-- Logo ---->

 تقابل نسل ها !

يا يك معضل اجتماعي و انساني

مظفر محمدي

چندي پيش نامه دوستي را كه از ايران برايش رسيده است دريافت كردم. اين نامه از دختري است به نام پرستو و ٢٦ ساله و دانشجو.

او نوشته، "يك روز چند تا از موهاي زير ابرويم را برداشتم و مادرم فهميد و علم شنگه اي راه انداخت كه از كارم پشيمان شدم. پيش خودم گفتم آيا اين كار ارزش اين را داشت مادرم را كه مريضي قلب هم دارد اينقدر ناراحت كنم!..."

پرستو نمونه هاي  بيشتري از اين نوع رفتار بزرگترهاي خانواده با جوانان و بخصوص با دخترانشان مثال مي اورد. از محدود كردن و دخالت در زندگي خصوصي شان، بي احترامي و ناديده گرفتن نيازها، عواطف و احساساتشان و ديگر مسايل روزمره زندگي  جوانان. سرانجام ميگويد، "من و امثال من چطور ميتوانيم  آزاد و آزاد انديش باشيم وقتي كه علاوه برخيابان وجامعه و دولت و دانشگاه و غيره، اولين زندانبانان ما خانواده هايمان است..." و نتيجه ميگيرد كه، "ما چاره اي نداريم جز اينكه  تسليم اين سنت خشك و پوسيده باشيم  و كاري هم ازما ساخته نيست."

 اين مساله باعث و بهانه شد تا كوتاه به اين معضل اجتماعي بپردازم.

همه مثال هايي كه پرستو در نامه هايش آورده است واقعيند و متاسفانه دردناك. مي شود اين پديده را از زاويه روانشناسانه و جامعه شناسانه مورد بررسي قرار داد و از تقابل نسل ها و تفاوت ها و غيره گفت. اما اين موضوع بحث من نيست. نگاه من به اين مساله از زاويه اجتماعي و انساني است.

در اينجا بحث من بر سر سه دهه  فشار اقتصادي و فقر و فلاكت و گرسنگي و بيكاري ميليونها خانواده كارگر و زحمتكش و فشارهاي سياسي و استبداد و اختناق وسر كوب و يا آپارتايد جنسي و تحقير و اهانت به ميليونها زن  و يا  فشار اخلاقي و فرهنگي بر جوانان از طرف دولت و پليس و سنتهاي مذهبي و فرهنگي  پوسيده كه حالا به قانون هم تبديل شده اند، نيست.

 بحث بر سر انسانهايي است كه صرفنظر از هر تفاوت سني و تعلق به دو نسل، در شرايط فوق و در درياي متلاطمي كه مردم محروم را به خفه شدن تهديد ميكند، به اصطلاح همه در يك قايق نشسته اند. در اينجا بحث بر سر تناقضات و موانع  و معضلات در صفوف خود مردم است، در صفوف خانواده ها و نزديكترين انسان هاي به هم به لحاظ تعلق انساني و عاطفي و نيازهايشان به همديگر.

و باز در اينجا حرف من بر سر سياست و مبارزه سياسي عليه تبعيض و استبداد نيست. سياست به كنار، گرچه فكر ميكنم اين مادر هر سياست كردني هم هست. اگر كسي نتواند (عليرغم تفاوتهاي نسلي و عقيدتي)، نزديك ترين و عزيزترين كسان خود در خانواده را قانع كند كه سرنوشت و منافع مشتركي دارند، چطور خواهد توانست همكار كارخانه و اداره و مدرسه و  همكلاسي دانشگاه و دبيرستانش را قانع كند كه همسرنوشتند و بايد با هم متحد شوند. اين مستلزم يك رفتار اجتماعي و انساني و برابر و با احترام متقابل و با ظرفيت و تحمل شنيدن نظرات و عقايد متفاوت و قبول واقعيت اختلاف عقايد و سلايق و غيره است... انسان بدوا موجودي اجتماعي است و اين نقطه شروع هر كاري است. هر تلاش فردي و هر زرنگي و فداكاري و هر بلندپروازي و آرمان گرايي و غيره اگر اجتماعي نشود اگر كساني را قانع نكند و دور خود گرد نياورد، بيهوده است. تخيلاتي شيرين است و بس.

  با اينوصف،  سر سخن من با خانواده ها و از جمله خود جوانان است بدوا بگويم كه من، مثل دوستم كه اين نامه را براي من هم فرستاده، جوانان را به عصيان و ياغي شدن تشويق نميكنم. جنگ كنوني ما بين نسل جوان و نسل قبل ترشان در خانواده نيست. برعكس آن ها را به يك نوع سازش دعوت ميكنم كه فضايي ايجاد كند تا بتوان همديگر را فهميد، حرف زد و قانع كرد. اين دو نسل بدوا نيازمند يك رابطه انساني، اجتماعي و برابرند.

علاوه بر سرنوشت مشترك اقتصادي،‌ بطور طبيعي بين اين انسانها و اين دو نسل عواطف و احساسات و عشق و علايق و دوستي و نيازي كه بهمديگر دارند، وجود دارد. اما متاسفانه اين علايق و نيازها كم تر براي اعتلاي زندگي و طراوت و شادي بخشيدن به آن است. نسل قبل تر و بزرگ ترها، به بهانه اينكه جامعه سالم نيست، يا تحت فشار خرافات و مذهب و نگاه مردسالار و توهين و تحقير آميز به زن و از اين قبيل، فشار برفرزندانشان را مضاعف ميكنند. و دوستي خاله خرسه جاي انساندوستي و احترام به آزادي و نيازهاي جوانان براي لذت بردن از زندگيشان را ميگيرد. در مقابل اين وضعيت جوانان هم با عكس العملي مشابه، و يا طغيان و سركشي و استيصال، شكاف بين اين دو نسل را بيشتر كرده و در نتيجه هر گونه با هم ساختن و زندگي با محتواي انساني و برابر و درك متقابل بي معني ميشود. زندگي براي هردو طرف  تلخ وسياه و عواقب ناگواري را هم در پي خواهد داشت.

 پرستو ميگويد اول خانواده زندانبانان ما هستند و بعد و به دنبالش جامعه و دولت و سنت و خيابان و دانشگاه و غيره... از اين مساله قاعدتا اين نتيجه بدست مي آيد كه اعضاي بزرگتر خانواده ها همان نقش را دارند كه قوانين و سنت هاي پوسيده مذهبي و مجريان رنگارنگ ان در ميان سپاه و بسيج و نيروي انتظامي و دستجات باند سياهي نهي از منكر  و غيره، براي دخالت در زندگي مردم داشته و دارند. اگر همينطوري و ظاهر قضيه را نگاه كني محدوديتهايي را كه پرستو ميگويد، دست كمي از فشارهاي دولت و پليس در بيرون از خانه ندارد.

اما اين همه واقعيت نيست. چرا كه نسل قبل تر و پدر و مادرها خود قرباني سيستم و نظامي هستند كه فقر و فلاكت و بي حرمتي را نصيبشان كرده است. بنا براين بايد دلايل اين كه انها عملا  كاري مي كنند كه عليه فرزندان خود و عليه آزادي و برابري و حقوق  انساني و عواطف و احساساتشان در كنار دولت مي ايستند را فهميد و به چاره اش فكر كرد.

اين كار جز با توضيح صبورانه و خستگي ناپذير يك سري واقعيات و قانع كردن آنها ممكن نيست. بايد به نسل قبل تر و پدر و مادر و بزرگترهاي خانواده گفت، بابا جان مرد سالاري زشت است. به رسميت نشناختن حقوق برابر زن و مرد بد است. قوانين شرعي و مذهبي عليه زن، پوسيده و ضدانساني اند. تفاوت جنسي نبايد باعث تبعيض و بي احترامي و تحقير جنس مخالف باشد. بايد باور كنند كه تقسيم انسان به زن و مرد مانند تقسيم انسان به سياه و سفيد و به اين و آن ملت و قوم، يك دسيسه طبقات دارا عليه طبقه كارگر و اقشار محروم و زيردست جامعه است. باور كنند وقتي سرمايه داران و داراها و دولت شان ميبينند كه مرد را مالك و صاحب و زندانبان زن كرده اند و نسل قبل تر و پدر و مادرها را كنترلچي زندگي فرزندان پسر و دخترشان كرده اند، لذت ميبرند. باور كنند كه اين تفرقه بينداز و حكومت كن است. در جدالهاي مذهبي و قومي و فرهنگي كه انسانها را دچار كرده اند فقط انها خير مي بينند و ما شر. همه مان شر ميبينيم. زن و مرد و پدر و مادر و دختر و پسر و نهايتا طبقه ما مردم زحمتكش و كل جامعه.

بزرگترهاي خانواده بايد بپذيرند كه به خاطر حرمت خود و به خاطر سعادتشان دست از سر فرزندانشان بردارند و بگذارند حداقل در محيط خانواده و در كوچه و محله و با هم  آزاد و راحت و خوشبخت و شاد زندگي كنند!  بگذارند وقتي زنان و دخترانشان به خانه مي آيند آزادي را نفس بكشند. آزاد از حجاب، آزاد از فشار اخلاقي، آزاد از سرزنش و توهين و تحقير و مثل انسان هاي برابر. آيا درك اين مساله سخت است؟! نه. اگر اين اتفاق بيفتد زندگي شيرين تر خواهد شد. بايد اين به باورشان تبديل شود و درعمل تجربه اش كنند.

بيرون از خانه و محيط كار و مدرسه و دانشگاه و غيره براي كنترل و محدود كردن و دخالت در زندگي زنان و دختران و پسران و در زندگي  بزرگ ترهاي كارگر و زحمتكش بس نيست، آنوقت در محيط خانواده هم بايد همان را بكشند و بكشيد كه در بيرون!؟ در مناسبات نابرابر و بدون احترام متقابل و بدون برسميت شناختن شخصيت و كرامت انساني بزرگ و كوچك، خانواده جهنمي ميشود براي همه. آيا كسي پيدا ميشود بپذيرد كه از اينكه دختران و يا پسران جوان اشك بريزند، تنها شوند و مايوس شوند و به خودكشي و اعتياد پناه ببرند خوشحال ميشود؟ آيا اين فشار مضاعف آنها را به نابودي سوق نميدهد؟ آيا بزرگ تر ها ميخواهند در اين چاهي كه مذهب و قوانين شرعي و اسلامي و قوانين سرمايه داران براي آنها و فرزنشان كنده اند شريك شوند؟

زنان و همسران و دختران و پسران خانواده، بهترين و عزيزترين كسان و ياران و همسرنوشتان و بهترين دوستان و متحدان همديگر در مبارزه مرگ و زندگي با سيستم و نظام سرمايه داري و مذهبي و مردسالاري اند كه به ما تحميل شده است. به جاي كنترل زندگي همديگر و به جاي بي احترامي و تبعيض و به رسميت نشناختن حقوق انساني و برابر بزرگ و كوچك خانواده، به عشق و علاقه و عواطف انساني و احترام متقابل و برابر و به دوستي و اتحاد نياز است. اين از نان شب براي همه ما واجب تر است. باور كنيد جهنمي را كه سرمايه داران و نوكران و خدمتگزاران معمم و غير معمم  وعده ميدهند و  ميترسانند هميني است كه الان براي بشر درست كرده اند. از گرو گرفتن نان سفره  مردم تا خالي كردن مغز و افكار از عشق و شادي و محبت و حرمت انساني برابر با همديگر حتي در محيط خانواده.

 پدران و مادران و همه بزرگترهاي نسل قبل بايد اين واقعيت را بپذيرند كه حداقل درست كردن يك محيط پر از انسا نيت و حرمت انساني و رفتار برابر و شاد و با عشق و محبت، دست خودشان است. اين يكي ديگر دست شما است. بهشت همين جا است. به اين يكي بچسپيم تا بتوانيم همه مان را از اين جهنم سرمايه داران نجات بدهيم. در اين درياي پرتلاطم و امواج سخت و سنگين و در اين تهديدات مرگ و زندگي طبقات دارا و دولتشان، همه ما از نسل قديم و جديد از پدر بزرگ و مادر بزرگ و پدر و مادر و دختر و پسر و خواهر و برادر در يك قايق نشسته ايم. اگر قرار است نجات پيدا كنيم همه با هم نجات پيدا ميكنيم و اگر نه همه با هم غرق ميشويم. و اين هدفي است كه طبقات دارا و دشمنان كارگر و زحمتكش و دشمنان انسانيت تعقيب ميكنند. شايسته هيچ پدر و مادري نيست كه زندگي فرزندانشان را سياه تر از آ‌ني كه اين سيستم برايشان درست كرده است بكنند.

 و چند كلمه با پرستوها و همه جوانان پسر ودختر همسرنوشت او.

اين دوستان هم بايد بپذيرند كه در اين شرايط غيرانساني كه براي ما فراهم كرده اند جوانان قرباني دست و پا بسته نيستند. يا راه اين نيست كه گويا دختران و پسران و جوانان اول بايد از خانواده ياغي و رها شوند. راه ديگري هست.

گفتم كه،‌ من جوانان را به عصيان و ياغيگيري عليه نسل قبل تر و پدر و مادرها دعوت نميكنم. برعكس. آن ها را  دعوت ميكنم، خود عامل درست كردن يك رابطه انساني با همديگر بشوند. قبول كنند كه دشمنشان و دشمن همه ما بيرون از خانواده ها است. دشمني كه با بهره كشي از ما و با تبديل كردن ما به برده  به عنوان كارگر، و با فشار پليس و ارتش و زندان و دادگاه و شرع، تمام قد در برابر ما ايستاده است.

دوستان! شما جوانان بهترين دوستان پدر و مادران تان هستيد. بپذيريد كه آنها هم مانند نسلهاي قبلي قرباني يك نظام و سيستم نابرابر و تبعيض آميز اند. خود قرباني نظام اقتصادي برده وار و نظام سياسي مستبد و نظام فرهنگي مردسالار و تا مغز استخوان پوسيده مذهبي و ارتجاع اند. بپذيريد كه بچگي و جواني آنها هم بهتر از شما ها نبوده. پس كمكشان كنيد.

 ميفهمم، به شما ميگويند آخر شما نوجوان و جوان هستيد و عقلتان قد نميدهد. ميگويند نان و مسكن و زندگيتان دست ما است و منت ميگذارند. ميگويند و مرتب تو گوشتان ميخوانند كه شما جوانيد و تجربه نداريد.  اما بپذيريد كه آنها هم زندگي سختي دارند و خودشان را تنها احساس ميكنند. بپذيريد كه به دوستي و احترام و محبت و انسانيت شما نياز دارند.  بپذيريد كه محبتتان را با محبت جواب ميدهند و احترامتان را با احترام  و دوستي تان را با دوستي. چه نعمتي بهتر از اين كه انسان در كنار دست خود پسر يا دختر و جواناني را داشته باشد كه مدام حقيقت را به زبان ساده و با صميميت بيان ميكنند. كه ريشه دردها را ميگويند. كه صبورانه ميگويند و ميگويند تا قانع كنند. 

بگذاريد فقط يك تجربه را برايتان بازگو كنم. پدر من در نوجواني من را با زور همراه خودش به مسجد مي برد و قبل از اينكه به مدرسه بفرستند من را پيش ‌آخوند فرستاد تا قرآن و كتابهاي قطور شرعي بخوانم و داستانهاي جهنم پر از موش و مار و عقرب به خوردم ميدادند. زماني كه فهميدم چي به چي است و چشمهايم را باز كردم و دنيا را طور ديگري ديدم به جاي اينكه به پدرم پشت كنم و به او پرخاش كنم و سرزنشش كنم كه چرا مسجد ميرود و چرا صوفي شيخ منطقه شده و چرا از نان سفره خانواده و دسترنج همه مان هر سال به شيخ سهمي ميدهد و به جاي اين كه او را آدم عقب مانده خطاب كنم، متوجه شدم كه او هم قرباني است. ميدانستم كه نميتوانم او را از شر مصيبت مذهب و شيخ  و نگاه مردسالارش به زن و نگاه مستبدانه اش به كودك و به خودم فوري نجاتش  بدهم. اما يك چيزي را ميدانستم و آن اين بود كه دوست خوبي برايش باشم. شريك خوشي و ناخوشي هايش باشم. رفيق تنهاييهايش باشم. احترامش را نگه دارم. روي جانمازش پا نگذارم و به دولا و پاشدن و دست دعا بلند كردن ٥ بار در يك روزش نخندم. ديدنش برايم تلخ بود اما به جاي سرزنش و به جاي تحقير و يا توهين دلم برايش ميسوخت.

 مدتي طول نكشيد كه جواب دوستي و دلسوزي و انسا نيت را از او گرفتم من هم مثل همه جوانان ديگر نان و خرج تحصيل و زندگيم دست او بود. اما من در كمك به او و دوستي با اومعامله گر نبودم. ميدانستم كه دنيايمان متفاوت است. اما چيزي كه او در مقابل از من ميگرفت فقط دوستي و احترام متقابل و دلسوزي و انسانيت بود. او دنياي خودش را داشت اما  دنياي من را هم  دوست داشت  و احترام ميگذاشت. او نمازش را ميخواند و من ماركس را ميخواندم و مانيفست را. او از بهشت و جهنم دنياي خودش برايم تعريف ميكرد و من هم از دنياي برابر و انساني و شاد و خوشبختي برايش حرف ميزدم كه فقط با دست خودما ميتوانست درست بشود. تجارب زندگيمان به او ميگفت من راست ميگويم. اما ايدآل ها و تخيلات و تفكري  كه يك عمر به اوحقنه كرده بودند و ياد داده بودند چيز ديگري ميگفت و او اين تناقض را با خودش داشت تا رفت. او به آرمان هاي من هم باور داشت چرا كه در زندگي و در عمل و تجربه، هيچ كاري و هيچ گشايشي در زندگي ما بدون تلاش خود ما حاصل نميشد.

خلاصه بگويم. زندگي اجتماعي و انساني به ما ميگويد كه انسان ها ، نه همه انسان ها، چون معيارهاي انساني و شرافت هم طبقاتي است. من طبقات دارا را نميگويم.  طبقه كارگر و مردم زحمتكش  را منظورم است. زندگي اجتماعي و انساني اين طبقه به ما ميگويد كه بدون پايه ريزي يك رابطه انساني و احترام متقابل و دوستانه، نظام نابرابر تا ابد خواهد ماند. اگرجوان ها نتوانند بدوا در خانواده خود شالوده يك رابطه اجتماعي و انساني را بريزند، چگونه ميتوانند با دوستان خود و در محله و مدرسه و دانشگاه و درو همسايه اين كار را بكنند.

 شما پيشقدم شويد. نگوييد ما جوانيم و كم  تجربه و تحقير ميشويم و نانمان دست خودمان نيست و مستقل نيستيم و نميتوانيم روي پاي خود بايستيم.... همه اينها هست. اما در همين شرايط نامناسب اجتماعي كه طبقات دارا براي ما درست كرده اند و خانواده و پدر و مادرانمان را مسوول زندگي ما كرده اند تا فرزندانشان را بي اجر و مزد بزرگ كنند و به عنوان كارگر تحويلشان بدهند،‌ ميشود نقش مثبتي ايفا كنيم. ميشود به جاي پرخاشگري و عصيان و انزوا و دوري و فرار و يا استيصال و نا اميدي، همين نزديكترين انسانهاي به خودمان در خانواده را همراه خودمان بكنيم. همدردشان باشيم. دوستشان باشيم. دوستشان بداريم. انسانيتشان رامحترم بداريم. حرمت انسانيشان را نگه داريم. ميدانم كار آساني نيست اما عميقا باور دارم كه اين ممكن ترين كاري است كه ميتوان كرد و بايد كرد.

ميفهمم استثناهايي هم وجود دارند. ميدانم ادم هاي خشك مغز و بدون درك انساني هم هستند كه از دست رفته اند و برگرداندنشان آسان نيست. كساني كه كودك را انسان نميدانند، كه نوجوان را بي عقل ميشمارند و جوان را نادان مينامند و يا نگاهشان به زن مردسالار و غير انساني است. اما حرف من سر اين استثنا ها نيست. حرف من سر اكثريت انسان هاي كارگر و زحمتكش و معلم و كارمند و كاسبكار جزء است. ميليونها ميليون انسان ستمديده كه به دوستي فرزندانشان و جوانانشان احتياج دارند. به همدلي و همدرديشان و به همكاري و اتحادشان نياز دارند.

 تجارب ما در اين دوره عمر ننگين يك رژيم استثمارگر و مستبد و مرتجع كه جامعه را به عقب رانده است، كه انسانيت را سركوب ميكند،‌ نشان ميدهد كه خيلي ها و شايد اكثريت جوانان ما در مقابله با اين وضعيت آماده نيستند و اين رفتار اجتماعي را با هم ندارند.

كم نيستند جوانان و دختر و پسرهايي كه فكر ميكنند با زور و پرخاش و با تحقير اطرافيان و از جمله نسل قبل تر از خودشان  ميتوانند مدرنيسم شان را به خوردشان بدهند (حالا خواه اين مدرنيسم در لباس پوشيدن يا موزيك و رقص  تا آته ايسم و بي خدايي و عليه خرافات و غيره ) باشد. نمونه هاي زيادي هست كه من آن را تظاهر به مدرنيسم و تظاهر به بي خدايي در جوانان نسل امروز مينامم كه گويي وظيفه دارند اولا و بدوا با خانواده تعيين تكليف كنند. نمونه هايي از اين اشتباهات را ديده و شنيده ام كه به شدت دردناك اند. و اين جوانان را ابتدا از خانواده و بعد محله و جامعه منزوي كرده و ميكند.

 

كلام آخرم با نسل جوان اين است كه دوستان! معضل و بدبختي اساسي در جامعه ما بدوا اختلاف و تبعيض طبقاتي است. جامعه طبقاتي است. فرهنگ و سياست و رفتار و نگاه به انسان و نگاه به زن طبقاتي است. و دشمن بشريت امروز و دشمن همه ما از پدر و مادر و فرزندان جوان و همسايه و هم محله اي ها و همكاران و همسرنوشتان كارخانه و مدرسه و دانشگاه ، سرمايه داران و طبقات دارا و دولت حامي شان است. با لشكر پراكنده و دور از هم و نا متحد و نادوست و نادلسوز با همديگر، نميتوان به جنگ اين دشمنان رفت. همه در يك قايق نشسته ايم!

ميشود و بايد پدران و مادران و بزرگترهاي نسل قبل درد دل هايشان را به جوانانشان بگويند. اگر ميتوانند حقايق و ريشه هاي مصيبتهاي طبقاتي را به انها بياموزند و جوانان حقايق دنياي امروز را كه از طريق وسايل ارتباط جمعي سريع ميفهمند، به نسل قبل تر از خود برسانند. راه رواج مدرنيسم و ازادانديشي تنها تظاهر به آن نيست. انساندوستي، عمل و رفتار انساني جوهر و محتواي  مدرنيته و آزاد انديشي است.  

اين راهي است و تنها راهي است كه پيش پاي ما است. بدوا دست در دست همديگر راهي را برويم كه خوشبختي و آزادي و رفاه و حرمت انساني همه را تامين كند.  اگر اين كار را بكنيم، هم شرايط  و زمينه هاي رهايي خود را فراهم ميكنيم و هم  زندگي تلخ همين امروزمان قابل تحمل تر خواهد بود و با هم بودنمان چه  زير يك سقف در خانواده و چه كارخانه و مدرسه و در محله مان هم شيرين تر خواهد شد.

اسفند ٨٧

فوريه ٢٠٠٩

mozafar.mohamadi@gmail.com

www,mozafarmohamadi.com