نیمه تاریک دبی

 

جان هری / روزنامه ایندپندنت / آوریل ٢٠٠٩

 

ترجمه: سیف خدایاری

 

توضیح مترجم: نظام سرمایه داری گند و کثافت اش را به تمام سلولهای جامعه از سیدنی تا سیاتل و از دبی تا ناشناخته ترین روستاهای نپال گسترش داده است. در دو دهه گذشته  دنیای سرمایه داری به خاطر گرد و خاکی که از ویرانه های سرمایه داری دولتی بلوک شرق بپا خاسته بود، دنیا را در چنبره تبلیغات ضد انسانی خود فرو برد. از سال گذشته و با عروج بحران اقتصادی که از تبعات نظام سرمایه داری است زندگی به مراتب دهشتناک تری بر میلیونها انسان در پنج قاره تحمیل شده است. دبی نمونه عینی این زوال و تباهی است. در این گزارش همه جانبه که جان هری از ژورنالیست های موفق ایندپندنت تهیه کرده است، تمام جنبه های ضد انسانی نظام سرمایه داری را می توان دید. ترجمه این گزارش را به طبقه کارگر ایران بویژه کارگران عسلویه که در مکانی مشابه با "سوناپور"، در نبردی نابرابر با سرمایه داری دست و پنجه  نرم می کنند ، تقدیم می کنم.

 

 

نیمه تاریک دبی

 

دبی زمانی "بهشت برین" خاورمیانه، ستاره درخشان، دارالتجاره عرب و سرمایه داری غربی به شمار می رفت. اما همینکه دوران سخت که از شنهای بیابان برخاسته بود به امارات رسید، چهره زشتش نمایان گشت.

 

چهره خندان و گشاده روی شیخ محمد ـ قدرت مطلقه دبی، برتصاویرش  پرتو می افکند. تصویر او بر هر ساختمانی و در بین دو همکار مشهور یعنی رونالد مکدونالد و کلنل ساندرز قرار گرفته است. این مرد، دبی را به عنوان "شهر هزار و یک شب"  به جهان فروخته است. یک "بهشت برین" در خاورمیانه ومحافظت شده ازتوفانهای غبار منطقه.  او صاحب  خط هوایی مانهتن منک است که تبلیغات آن  ردیف به ردیف از پشت اهرام شیشه ای و هتل ها به شکل ستونهایی از سکه های طلا بیرون می آیند. و شیخ آنجا بر فراز بلندترین ساختمان جهان ــ نیزه ای رها شده که بیش از هر سازه دست بشر که مشت بر آسمان می کوبد، ایستاده است.

اما این روزها لرزشی در خنده شیخ محمد به چشم می خورد. جرثقیل های عالم گیردرسکوت افق فرورفته اند، انگار زمان ایستاده است. در اینجا  تعداد بی شماری از ساختمانهای نیمه کاره و رها شده وجود دارد. در دبی گرانترین سازه های جدید مانند هتل آتلانتیس ــ قلعه عظیم صورتی رنگ، در عرض هزار روز و با هزینه یک و نیم میلیارد دلاربر فرازجزیره مصنوعی اش ساخته شد. جایی که باران از آسمانش فرو می ریزد وکاشی ها از سقف  فرومی افتند. این هیچ ـ سرزمین روی هیچ ِ هیچ ساخته شد و حالا درزها شروع به نمایان شدن کرده اند. ناگهان سیمای شهر از مانهتن در حال غروب به جزیره ای در بیابان تغییر یافته است.

 ناگهان و در یک چشم بر هم زدن انفجار دیوانه وار ساختمان سازی متوقف شد. اسرار دبی آرام آرام در حال زوال اند . اینجا شهری است که دیوانه وار در عرض چند دهه بر اساس اعتبار، وام، سرکوب و بردگی ساخته شد. دبی افسانه فلزی دنیای گلوبالیزه شده نئولیبرالیسم است که نهایتاً در تاریخ ذوب خواهد شد.

 

١.دیزنی لند بزرگسالان

کارن آندرو نمی تواند حرف بزند. هر دفعه که می خواهد ماجرایش را تعریف کند، سرش را پایین می اندازد و در هم مچاله می شود. او نازک اندام وخوش قیافه است. هر چند لباسهایش مانند پیشانی اش چروکیده است، اما  هنوزتلألو غبار گرفته یک ثروتمند سابق را با خود دارد. من او را در پارکینگ یکی از بهترین هتل های بین المللی در دبی در میان اتومبیلش ـ همان جایی که زندگی می کند، یافتم. او ماههاست اینجا می خوابد و ازنگهبانان بنگلادشی پارکینگ که دلشان بحالش سوخته و او را بیرون نکرده اند تشکر می کند. قطعاً اینجا همان جایی نیست که رؤیاهای کارن در آن به پایان می رسید. ماجرایش را با لکنت زبان بیان می کند و بیش از چهار ساعت طول می کشد.

زمانه صدای گرم و گیرای سابق اش را شکسته است. وقتی در یکی از شعبات یک شرکت مشهور چند ملیتی به کارن پیشنهاد کارداده شد، از کانادا به اینجا آمد. "وقتیکه شوهرم گفت می ریم دبی ، گفتم بچه اگه میخوای چادر سیاه بپوشم و دست از سیاه مست بودن بکشم، منو اشتباه گرفته ای. اما ازم خواست این فرصت رو بهش بدم و چون دوستش داشتم این کارو کردم."

 زمانیکه  کارن دبی را در سال ٢٠٠٥ لمس کرد، تمام نگرانیهایش از بین رفت. "دبی یک دیزنی لند بزرگسالان بود و شیخ محمد در این سرزمین نقش یک موش  را بازی می کرد. زندگی اینجا افسانه ای بود. از این آپارتمانهای بزرگ شگفت انگیز داشتیم. یه لشکر آدم در اختیارم بود، اصلاً مالیاتی در کار نبود. انگار هر کس یک پادشاه بود. تمام وقت در پارتی بودیم. شوهرم دانیل دو تا ملک خریده بود. تاخرخره مست بودیم. اما شوهرم برای اولین بار در زندگیش، دچار ناکامی شد. رقم زیادی نبود اما دانیل گیج شده بود. من هم تعجب کردم، گرفتار کمی قرض شده بودیم. بعد از یک سال فهمیدم که چرا دانیل دچار تومور مغزی شد. دکتری بهش گفت یه سال زنده می مونی. یکی دیگه می گفت چیز خوش خیمی است وبهبود می یابد. اما قرض ها روز به روزبیشترمی شد. قبل از اینکه اینجا بیام، اصلاً چیزی در مورد  قوانین دبی نمی دانستم. پیش خودم می گفتم این همه شرکت میان اینجا، حتماً مثل کانادا یا هر کشور دیگر لیبرال ـ دمکراسی است. کسی خبر از ورشکستگی بانکها نداشت. اگه اینجا بدهکار بشی و نتونی پرداخت کنی، باید بری زندان."

"وقتیکه اینو فهمیدیم، دانیل رو صدا زدم و گفتم گوش کن، ما باید از اینجا بریم.  شوهرم میدانست که پرداخت حقوقش به هنگام استعفا تضمین شده بود. بعد گفتیم پولمان را می گیریم،تسویه حساب می کنیم و می ریم". دانیل استعفا داد، اما پولی که بهش دادن کمتر از قراردادش بود. قرض ها رو دستمان مونده بود. در دبی به محض اینکه کارتو رها کنی، صاحب کار به بانک خبر می دهد، اگه بدهی غیرعادی داشته باشی که با پس اندازت جور در نیاد، حسابت بسته میشه و اجازه نداری از کشور بری بیرون. ناگهان کارتهامون ازکار افتادند. هیچی نداشتیم. از آپارتمان بیرونمون کردن."

کارن برای مدتی طولانی نتوانست درباره بقیه ماجرا حرف بزند، فقط می لرزید.

"دانیل در همان روزاخراجش از شرکت دستگیر شد وبه زندان رفت. شش روز بعد تونستم باهاش صحبت کنم. به من گفت  با یک بدهکار دیگر، پسری سری لانکایی که بیست و هفت سال دارد، هم بند است.  پسره مدام می گفت، نمی تونم از پس خجالت جلو خانواده ام بر بیایم. یه روز که دانیل از خواب بلند میشه پسره با قورت دادن تیغ های اصلاح کار خودشو می سازه . دانیل داد می زند کمک! اما هیچکس به سراغ آنها نیامد و او جلو چشم شوهرم از دنیا رفت. چند هفته ای خواستم از دوستان پول قرض بگیرم ، اما بسیار آزاردهنده بود من هیچوقت اینجوری زندگی نکرده بودم. قبلاً در کار مد بودم، چند تا فروشگاه داشتم، هرگز ..."

کارن کم کم دارد تحلیل می رود و ادامه می دهد "دانیل بعد از شش ماه تو زندان  دردادگاهی که هیچ ازش سر در نیاورده بود ـ دادگاه به زبان عربی بود و مترجمی در کار نبود، محکوم شد. من هم حالا غیر قانونی اینجا هستم. هیچ پولی ندارم. باید نه ماه دیگه صبر کنم تا شاید بیرون بیاد" .

کارن نگاهی حاکی از شرم به من می اندازد و می خواهد برایش ناهار تهیه کنم. او تنها نیست، در سراسر شهرسرمایه گذارانی به چشم می خورند که مانند کارن داخل اتومبیل یا روی شنهای اطراف فرودگاه می خوابند. کارن در آخر می گوید "چیزی که باید در مورد دبی بدونی اینه که اصلاً اینجوری نیست که شنیده ای، اصلاً شهر نیست، مرکز کلاهبرداری است. وقتی بهت میگن که جایی مدرن است می خوان فریبت بدن، زیر پوست این شهر، دیکتاتوری قرون وسطایی خوابیده است."

 

٢.تاج خروس

تقریباً سی سال پیش، کل دبی امروزی بیابانی بیش نبود که فقط جای کاکتوسها و گل های تاج خروس و عقرب بود. در پایین شهر آثار شهر قدیمی به جا مانده که زیر فلز و شیشه دفن شده است. در موزه قلعه خاکی دبی، نسخه شسته رفته حکایت دبی نگهداری می شود.  اواسط قرن هیجدهم، اینجا درپایین خلیج فارس جایی که مردم به صید مروارید می رفتند، روستایی کوچک ساخته شد. این روستا بزودی شروع به جمع کردن افراد سرگردان از ایران، شبه جزیره هند و سایر ممالک عربی کرد که همه به امید پیدا کردن بخت شان آنجا آمده بودند. آنها اسم یک نوع ملخ محلی ـ دابا، را بر آن نهادند که هر چه دم دستش می آمد، می خورد. شهر بزودی بوسیله نیروی دریایی امپراتوری بریتانیا تسخیر شد که تا سال ١٩٧١ گلویش را چسبیده بود. همینکه انگلیسی ها عقب نشینی کردند،  دبی تصمیم گرفت که با شش امارت دور و برش متحد شود و تشکیل امارات متحد عربی دادند.

بریتانیا دبی را درست در زمانی که نفت در آن کشف شده بود با اندوه ترک کرد. شیخ ها ناگهان خود را بر سر دوراهی یافتند. آنها بدویانی بشدت بی سواد بودند که زندگیشان را با شترچرانی در بیابان می گذراندند،اما حالا خودشان  را در مقابل طلای عظیمی یافتند. با آن چکار می کردند ؟

دبی در مقایسه با همسایه خود (ابوظبی) فقط چند قطره نفت دارد. بنابراین شیخ مکتوم تصمیم گرفت برای درآمد چیزی بسازد که دائمی باشد. اسرائیل بیابان را شکوفا کرده بود، شیخ مکتوم هم تصمیم گرفت بیابان را شکوفا کند.او شهری ساخت که مرکز توریسم و خدمات تجاری باشد  تا پول و استعداد انسانی را از چهارگوشه دنیا فروبلعد. او تمام دنیا را دعوت کرد که با پولهای عاری از مالیات خود به اینجا بیایند. و میلیونها نفر برای غرق کردن ساکنان محلی در پول، که اکنون فقط پنج درصد از جمعیت دبی هستند، سرازیر شدند.

شهری که به نظر می رسد بالغ و رسیده، فقط در عرض سه دهه از آسمان فرود آمده است. مردم دبی تنها در طی یک نسل، ازقرن هیجده به قرن بیست و یک جهیدند. اگر توربزرگ دبی را بگیرید ـ توری که پیشرفته تر ازتمام تورهای بزرگ دنیا است، با تصاویر تبلیغاتی روند این تغییرسیراب خواهید شد. شعار دبی این است "درها را باز بگذارید، مغزها را آزاد کنید" شعاری که راهنمای تور،  قبل از اینکه به شما بگویند ململ های شتر نشان بخرید، با لحن کلیپ وارش به شما می گوید. راهنما همچنین می گوید "در اینجامی توانید جنس های اصل بخرید". از مقابل هر بنای یادبودی که رد می شوید راهنما می گوید "مرکز تجارت جهانی ساخته شده با الطاف  ... ". اما این یک دروغ محض است. شهر را شیخ نساخته است. شهر را بردگان ساخته اند و هنوز هم در حال ساختن آن هستند.

 

٣. پشت پرده سیمای ظاهری شهر

سه دبی متفاوت از هم وجود دارد که هر سه در هم تنیده اند .سرمایه گذارانی مانند کارن ، اماراتی های تحت حاکمیت شیخ محمد و خارجی هایی که شهر را ساخته اند و درتله آن افتاده ند. آنها در پشت پرده  سیمای شهرقایم شده اند. شما آنها را همه جا می بینید، در دسته های زنجیری که لباس های آبی دلمه بسته از چرک بر تن دارند و در جاهایی که رئیس سرشان داد می کشد. اما به شما آموخته می شود که آنها را نگاه نکنید. شیخ شهر را ساخته است.

کارگران؟ کدام کارگران؟ هر شامگاه صدها هزار مرد جوان که دبی را ساخته اند، سوار بر اتوبوس از محل کار به منطقه مطرودی که یک ساعت با شهر فاصله دارد، برده می شوند. به جایی که دور از مردم در قرنطینه قرار داند. چند سال قبل آنها را با کامیون حمل حیوانات حمل می کردند. اما خارجی ها شکایت کردند که چیز چشم نوازی نیست. بنابراین اکنون آنها را در اتوبوس های فلزی می اندازند که در گرمای بیابان مانند گلخانه است. کارگران مانند اسفنجی که به آرامی چلانده شود، عرق می ریزند.

"سوناپور" چل تکه ای از هزاران و هزاران توده سیمانی است که چیزی حدود سیصد هزار نفر در آن چیده شده اند. جایی که اسم هندی آن به معنی شهر طلاست.

با اینکه داشتم از بوی عرق و فاضلاب می ترکیدم در اولین کمپ توقف کردم و مشتاق بودم کسی، هر کسی باشد به من بگوید چه بر سرشان آمده است.

ساهینال منیر جوان بیست و چهار ساله ای از دلتاهای بنگلادش، می گوید "بیرون از اینجا، برای آوردنت به اینجا، گفته می شود که دبی بهشت است. بعد اینجا می آیی و می فهمی که جهنم هم نیست. چهار سال پیش به اینجا آمدم. یک کارچاق کن به روستایمان در جنوب بنگلادش آمد و گفت: جایی هست که می توانید ماهیانه چهل هزار تکا ( ٤٠٠ پوند) پول برای هشت ساعت کار در ساختمان سازی  بگیرید. جایی است که امکانات خوبی دارد، غذا و همه چی هم عالیه. تنها کاری که باید بکنید اینه که ٢٣٠٠ پوند بدهید تا ویزای کار بهتان بدن، پولی که راحت در شش ماه اول بدست میارین. من هم زمین کشاورزی ام را فروختم و کمی هم قرض گرفتم تا به بهشت موعود برسم. به محض اینکه به دبی رسیدم در فرودگاه، شرکت پاسپورتم رو ازم گرفت و هنوزم اونو ندیده ام. بعد با پررویی تمام گفتند که از امروزببعد، روزی ١٤ ساعت در گرمای بیابان کار می کنید. زمانیکه به توریست ها توصیه می شد حتی پنچ دقیقه هم بیرون نیایند. تابستان ها گرما به ٥٥ درجه هم می رسد و فقط ٥٠٠ درهم (٩٠ پوند) پول می دادند. یک پنجم پولی که قولش را داده بودند. شرکت می گوید اگه نمی خواهی، برگرد خانه. اما چه جوری برگردم خانه! شما پاسپورتم را برده اید و پول بلیط را هم ندارم. بعد می گن: خیلی خوب، بهتره بمانید و کار کنید."

ساهینال وحشتزده است. افراد خانواده اش در خانه، پسر، دختر، پدر، مادر و زنش منتظر پول اند. آنها خوشحال اند از اینکه بالاخره ساهینال پول پیدا می کند. اما دو سال است اینجا کار می کند وتا حالا فقط پول آمدنش به اینجا را بدست آورده است. تمام چیزی که پیدا کرده است کمتر از پول اولیه اش در بنگلادش است. 

او اتاقش را به من نشان می دهد. سلول کوچک سیمانی و خفه با تخت های سه طبقه که همراه ١١ نفر دیگر باید اینجا زندگی کند. تمام خرت و پرتش روی تخت ریخته شده است، سه تا پیراهن، یک شلوار نیمه کاره و یک گوشی موبایل. بوی گند اتاق را برداشته است.  لباسشویی های گوشه کمپ (سوراخهایی در زمین) زیر توده ای از پشه های سیاه و مدفوع دفن شده است. هیچ کولر یا پنکه ای در کار نیست، بنابراین گرما کشنده است و انسان نمی تواند بخوابد. آنها شب و روز باید عرق بریزند و خودشان را بخارانند. در چله تابستان مردم کف زمین یا در پشت بامها می خوابند.هر جا، جایی که یک نسیم کوتاه بوزد.

آبی که با تانکرهای گالوانیزه به اینجا می آورند، تصفیه نشده است و مزه نمک می دهد. ساهینال می گوید "ما را مریض کرده است اما چاره ای نداریم ، باید بخوریم."

او می گوید "کارش بدترین کار در دنیا است، باید بلوک های ٥٠ کیلویی در شدیدترین گرما حمل کنیم. گرمایش هم مثل هیچ جا نیست. جوری عرق می ریزیم که روزها و هفته ها ادرار نداریم. اون هم مانند عرقی است که از زیر پوستامون بیرون می زند. آدم سرش گیج میره و مریض میشه اما اجازه نداریم دست از کار بکشیم، مگه یه ساعت در وسط ظهر. اگه چیزی را بندازیم یا اشتباهی بکنیم به معنی مرگمونه. اگه مریض بشیم و کارو تعطیل کنیم از مزدمان  می زنند و مدتهای بیشتری اینجا گیر می کنیم."

ساهینال در حال حاضر در طبقه ٦٧ ام یک برج کار می کند. اسمش را نمی داند فقط می داند که توی آسمان، تو گرما بالا می رود. او در این دوسال که دبی بوده است تا بحال منطقه توریستی را ندیده است. تنها چیزی که دیده است، طبقه های بیشتر و بیشتر ساختمان هاست که بالا می روند.

می پرسم: از این وضعیت عصبانی هستی؟ مدتی آرام می ماند و می گوید "اینجا کسی خشمش رو بروز نمی ده. یعنی نمی تونیم. ما رو مدتی به زندان می اندازن و بعد دیپورت می کنن. پارسال بعضی از کارگرها بعد از اینکه چهار ماه پول نگرفته بودن، اعتصاب کردند،  پلیس اونا رو محاصره کرد با ماشین آب پاش و باتوم برقی به جانشان افتاد و آنها را سرکار برگرداند. سر دسته ها رو هم زندانی کردند."

می پرسم: پشیمان نیستید اومدید اینجا؟ همه آنها سرشان را پایین می اندازند. ساهینال می گوید "چه جوری فکرشو بکنیم، ما اینجا سقط شده ایم. اگه درباره ش فکر کنیم ... " او جمله را ناتمام می گذارد. در آخر یکی از کارگرها سکوت را می شکند و می گوید "من وطنم رواز دست داده ام، خانواده ام رو، زمینم رو.  می تونستیم در بنگلادش چیزی بکاریم و بخوریم. اینجا هیچی نمی روید مگر نمک و ساختمون ها ."

آنها می گویند "بعد از شروع بحران برق صدها کمپ را قطع کردند و ماهها پول هم ندادند. شرکت ها با پاسپورت و پول رفته بودند. همه چیز ما را به فنا برده اند. اگر یه جوری هم به بنگلادش برگردیم، رباخواران فوراً از ما پول می خوان .اگه نداشته باشیم باید بریم زندان."

به نظر می رسد که تمام این کارها غیرقانونی است. به شرکت ها گفته شده است سروقت پرداخت کنند، پاسپورت ها را نگیرند، در گرمای شدید هم کار را تعطیل کنند، اما یک نفر را ندیدم که چنین چیزی دیده باشد، حتی یک نفر. این افراد با همدستی مقامات دولتی دبی به اینجا آورده شده و گرفتار شده اند.

 مرگ ساهینال  در اینجا چیز محتملی است. یک مرد انگلیسی که در کار ساختمان کار می کند به من گفت "خودکشی های زیادی در کمپ ها و سایت های کار صورت می گیرد اما هیچ گاه گزارش نمی شوند."

با این وجود خانواده های این افراد هم راحت نیستند . به راحتی زیر آوار بدهی فرو رفته اند . یک تحقیق از سازمان دیدبان حقوق بشر نشان داده است که " کتمان حقیقت " در مورد میزان مرگ و میر بر اثر گرما، خفگی ، کار اضافی و خودکشیدر دبی صورت گرفته است. فقط در سال ٢٠٠٥، کنسولگری هند تعداد ٩٧١ مورد از مرگ شهروندان خود راثبت کرده است. بعد از اینکه این آمار افشا شد، به کنسولگری اخطار داده شد که از انتشار آمار دست بردارند.

هنگام غروب آفتاب من با ساهینال و دوستانش در کمپ نشسته بودیم. آنها با هم جر و بحث می کردند که با پول باقیمانده یک مشروب ارزان بخرند. آنها مشروب را وحشیانه با چند جرعه بالا کشیدند.  ساهینال از ته گلوی زخمی اش می گوید "کمکت می کنه مشنگ بشی".  در دوردست، افق دبی که ساخته دست اینهاست بی توجه به پیرامون خود می درخشد.   

 

٤. اعصاب خرد درقصرهای خرید 

سرگشته  از ماجراهای کمپ، تلوتلو خوران خودم را به سایه سار پیاده روهای مرمر فرش که در همه جای شهر برپاست، می رسانم. هوا آنچنان داغ است که کسی بیرون دیده نمی شود. مردم یا در این قصرهای خرید جمع شده اند یا  زیر کولرها حمام آفتاب می گیرند. از ساهینال جدا شدم وبعد از ده دقیقه، با تاکسی به مرکز شهر رسیدم. در مرکزخرید "هاروی نیکولاس" با دختر فروشنده خسته ای مواجه می شوم که پیراهن حریر ٢٠ هزار پوندی را نشانم می دهد. دختره می گوید "همانگونه که می بینید زیر قیمته" و من از نوشتن دست می کشم. به نظر می رسد که وقت در این قصرها نمی گذرد.  روز جای خود را به چراغهای درخشان شب می دهد. دبی به بخش هایش خلاصه شده است.  دو/ بای یعنی خرید کن.  در گرانترین قصرها تقریباً تنها هستم. فروشگاهها خالی اند و صدا در آنها می پیچد. جلوی میکروفون همه می گویند که  وضع تجارت روبراه است، اما خارج از ضبط با تحیر نگاهت می کنند. یک نمایشگاه کلاه درنزدیک محل مسابقات تنیس دبی برپاست که کلاه های عالی را یک کلام ١٠٠٠ پوند می فروشند. یک طراح کلاه می گوید "پارسال زیر دست مشتری له شده بودیم، حالا رو ببین"!  او دستانش را روی یک قفسه خالی می چرخاند.

به یک دختر بلوند ١٧ ساله هلندی نزدیک می شوم که گرمکن پوشیده و خسته از ازدحام مردانی که دورش را حلقه زده اند، می گوید "اینجا را دوست دارم، گرما ، قصرها و ساحل !" می پرسم: تا بحال از اینکه اینجا یک جامعه بردگان است آزرده شده ای؟ سرش را همانند ساهینال پایین می گیرد و می گوید "سعی می کنم که نبینم". حتی در هفده سالگی یاد گرفته است که نگاه نکند و نپرسد. احساس کردن گناه بزرگی است.

بین قصرها چیزی به جز فرش آسفالت وجود ندارد. هر جاده حداقل چهار باند دارد. دبی مانند اتوبانی است که با مراکز خرید نقطه گذاری شده است. اگر هم بخواهی خودت را بکشی، باید روی جاده این کار را بکنی. ساکنان دبی از قصری به قصر دیگر با اتومبیل یا تاکسی می جهند.

 می خواهم از یک اماراتی بپرسم در مورد کشورشان که پر از خارجی هاست چه جور فکر می کند؟ اما غیر از سرمایه گذاران و بردگان  نمی توانم به بومی های اماراتی نزدیک شوم و چنین چیزی بپرسم. آنها را می بینم که در شهر می چرخند. مردها در رداهای سفید خنک و زنان در چادرسیاه سوزان . غیر ممکن است بتوانم  به آنها نزدیک شوم. اینجا زنها از آدم رم می کنند و مردها هتاکانه نگاهت می کنند و با لحن تندی می گویند "دبی خوبه ".

 در یک کافی نت چند جوان تیپیک اماراتی را پیدا کردم وبا هم به گفتگو نشستیم.

احمد العطار جوان بیست و سه ساله میانه اندامی است که ته ریشی هم دارد. ردای سفید پوشیده  و عینک چهارگوشه هم  به چشم زده است. انگلیسی را با لهجه آمریکایی حرف می زند و سریع نشان می دهد که لندن، پاریس و لس آنجلس را بهتر از بیشتر غربی ها می شناسد. با قیافه تیپیک یک سوپر استار پشت صندلی اش می نشیند و می گوید "اینجا بهترین نقطه دنیا برای جوان ماندن است. دولت پول تحصیل را تا سطح دکترا می دهد. هر وقت ازدواج کردیم خانه مفت می دهد. خدمات پزشکی رایگان و اگر لازم بود تو را به خارج می برند و پولش را هم می دهند. حتی مجبور نیستیم پول تلفن را هم پرداخت کنیم. تقریباً هر کس یک خدمتکار، یک پرستار و یک راننده دارد. هیچ وقت مالیات نمی دهیم. تو هم دلت نمی خواهد یک اماراتی بودی ؟"  از العطار خواستم دلایل قوی برای این توضیح شیادانه بیاورد، اما او سریع به جلوخم شد و گفت "ببین، پدربزرگ من هر روز صبح بلند می شد و تا غروب برای بدست آوردن آب سر یک چاه می جنگید. آب که می خشکید، باید از کوهان شتر استفاده می کردند. همیشه گرسنه و تشنه و علاف بودند. او تمام عمرش می لنگید چون پایش که شکسته بود مراقبتهای پزشکی لازم برای معالجه وجود نداشت. حالا ما رو ببین!"  برای اماراتی ها اینجا مدینه فاضله ای است که الهه ها پول های ریخته شده را برایشان جمع می کنند: با گرفتن اجاره بها ازخارجی ها، مالیات پنهان بر تجارت و فرودگاه و فروش آخرین چکه های نفت. بیشتر اماراتی ها مانند احمد برای دولت کار می کنند ودر واقع روی بالش اعتبارات لمیده اند. او می گوید " تابحال هیچ مشکلی احساس نکرده ام. دوستانم هم همینطور. کار تضمین شده است، اگر اشتباه فاحشی هم بکنیم به مال خود آتش زده ایم."

می پرسم: آیا قوانین جاری برای کمتر شدن امکان تاراج اماراتی ها اندکی سخت تر شده اند ؟ می گوید "دقیقاً! سرازیر شدن سرمایه گذاران بعضی اوقات می تواند چشم بد به دنبال داشته باشد. اما ما سرمایه گذاران را به چشم بهایی  که برای توسعه پرداخته ایم نگاه می کنیم. چکار می توانیم بکنیم؟ هیچکس نمی خواهد به دوران بیابان نشینی برگردد، ایامی که کسی اینجا نبود. ما از یک وضعیت آفریقایی،  به درآمد سرانه ١٢٠ هزار دلار در سال رسیده ایم، آیا جای شکایتی هست؟"

او می گوید کمبود آزادی سیاسی چیز خوبی است." مشکل بتوان یک اماراتی را پیدا کرد که پشتیبان شیخ محمد نباشد. "می گویم شاید به دلیل ترس است. جواب می دهد " نه ما واقعاً از او حمایت می کنیم، چون رهبر بزرگی است. به این عکس نگاه کن. دارد می گوید مطمئنم که زندگی من هم بسیار شبیه به زندگی شماست."

استراحتی می کنیم ، قهوه ای می خوریم و به سینما می رویم. احمد می گوید: "شما در لندن به Nando's یا Pizza Hut می روید. ما هم اینجا در دبی همان چیزها را داریم." یک کافه لاته دیگر سفارش می دهد.  

آیا تمام اماراتی های جوان اینطور زندگی می کنند؟ آیا ممکن است درحوزه سیاست هم وضعت آفتابی باشد؟ در هتل مجلل برج امارات، سلطان القاسمی را می بینم. او روزنامه نگار٣١ ساله، یکی از نویسندگان دبی پرس و کلکسیوندار هنرهای منحصر بفرد است. او به آزادیخواهی، معاصربودن و طرفدار اصلاحات تدریجی اشتهار دارد.  لباس غربی می پوشد، شلوار جین و پیراهن رالف لورن.  بی نهایت تند حرف می زند و در  هنگام بحث خود را به اشتیاق دیوانه واری می رساند.

سلطان می گوید "مردم اینجا تنبل شده اند، بچه هایی سنگین وزن! سیستم پرستاری شورش را در آورده، خودمان هیچ کاری نمی کنیم. چرا هیچکس حاضر نیست برای بخش خصوصی کارکند، چرا هیچ پدر و مادری از بچه خود نگهداری نمی کند؟"

با این وجود وقتی که می خواهم بحث را به سیستم بردگی که دبی را ساخته است بکشم، عصبانی می شود و می گوید  "مردم باید به ما اهمیت بدهند. ما تحمل پذیرترین ملت جهان هستیم. دبی در واقع تنها "جهان شهر" موجود در دنیاست. با هر کس که اینجا می آید با احترام برخورد می شود"

مکثی می کنم و به کمپ سوناپور فکر می کنم که فقط چند مایل از اینجا دور است. می پرسم: اصلاً می دانی چنین چیزی وجود دارد؟  عصبانی می شود و می گوید "می دانید، آیا اگر در سال، سی ـ چهل مورد ( نقض حقوق کارگران) داشته باشیم، به نظر شما زیاد است؟ اما فکرش را بکن  که چقدر آدم به اینجا می آید."

می گویم: سی ـ چهل مورد! این وضعیت کل سیستم است. بحث من سر صدها هزار مورد است. سلطان غضبناک می شود، واهن و تلپ کنان می گوید " شما به مکزیکیهایی فکر کرده اید که در نیویورک با آنها بدرفتاری می شود؟ چقدر طول کشید تا بریتانیا با شهروندانش خوب رفتار کند؟ من هم می توانم به لندن بیایم و درباره بی خانمانهایی بنویسم که در خیابان آکسفرد هستند و شهرتان را جایی بد گزارش کنم. اینجا کارگران هر وقت دلشان بخواهد می توانند بروند! هر هندی، هر آسیایی می تواند فلنگ را ببندد!"

اشاره می کنم که اما آنها نمی توانند، پاسپورتهایشان ضبط شده و حقوق شان به تعویق افتاده است.

 می گوید "خوب، متأسفم که چنین شده و هر کس که این کار را کرده، باید تنبیه  شود. اما سفارت خانه هایشان باید به آنان کمک کنند."

 می گویم: آنها تلاش می کنند. اما چرا شما با زور جلوی کارگرانی را که علیه کارفرماهای کثیف اعتصاب میکنند، می گیرید ؟

می گوید "خدا را شکر که ما به آنها اجازه  نمی دهیم!" سلطان ادعا می کند که "کارگران  می توانند اعتصاب  کنند. اما آنها به خیابان ها می ریزند و ما این را نداریم. نمی خواهیم مانند فرانسه باشیم. فکرش را بکن که کارگران هر وقت دلشان بخواهد دست از کار بکشند! در اینصورت کارگرانی که متقلب هستند و دروغ می گویند را چکار می شود کرد؟ گورشان را گم کنند و از اینجا بروند."

آهی می کشم. سلطان حالا به جوش آمده است، ناگهان شیهه ای تمسخر آمیز می کشد و در جواب به منقدان فرضی اش می گوید، "مردم غرب همیشه از ما شکایت می کنند،  چرا با حیوانات خوب رفتار نمی کنید؟ چرا تبلیغات شامپویتان قشنگ نیست؟ چرا با کارگران خوب رفتار نمی کنید؟"

 سلطان خودش را لو می دهد: حیوانات، شامپو و بعد کارگران. او بیشتر به جوش آمده است. اندکی در صندلی جابجا می شود و انگشتش را به طرفم دراز می کند و می گوید "من به کارگرانم عینک ایمنی و چکمه های مخصوص دادم، اما آنها را نپوشیدند! چون کارشان را کند می کند!"

بعد کمی می خندد و از بحث داغ اش خلاص می شود و می گوید "وقتی ژورنالیست های غربی را می بینم که از ما انتقاد می کنند، متوجه نیستید که دارند به پای خود شلیک میکنید؟  اگر دبی سقوط کند، خاورمیانه بسیار خطرناکتر می شود. صادرات ما نفت نیست. امید است. مصریهای فقیر، لیبیایی ها و ایرانیان بیچاره بزرگ می شوند و می گویند من میخوام برم دبی. ما برای منطقه خیلی مهم ایم. ما داریم نشان می دهیم که چطور کشور مسلمان مدرنی باشیم. اینجا اثری از بنیادگرایی نمی بینی. اروپایی ها نباید نابودی ما را آرزو کنند.  باید خیلی نگران باشید.  می دانی اگر این مدل وربیفته چی پیش میاد ؟ دبی به سرنوشت ایران ، به سرنوشت اسلامیست ها دچار میشه ."

سلطان تکیه می دهد. به روشنی می بینم که  بحث او را ناراحت کرده است. با لحنی ملایم و دلسوزانه و تقریباً التماس کنان می گوید "گوش بده، مادر من مجبور بود هر صبح با یک سطل سر چاه برود. روز عروسی اش به او یک پرتقال هدیه می دهند، چون به عمرش پرتقال نخورده بود. دو تا از برادران من در بچگی مردند، چون امکانات پزشکی نداشتیم. ما را مورد پیشداوری قرار ندهید. یکبار دیگر چشمانش پر از تمنا شده و می گوید " ما را مورد پیشداوری قرار ندهید".

 

٥. مخالفان

در اینجا ما با نیم رخ  دیگری از اقلیت اماراتی ها مواجه می شویم. گروه کوچک مخالفان زیرزمینی که تلاش می کنند شیخ ها رابه خاطرقوانین شیادانه به چالش بگیرند. دشمن شماره یک دیکتاتوری دبی را ملاقات کردم. محمد المنصوری که ردای سفید بر تن دارد و چهره ای جدی دارد. به عنوان مقدمه می گوید "غربی ها اینجا می آیند و با دیدن قصرها و ساختمان های مرتفع فکر می کنند که ما آزاد هستیم. اما کل این تجارت، کل این بناها متعلق به کیست؟ اینجا یک دیکتاتوری است. خانواده سلطنتی فکر می کنند مالک کشور هستند و مردم هم بردگان آنها هستند. اینجا اصلاً آزادی وجود ندارد."

داخل تنها رستوران عربی این قصر می رویم و المنصوری تمام چیزهای ممنوعه را به من می گوید. حرفهایی که گفتن آنها در دبی منجر به زندانی شدن افراد می گردد. محمد می گوید "در دبی و از یک خانواده ماهیگیر به دنیا آمده ام، پدرم  درسی فراموش نشدنی به من آموخته است. هیچگاه دنبال گله نرو، خودت فکر کن." المنصوری با یک پیشرفت معجزه آسا وکیل شده است و در مدت کوتاهی به ریاست انجمن قضات رسیده است، سازمانی که برای اعمال فشار بر قوانین دبی برای مطابقت با قوانین بین المللی حقوق بشر ایجاد شده است. اما بعدها و  بطورناگهانی مورد غضب شیخ محمد واقع شده است. او در گفتگو با دیده بان حقوق بشر و بی بی سی گفته بود که این کشور براساس سیستم بردگی بنا شده است. خودش می گوید "پلیس مخفی مرا گوشه ای کشیدند و گفتند خفه شو و گرنه کارت را از دست می دهی و بچه هایت هم نمی توانند سر کار بروند. اما چگونه می توانم ساکت باشم؟"

گواهی وکالت و پاسپورتش را توقیف می کنند و به گفته خودش در زمره یکی از زندانیان کشور در می آید. "من و بچه هایم در لیست سیاه قرار گرفته ایم، روزنامه ها هم اجازه ندارند چیزی درباره من بنویسند"

می پرسم: چرا دولت اینچنین علاقه مند به دفاع از سیستم بردگی است؟

در جواب توضیح مفصلی می دهد "دولت مالک بیشتر کمپانی هاست، بنابراین آنها مخالف قوانین حقوق بشراند چون سودشان را پایین می آورد. به نفع آنهاست که کارگران برده بمانند. در گذشته فشاری بر دولت بود، کورسویی از دمکراسی در دبی وجود داشت که توسط شیخ ها به زور گرفته شد. در سه دهه گذشته،  بازرگانان شهر با هم علیه شیخ سعید بن مکتوم المکتوم (حاکم وقت دبی) متحد شدند و اصرار داشتند که باید آنها امور بازرگانی دولت را در دست بگیرند. فقط چند سال طول کشید و شیخ با حمایت بریتانیا آنها را جارو کرد. امروز هم شیخ محمد کشور را به یک دولت ـ اعتبار تبدیل کرده است، شهری که سرتاسر با وام ساخته شده است. دبی ١٠٧ درصد نسبت به درآمد کل کشور بدهکار است. اگر همسایه غرق در نفت، دسته چک اش را بیرون نکشیده بود، قطعاً دولت منفجر می شد."

 محمد بر این باور است که این وضعیت آزادی را بیشتر محدود می کند. "اکنون ابوظبی ارکستر را تنظیم می کند که از دبی خیلی محافظه کارتر و بسته تر است. روز به روز آزادی در حال نابود شدن است. اخیراً قوانین جدید مطبوعات، رسانه ها را از گزارش هر چیزی که به دبی یا  اقتصادش،  آسیب  برساند منع کرده است. به این ترتیب به روزنامه ها منابع پرزرق و برق داده شده است تا درباره  رشد شاخص های اقتصادی حرف بزنند."

در اینجا همه درباره امواج اسلام گرایی به عنوان تهدیدی  جدی حرف می زنند که بطور قطعی اگر توصیه ها جدی گرفته نشود به ظهور می رسد. امروزه هر امام جمعه ای بوسیله دولت منصوب می شود و هر خطبه ای شدیداً توسط دولت کنترل می شود تا ملایم تر گردد. اما محمد با عصبانیت می گوید "اینجا فعلاً شاهد اسلام گرایی نیستیم. اما فکر می کنم اگر مردم را کنترل کنند و راهی برای ابراز خشم شان ندهند بروز خواهد کرد. مردمی که همیشه به آنها گفته شود خفه شوید، روزی منفجر خواهند شد."

روز بعد یکی دیگر از مخالفان را دیدم. عبدالخالق عبدالله، استاد علوم سیاسی در دانشگاه امارات. عصبانیت او نه بخاطر اصلاحات سیاسی، بلکه از زوال هویت اماراتی هاست. او در بین طرفداران خود به راهنمایی صریح اللهجه وکمیاب در بیان عقاید شهرت دارد. عبدالخالق با افسردگی می گوید "در اینجا گسستی وجود دارد. این شهر کاملاً متفاوت از چیزی است که زمان تولد من در ٥٠ سال قبل بود." او به توریست های غربی و ساختمان های درخشان نگاهی می اندازد و می گوید "آنچه که امروز می بینیم در رؤیا هم نمی دیدیم، هیچ وقت فکر نمی کردیم که این چنین پیشرفته و الگویی برای سایر کشورهای عربی شویم. مردم دبی به شهرشان افتخار می کنند و حق هم دارند اما هنوز ..." سری تکان می دهد و ادامه می دهد "در درونمان، می ترسیدیم از اینکه شهر مدرنی می سازیم. اما داریم آن را به سرمایه گذاران می بازیم". عبدالخالق می گوید "هر اماراتی هم نسل من با زخمی در درون زندگی می کند. قلبشان بین افتخار از طرفی و ترس از طرف دیگر تقسیم شده است."  دقیقاً بعد از گفته او یک مهماندار خندان نزدیک می شود و می پرسد برای نوشیدن چی میل دارید. او یک کوکا سفارش می دهد.

 

٦. مباهات دبی

یک گروه در دبی هست که حرف زدن از آزادی درباره آنها  درست بنظر می رسد. اما این تنها گروهی است که دولت می خواهد آنها را آزاد بگذاردـ گی ها.

در زیرزمین یک هتل مشهور بین المللی،  توی تنها کلوپ احتمالی گی ها در شبه جزیره عربستان خزیدم. در آنجا با اتحاد بین المللی تاپ کوتاهها و بازوهای ورقلمبیده برخورد کردم  که می رقصیدند و اکستاسی بالا می انداختند. انگار در سوهو جشن گرفته اند.

یک جوان ٢٥ ساله اماراتی با موهای سیخ سیخ  می گوید "دبی بهترین کشور جهان اسلام برای گی هاست!"  دستش را دور کمر  شوهر٣١ ساله اش انداخته و می گوید "ما زنده هستیم و می تونیم همدیگر رو ببینیم، چیزی که برای اکثر عربها امکان پذیر نیست. "گی بودن در دبی غیر قانونی است و ده سال زندان را به دنبال دارد. اما کلوبهای غیر رسمی برای گی ها در دسترس است و در آنجا مردها دور هم جمع می شوند. انگار از پلیس نمی ترسند. یکی از آنها می گوید "ممکن است پلیس کلوب را هم ببندد، اما فقط ما را متفرق می سازند. پلیس کارهای دیگری دارد که دنباش برود."

تقریباً در هر شهر بزرگی، افراد گی راهی برای پیدا کردن یکدیگر دارند.اما دبی جای امنی برای همجنس گرایان منطقه خلیج شده است. جایی که آنها می توانند در امنیت نسبی زندگی کنند.

صالح سرباز لاغر اندامی از ارتش عربستان، برای کنسرت گروه کولد پلی اینجا آمده است. او می گوید "دبی برای گی ها محشر است. در عربستان در ایام جوانی "تک جنسی" بودن سخت است. زنها را از ما گرفته اند و هر جوانی به نوعی گی است. اما آنها فقط می خواهند با پسرهای پانزده  تا بیست و یک ساله سکس داشته باشند. من بیست و هفت سالمه و دیگه  پیرشده ام. می خواهم گی های واقعی را پیدا کنم و اینجا بهترین محله. تمام گی های عرب می خواهند در دبی زندگی کنند." با این حرفها صالح رقص کنان دور یک پسر آلمانی می چرخد که بازوهای کلفت و خنده ای گنده دارد.

 

٧. سبک زندگی

در تمام کتابهای راهنما به شما گفته می شود که دبی "دیگ گداختن" فرهنگهاست. اما تا جایی که در شهر گشته ام، متوجه شده ام که هر گروهی گرد قلمرو کوچک قومی خود متمرکز شده و به کاریکاتور خود تبدیل شده اند.  یک شب در قلب این شهر دلتنگ، خسته از قصر ها و کمپ ها به دابل دکر ـ میعادگاه سرمایه گذاران بریتانیایی رفتم. در ورودی کلوپ یک کیوسک تلفن قرمز رنگ و علامت های ایستگاههای اتوبوس لندن را دیدم. سرسرای چوبی اش  چیزی بین کلوپ های دوران استعمار راج و مدارس دیسکوی دهه هشتاد بود. با چراغهای رنگی چشمک زن و فریاد های پیاپی چرز! همین که وارد شدم،  دختری با دامن کوتاه  کنار در ورودی به  پشت روی زمین افتاده بود. پسری که کلاه دزدان دریایی رابرسر گذاشته بود کمکش می کرد که سرپا باشد و با خنده ای شکسته بطری آبجویش را بر زمین انداخت. با دو خانم شصت و چند ساله آفتاب سوخته شروع به گپ زدن کردم که از ظهر تابحال سیاه مست بوده اند. به من می گویند بشینم و دستور مشروب می دهند. یکی از آنها می گوید "آدم به خاطر لایف ستایل (سبک زندگی) اینجا می آید." همه درباره سبک زندگی صحبت می کنند اما وقتی از آنها بپرسی که  سبک زندگی چی هست، دچار ابهام می شوند. آن وارک آن را اینگونه خلاصه می کند "اینجا هر شب بیرون می ریم، خانه که بر می گردیم کاری نداریم، همیشه مردم را می بینیم  که محشر است. وقت بیکاری زیادی داریم. خدمتکار و "ستاف" هم در خدمت داریم که همه کارها را ترتیب می دهند. همیشه در حال جشن هستیم!"

آنها بیست سال است که دبی اند، و خوشحال اند که چگونگی کار شهر را شرح دهند "اینجا یک سلسله مراتب حکمفرماست. بالای همه اماراتی ها هستند. بعدش فکر می کنم بریتانیایی ها و سایر غربی ها و بعد فکر کنم فیلیپینی ها، چون مخشون بهتر از هندی ها کار می کند. و در ته جدول هم هندی ها و بقیه را می بینی."  البته آنها اعتراف می کنند که تابحال با یک اماراتی صحبت نکرده اند. می پرسم هرگز؟ می گویند بله هرگز. آنها برای خودشان زندگی می کنند. با این اوصاف دبی آنها را ناامید کرده است. جولیوس تایلر می گوید "اگه اینجا تصادف کنی یک کابوسه. زنی انگلیس را می شناسم که با یک هندی تصادف کرده بود، چهار روز اونو انداختن هلفدونی! اگه یه ذره نفست بوی الکل بده کارت زاره. این هندی ها خودشونو جلوی ماشینت می اندازند چون بعدها خانواده اش ازت پول خون می خواهند ـ یعنی دیه. اما پلیس همه ش ما رو سرزنش می کنه. آن زن بیچاره!"

یک زن بیست و چهار ساله انگلیسی به اسم هنا گامبل از رقص دست می کشد تا با من حرف بزند. "من گرما و ساحل را دوست دارم! اینجا محشره!" می پرسم آیا چیز بدی اینجا هست؟ دارم فکر می کنم، یکی از آنها متوجه شده است و می گوید "بله، بانکها. وقتی میخوای پول رو حواله کنی باید چک رو فاکس کنی. نمی تونی آن لاین انجام بدی." می پرسم : دیگه چی ؟ سخت فکر می کند و می گوید "ترافیک هم چندان خوب نیست."

وقتی از سرمایه گذاران انگلیسی می پرسم احساس شان درفقدان دمکراسی چیست؟ عکس العمل همه آنها تقریباً  یکسان است. اول کمی منگ، بعد اندکی عصبانی می شوند. یک پسر اسکسی همزمان که می خواهد یک جفت شاخ گوزن را روی سرش بنهد و کمی آبجو را در دهن دوستش می ریزد که به پشت کف زمین خوابیده و می غرد، در جواب به من می گوید "به شیوه عربهاست!"

بعداً در بار یک هتل، یک سرمایه گذار آمریکایی بد خلق را دیدم که در کار جراحی مصنوعی بود وناامید از نجات یافتن  از دست این آدمهاست. او می گوید "تمام کسانی که نتونسته اند در مملکت خود غلطی بکنند، اینجا میان و ناگهان ثروتمند میشن و فراتر ازظرفیت شان پیشرفت می کنند و لاف می زنند که بعله! خیلی مهم ایم. در هیچ کجای دنیا اینقدر افراد بی کفایت در موقعیت های بالا ندیده ام." او اضافه می کند "روابط هم کاملاً نژادپرستانه است. من اینجا دخترهای فیلیپینی دارم که برام کار می کنند و همان کاری می کنند که دخترای اروپایی انجام میدن، اما یک چهارم حقوق اروپایی ها را می گیرند. کسانی که واقعاً کار می کنند تقریباً هیچی نمی گیرند در حالیکه این مدیران بی لیاقت ماهانه ٤٠ هزار پوند به اینها میدن"

به استثنای این مورد یک چیز درحرفهای همه سرمایه گذاران مشترک است. شوق آنها از داشتن خدمتکار در خانه واینکه خودشان کاری نمی کنند و به زندگی چسبیده اند. به نظر می رسد هر کس یک خدمتکار دارد. قبلاً اغلب خدمتکاران فیلیپینی بودند، اما بعد از بحران گفتند که قیمتشان بالاست. در نتیجه حالا داشتن یک کلفت قشنگ اتیوپیایی مد شده است.

این یک راز گشوده است: هرکس که خدمتکار دارد، قدرت مطلق بر او دارد . پاسپورتش را ضبط می کند (همه این کار را می کنند). ارباب تصمیم می گیرد کی پرداخت کند و کی می تواند مرخصی بدهد (اگر اصلاً اجازه مرخصی  داشته باشد) ارباب تعیین می کند با چه کسی حرف بزند. اصلاً نباید عربی یاد بگیرند و نمی توانند فرار کنند. در قصر بورگر کینگ یک دختر فیلیپینی به من گفت "گشتن در میان قصرهای دبی برایش  دهشتناکاست چون خدمتکاران یا کلفت های فیلیپینی همیشه خودشان را از خانه ها می دزدند وکمک می طلبند. آنها می گویند، لطفاً کمکم کنید. من اسیر شده ام، زندانی ام، اجازه نمیدن به خانه زنگ بزنم. هفت روز هفته و تمام روز ازم کار می کشند. اولش میگم، برم به کنسولگری خبر بدم اما وقتی می پرسم در کدوم خانه اید، هیچکدام آدرس خود را نمی دانند و کنسولگری هم دخالت نمی کند. من حالا ازشان پرهیز می کنم. دارم به زنی فکر می کنم که به من گفت چهارسال است میوه نخورده ام. اونا فکر می کنن که من از مقامات کشورم که می تونم آزادانه در خیابانها بچرخم، اما من کاره ای نیستم."

تنها پناهگاه زنان در دبی، آپارتمان خصوصی و کثیفی است که در آستانه تعطیلی قرار دارد، پراز کلفت های فراری است. میلا ماتاری زن ٢٥ ساله اتیوپیایی است که خنده محزونی هم دارد. درباره ماجراهایش با من صحبت می کند. هزاران نفر مانند او هستند. به او وعده بهشتی در میان شنها داده شده بود،  بعد دختر چهارساله اش را جا گذاشته و اینجا آمده تا پولی برای آینده اش بدست آورد. "اما اونا فقط نصف پول را بهم دادن، منو در خونه یک استرالیایی انداختند که چهار تا بچه داشت و خانم مرا مجبور می کرد هر روز از ساعت شش بامداد تا یک بامداد کار کنم، روز بیکاری هم نداشتم. خسته شده بودم و درخواست مرخصی کردم. اما اونا سرم داد کشیدن اومدی اینجا کار کنی نه اینکه بخوابی! یه روز نتونستم تحمل کنم و خانم مرا کتک زد. مرا با مشت و لگد کوبید. گوشام هنوز درد می کنن. اونا دستمزدم را ندادن. بهم گفتن بعد از دوسال بهت پول میدیم . چکار کنم؟ اینجا کس دیگری را نمی شناسم. وحشت کرده ام."

یکروز بعد از کتک خوردنی دیگر، میلا از خانه بیرون زده و در خیابانها با انگلیسی شکسته دنبال کنسولگری اتیوپی را گرفته بود. بعد از دو روزجستجوکنسولگری را پیدا کرده بود. اما آنها گفته بودند که خانم را پیدا کن تا پاسپورتت را بگیریم. اما چگونه ؟ میلا شش ماه است در این پناهگاه بسر می برد. دو بار با دخترش حرف زده است. می گوید "وطنم را از دست دادم، دخترم را و همه چیزم را از دست دادم."

وقتی این چیزها را تعریف کرد به یاد جمله ای افتادم که در دابل دکر از زنی انگلیسی به نام هرمیون فرایلینگ درباره بهترین چیز دبی شنیده بودم. او با صدایی لرزان گفت "خدمتکارها! ما هیچ کاری نمی کنیم . آنها هر کاری انجام میدن."

 

٨. آخر دنیا

دنیا تهی شده است. آن را رها کرده اند، نیمه کاره رها کرده اند. فکر می کنم می توان با دوربین بریتانیا را دید زد. این جزیره پرشکوه با بادهای نمک سود، عقیم گشته است.

اینجا بر ساحل دبی، توسعه دهندگان در حال بازسازی جهان بودند. آنها جزایر مصنوعی به شکل تمام قاره های کره زمین  ساخته اند و می خواستند هرقاره را به ساکنان آن بفروشند. شایعاتی بود که دیوید بکهام  سفارش ساختن بریتانیا کرده بود. اما مردمی که در این نزدیکی کار می کنند می گویند چند ماه است اینجا کسی را ندیده اند. یک نفر از آفریقای جنوبی می گوید "دنیا بسر رسیده است."

در سرتاسر دبی پروژه های دیوانه واری که دردست ساخت بودند، اکنون زیر کلنگ اند. آنها یک ساحل دارای تهویه هوا می ساختند که لوله های هوای خنک را زیر شنها جاری می ساخت، تا انگشت پای غول های پول، هنگام قدم برداشتن از حوله به سمت دریا، نسوزد.

پروژه هایی که اندکی قبل از بحران اقتصادی جهانی تکمیل شده بودند، خالی و پاره پوره اند. زمستان گذشته هتل آتلانتیس در جشن بیست میلیون دلاری آخر قرن نوزدهمی با شرکت روبرت دنیرو، لیندزی لوهان و لیلی آلن افتتاح شد. هتلی برروی جزیره ای مصنوعی و البته درختان نخل که حالا مانند دندانی لق  در دهانی در حال زوال به چشم می خورد. برجی صورتی است به سبک معماری فراعنه، که  انسان را به یاد  Zsa-Zsa Gabor می اندازد .

لابی بزرگ آن، گنبد عظیمی است که با توپهای درخشان پوشیده شده است و روی آن هشت عدد نخل سیمانی شکوهمند قرار دارد.  در وسط لابی، سازه ای شیشه ای درخشان وجود دارد که انگارتصویر هر کس تا بحال مهمان آتلانتیس شده است درون آن است. باران غیر منتظره ای می بارد و آب از سقف می چکد و کاشی ها فرو می افتند.

دختر اعیانی از آفریقای جنوبی مطلوب ترین اتاقهایش را به من نشان می دهد و توضیح می هد که لوکس ترین چیز ممکن در دنیاست. از کنار فروشگاهی عبور می کنیم که انگشترهای الماس٢٤ میلیون پوندی را که با تم قاره گمشده و مدفون زیر آب یعنی آتلانتیس ساخته شده اند، می فروشند. مخزن های عظیم پر از کوسه ماهی می بینم که به قلعه های رها شده و زیر دریایی های غرق شده نگاه می کنند. اینجا ١٥٠٠ اتاق دیگر وجود دارد که هر کدام منظره دریا را دارد. سوئیت نپتون سه طبقه است. آن را که می بینم، نفسم بریده می شود. سوئیت کاملاً در میان مخزن آب و در جوار کوسه عظیمی ساخته شده است. فکرش را بکنید، روی تختت خوابیده ای و کوسه ها به تو خیره شده اند. در دبی می توان با ماهی ها و کوسه ها خوابید و زنده ماند.  اما حتی تجمل نیز رها شده است. چند شب زندگی در با کلاس ترین هتل شهر، هتل پارک هیات را آزمودم. این هتل مورد علاقه طراحان مد است، جایی که اله ماکفرسن و تامی هیلفیگر اقامت دارند. قصری مجلل و نادیده گرفته شده .هتل به نظر خالی می آید. وقتیکه غذا می خورم، تنها فرد موجود در هتل هست. یکی از کارکنان هتل در گوشم پچ پچ می کند "قبلاً اینجا پرآدم بود. حالا به زحمت یک نفر پیدا می شود." با شادی برای خودم می چرخم و احساس جک نیکلسون در فیلم شاینینگ را دارم، آخرین مرد در خانه متروکه و شبح زده!

مشهورترین هتل در دبی و نماد افتخار شهر، هتل برج العرب است که نشسته بر ساحل مانند قایق بادبانی عظیم شیشه ای است. در لابی با زوجی لندنی که در این شهر کار می کنند، شروع به صحبت می کنم. آنها ده سال است اینجا هستند ومی گویند دوستش دارند. "هیچوقت نمی دانی در این شهر با چی روبرو میشی، درآخرین سفرمان به اینجا، اوایل تعطیلات پنجره ما رو به دریا باز بود، اما در آخر یک جزیره کامل را بجایش ساخته بودند."

صبرم از این همه اغراق بسر رسیده است. دارد چرتم می گیرد. می پرسم: آیا از طبقه بردگان که در همه جا حاضراند، دلتان گرفته نمی شود؟ فکر میکنم سؤالم را خوب متوجه نشده باشند چون زن جواب داد "ما برای همین اینجا میایم.محشر است. نمیخوای هیچ کاری بکنی. "شوهرش با او  هماهنگ می شود  " دستشویی که میری، اونا درو باز می کنن، شیر آب رو باز می کنن و تنها کاری که نمی کنن اینه که گند را ازت بیرون نمی کشن!"  هر دوی آنها به خنده می افتند. 

 

٩. هیاهو بر سر بیابان

دبی شهری نیست که فقط  بر اساس درآمد تجاری اش ساخته شده باشد، بلکه روی درآمد اکولوژیک اش زندگی می کند. شما روی چمن آرایش شده نشسته اید و درهر طرف خود آب نماهای منور می بینید. توریستهایی را می بینید که با دلفین ها شنا می کنند. پا روی یخچال کوه مانندی می گذارید که پیست اسکی با برف واقعی روی آن ساخته اند و صدایی در پشت سرجیغ جیغ کنان به شما می گوید: اینجا بیابان است. دبی کم آب ترین نقطه دنیاست اماچه طور چنین چیزی ممکن است؟ دنیا می خواهد دبی را تنبیه کند، آن را خشک کند و فوتش کند. جنگل جدید ببرهای طلایی روزانه به چهار میلیون گالون آب نیاز دارد، در غیر اینصورت به راحتی پژمرده می شود و به باد میرود. معمولاً سرتاسر شهر پس از توفانهای گرد  وخاک  که شهر را در مه فرو می برد و افق را تیره می کند، شسته می شود. گرد و خاک که می رود،  گرمای سوزان فرا می رسد. گرما هر چیزی را که همیشه بطور مصنوعی مرطوب نشده است می سوزاند.

دکتر محمد رئوف، مدیر مرکز مطالعات زیست محیطی خلیج اندوهگین است.  او درمحل کارش در دبی هشدار میدهد که "اینجا منطقه ای بیابانی است و ما سعی می کنیم طبیعتش را حفظ کنیم. وضعیت فعلی خیلی غیر عاقلانه است. اگر تو را به بیابان ببرند، دچار سردرگمی می شوی."

شیخ مکتوم شهر دکورمانندش را در جایی ساخت که آب بدرد بخوری در آن  پیدا نمی شود. اینجا اصلاً هیچ آبی روی زمین یافت نمی شود. دارای تعداد کمی سفره زیر زمینی است و کم بارش ترین نقطه زمین است. بنابراین دبی دریا را می نوشد. آب امارات از شورترین آبهای منطقه خلیج تأمین می شود و همین مسأله باعث شده گرانترین آب در منطقه باشد. بسیار بیشتر از تولید بنزین هزینه می برد، و مقادیر زیادی دی اکسید کربن برای تولید آب به هوا فرستاده می شود. به همین دلیل است که یک فرد ساکن دبی به طور متوسط بزرگترین تولید کننده دی اکسید کربن در دنیاست ـ دو برابر میزان تولید توسط یک آمریکایی.

دکتر رئوف بر این باور است که اگر بحران اقتصادی فعلی به رکود بینجامد، ممکن است در دبی آب یافت نشود. او می گوید "در حال حاضر ما منابع مالی برای انتقال چنین حجم عظیمی از آب به وسط بیابان را داریم. اما اگر درآمدمان پایین بیاید، به عبارت دیگر اگر دنیا به منبع انرژی دیگری غیر از نفت روی بیاورد، مشکل بسیار بزرگی خواهیم داشت. آب سرچشمه اصلی زندگی است و فاجعه بزرگی در انتظار ماست. دبی فقط برای یک هفته آب کافی دارد. تقریباً ذخیره ای در کار نیست. نمی دانم اگر منابع مان دچار تزلزل شود، چه پیش میاد. فقط می دانم که زندگی تقریباً غیرممکن خواهد بود."  او می افزاید که گرم شدن جهانی مشکل را حادتر می کند. "ما این همه جزایر مصنوعی ایجاد کرده ایم. اگر سطح آب دریاها بالا بیاید، همه آنها از بین خواهند رفت و ما همه چیزمان را خواهیم باخت. مهندسان می گویند مشکلی از این بابت وجود ندارد و آنها فکر همه چیز را کرده اند. اما من مطمئن نیستم."

می پرسم: آیا دولت دبی دراین باره نگران نیست؟ با ناراحتی جواب می دهد "آنها علاقه ای به این امور ندارند. اما تنها برای زنده ماندن، هر ساکن دبی به طور متوسط سه برابر مصرف جهانی  به آب نیاز دارد. در قرن معضل جهانی آب و تغییر منابع انرژی از سوخت های فسیلی، دبی آسیب پذیر ترین کشور دنیاست."

می خواستم بدانم دولت دبی چه تصمیمی در این رابطه دارد. بنابراین تصمیم گرفتم به چگونگی برخورد دولت با یک  پدیده زیست محیطی فعلی، یعنی آلودگی سواحل نگاهی بیندازم. یک زن آمریکایی در یکی از هتل های بزرگ کار می کند و مطالب زیادی درباره آلودگی سواحل که هر روز بدتر و بدتر می شود نوشته است. از او خواستم که همدیگر را ببینیم. به تندی جواب داد "نمی تونم با شما حرف بزنم". گفتم: حتی اگر حرفهایت را ضبط نکنم؟ جواب داد  "نمی تونم باشما صحبت کنم." با اصرار بیشتر گفتم:  اما از شما اسمی به میان نمی آورم. گفت "شما گوش نمیدید، تلفن کنترل می شود. نمی توانم با شما صحبت کنم." بسرعت گوشی را گذاشت.

روز بعد او را در محل کارش دیدم. قبل از شروع به  پیاده روی با گامهای تند در ساحل، گفت "اگر هویت مرا آشکار کنی، با اولین پرواز از اینجا بیرونم می کنند." و در ادامه گفت "ماجرا از اینجا شروع شد. افرادی که از ساحل استفاده می کردند به ما شکایت می کردند. رنگ و بوی آب غیرعادی بود، و آنها بعد از استفاده مریض می شدند. بعد من نامه ای به وزارت بهداشت و توریسم نوشتم وانتظار داشتم فوری جواب دهند. اما خبری نشد. سکوت محض! نامه ها را دستی بردم، باز هم هیچی. کیفیت آب بدتر و بدتر می شد. میهمانان هتل، مدفوع، کاندوم و نوار بهداشتی مصرف شده را در دریا به ما نشان می دادند. بعدها هتل از یک شرکت متخصص تقاضای آزمایش آب کرد. آنها به ما گفتند دریا پر ازفضولات است و باکتریها بی شمارند. من هم به مهمانان می گفتم که در دریا شنا نکنید، هر چند آنها برای همین کار به اینجا می آیند. حالا خودت حساب کن. آنها حسابی دلخورمی شدند."

او شروع به ارسال نامه ها و راه انداختن بحث در میان سرمایه گذاران کرده بود و مردم منتظر نتیجه بحث ها بودند. دبی به حدی اشغال تولید می کند که امکانات مربوطه از عهده اش بر نمی آید. ماشین های حمل زباله باید هر سه یا چهار روز یکبار به محل بیایند اما در عوض مردم اشغال ها را داخل آب روها و کانال ها می اندازند. به همین دلیل دریا پر شده است. ناگهان رازی برملا شد و مسئولین شهرداری مسأله را توضیح دادند. آنها گفتند که سیستم حمل زباله را بهبود خواهند بخشید اما کیفیت آب تغییری نمی کند. آب بدبو وسیاه گشته است. "پر از مواد شیمیایی شده، نمی دانم چه موادی اند. اما سمی اند."

او به شکایات خود ادامه داده بود و تلفنهای ناشناس به او زنگ زده بودند. "از آبروریزی دبی دست بردار، ویزایت لغو خواهد شد و از اینجا اخراج می شوید." می گوید "سرمایه گذاران جرإت نمی کنند چیزی بگویند. یک نظر انتقادی در روزنامه منجر به اخراجت می شود. در اینصورت  چه کاری از دست من بر می آید؟ حالا آب بدتر از همیشه است. مردم واقعاً دارند مریض می شوند. مرض چشم، مرض گوش، ناراحتی معده و خارش پوست. نگاه کن "در نزدیک یکی از مشهورترین هتل های دبی مدفوع روی آب شناور است." او با اندوه می گوید "آنچه من از دبی فهمیده ام اینه که مقامات کشور یه پول سیاه برای محیط زیست ارزش قائل نیستند. آنها دارند سموم را به دریاـ مهمترین جاذبه توریستی شان، می فرستند. اگر در آینده معضل زیست محیطی بدتر شود می توانم بگویم دولت چکار می کند: آنها انکار می کنند، سرپوش میذارن و صبر می کنن تا فاجعه شروع شود." در این هنگام گردبادی شنی می وزد و بیابان در تلاش است که آرام آرام و با مقاومت،  قلمرو اصلی خود را دوباره  فتح کند.

 

١٠. درختان مصنوعی و پلاستیکی

در آخرین شب اقامتم در دیزنی لند دبی، سر راه فرودگاه، در یک پیتزایی کنار یکی از جاده های بی انتها و عریض دبی توقف کردم.

از هر جنبه دقیقاً مانند رستورانی است که در لندن نزدیک خانه ام است. حتی دکوراسیون قی گونه اش. مخم سوت می کشد و گیج شده ام. شاید دبی اینگونه مرا گیج کرده است. دارم فکر می کنم، چون در اینجا تمام منابع مالی جهان متراکم شده است. با اینکه بسیاری از کالاهای من توسط افراد نیمه برده، دو هزار مایل دورتر از اینجا ساخته شده اند،  اما بعضی از آنها تنها دو مایل با من فاصله دارند و در مواردی می توانی چهره هایشان را نگاهی بیندازی. در واقع  دبی جهانی شدن سرمایه در یک شهراست.

از یک دختر فیلیپینی پشت صندوق می پرسم که آیا اینجا را دوست دارد؟  با تردید می گوید "خوبه " می گویم: جدی؟ آهی از سر اندوه می کشد که نمی توانم تحمل اش کنم، می گوید "وحشتناکترین جای دنیاس.ازش متنفرم. چند ماه اینجا بودم که فهمیدم همه چیز اینجا تقلبی است. درختان تقلبی، قراردادهای کار جعلی، جزایر تقلبی، خنده های مصنوعی. حتی آب آن هم جعلی است!" اما او اینجا گیر کرده است. می گوید "اینجا که آمدم بدهکار شدم وتا سه سال دیگرگیر کرده ام. دیگه داستان ما کهنه شده.  فکر می کنم که دبی یک سراب است. یک توهم است، واقعی نیست. خیال می کنی که از دور آب می بینی، اما جلوتر که میایی یه توده شن می بینی. این را که می گوید، یک مشتری دیگر وارد می شود. دختر خنده تهی و مصنوعی دبی را بر چهره می آورد و می گوید جناب امشب چه خدمتی از دستم بر میاد ؟

تعدادی از اسامی در این گزارش تغییر یافته اند.

--------------------------

موخره  کمونیست:

نیمه تاریک دبی، گزارش جان هری، که توسط سیف خدایاری ترجمه شده است، جلوی زنده و تمام عیاری است از آنچه که انسان کارکن، کارگر، خالق ثروت و امکانات، نیروی ممکن کردن "غیرممکن ها"، میتواند و توانسته است در بیابان برهوتی چون دبی بسازد.

دبی، بهشت سرمایه، از هر ملت و رنگ و با هر جنسیتی، است که بر گرده طبقه کارگر مطلقا بی حقوق، از هر ملت و رنگ و با هر جنسیتی، طبق نیازهای اقلیتی انگل ساخته شده است.

آنچه که سرمایه را به دوبی میکشاند، کار ارزان و برده وار طبقه کارگر جهانی، خارجیان غیرشهرند و مطلقا بی حقوق، است. آنچه که کارگر را به دوبی میکشاند، فقر، بیکاری، محرومیت، و درگروبودن امکان زنده ماندن آن در دست سرمایه است. این گزارش گوشه کوچکی از اقیانوس عظیم استثمار و بردگی مزدی را، که از "برهوت دوبی"، "بهشت برین ساخته است، به زیبایی تصویر کرده است.

 

نیمه تاریک دبی، بعلاوه گزارشی زنده و نمونه ای از قدرت و موقعیت طبقه کارگر جهانی است، خدای زمینی که خالق همه چیز است اما اسیر دست مخلوق دست ساز خود  گشته است.  

این نیرو اگر برای برآورده کردن نیازهای خود، سرنوشت کار و زندگی خود را بدست بگیرد، جهان با انفجار عظیمی از امکانات، رفاه، زندگی و سلامت برای میلیاردها بشر کره خاکی، روبرو خواهد شد. این خدا اگر زنجیرهای بردگی اش را درهم شکند، فقر و محرومیت در سراسر جهان را از چهره بشریت پاک  خواهد کرد و دریایی از رفاه و زندگی انسانی را برای همه ببار خواهد آورد.

-----------------------------

منیع، متن انگیسی

 

The dark side of Dubai

Dubai was meant to be a Middle-Eastern Shangri-La, a glittering monument to Arab enterprise and western capitalism. But as hard times arrive in the city state that rose from the desert sands, an uglier story is emerging. Johann Hari reports

www.independent.co.uk/opinion/commentators/johann-hari/the-dark-side-of-dubai-1664368.html

------------------------