۲۰۰ سال از تولد مارکس گذشت!

الماسی که کماکان می درخشد!

 

 

فواد عبداللهی

 
پنجم ماه مه ۲۰۱۸، درست ۲۰۰ سال از تولد انسانی گذشت که کماکان تاریخ دو قرن اخیر توفیق و پیشرفت خودش را به مقدار زیادی به پشتوانه فکری جامع وی مدیون است. کمتر شخصیتی در تاریخ جوامع بشری سراغ داریم که مانند کارل مارکس اینگونه بحث برانگیز بوده باشد. از "محققین" بسیاری پس از شکست انقلاب کمونیستی اکتبر و سرانجام سلطه بلامنازع ناسیونالیسم روسی، تا دوران موسوم به پایان جنگ سرد، به اشکال مختلف همه را به بازخوانی دوباره آثار و دست نوشته های مارکس در طی این سالها کشاند. خیلی از "محققین" آندوره به تقسیم بندی نظرات مارکس بر اساس دوران زندگی اش (مارکس جوان و مارکس پیر) پرداختند. و برخی دیگر شروع به ردیف کردن دوگانگی هایی از جمله مارکس اومانیست یا جبرگرا یا ولونتاریست و غیره کردند. هدف این "محققین" ساده و روشن بود: پایان کمونیسم و تاریخ؛ پایان آرمان برابری و عدالت اجتماعی؛ شروع "اصلاحات" تدریجی در نظام سرمایه داری؛ توضیح امکان خوشبختی بشر در این نظام؛ و در نهایت خط بطلان کشیدن بر نقش و اراده انقلابی محرومین در تغییر مسیر تاریخ.

هدف این نوشته اما پاسخ یا پرداختن به ابداع دوگانگىهایى از جمله ماركس‏ پیر و جوان، اومانیست و جبرگرا و ... نیست؛ هرچند وارد شدن به این عرصه که اساسا ناشى از رجوع جنبش‏هاى غیركارگرى و غیركمونیستى به ماركس‏ و یا محدود كردن نظرات ماركس‏ به جملات و نقل قول هاى بسیار معینى هستند تا این كه در متن سیر تكوین عقاید ماركس‏ فهمیده شده باشند، بسیار مهم است. هدف در اینجا نگاهی فشرده و کوتاه به جهانبینی مارکس است که مربوط به یك دوره معین نیست و مادام كه نظام سرمایهدارى وجود دارد كماكان به قوت خودش‏ باقى است. و به این اعتبار به ماركس‏ یك موضوعیت تاریخى فراتر از تاریخ معاصر خود او میدهد.

پس از پایان جنگ سرد، تحولات شگرفی در دنیا رخ داده است. سرمایه داری جهانی غرق در بحران اقتصادی است؛ "نظم نوین جهانی" آمریکا به پایان رسیده است؛ بلوک بندی های جهانی بورژوازی به سرعت در حال فروپاشی و تغییر آرایش جدید اند. ایدولوژی بازار و دموکراسی پارلمانی بی اعتبار شده اند؛ دنیای عروج دلقکهایی از جنس ترامپ ها و شروع برگزیت هاست؛ خلاء بی هویتی سرتاپای نظام سرمایه داری را فرا گرفته است؛ بسیاری از احزاب و جریانات سیاسی در حال اضمحلال و در حال بازتعریف هویت خویش اند. جنبش های اجتماعی وسیعی در حال شکلگیری و عروج دوباره اند؛ همه جا اعتراضات محرومین به اشکال گوناگون در جریان است؛ کاملا طبیعی است که در چنین فضایی مارکس دوباره متولد میشود و سر بلند می کند.

انسانها و جنبش های اجتماعی هر کدام به شیوه خود دست به ریشه مسائل می برند و به بازنگری خود می پردازند تا موقعیت خویش را دوباره تعریف کنند. اما این بازنگری، از جنس یک بازنگری فلسفی نیست؛ نیازی به غرق شدن در فلسفه صرف نیست؛ در نظامی که آخرین خشت های سیاسی – ایدولوژیک اش در حال کنده شدن است، پناه بردن به فلسفه و تکرار انتقادات قبلا طرح شده و پاسخ گرفته به جهانبینی مارکس پوچ است و موضوعیت ندارد. عمر آن دوران توسط خود بورژوازی و نظام کاپیتالیستی حاکم بر جهان امروز به سر رسیده است؛ تناقضات سیاسی و اقتصادی خیره کننده در نفس وجود این نظام قبل از همه چیز میخی بر تابوت هویت اش کوبیده اند. این آن تابلو هزیمتی است که بعد از پایان جنگ سرد و تبلیغات ضد کمونیستی بورژوازی امروز جلو چشمان بشریت به گردن این نظام آویزان است.

هم اکنون در ۲۰۰امین سالگرد تولد مارکس حقانیت جهانبینی اش دیگر نیازی به اثبات ندارد. دنیای ما نیازمند عبور از این نظام است و این عبور بلاواسطه جایگاه اراده انسان و نقش شخصیت در تاریخ را به جلو صحنه می راند. به این اعتبار، عامل کلیدی در میراث فکری مارکس در جامعه امروز ما، فلسفه نیست بلکه نقد بی رحمانه آن فلسفه ای است که وی در ۱۸۴۳ در تزهایی درباره فوئرباخ توضیح داد: "فلاسفه تنها جهان را به روشهای مختلف تفسیر کرده اند، در حالیکه بحث بر سر تغییر آن است"! بنابراین آنچه مارکس میگوید علم تغییر مناسبات اجتماعی است نه علم مطلق در برخورد با موجودات؛ مارکس بر خلاف امثال افلاطون و فوئرباخ در فکر فرار از تغییر جامعه و جا خوش کردن در ثبات نیست. برعکس، امر وی اثبات مداوم تغییر و تلاش دائمی برای این تغییر است. در جهانبینی وی بحث بر سر درک تاریخی این تغییر است و با هر علمی ممکن نمی شود و صورت نمی گیرد و هر علمی علم تغییر مناسبات اجتماعی نیست. برای مارکس تقدمی میان ذهن و عین وجود ندارد؛ علم و نظر و فلسفه همانقدر مهم است که اراده و عمل انسانی! این اراده برای مارکس زمان نمی شناسد. چرا که این اراده انقلابی انسان به تغییر شرایط است که تکلیف علم و فلسفه و پیشرفت و توسعه را روشن می کند. مارکس در برابر ماتریالیسم  کهنه و ماتریالیسم مکانیکی فویرباخ، ماتریالیسم ویژه خود را صیقل می دهد و آن را ماتریالیسم پراتیک می نامد. ویژگی ماتریالیسم پراتیک در جایگاه و نقش محوری عمل انقلابی عنصر فعاله است. مارکس رکود و سکون جهان عینی را که ویژه ماتریالیسم مکانیکی فویرباخ بود، و اینکه جهان عینی شرط است و جهان ذهنی تنها آن را منعکس میکند، رد می کند. میگوید جهان عینی، محصول پراتیک ذهن عنصر فعاله هم هست و این پراتیک همان اندازه عینی و ملموس و واقعی و قابل اندازه گیری است که جهان عینی. میگوید ذهن صرفا عین را منعکس نمی کند، بلکه همان کسی که آن را منعکس میکند آن را نیز تغییر میدهد. بنابراین، تزهایی در باره فویرباخ، فراخوانی است سیاسی برای تغییر آگاهانه جهان با پراتیک عنصر فعاله معینی. مارکس بعد از تزهای فویرباخ بلافاصله به کارگر میرسد. در ایدئولوژی آلمانی این تزها را بسط میدهد بعد از چند ورق به پرولتاریا (عنصر فعاله)، به کمونیسم و به انقلاب کمونیستی میرسد. هدف این کمونیسم یا ماتریالیسم پراتیک لغو کار مزدی است، لغو مالکیت خصوصی و جایگزینی آن با مالکیت اشتراکی عمومی بر وسائل تولید و توزیع است. مارکس میگوید برای پایان دادن به از خودبیگانگی افراد جامعه باید نظام مبتنی بر کار مزدی را از بین برد. میگوید ما به آن جنبشی که علیه نظام حاکم براه می افتد، کمونیسم میگوئیم و این آن رگه کاملا متفاوت کمونیسم مارکس است که ریشه در تزهایی درباره فویرباخ و نگرش و جهان بینی او به جهان و بطور اخص جامعه و پراتیک انسانی دارد.

تزهائی درباره فویرباخ، متدولوژی و نگرش مارکس است به جهان و در راس آن به جامعه و به پراتیک انسانی، پراتیک انسانی بطور اعم و پراتیک انقلابی بطور اخص. این تزها را مارکس در ایدئولوژی آلمانی بسط داده است. اگر کسی بخواهد سراغ متدولوژی مارکس برود، باید سراغ این تزها و گسترش آن در ایدئولوژی آلمانی  برود. کمونیسم یا همان ماتریالیسم پراتیک، ابزار دخالت طبقه کارگر در سیاست است. اگر این جنبه پراتیکی – انقلابی در مارکسیسم نبود، بورژوازی با کمال میل آن را مانند سایر دروس در دانشگاهها تدریس میکرد.

اما و مهمتر از همه برای مارکس تغییر اوضاع و عبور از آن به خودی خود پیشرفت محسوب نمیشود. چراکه تاریخ همیشه به جلو نخواهد رفت و گاه به عقب هم رفته است. مارکس معتقد است که تاریخ با همه اعوجاجات و پیچ و خم هایی هم که داشته منتها نایستاده است؛ تاریخ حتی بی معنی ترین و بی فایده ترین ابزار را برای پیشروی خود به دست گرفته و بجلو پیش می رود. تاریخ به مرگ خود حکم نمیکند. برای نمونه در غیاب احزاب و رهبران کمونیست مدعی قدرت سیاسی در سطح جامعه، تاریخ از طریق اشخاصی چون هیتلر، خمینی، تاچر، ریگان و ترامپ و پوتین و روحانی و اردوغان و نتانیاهو و ... پیش می رود.

بنابراین، اگر تغییر جهان جز با پراتیک انقلابی ممکن نیست پس سوال این است، کدام عمل انقلابی، و کدام پراتیک را میتوان انقلابی نام گذاشت؟ از نظر ما آن پراتیکی انقلابی است که تئوری تغییر بنیادی نظام کاپیتالیستی و لغو کارمزدی بر آن ناظر باشد. طبقه کارگر ممکن است بارها نیروی محرکه این یا آن جنبش همگانی شود و زیر پرچم این یا آن جنبش بورژوائی به حرکت در آید ولی مادام که با حزب کمونیستی و افق سوسیالیستی خود به میدان نیاید و مادام مارکسیسم بر پراتیک و عمل حزب اش ناظر نباشد، ماحصل تحرک و فداکاری و مبارزه اش نیز به جیب جریانات و جنبشهای بورژوائی می رود. شعور و انتظار مردم را این روزها دارند به این چیزها تقلیل میدهند كه یا غرب و آمریکا بالاخره كارى به حال جامعه میكنند، یا رشد نیروهاى مولده بالاخره در یك پروسه تاریخى بسیار طولانى كارى به حال مردم خواهند كرد. در غیر این صورت تصور این كه آدم میتواند براى تغییر این اوضاع كارى بكند، آونتوریسم و ماجراجویى سیاسى است. به عبارت دیگر یا قدر و سرنوشت ممكن است كارى براى بشر بكند و از دست خود او كارى برنمىآید. امروز بیش از همیشه سرنوشت طبقه کارگر در ایران و جهان به این گره خورده است که کمونیسم مارکس را بعنوان ابزار اعتراض خود در تحولات اجتماعی انتخاب کند؛ دوران توهم به احزاب و جنبشهای بورژوائی به پایان رسیده است؛ واضح است این انتخاب در گرو آمادگی و حضور فعال آن حزب کمونیستی است که در همه عرصه های نبرد طبقاتی این امکان و انتخاب را برای طبقه کارگر فراهم کرده باشد. در غیاب تحزب و حضور سیاسی قدرتمند، کماکان کارگر به پیاده نظام احزاب بورژوایی و دولت های رنگارنگ آن مبدل خواهد شد.

در ۲۰۰امین سالگرد تولد مارکس، ایده های این متفکر ژرف اندیش میتواند به یک نیروی عظیم اجتماعی تبدیل شوند. این قبل از همه چیز، امر آدمهای حامل این ایده هاست. کسانی که تفوق گرایشات بورژوایی و غیرکارگری بر جنبش سوسیالیستی را مورد نقد کوبنده خود قرار می دهند و در عین حال رسالت ترویج جهانبینی مارکس و سازماندهی طبقه کارگر را برای نبرد نهایی علیه سرمایه داری به عهده می گیرند. به قول مارکس: "...سلاح انتقاد یقینا نمیتواند جایگزین انتقاد به وسیله اسلحه شود. قهر مادى را باید به وسیله قهر مادى سرنگون كرد. ولى تئورى هم به مجرد این كه توده گیر شود به قهر مادى مبدل مىگردد. تئورى میتواند تودهگیر بشود به محض‏ این كه توده ها محمل تظاهر آن گردند و توده ها زمانى محمل تظاهر تئورى مىشوند كه تئورى رادیكال باشد. رادیكال بودن یعنى دست به ریشه مسائل بردن و براى انسان ریشه خود انسان است..."