کارگران و ناسیونالیسم

"بمناسبت هفته حکمت"

 

 

مظفر محمدی

 

منصور حکمت در مباحث "ملت، ناسيوناليسم و برنامه کمونيسم کارگرى"  و کتاب "بحران خلیج" موضع و سیاست کمونیستی در قبال ناسیونالیسم و ملت  را بیان می کند. و متعاقبا فدرالیسم را بعنوان راه حل ارتجاعی و ناسیونالیستی به نقد می کشد.

بر خلاف تصور رایج که همیشه گفته شده اول ملت ها بوجود می آیند بعد ناسیونالیسم . این از نظر حکمت برعکس است.

 حکمت می گوید:

ناسيوناليسم محصول خودپرستانه ملتها نيست. برعکس، ملتها و خودپرستى و تعصبات ملى شان محصول ناسيوناليسم اند. ناسيوناليسم، مستقل از اينکه در چه دوره اى و بر متن کدام روندهاى پايه اى در قلمرو اقتصادى سياسى پا به ميدان ميگذارد، يک ايدئولوژى بورژوايى براى سازماندهى قدرت طبقاتى است. ايدئولوژى اى است که تلاش ميکند حکومت طبقاتى بورژوا را به نحوى سازمان بدهد که محصول و تجسم سياسى خاصيت و مشخصات ذاتى مشترکى ميان اتباع آن جلوه گر شود.

هويت ملى سنگ بناى استراتژى ناسيوناليسم در سازماندهى دولت طبقاتى بورژوازى است. دولت طبقه حاکمه، تجسم خارجى ذات و هويت ملى مشترک و ماوراء طبقاتى اتباعش قلمداد ميشود، حال آنکه بطور واقعى اين هويت ملى اتباع جامعه است که تجسم درونى و انعکاس ايدئولوژى ناسيوناليستى قدرت در اذهان آنها است.

 اين نيازهاى سازمانيابى قدرت طبقاتى بورژوازى است که براى ناسيوناليسم اختراع مقوله ملت و هويت ملى را ايجاب ميکند 

ناسيوناليسم محصول سياسى و ايدئولوژيک ملتها نيست، برعکس، اين ملتها هستند که محصول ناسيوناليسم اند. تداعى کردن يک ملت، يا مردمِ زاده شده در يک چهار چوب مفروض ملى، با ناسيوناليسم و يکى گرفتن اينها. تنزل دادن هويت انسانها به مشخصات قومى آنها و لاجرم تبديل کردن قومى‌گرى و ناسيوناليسم به نماينده طبيعى و خودبخودى ابراز وجود اجتماعى و سياسى مردمى که به مشخصات زبانى و زيستى‌شان يک ملت نام گرفته‌اند.

اين در مورد مذهب هم صادق است. تفاوت اينجاست که اگر کسى به هر حال تحت شرايطى فرضا ميتواند جامعه را به برسميت شناسى غير مسلمان بودن خود راضى کند، بريدن از هويت ملى در مخيله کسى نميگنجد. ظاهرا کسى نميتواند بنا به تصميم خود از فردا ايرانى، کرد و يا عرب نباشد.

در تبليغات ناسيوناليستى، حاکميت ملى بسادگى با حاکميت آحاد آن "ملت" يکى جلوه داده ميشود. اين حقيقت پرده پوشى ميشود که در واقع نفس حاکميت بنام يک ملت و قرار گرفتن هويت ملى بعنوان مبناى حقوقى و معنوى وجود يک کشور، خود ناقض حق حاکميت شهروندان و محدود کننده حق مردم واقعى در "تعيين سرنوشت خويش" است

- جريانات ناسيوناليستى در تحکيم اين تصور و در جلوه دادن خود به عنوان نماينده طبيعى مردم "هم‌قوم و هم‌وطن" خود نهايت تلاش را ميکنند. اين يک سرمايه از‌پيشى براى ناسيوناليسم و مذهب در جدال سياسى است.

ملت ایران ملت کرد ملت ترک و غیره حتی مقدم برکشور میشه و مقدس. که باید بخاطر آن جان داد. وقتی صحبت از ملت است یعنی همه ساکنین یک حوزه جغرافیایی معین با زبان و فرهنگ و یک سلسله اداب و رسوم که باید بخاطرشان جان داد. باید برتریش را بر ملت های دیگر نشان داد. مثل مذهبه.

در اینجا ملت ماورا طبقات است. همه احاد مملکت و ملت گویا یک منفعت مشترک ملی دارند که باید بخاطر اگه لازم شد جان هم بدهند. درجنگهایش شرکت کنند و غرور و افتخار ملی کسب کنند. ملت ایران و به تبع آن کشور ایران و مرزهای این کشور و ملت مقدس است بخاطر یک وجب خاکش هم باید جان داد...

خیلی ها از حق ملل درتعیین سرنوشت خویش بعنوان یک اصل اثباتی مارکسیسم قلمداد می کنند.

نفس وجود ملت، يا فرض وجود يک ملت، مبناى هيچ حق حاکميتى نيست. اينکه هر ملتى، با هر تعريفى، حق دارد کشور "خويش" را تشکيل بدهد، نه مبناى علمى دارد، نه حقوقى و نه تاريخى. مارکس و لنين نه فقط از نظر عملى چنين تصويرى از مساله نداشتند، بلکه اين را فرض ميگرفتند که در جهان واقعى و در متن پيوندهاى اقتصادى و سياسى و فرهنگى ميان اقوام و مليتهاى مختلف، "همه ملل"، در جستجوى ايجاد کشور خويش نخواهند بود و جهان هيچگاه به سبدى پر از کشورهاى ريز و درشت به تعداد ملل موجود، چه واقعى و چه مجازى، تبديل نخواهد شد.

 

کمونيسم بدون نقد آن نميتواند يک قدم عليه اين جريانات به جلو بردارد. نقد هويت ملى و قرار دادن هويت انسانى و طبقاتى نقطه شروع کلاسيک کمونيسم است

 

ناسیونالیسم و ملت سازی و کشورسازی

حکمت از زاويه تاريخى و دوران ها مختلف و تا به امروز، به مساله ناسیونالیسم و ملت و کشورسازی و تبعات آن می پردازد و می گوید:

 مارکس در ابتداى عصر ناسيوناليسم زندگى ميکرد. اما اين، ناسيوناليسم امروز و يا ناسيوناليسم دوران لنين نبود. بستر اصلى ناسيوناليسم در اين دوره نه فقط قومى نبود، بلکه ادغام اقوام متعدد در چهارچوبهاى ملى واحد مضمون آن را تشکيل ميداد. روند ملت سازى و کشور سازى دوران مارکس نه روند کشوردار شدن همه ملل يا اقوام، بلکه شکل گيرى اقتصادهاى ملى کاپيتاليستى قابل دوام در اروپا و در هم ريختن نظم کهنه بود.

در این دوره صحبت بر سر روند عينى شکل گيرى و قوام گرفتن ساختارهاى ملى - کشورى قابل دوام کاپيتاليستى در اروپاست و نه حق همه ترکيبهاى ملى و قومى جهان به ايجاد کشور خويش. مارکس و انگلس تعلقات ملى - قومى را بعنوان مبناى تشکيل کشورهاى مستقل صريحا رد ميکنند. در موارد معدودى که مارکس مشخصا به حمايت از استقلال ملل کوچک تر و فرعى تر و «غير تاريخى» نظير ايرلند و لهستان برخاسته است، خاصيت سياسى اين موضعگيرى براى پيشرفت جنبش سوسياليستى طبقه کارگر صريحا روشن بوده است: "استقلال لهستان به ارتجاع تزارى ضربه ميزند" و "استقلال ايرلند زميندارى بزرگ بريتانيا را تضعیف می کند..."  

- دوران لنين دوران ديگرى است. وقتى لنين از حق جدايى ملل سخن ميگويد، اساسا ملتهاى تحت ستم در امپراطورى تزارى و مستعمرات و کشورهاى تحت سلطه امپرياليسم جلوى چشمش ميايند. توجه لنين به نقش مثبت مبارزات ضد استعمارى ملل کوچک در مستعمرات در ضربه زدن به قدرت بورژوازى جهانى است.  

- دوران ما دوران کاملا متفاوتى است. تا قبل از فروپاشى بلوک شرق هيچ روند فراگير و يا تعيين کننده ملت سازى در سطح جهانى و يا در مقياس منطقه اى در جريان نبود. موارد پراکنده اى که وجود داشت، حداکثر ميتوانست آرايش ملى جهان معاصر را در جزئيات کم اهميتى تعديل کند. از اين مهمتر، حرکتهاى ملى فاقد محتواى اقتصادى ويژه اى بودند. تحولات مورد نظر جنبشهاى ملى اساسا سياسى و فرهنگى بودند.

منشاء اين جنبشها نه تحولات اقتصاد سياسى جهانى، نظير دوران مارکس و لنين، بلکه اساسا ستم ملى و فرهنگى و يا تخاصمات ناسيوناليستى بر سر قدرت بوده است. اقتصاد سياسى جهان و قطب بندى هاى اقتصادى و سياسى آن از اين کشمکشها کوچکترين تاثيرى نميپذيرد. آنچه اساسا در اين دوره در قلمرو بحث حق تعيين سرنوشت وجود دارد، تعدادى مساله حل نشده ملى است، مانند مساله فلسطين، مساله کرد، مساله ايرلند و غيره که بدرجات مختلف مانع سير متعارف اقتصاد کاپيتاليستى در منطقه خويش هستند و يا به عامل بى ثباتى و تنش سياسى در مقياس منطقه اى و جهانى تبديل شده اند. اين مسائل بعضا به صحنه هايى از يک جدال وسيعتر ميان غرب و شرق تبديل شده بودند و به اين اعتبار محتوايى غامض تر از موارد متعارف کشمکش ملى يافته اند

- سقوط بلوک شرق به معناى جديدى يک روند ملت سازى را آغاز ميکند، که حتى از نظر اقتصادى هم محتوايى تعيين کننده دارد. سرمايه دارى بازار در بخش عظيمى از جهان صنعتى و نيمه صنعتى، ميرود جاى مدل به بن بست رسيده سرمايه دارى دولتى را بگيرد. نوعى از ناسيوناليسم، اساسا ناسيوناليسم قومى، بعنوان ماتريالى براى بنا کردن شالوده ايدئولوژيکى حکومت و کسب مشروعيت سياسى براى دولتهاى بورژوايى جديد در تکه پاره هاى امپراطورى "شوروی سابق" مضمحل شده به جلوى صحنه رانده ميشود. هر روز مساله ملى جديدى ساخته ميشود. بحث حق تعيين سرنوشت وسيعا به بالاى دستور رانده ميشود. جالب اينجاست همان روندى که مسائل ملى جديد را به ميان ميکشد، حل مسائل ملى قديم را محتمل تر ميکند

اين شرايط زمين تا آسمان با دوره هاى ديگر فرق دارد. کل مساله بر متن يک واپسگرايى عظيم اجتماعى، سياسى و فرهنگى جريان دارد. ناسيوناليسم قومى در منحط ترين و فاسدترين اشکال آن پرچمدار مساله ملى است. برخلاف دوران مارکس و لنين، ملت سازى امروز و هويتهاى ملى ربطى به جلو رفتن مادى تاريخ در هيچ جهت مثبتى ندارند. نوک تيز اين ناسيوناليسم مستقيما عليه کارگر و کمونيسم و حتى رفرم و ليبراليسم است.

تکرار ساده فرمول لنين در قبال استقلال مستعمرات و فرمول مارکس در قبال ملت سازى بورژوايى قرن نوزدهم جواب مسائل امروز نيست.

حکمت معتقد است که کمونيست و کارگر امروز بايد جواب مساله ملى امروز را، آنطور که هست، بدهد. بطوری که به دوره هاى گذشته نيز قابل تعميم باشد و جوهر انقلابى و منسجم برخورد مارکس و لنين را نيز با شفافيت بيشترى نشان بدهد

 - در پرتو بحث حکمت اگر به ناسیونالیسم در ایران نگاه کنیم، ناسیونالیسم ایرانی هم پدیده جان سختی است که در تمام دوران های از انقلاب 57،  جنگ ایران و عراق و تحولات پس از جنگ، دوره دوم خرداد و اصلاحات، دوره بازسازی رفسنجانی، دوره احمدی نژاد و تاکنون دولت روحانی، بعنوان سد و مانعی بزرگ بر سر راه طبقه کارگر قرار گرفته است. این پدیده مسموم طبقه کارگر و چپ را در مصافی قرار داد که به کمونیسم و طبقه و مبارزه طبقاتی کاملا بی ربط و بیگانه شود.

در این دوران، مقولات و موضوعاتی مانند سرمایه داری وابسته، سرمایه داری ملی، ضدیت با امپریالیسم و دفاع از سرمایه و بورژوازی ملی، بورژوازی ملی و مترقی، استقلال اقتصادی و سیاسی بورژوازی از امپریالیسم، دفاع از میهن در جنگ ایران و عراق، حمایت از رشد اقتصادی علیه واردات کالاهای خارجی...، تولید ملی، عظمت طلبی ایرانی، جانفشانی کارگر برای کشیدن بار بحران اقتصادی و تحریم و تورم و گرانی تا زمانکه بورژوازی بتواند سود کند و به شکوفایی و رشد اقتصادی برسد...

فراموش نکنیم مینی مومی از این پرچم ناسیونالیسم ایرانی در اقتصاد وسیاست و فرهنگ و تحمیق دست اپوزیسیون بورژوایی است، این پرچم اساسا و تمام و کمال دست بورژوازی حاکم است.

در همه این ها طبقه کارگر نه بعنوان طبقه مستقل و ضد سرمایه داری و ضد بورژوازی در هر لباسی، بلکه بخشی از خلق و ملت ایران است و  به نیروی ذخیره و سیاهی لشکر بورژوازی برای تحکیم سیاسی و اقتصادی و تحمیل شرایط وحشتناک کار و زندگی کارگران تبدیل شده است.

اشتباه است کسی فکر کند همه این بلاهایی که سر طبقه کارگر و زحمتکشان ایران آمد از شکست انقلاب تا سرکوب و کشتار دهه 60، کشتار میلیونی در جنگ ایران و عراق، گذاشتن بار تحریم ها بر گرده طبقه کارگر و مردم، تحمیل سکوت و ریاضت به جامعه، همه و همه بخاطر اسلام و دفاع از اسلامیت در جمهوری اسلامی انجام شده است. مذهب و سرکوب نقش مهمی داشتند. اما سنگر تعیین کننده ای که بورژوازی گرفته ، سنگر ملت و یکپارچگی ملت برای سازمان اقتصاد و سیاست و فرهنگ بوده است. ناسیونالیسم اعم از فارس و ترک و کرد و غیره و محور آنها ناسیونالیسم ایرانی بختکی است بر جامعه که بورژوازی از قبل آن سود می برد و انباشت می کند و گرسنگی و فقر و ریاضت و تحمل و فلاکت را به جامعه تحمیل کرده است. ناسیونالیسم از همه قماشش نفی جامعه طبقاتی، عامل وحدت ملی، و عامل تفرقه در صفوف طبقه کارگر است.

 چپ ایران هم دراین زمینه سنگ تمام گذاشته است. این چپ همواره نقش حاشیه بورژوازی ناسیونالیست ایران را داشته است. در متوهم کردن و کشاندن طبقه کارگر به زیر پرچم های رنگارنگ ناسیونالیسم بورژوایی نقش بازی کرده است. سیر تحول تاریخی این چپ برای کمونیست های طبقه کارگر درسی است که باید از ان آموخت ولو با تاوان سختی که تاحالا بخاطر آن داده است.

منصور حکمت چپ رادیکال ایران را نه سوسیالیست و کمونیست بلکه ناسیونالیست می داند و سیر تحول تاریخی این چپ را بیان می کند که در این بحث کوتاه نمی گنجد. من توجهتان را به مباحث حکمت در چند بخش در باره "ملت، ناسيوناليسم و برنامه کمونيسم کارگرى" جلب می کنم. 

 

حکمت در بخشی از این مبحث تحت عنوان "چپ راديکال ايرانى: سوسياليسم يا ناسيوناليسم؟" می گوید:

 چپ انواع خاصى از ناسيوناليسم و عرق ملى و وطنپرستى را تقديس کردند و بر تارک کمونيسم خود نشاندند. کمونيسم روسى و چينى و جهان سومى، کمونيسم ضد انحصارى و ضد امپرياليستى و ضد يانکى و کمونيسم سوسيال دموکراتيک - سنديکايى و چپ نويى غربى که بر ويرانه هاى انقلاب اکتبر روئيدند، همه بيش از آنکه رنگى از انترناسيوناليسم در خود داشته باشند، مشتقات ناسيوناليسم و ناسيونال رفرميسم بودند

این به معنی یک گسیختگی بنیادی به معنی بیگانگی تئوری و عمل کمونیست با طبقه کارگر است.

مارکس و انگلس کمونیس را ابزار رهایی پرولتاریا نامیدند. وسيله‌اى که از طريق آن کارگران ميتوانستند "عليه سازمان اجتماعى کهن" نه بعنوان افراد بلکه "در ظرفيتشان بعنوان انسان" اعتراض کنند.  يک قرن بعد، کمونيسم تقريبا همه چيز بود بجز اين. کمونيسم به چهارچوبى ايدئولوژيک و سازمانى براى بيان نارضايتى طيف وسيعى از تمايلات فردى، ناسيوناليستى و محلى عليه جنبه‌هايى از "سازمان اجتماعى کهن" تغيير يافت..

 نتيجه نهايى تجربه شوروى تحت حاکميت استالين  تغيير مسير تئورى در خدمت عمل سياسى غيرپرولترى و در نتيجه مسخ و تخريب خود اين تئورى بود. با این گسست بود که سنتهايى تروتسکيسم، مائوئيسم، اروکمونيسم، چپ نو، چپ آمريکا لاتين، و پوپوليسم جهان سومى و غيره که خود را در مخالفت رسمى با "کمونيسم" اتحاد شوروى خود را شکل دادند.

 - در اروپاى شرقى، "سوسياليسم" بعنوان دکترينى براى ايجاد اقتصادهاى سرمايه دارى دولتى و اطمينان خاطر از اطاعت طبقه کارگر، بکار گرفته شد.

 - در غرب، سوسياليسم بعنوان پوشش ايدئولوژيک براى دمکراسى خواهى دانشجويان و ميليتانسى آنارشيستها، مباحثات فرهنگى و آتئيستى روشنفکرى، رفرمهاى فرهنگى و آموزشى طبقه متوسط، سياستهاى چپ پارلمانتاريست، رفع بحران به شيوه کينزى (اقتصاد کينز) و آشتى طبفاتى بکار گرفته شد.

 - در "جهان سوم" که دستاوردهاى اوليه صنعتى شدن اتحاد شوروى و سپس تمجيدهاى مائوئيستى از ناسيوناليسم که بر زمينه ستم و استثمار عريان امپرياليسم، مردم را بخود جذب ميکرد، "سوسياليسم" توسط بخشهاى ميليتانت بورژوازى بومى و نيروهاى طبقه خرده بورژوازى بعنوان چهارچوبى مفيد براى تحرک ناسيوناليسم ضدامپرياليستى بکار گرفته شد.

سوسياليسم ايرانى ساختارى جدا از عمل و پراتيک طبقه کارگر زاده شد و با سوسياليسم مارکس و لنين بيگانه بود. این سوسیالیسم دکترینی شد برای تحقق استقلال ملى، توسعه اقتصادى، دمکراسى بورژوايى و رفرمهاى اجتماعى و گرایشات ناسیونالیستی و رفرمیستی را نمایندگی می کرد.

 
در ايران، کل چپ سنتى، از حزب توده پريروز، تا فدايى و راه کارگر و خط ٣ ديروز و چپ هاى تازه دموکرات "پسا - جنگ سردى"، همه در يک بستر قوى ناسيوناليستى و ميهن پرستانه شکل گرفته اند که نه فقط پذيرش مقوله ملت بعنوان يک واقعيت ابژکتيو بيرونى، بلکه تقدس و تقديس آن، و بنا کردن کل کائنات سياسى خويش حول آن، وجه مشخصه اصلى اش است. ملت، براى اين جريانات، يک ظرف عمومى است که مردم يک کشور قبل از هر تقسيم بندى ديگرى بعنوان طبقات و غيره در آن جا ميگيرند. کارگر و بورژوا و زن و مرد و سياه و سفيد، فقير و غنى و پير و جوان، به زعم اينها تقسيمات درونى يک "ملت" و جزو متعلقات آن هستند. عبارت چندش آور " کارگران ميهن ما" که زينت بخش تقريبا تمام مطالب " کارگرى" گروههاى اين سنت سياسى است، يا اصرار ناسيوناليستى براى اطلاق "کارگر تبعيدى ايرانى" به کارگر متولد تهرانى که در مرسدس بنز در خود آلمان ٨ سال سابقه کار دارد، همه حاکى از اين تقدم تحليلى و عاطفى مقوله ملت بر ساير تقسيمات واقعى و يا فرضى توده مردم است

مقولاتى نظير " کارگران کرد"، " کارگران بلوچ"، " کارگران آذرى" نمونه هاى ديگرى از مقولات ناسيوناليستى رايج در ادبيات چپ سنتى در ايران است

به این ترتیب تاريخ کمونيسم و تاريخ مبارزه طبقه کارگر، نه فقط خيزشهاى توده‌اى طبقه کارگر، بلکه "مبارزه بيوقفه، گاه آشکار و گاه پنهان" کارگران عليه کاپيتاليسم که مارکس آن را ديناميسم جامعه سرمايه‌داری ميخواند، دو تاريخ متمايز و جداگانه شدند.

 

حکمت در نهایت می گوید:

 براى مارکسيسم و کمونيسم کارگرى در برخورد با کل مساله ناسیونالیسم و ملت و مساله ملی چند اصل عقيدتى بنيادى وجود دارد که جهانشمول و غير قابل نقض است و از زمان و مکان و دوره تاريخى و مرحله تکاملى جامعه و جنبش طبقاتى کاملا مستقل است. اينها عبارتند از:


١
کارگران ميهن ندارند. ناسيوناليسم و انترناسيوناليسم کارگرى در تضادى آشکار و مطلق با هم قرار دارند، غير قابل تلفيق و سازش با يکديگرند. ناسيوناليسم يک ايدئولوژى بورژوايى است که مانع خودآگاهى طبقاتى و انترناسيوناليستى طبقه کارگر است

2 کمونيسم براى از ميان بردن مرزهاى ملى و لغو هويتهاى ملى تلاش ميکند. جامعه کمونيستى جامعه اى فاقد تفکيک ملى و کشورى انسانهاست

3-  ستم ملى، تبعيض بر مبناى انتساب انسانها به مليتهاى مختلف، يکى از جلوه ها و اشکال مهم نابرابرى انسانها در جامعه طبقاتى است و بايد برچيده شود. محو ستم ملى و تضمين برابرى همه انسانها مستقل از تعلقات ملى يک هدف مستقيم جنبش کمونيستى طبقه کارگر است

 و فراخوان به يک مبارزه سراسرى براى يک جامعه برابر و بى تبعيض، افشاى ناسيوناليسم و منافع و محتواى بورژوايى آن در هر دو سوى کشمکشهاى ملى، تبليغ هويت طبقاتى مشترک کارگران و هويت انسانى مشترک همه مردم و نقد نگرش تعصب آميز ناسيوناليستى، اينها وظايف اصلى و حياتى کمونيسم عليه تحرک ناسيوناليستى و افق ملى است.

 منصور حکمت معتقد بود که قوميت و قوم پرستى در جامعه ايران ريشه و زمينه قوى ندارد. این زمینه خوبی است برای کمونیسم طبقه کارگر که بر استقلال طبقاتی از بورژوازی و ناسیونالیسم و ملت ایران و از این قبیل و طرد هر گونه تفرقه افکنی در صفوف طبقه از جانب گرایشات ناسیونالیستی چه ایرانی و چه محلی، ترک و کرد و عرب و غیره...

***

در خاتمه بحث در مورد مساله ملی، فقط اشاره کوتاهی به بحث حکمت می کنم که در کتاب بحران خلیج، تحت عنوان ناسيوناليسم و رويدادهاى کردستان عراق به تفصیل بیان شده است:

در رویدادهای کردستان عراق در جریان جنگ خلیج، ناسیونالیست های کرد، تعلق و هويت و مصلحت ملى به هر امر و پرنسيپ اجتماعى ديگر مقدم کردند. سخن گفتن از زاويه يک ملت، و نه انسان بطور کلى و يا يک طبقه اجتماعى. اين را به وضوح در عملکرد احزاب و رهبران "جبهه کردستان" ديديم. "مصحلتِ ملىِ کُرد" براى اينها مجوزى بود تا در يکى از سياه‌ترين لحظات تاريخ دخالتهاى امپرياليستى در جهان، در مقطع رسميت يافتن مجدد ميليتاريسم (پس از شکست آمريکا در ويتنام)، به عنوان ابزار اصلى در سياست بين‌المللى قدرتهاى امپرياليستى، و در متن قتل عام و انهدام اقتصادى و اجتماعى "يک ملت ديگر"، در اردوى آمريکا قرار بگيرند و به روى بشريت معترض به اين تجاوز تف کنند. مجوزى بود تا لبخند‌زنان نظاره‌گر مصائب مردم عرب باشند. مصلحت ملى براى اينها مجوّزى بود تا با ارتجاع اسلامى جبهه تشکيل بدهند. اين حق بجانبى از‌پيشى و تابع نبودن به هيچ محک انسانى و اجتماعى جهانشمول، خصلت عمومى ناسيوناليسم و مذهب و نژادپرستى است. سرکوب مردم فلسطين و بيحقوقى رسمى آنها توسط دولت اسرائيل زير لواى مصالح ملت يهود و جبران مشقات اين ملت در آلمان هيتلرى صورت ميگيرد. کشتار و دربدرى مردم کردستان با مصالح ملت عرب توجيه ميشود. حرکت ناسيوناليسم کرد در کل بحران و جنگ خاورميانه نيز همين بى اعتنايى به حداقل معيارها و انتظارات آزاديخواهانه را به نمايش ميگذارد

زمانی که به فرمان بوش عراق در هم کوبیده می شد ناسیونالیستهای کرد عکس بوش بر سینه زدند چرا که منفعت ملت من مقدم بر هر جنایتی است که در حق ملت دیگر انجام می شود. عراق در هم کوبیده می شود. مردم عرب با خاک یکسان می شوند اهمیت ندارد.

زمانی که ارتش عراق به کردستان حمله کردند، گفتند "بوش به ما خيانت کرد".

- نمونه‌هاى اين کوته‌بينى ضد انسانى ناسيوناليسم را در همه ابعاد زندگى ميشود ديد. براى ناسيوناليسم ارمنى و ترک در شوروى جنايت يعنى فقط دريده شدن شکم زن حامله ملت خود. تقديس هنر و اخلاقيات عقب مانده ملى توسط چپ هاى جهان سوم از جمله ايران و کردستان نمونه ديگرى است. آوارگى ملت کرد بطور واقعى و براى هر ناظر هوشمند امتداد بدبختى و بيخانمانى در کويت و عراق بود، اما براى ناسيوناليسم کرد تاريخ اين مصيبت از شروع حملات گارد جمهورى عراق به کرکوک آغاز ميشود.

- در حالی که اين انتظار وجود داشت که کمونيست انترناسيوناليستى از همان مرز و بوم در اين ميان برخيزد و او هم، آنطور تروتسکى عليه بُوند کرد، بگويد به حساب تقسيمات ملى شما "من هم کرد هستم ولی چيز ديگرى ميگويم"، اين انتظار که کارگر اروپايى و آمريکايى و عرب، "کرد" ديگرى را هم ببينند که ازهويت طبقاتى و دفع هويت ملى کارگر حرف می زنند.

 

متاسفانه زمانی برای پرداختن به بحث فدرالیسم که آنهم ربط مستقیم به مساله ملت و ناسیونالیسم دارد باقی نمانده.

تنها یک جمله از بحث حکمت را برایتان بازگو می کنم:

 

فدراليسم يعنى "به همه ملل متشکله ايران" خودمختارى بدهيد، از جمله به ملت کرد به رهبرى ناسیونالیست ها. حال اگر بقيه مردم در ايران، و از جمله بخش وسيعى در خود کردستان لزوما خود را با برچسب هاى قومى فارس و لر و گيلک و افغانى و کرد و عرب و بلوچ و ترکمن تعريف نميکنند، چه باک.

خسته نباشید.

***