آنکه باد میکارد، طوفان درو میکند

 مصطفی اسدپور

این یک حرف مفت است. برای یک کارگر آگاه به اندازه دهشاهی جوهر حکیمانه ای در این ضرب المثل بچشم نمیخورد. اگر قرار بود نارضایتی و خشم راه بجایی باز کند میبایست طوفان که بجای خود آتشفشان طبقه کارگر دودمان نظام حاکم  را تا حال نه یک بار بلکه صدبار در هم پیچیده بود. مگر تا  کجا میشود با نان و دستمزد و حرمت و امنیت شغلی کارگر بازی کرد؟ مگر چند نسل از این طبقه را میشود در قعر بیحقوقی و فقر به تباهی کشاند و در مقابل از قبل کارش آسمانخراش ها و پالایشگاهها ساخت، تولید عظیم را برپا کرد و از سود حاصله  یک خیل از انگلترین و پست فطرتان را به نان و نوا و ثروت رساند؟ اینبار و چند بار دیگر باید در آستانه اول مه  از قوانین ضدکارگری تازه تر و از طرف دیگر باید از صفوف همچنان پراکنده و ضعیف کارگران گفت.  طوفان همچنان پیدا نیست.

تاریخچه کشمکشهای طبقه کارگر با حکومت سرمایه  و از جمله در فاصله یکساله از اول ماه  گذشته صد البته مملو از تشنج و عصیان است. کارگرانی که کارد به استخوانشان رسیده است، کارگرانی که از زورگویی و پایمال شدن حقوق برحقه خود جانشان به لب رسیده است، کارگرانی که در زیر بار  حسرتها دیگر هیچ خدایی را بنده نمانده اند؛ این دسته از کارگران و تجمعات و اعتصابات آنها کم نبوده است. این کشمکشها از عزیزترین  و پربهاترین رویدادهای آن جامعه هستند. هر اعتصاب سرپلی به سوی کار آگاهانه چند رهبر آگاه و شجاع است؛ و هر حرکت حق طلبانه بارقه اعتماد و همبستگی و شناخت منافع مستقل  در صفوف  طبقه کارگر  ایران را نوید میدهد. اگر غیر از این بود جای تعجب داشت. بیشتر از صد سال از قدمت اولین شبنامه های این طبقه میگذرد، یک انقلاب بزرگ و تجارب گرانبها هنوز در مشغله های او زنده است، شرایط پایه ای تولیدی و اجتماعی او را به سمت اتحاد و اقدام دسته جمعی میبرد.

سرمایه داران و حکومتشان در ترس خود از طبقه کارگر هزار بار حق دارند. نگرانیشان از هر تک اعتصاب و بیمشان از تبدیل آنها به موج اعتصابات و شورشهای غیر قابل کنترل کاملا بجاست. اما این چشم انداز بسختی میتواند موجب دلخوشی فعالین رهایی طبقه کارگر باشد. این فعالین شاهدند که فقر بیشتر از عصیان، فردگرایی را دامن میزند.  بیکاری و پیامدهایش زندگی را به جهنم تبدیل کرده است. عصیان کارگر علیه بیکاری میبایست در ساختمان به آتش کشیده شده اداره کار رها بشود، در عوض کارگران با انواع تفرقه در میان صفوف خود تاوان مضاعفی را میپردازند.  امید بستن به شورش گرسنگان و بینوایان و مظلومان علیه این اوضاع به درد هر کس و با هر افق و منافعی بخورد، مطلقا ربطی به مشغله ها و امید و بیم رهبران کارگری نمیتواند داشته باشد. بخصوص که سرخوردگی ناشی از ناکامی عصیانهای کور بر دست و پای همین رهبران سنگینی خواهد کرد.

اگر از معادله چند مجهولی و رمل و اصطرلاب و پیش گویی های پیامبرگونه در مورد شورش و عصیان بگذریم، سوال پایه ای تر اینستکه آیا انقلاب کارگری در ایران ممکن است؟ رمز موفقیت بورژوازی و نمایندگان حکومتی اش در روشن بینی آنها در پاسخ مثبت به این سوال نهفته است. کاش رهبران و فعالین طبقاتی کارگری خود را در آینه بورژوازی میدیدند. این چه دبدبه و کبکبه ایست که در کابوس یک سندیکا پنج سال آزگار بخود میپیچد؟ این چه وزیر کاری است که از شرکت در اجتماع کارگران پتروشیمی از روبرو شدن در مقابل نمایندگان اعتصابیون فراری است؟ خودشان را مسخره کرده اند که تشکیلات سراسری کارگری شان با همه ابواب جمعی بسیجیان و"پیش کسوتان" چاقوکش جرات برگزاری یک تجمع خیابانی کارگری را بخود نمیدهند؟ این چه قانون، چه نظم، چه مشروعیت، چه ترس و ارعابی است که با سه دقیقه سخنرانی یک رهبر طبقاتی کارگری دود میشود و هوا میرود؟ مگر هفتاد درصد آرا انتخابات را ندارند؟ مگر رئیس جمهورشان "محبوب کارگران" نیست؟ پس ترس از آزاد گذاشتن دست این بندگان زحمتکش برای یک اتحادیه فکسنی چیست؟

سرمایه و حکومتش و از جمله نوع ایرانی آن برای نارضایتی صرف  کارگر تره خرد نمیکند. کارگر آزاد است مشتهای خود را در جیبهایشان گره کند، کارگر حق دارد برای نفرین بر سرنوشت خود از معابر عمومی استفاده کند، کارگر آزاد است  در تنهایی خود کمونیست و آگاه شود، آرزوی دنیای بهتری کند. کابوس اینها و سرزمین ممنوعه آنجا آغاز میشود که کارگران خشتهای اتحاد و همسرنوشتی را روی هم میچینند. چه میشد اگر کارگران در کارخانه و محلات قدرت نهفته در اتحاد را باور میداشتند؛ چه میشد کارگران مشتی که از سر استیصال در تنهایی بدیوار میکوبند را در جمع همفکری و اتحاد با همسایه همسرنوشت خویش برای گل گرفتن دهان یاوه گوی کارفرما بکار میگرفتند؛ چه میشد اگر کارگران با رجوع به گنجینه تجارب کارگری بجای امید به وعده های صد من یک غاز دولت برای سد بستن در مقابل گرانی و فقر انواع صندوقها و تعاونیها را تجربه میکردند؛ چه میشد اگر به حکم مقدس طبقاتی به هر دلیل و بهانه ای  دسته جمعی دست به اقدام میزدند؛ چه میشد اگر دستگیری هر رهبر کارگری و یا اخراج هر همکار موجبی برای تشکیل یک صندوق و یا یک کمیته رسیدگی به وضعیت خانواده مربوطه میگردید؛ چه میشد اگر هر گونه مرز جنسی، ملی و مذهبی برای تشکل و اتحاد کارگری ممنوع میبود ...

برای سرمایه داران  و جمهوری اسلامیشان در آن جامعه این "چه میشد" ها نه یک کابوس بلکه یک تهدید جدی و واقعی است. دهها بنگاه پژوهشی آنها تجربه سی سال پیش کارگری ایران در بهبوهه انقلاب و سالهای بعد از آنرا زیر و رو میکنند تا درس بگیرند. معما اینستکه چگونه تحرکات و اعتصابات کارگری در عرض چند ماه طبقه کارگر متشکل در هزاران هزار کمیته و تشکل را جلوی صحنه راند که نه فقط قانون کار بلکه سرنوشت قیام، تکلیف حکومت نظامی، مالکیت کارخانه ها، تامین مسکن عمومی را تعیین تکلیف میکرد. این شبکه کارگری و تصمیماتش و موقعیت اجتماعی اش برای خود و برای جامعه بدون یک همه پرسی ، و  بدون تایید هیچ مرجع آسمانی، طبیعی و پذیرفته شده بود.

هر روز و اول ماه مه موقعیتی است که کارگر به خود، به همکار و به هم طبقه ای خود بمثابه یک مدعی انقلاب و حکومت کارگری بنگرد. نطفه های انقلاب قبلی را همین کارگران بستند، انقلاب بعدی اقدامات ناتمام طبقه کارگر را به پایان خواهد رساند، انقلابی که بر سر در کارخانه ها و سردر ستاد شوراهای کارگرانش عبارتی نقش بسته است: اینبار اسلحه های خود را به احدالناسی تحویل تخواهیم داد!

عصیانها نقش قابل اعتنایی در روندهای پر شتاب سیاسی ایران ندارند. این امر اتحاد و آگاهی طبقاتی کارگران است که هر گونه امید به تغییر را رقم میزند. در غیر اینصورت دنیا روی همین پاشنه خواهد چرخید. به کمتر از یک انقلاب کارگری، به کمتر از در هم پیچیدن کل این نظام طبقاتی نباید رضایت داد. دستاوردهای کوچک هم حتی در گرو زنده کردن افق چنین انقلابی است.