ميکرد. اما بعنوان يک جريان معين سياسى، مارکسيسم انقلابى ايران، عين سوسياليسم کارگرى نبود. يک بلوک ضد پوپوليستى بود با گرايشات متفاوتى در درون خودش. و باز روشن است که با زوال پوپوليسم عمر مفيد اين بلوک هم به پايان ميرسد.

حكمت در ادامه مي گويد: اما حزب کمونيست به اين جريان و گرايشات تشکيل دهنده آن منحصر نماند. چند گرايش مهم ديگر در حزب کمونيست دخيل شدند:
- در کردستان ناسيوناليسم کرد از ابتدا،باشد که در اشکال خلقى تر و راديکال ترى، در سنت مبارزه کومه له سهيم شده بود. درکنگره دوم کومه له مارکسيسم انقلابى در اين تشکيلات رسما پيروز شد. جريان ناسيوناليستى ساکت شد اما در حاشيه کومه له وارد حزب شد.
- از طرف ديگر در مقياس سراسرى، حزب کمونيست، و قبل از آن حتى خود سازمانها و فراکسيون هاى موسوم به مارکسيسم انقلابى، به قطب جاذبى براى چپ راديکال ايران بطور کلى تبديل شدند. خواه ناخواه گرايشات مختلف موجود در چپ راديکال ايران، با درجه اى حک و اصلاح، وارد حزب شدند.
در سال ٦٢ حزب کمونيست ظرفى است براى فعاليت همه اين گرايشات زير چتر عمومى "مارکسيسم انقلابى ايران". طبيعى بود که اين موازنه گرايشات، با توجه به تکوين تفکر سياسى در درون حزب و از آن مهمتر با توجه به تغييرات عينى در مقياس اجتماعى در ايران و در سطح بين المللى، نميتوانست بهمان صورت باقى بماند.
مجموعه اين عوامل گرايشات سياسى در درون حزب کمونيست ايران را از هم دور کرد. چپ و راست و مرکزى بوجود آورد که حاصل حرکت و تکامل گرايشات درونى حزب در اوضاع جديد بود.

***
حكمت در جواب اين سوال كه عينيت سياسي و تشكيلاتي گرايشات راست و چپ و مركز در كجا بود، مي گويد:
روى کاغذ و از نظر رسمى در درون حزب کمونيست ايران ظاهرا جناح بندى اى وجود ندارد. نظرات رسمى اين حزب در قبال مسائل اساسى تاکنون عمدتا توسط گرايش چپ در اين حزب تبيين شده و اصرار زيادى از جانب بسيارى در اين حزب وجود دارد که نظرات رسمى درواقع درک هاى مشترک کل حزب را بيان کرده است. از جمله حتى خود بحث کمونيسم کارگرى. اتفاق آراء در تصميم گيرى ها يک امر کمابيش متعارف در حزب بوده است.
حتى بيان اينکه در درون حزب خطوط و گرايشات ناسازگار با هم وجود دارد خيلى ها را در حزب برآشفته ميکند.
***
در مورد خصوصيات جريانات درون حزب كمونيست ايران يكي يكي توضيح مي دهد.
در مورد جريان راست مي گويد:
در کل دو جريان راست وجود دارد که کاملا حسابشان از نظر سياسى و اجتماعى از هم جداست.

- اول، ناسيوناليسم کرد که در تشکيلات کردستان حزب و بدرجه اى در تشکيلات خارج کشور حزب نفوذ معينى دارد. اين جريان همانطور که گفتم تا اين اواخر عمدتا ساکت بوده و به اهرم هائى که در سطح عملى تر براى تاثير گذارى به کار و بار حزب در دست داشته، به نفوذ تاريخى سنت هايش در مبارزه مسلحانه و نظاير اينها قانع و دلخوش بود. اين وضعيت امروز تغيير کرده و تا حدودى اين جريان خودنمائى بيشترى ميکند.

- گرايش ديگر حاصل تعرض بين المللى بورژوازى عليه سوسياليسم بطور کلى و عليه مارکسيسم بطور اخص است. بيرون حزب ما اين را بصورت سوسيال دموکرات شدن و ليبرال شدن و چپ نوئى شدن فعالين پوپوليست چپ ايران ميبينيم. در داخل حزب هم تاثيراتى در اين جهت مشاهده ميشود.
اما باز با توجه به هژمونى فکرى مارکسيسم راديکال و ارتدوکسى مارکسيسم در حزب کمونيست، اين گرايش بصورت يک گرايش خاموش و مسکوت ديده ميشود.
عمدتا شکل ابراز وجود اين جريان محافظه کارى سياسى، عدم تحرک عملى، محفليسم و نظاير آن است.
از نظر فکرى بنظر من اينها يک گرايش دموکراتيک و يا سوسيال دموکراتيک را نمايندگى ميکنند. اين گرايشات راست طبعا خوانائى با هم ندارند و رضايتى هم از وجود ديگرى در حزب ندارند.

در مورد جريان مركز، حكمت مي گويد:
مرکز اين حزب، از نظر کمى بزرگترين بخش اين حزب را همان سنت مارکسيم انقلابى ضد پوپوليست تشکيل ميدهد که حزب خود را ساخته شده ميبيند و امر اساسى اش را اداره حزب و بعبارتى تشکيلات دارى تشکيل ميدهد.
بهرحال مرکز امروز همان چپ سابق حزب است که در شرايط جهان امروز حرف بيشترى ندارد، پاسخى به معضلات کمونيسم امروز ندارد وگاه حتى متاسفانه سوالى هم ندارد، چرا که حزبى هست که بايد حفظ بشود، رشد بکند، عضو بگيرد و روزنامه منتشر کند و غيره. همانطور که گفتم در حزب کمونيست در کليه سطوح، در کميته مرکزى و به پائين، به استثناى شاخه هاى فعاليت کارگرى حزب در داخل ايران، ما اين مرکز را بعنوان گرايش اصلى ميبينيم.

در مورد جريان چپ حكمت مي گويد:
گرايش چپ گرايشى است که با بحث کمونيسم کارگرى و با تلاشهاى سالهاى اخير براى بدست دادن يک بنياد فکرى و عملى براى سازماندهى سوسياليستى طبقه و تبيين مسائل کمونيسم از زاويه سوسياليسم کارگرى مشخص ميشود. اين جريان از قبل از تشکيل حزب کمونيست و بخصوص از کنگره اتحاد مبارزان کمونيست بتدريج قالب مشترک مارکسيسم انقلابى ايران را شکست. ناکافى دانستن خلوص نظرى و تاکيد بر خصلت اجتماعى کار کمونيستى بعنوان سازماندهى اعتراض سوسياليستى خود طبقه کارگر معرف اين جريان است.
از نظر اجتماعى اين شاخه اى از آن کمونيسمى است که در تمام طول اين گفتگو ازآن صحبت کردم. پايه مادى اين جريان در جامعه بسيار عينى و قدرتمند است، و هم اکنون بطور مشخص مورد توجه آن بخشهائى از تشکيلات حزب است که مستقيما در درون محيط کارگرى و جنبش اعتراضى طبقه کار ميکنند. اين آن گرايشى است که حزب بطور کلى در سطح رسمى خود را با آن تداعى ميکند، بدون آنکه در صحنه عملى در همه عرصه هاى فعاليت حزب قدرت عملى متناسب با موقعيت رسمى اش داشته باشد.

مهم١
مهمترين عامل بنظر من تحولاتى است که جنبش به اصطلاح سوسياليستى در دنيا دارد از سر ميگذراند. وقتى "رويزيونيسم" موضوعيت خود را از دست ميدهد، آن چپ راديکالى که به اعتبار "آنتى رويزيونيسم" هويت خود را تعريف کرده نيز زمينه وجود خود را از دست ميدهد.
چپ راديکال، و از جمله جريان مارکسيسم انقلابى در ايران که مدافع تمام و کمال خلوص نظرى و رجعت به تئورى مارکس بود، اساسا در انتقاد به رويزيونيسم و در تقابل با آن اهميت و موضوعيت پيدا ميکرد و نه به عنوان چهارچوب يک اعتراض اجتماعى و طبقاتى. بنابراين آنچه که ما شاهد آن بوديم اين بود که خط وتفکر رسمى در حزب خصلت انتقادى و تعرضى اش به جهان پيرامون خود را از دست ميدهد و به ايدئولوژى يک حزب سياسى و به فلسفه حزب دارى تبديل ميشود.
اين براى مدتى طولانى پديده خيلى شناخته شده اى در حزب بود که رهبران آن مينوشتند تا روزنامه بتواند درآيد يا راديو برنامه داشته باشد. آن حس حقانيت و تعجيل در به کرسى نشاندن ديدگاه خود در تقابل با گرايشات و جريانات ديگر در جامعه که مشخصه دوره انتقاد ضد پوپوليستى بود بتدريج از بين رفت.
اين اجتناب ناپذير بود زيرا چهارچوب فکرى آنتى پوپوليستى حزب کار خود را کرده بود و محصول تشکيلاتى خود را ببار آورده بود. بعد از تشکيل حزب امر واقعى به امر اداره حزب تبديل ميشود.

مهم٢
حرکت جريانات راست هم ناشى از تحولات جهان بيرونى است. ناسيوناليسم کرد بويژه تحت تاثير اوضاع منطقه است. بى افقى اين سنت را در بيرون حزب کمونيست ايران به روشنى ميبينيم. آشفتگى سياسى و عملى حزب دموکرات و جريانات اپوزيسيون کرد در عراق بر کسى پوشيده نيست.
تمايلات چپ نوئى و سوسيال دموکراتيک در حزب که ديگر رسما محصول اوضاع اخير بين المللى است. اين اوضاع کمک کرده است تا بخشى از فعالين چپ راديکال تازه تمايلات سياسى خود را بشناسند. تمام بحث ما اين بود که چپ ايران اساسا يک جريان دموکراتيک ضد استبدادى بوده است. بالاخره خرده بورژواى ناراضى ايرانى که دهسال قبل به دليل اعتبار مارکسيسم مشغله اش و تمايلاتش را تحت نام مارکسيسم بيان ميکردامروز که تمام دنيا دارند ختم مارکسيسم را اعلام ميکنند چرا بايد اين قالب و اين عنوان را تحمل کند. بعلاوه تازه فرصتى پيدا شده که روشنفکر چپ ايرانى در يک مقياس وسيعتر با رگه هاى فکرى غير مارکسيستى بيشتر آشنا بشود. در چنين اوضاعى، با گورباچفيسم در روسيه و سوراخى که در لايه اوزون بوجود آمده و غيره، مشکل بتوان اين گرايش را به حزبى در سنت خاص ضد پوپوليستى خشنود نگه داشت. اين جريان با بحث هاى امروز در مورد کمونيسم کارگرى که ديگر ابدا نميتواند کنار بيايد.

همه اينها يعنى اينکه در حزب کمونيست ايران هم نظير جامعه بطور کلى، سوسياليسم غيرکارگرى دارد به بن بست ميرسد و زوال پيدا ميکند و سوسياليسم کارگرى دارد خود را از تاريخ چپ غير کارگرى و از تفکر و پراتيک آن جدا ميکند. اوضاع جهانى اين روند را در درون حزب کمونيست ايران بشدت تسريع کرده است.

حكمت در مورد ميزان نفوذ راست و مركز مي گويد:
اين جريانات بصورت نيروى متعين و تشکيلاتى نفوذ خيلى کمي دارند.
اما نفوذ عملى شان بر کار و بار حزب بصورت ايجاد موانع بر سر راه پيشرفت سياستهاى راديکال حزب کم نيست. گفتم که اين يک حزب مارکسيستى راديکال است. ناسيوناليسم يا سوسيال دموکراتيسم و غيره در اين حزب هيچ نوع مشروعيتى ندارد. بنابراين قدرت و نقش گرايشات راست را اساسا در توانائى آنها در کند کردن لبه سياستهاى چپ در حزب ميتوان ديد و نه بشکل اثباتى در نيروى قائم بذات خود آنها.
اينکه جدائى ما از سنت و روش هاى مبارزه مسلحانه ملى و جايگزينى آن با مبارزه مسلحانه کمونيستى در کردستان به چنين روند کشدارى تبديل ميشود، اينکه ايجاد يک سازمان کمونيستى روشن بين، منضبط، پرکار و مسئول درخارج کشور با اينهمه افت و خيز همراه ميشود، اينها آثار و علائم مقاومت اين گرايشات است. اين جريانات پرچمدار ندارند، و در اين چهارچوب مارکسيستى و راديکال مسلط به حزب نميتوانند مستقلا ابراز وجود کنند. اما واقعى اند و در هر فعل و انفعال تشکيلاتى ميتوان مزاحمت اينها را نشان داد. در مجموع گرايش ناسيوناليستى پديده متعين تر و قابل اندازه گيرى ترى از راست روشنفکرى و سوسيال دموکراتيک است. اين دومى بيشتر بصورت تمايلات فردى و محفلى اينجا و آنجا ديده ميشود.

حكمت در جواب اين سوال كه چطور مي توان فهميد كه بحثي يا تئوري وسياستي در حزب تثبيت شده و پيشروي مي كند ؟ بخصوص وقتي ديدگاه انتقادي جديد مورد موافقت همگاني است. مي گويد:

"موافقت" آن چيزى نيست که ما دنبال آن هستيم. هيچوقت از اين نظر در مضيقه نبوده ايم. ما موافق نميخواهيم، همفکر ميخواهيم. موافق کسى است که پاسخ آدم به موضوعى را بهرحال ميپذيرد، اما همفکر کسى است که در خود سوال با آدم شريک است.
علت عدم مخالفت رسمى گرايشات ديگر با اين مباحثات در درجه اول اينست که آلترناتيوى ندارند. پرچمدار ندارند و يا با ملاکهاى خود تصور ميکنند که از مخالفت در يک چنين شرايطى زيان خواهند کرد. در يک کلمه براى مخالفت آمادگى ندارند. پذيرش رسمى و بعد مقاومت عملى در برابر استنتاجات ناشى از اين مباحثات، هضم کردن اين مباحثات و کند کردن لبه تيز آن شيوه اصلى برخورد گرايشات ديگر به بحث هاى ماست.
اين خط به موافق احتياج ندارد. به فعال و کادر و رهبر پر شور احتياج دارد. امروز کار بدون يک چنين فعالين و رهبرانى جلو نميرود. ما اين را در آن ابعادى که بايد نداريم و بايد بوجود بياوريم.

سپس مي گويد:
قصد ما آموزش و يا ترويج اين بحث ها نيست. ما داريم ديدگاه و سيستم فکرى و عملى معينى را در سطح اجتماعى طرح ميکنيم تا نيروهاى مادى آن گرد بيايند. اول هم گفتم که پايه مادى اين جريان را بايد در جنبش اعتراض سوسياليستى خود طبقه جستجو کرد. ما يک انتخاب فکرى و سياسى را جلوى کمونيستها، فعالين سوسياليست طبقه و همينطور البته فعالين حزب کمونيست ايران بطور اخص قرار ميدهيم. آنها که در اين نظرات و در اين گرايش فکرى و سياسى امر خود و اردوى خودشان را ميبينند طبعا حول آن متحد ميشوند. مساله فقط بر سر کادر براى اين جريان نيست. رهبران اين خط بايد پيدا بشوند و متحد بشوند.


در همين رابطه منصور حكمت اضافه مي كند كه :
بحث ما در باره کمونيسم کارگرى از موقعيت حزب کمونيست استخراج نشده، اما وظايف روشنى را در قبال حزب بر دوش ما ميگذارد. ما ميخواهيم حزب کمونيست ايران حزب سوسياليسم کارگرى ايران باشد و کلا پرونده "چپ راديکالى" خود را ببندد. اين حزب بايد برنامه اش، رهبرى اش، سنت هايش، کادرهايش، مشغله هايش، فعاليت روزانه اش، و غيره تماما منعکس کننده يک چنين جايگاهى در جامعه باشد. شرط اين کار اينست که اين گرايش بتواند اولا در سطح جامعه با قدرت خود را مطرح کند و ثانيا، در درون حزب آمادگى لازم براى بدست گرفتن و هدايت فعاليت حزب را پيدا کند. گفتم که کادر و رهبر ميخواهيم. اين بايد طى يک روند مبارزه سياسى که در آن گرايشات مختلف در حزب بطور شفاف ترى در برابر هم قرار ميگيرند بوجود بيايد. اين را هم تاکيد کنم که مساله صرفا بر سر تعيين تکليف کادرهاى فعلى حزب با خودشان نيست.

وقتى از کادر و رهبر حرف ميزنم کل سوسياليسم کارگرى ايران را مد نظر دارم. اعضاء آن حزب وسيعى که ما خود را عضو آن و حزب کمونيست را جزئى از آن ميدانيم. روند پيدا شدن و پاجلو گذاشتن کادرها و رهبران اين خط در عين حال روند تغيير بافت حزب و کارگرى شدن آن و همينطور جاى گرفتن بيشتر حزب در متن مبارزه و اعتراض کارگرى هم هست.


در خاتمه منصور حكمت در مورد کمونيسم کارگرى، پتانسيلها و موانع آن بطور خلاصه مي گويد:
- تمام تحولات فوق از نظر کمونيسم کارگرى تحولاتى دولبه و متناقضاند.
بحران جريانات شبه سوسياليست جنبش کارگرى را از رهبرى فى الحال موجود آن محروم ميکند و بناگزير به معناى کاهش قدرت عمل طبقه در مبارزه روزمره براى اصلاحات است.

- از سوى ديگر فرجه براى شکل گيرى جريانات کمونيست کارگرى در راس جنبش کارگرى گشوده ميشود.
- افت جنبشهاى خلقى، طبقات ميانى را از عرصه اعتراض به نظم موجود کنار ميراند، ولى از سوى ديگر خصلت طبقاتى اعتراض اجتماعى را با شفافيت بيشترى عيان ميسازد.

- ورشکستگى نظرى سوسياليسم بورژوايى اعتبار عمومى مارکسيسم را در سطح جامعه به زير سوال ميبرد
و از سوى ديگر امر شکل دادن يک روايت تحريف نشده و راديکال از تئورى انقلابى مارکس را ساده تر ميکند..

- بسيارى صفوف مبارزه سوسياليستى را ترک خواهند کرد،
- و در عين حال سوسياليسمى که برجاى خواهد ماند خصلت کارگري تر و راديکال ترى بخود ميگيرد. آنچه بايد به آن توجه کرد اينست که در حالى که همه تحولات منفى در سير خودبخودى اوضاع بطور اجتناب ناپذيرى رخ خواهند داد، تحولات مثبت کلا منوط به پراتيک آگاهانه و نقشه مند کمونيسم کارگرى است

نهايتا حكمت مي گويد:
هيچ زمان چون امروز شرايط براى تبديل تئورى کمونيسم به يک نيروى مادى اجتماعى فراهم نبوده است. هيچ زمان چون امروز طبقه کارگر به کمونيسم و فقط به کمونيسم نياز نداشته است. و هيچ زمان چون امروز شرايط مادى براى تبديل کمونيسم کارگرى به زنده ترين وقدرتمندترين جريان اعتراضى مهيا نبوده است. رشد و توسعه توليد سرمايه دارى، قدرت عظيم پرولتاريا در توليد در مقياس جهانى، ورشکستگى سياسى تمام جرياناتى که کارگران را از انقلاب عليه کل نظم موجود برحذر ميداشتند همه گوياى پتانسيل عظيم کمونيسم کارگرى است
اما اين پراتيک، انسانهاى مناسب خود و احزاب مناسب خود را طلب ميکند. نقطه ضعف اساسى اينجاست. درحالى که آوار سوسياليسم غير پرولترى بر سر همه فرو ميريزد، کمونيسم کارگرى از کمترين پشتوانه نظرى و انتقادى، سنت مبارزاتى، سازمان و کادرها برخوردار است. اين مساله اى است که توجه عاجل طرفداران اين خط مشى را طلب ميکند.
***