ادامه نبرد در زندان

 سهند حسینی

مقدمه

در مورد زندان ، شرایط زندان و جوانب مختلف این نوع از زندگی اجباری، کتاب و مقالات خیلی زیادی قابل دسترس هستند. بخش اعظم این مطالب برای فعالین سیاسی می تواند مفید باشند.

برای من هم دغدغه بازگو کردن بخشی از این تاریخ با اهمیت بوده است و تلاش هر باره ام بنا به دلایلی به تاخیر افتاده است. تصمیم دارم در یک زنجیره مطالب بخشهای مهم این تاریخ را که شامل قبل از دستگیری و نحوه دستگیری و زندانی شدن و همچنین شرایطی که بعداز آزادی به وجود می آید بپردازم.همچنانکه پیداست مسئله زندان  فقط مختص به محیط زندان نیست و تلاش خواهم کرد گوشه هایی را از فعالیتهای قبل از زندان ،تعقیب و گریزها و تحت نظر گرفتنها و به طور کلی شرایطی که یک فعال سیاسی مورد توجه نیروهایی امنیتی دارد را بازگو و برجسته کنم.در مورد محیط زندان و مخصوصا دوره بازجویی ها با اینکه در این مورد مشخص خاطرات و مطالب زیادی هست من هم سعی می کنم تجارب خودم را بازگو کنم و در نهایت در مورد شرایط بعداز آزادی و موقعیتی که شخص آزاد شده در جامعه پیدا می کند و همچنین شرایطی که خانواده زندانیان در آن قرار می گیرند را پوشش بدهم. ترتیبی که گفتم قاعدتا نمی تواند به دقت رعایت شود و همچنین مراحل دستگیر شدن و یا تحت تعقیب قرار گرفتن به دوره های متفاوتی از زندگیم اختصاص دارد لذا سعی خواهم کرد هر دوره را  که فکر کنم درسهای مهمتر و یا در یک دوره ویژه تری رخ داده اند را پس و پیش بیندازم. این بخش نوشته از آنجا که لازم است پیشینه ای از وضعیت و زندگی خودم بدهم ناچار از کمی دور شدن از بحث دستگیری و زندان هستم. براین اساس در نظر دارم که خاطراتم را از متاخرترین آن که به جریان ربودن برادران حسینی هم مشهور شد شروع کنم.

جریان ربودن برادران حسینی

سال 2004 یکی از آن سالهایی است که برای شخص من پر از اتفاقات ناخوشایند بود.در این سال پدرم درگذشت. هنوز شوک از دست دادن پدر عزیز مان را از سر نگذرانده بودیم .پدرم ، سید محمد حسینی، به "سید کمونیست" مشهور بود و یکی از شخصیتهای خوشنامی که نه تنها در شهر بوکان بلکه برای خیلی از کمونیستها و انسانهای آزادیخواه چهره ایی آشنا و دوست داشتنی بود. سید کمونیست هم در دوره رژیم شاهنشاهی و هم در دوره جمهوری اسلامی تجربه زندان را گذرانده بود. پدرم به ناچار دورانی  را در عراق بسر میبرد و بعد به ایران و شهر بوکان بر میگردد  با مادرش زندگی میکند و بعد با دختر عمویش ازدواج میکند. پدر بزرگم از آخوندهای بوده که خان ها ی محل به دلیل خدماتی که به آنها ارائه می کرده خیلی قابل دفاع و احترام بوده است. برخلاف انتظار خان ها، پدرم از همان ابتدا با آنها در تقابل قرار میگیرد و به اصطلاح موی دماغشان میشود و به سرعت ازسوی زمینداران مورد تعرض و فشار قرار می گیرد و در نهایت تحویل ساواک داده می شود و برای مدتی زندانی می شود. در این دوران است که خان محل که ابراهیم آغا ایلخانی زاده بوده  لقب کمونیست را به پدرم می دهد. سید وقتی که فقط 7سالش بوده است  پدر و مادرش را ازدست داده است، بعدا برای مدتی مجبور می شود به عراق برای یافتن کار برود و در شهرهای مثل کرکوک و بغداد و در شرکتهای نفتی مشغول به کار شود.در بطن همین شرایط بوده است که با کمونیسم آشنا می شود و در آنجا وارد مبارزات کمونیستی می شود و همانجا هم  تحت تعقیب قرار می گیرد. به ایران بر میگردد.  با روی کارآمدن رژیم اسلامی از همان ابتدا هیچ توهمی به ماهیت این رژیم نداشته است و ادامه مبارزه و فعالیت انقلابی و کمونیستی را نه تنها بر علیه این رژیم بلکه بر علیه تمام جریانات ارتجاعی محل منسجم ترو رادیکال ترادامه می دهد برای همین قبل از اینکه از طرف جمهوری اسلامی مورد تعرض قرار بگیرد حزب دمکرات وی را زندانی می کند و بعدا هم دو بار بوسیله نیروهای رژیم اسلامی دستگیر و زندانی میشود.دردستگیری سال 67 بود که حتی حکم اعدام ایشان هم صادر می شود اما در نهایت بعد از یک سال شکنجه شدید در تک سلولیهای زندان اطلاعات مورد عفو عمومی قرار می گیرد و از زندان آزاد می شود.برای همین بود که برای جمهوری اسلامی هم یکی از نمادهای مقاومت در زندان و همچنین نماد اعتراض به بی حقوقی و تعرض جمهوری اسلامی به دستاوردها وابتدائی ترین آزادیها بود.

در همین سال 2004  بود که تازه داشتیم به این نتیجه می رسیدیم که در خلاء منصور حکمت هم ما توانایی داشتن یک حزب قدرتمند و اجتماعی را داریم و با وجود تمام این اتفاقات ناخوشایند اما همچنان قبراق و جسور در کمتر جایی از فعالیت اجتماعی ،سیاسی و کارگری نبود که سرک نکشیم و در این بخشها از فعالیت  نقش ایفا نکنیم اما با این اوصاف نوعی از نگرانی را با تغییر و تحولاتی که در رهبری حزب به وجود آمده بود با خود حمل می کردیم.شاخکهای حسی ما روی این توافق داشتند که در درون حزب خبرهای هست و این را می شد حتی در برنامه های تلویزیونی دید.

تابستان 2004 به دلیل شرایط اقتصادی که خانواده امان در نبود پدر پیدا کرده بود هر کدام از ما برای کار و تامین احتیاجات خانواده در جاهای مختلف از ایران مشغول به کار شدیم.خانواده بزرگی بودیم که شامل 5 برادر و سه خواهر بود. مادر و مادر بزرگ هم بودند که هر دو سنی از آنها گذشته بود ومتاسفانه هردو به نوعی مریض بودند.سه خواهر فاطمه ، مریم و کردستان و برادران طه ،سهند،محسن ،مهدی و آرش که به جز فاطمه همگی از فعالین سیاسی و دخالتگر بوده اند . برای تامین امکانات ،مایحتاج ،هزینه های بهداشتی و معیشتی چنین خانواده بزرگی می باید هرکدام از ماها به دنبال پیدا کردن منبع درآمدی به هرجایی سر می زدیم. طه برادر بزرگ پیشمرگ کومه له بود. من به عنوان راننده کمباین در شهرستان کامیاران  به مدت تقریبا 3 ماه در آنجا مشغول به کار بودم و این باعث شد که در این مدت تنها از طریق بعضا کسانی که برایشان کار می کردیم خبرهای در مورداوضاع و احوال سیاسی وبه نوعی فعالیت احزاب داشته باشم. شرایط کاریم خیلی سخت بود و البته پر از خاطره های تلخ وشیرین.در هر حال بعد از ماه ها دوری از خانه ،خانواده و همچنین رفقایم دوباره به میانشان برگشتم.

لازم است اشاره کنم شهر بوکان نیز به مانند شهرهای دیگر کردستان تماما فضایی سیاسی و فعالی داشت. یکی از ویژگی های این شهر وجود انواع محافل ،انجمن ها و کلوب ها ی مختلف بود که هر کدامشان جمعی از تیپها و شخصیتهای سنتهای مختلف سیاسی و اجتماعی را در خود جایی می دادند.در این شهر تحزب و نسبت دادن و شناساندن آدمها و فعالین اجتماعی با نمادهای حزبی  امری عادی بود .تلاش برای ایجاد تشکلهای کارگری و توده ایی ،تلاش برای ایجاد کلوب ها ی اجتماعی و ورزشی و ایجاد انواع انجمن های مطالعاتی ، سیاسی و ادبی به امری عادی و روتین برای بخش وسیعی از فعالین طیفهای مختلف سیاسی و اجتماعی در آمده بود.ما هم به عنوان شخصیتهای چپ و کمونیست این جامعه خارج از این بطن عمومی نبودیم و به طور واقعی پای ثابت بخش وسیعی از این فعالیتها بودیم و مهر خود و سنت خودرا براین واقعیت اجتماعی می کوبیدیم و این همان معضلی بود که در همان حال که حساسیت اطلاعات و نیروهای امنیتی را باعث می شد اما همزمان دامنه فشار و کنترل اوضاع را برای این نیروها کمتر و کمتر می کرد.

بعد از برگشتم اولین کاری که کردم به سرعت سراغ رفقایم رفتم و در مورد اقدامات و فعالیتهای انجام شده به پرس و جو پرداختم . اقدامات زیادی به انجام رسیده بود و برای همین تعدادی از رفقا تحت تعقیب قرار گرفته بودند و برای مدتی مجبور بودند که شهر را ترک کنند .البته هر بار هر رفیقی که دستگیر می شد قاعدتا تعداد دیگری از رفقا که فکر می کردند امکان این هست که آنها هم تحت نظر و یا تحت  تعقیب باشند به شهرهای دیگر می رفتند و برای مدتی تا آب ها از آسیاب بیفتد و یا معلوم شود که خطری آنها را تهدید نمی کرده به محل کار و زندگیشان بر می گشتند.راستش را بخواهید هر وقت به این تاریخ رجوع می کنم و خاطرات این نوع از زندگی را در خلوت خود مرور می کنم احساسی از ابهت و نوعی از قدرت به من دست خواهد داد. حتی برای آدمی که در مرکز تمام چنین فعالیتها و مبارزه و سازمان دادن مبارزه و اعتراض هر لحظه بوده است شاید باورنکردنی باشد که چطور با وجود رژیمی خشن و به شدت آدمکش هنوز انسانهایی پیدا می شوند که به این سیستم اقتدا نمی کنند و در مبارزه ای دائمی برای متحد کردن و سازمان دادن برای تغییر در جامعه هستند.

مبارزه انسان را مجبور می کند که در هرشرایطی ابتکارات و نوعی از سبک کار را انتخاب کند که انسان مبارز و فعال بتواند تاحد ممکن نیروها و سازمانهای سرکوبگر را دور بزند.برای یک فعال کمونیست این مسئله صدچندان میشود و برای ادامه مبارزه اش حیاتی می گردد. بر همین مبنا برای ما به عنوان فعالین اجتماعی و کمونیست روابط وسیع اجتماعی با طیف های مختلف و آدم هاو تیپ های گوناگون و همچنین دارای گرایشها ی متفاوت و داشتن روابط کاملا دوستانه و صمیمی با آن ها امری طبیعی  و حیاتی بود که می بایست می داشتیم. داشتن چنین روابطی در این سطح از چند جنبه می توانست مفید باشد که در اینجا سعی می کنم به یکی دو جنبه از آن اشاره داشته باشم.یکم اینکه برای جمهوری اسلامی و هر رژیم مستبد دیگر توانایی به زندان انداختن فعالین و شخصیتهای که دارای پشتوانه وسیع اجتماعی هستند را به شدت محدود خواهد کرد. دوم اینکه برای نیروهای اطلاعاتی و امنیتی تفکیک و تشخیص و ردگیری فعالیتهای یک فعال سیاسی را به شدت کم خواهد کرد و همچنین دست فعال سیاسی را در حین بازداشت و بازجویی برای مانور دادن و دور زدن بازجوها خیلی بیشتر باز خواهد کرد.

بگذارید خیلی از موضوع جریان ربایندگی برادران حسینی دور نشوم.داشتم می گفتم که در اواخر تابستان سال 2004 بود که طی تماسی با برادرم مهدی که در ترکیه بود  یکی از بدترین خبرهای دوران حیات سیاسی ام را به من داد و آن هم خبری در مورد احتمال قریب الوقع انشعاب در حزب کمونیست کارگری بود.البته با اینکه برای خیلی از رفقا احساس وجود اختلافات در حزب می شد اما به هیچوجه فکر نمی کردیم امکان انشعاب وجود داشته باشد.در هر حال این خبر باعث شد من دنبال این قضیه را بگیرم و به تعدادی از اسناد اختلافات از بحثهای هر دوطرف دسترسی پیدا کنم.از طریق بحثهایی که با مهدی داشتم و همچنین مطالعه اسناد به دست  آمده تقریبا برایم مسجل شده بود که این حکمتیستها هستند که همان خط ،سنت و جهت منصور حکمت را نمایندگی می کنند. خیلی طول نکشید که حزب کمونیست کارگری به دوحزب حکمتیست و حزب کمونیست کارگری منشق شد.

اواخر  پاییز سال 2004 بود که آرش برادر کوچکم متوجه حرکات مشکوکی در اطراف خانه مان شده بود و با احساس نگرانی می گفت احتمال اینکه به خانه ما حمله کنند خیلی زیاد است.

شب بود و من بعدازبرگشتنم از یک شب نشینی، داشتم یک فیلم ویدویی را نگاه می کردم که ناگهان آرش به سرعت به خانه برگشت و گفت اگر امشب به خانه ما حمله نکنند دیگر هیچوقت حمله نخواهند کرد. من در همان حال که جذب فیلم شده بودم و با اینکه خیلی هم نگران بودم مثل همیشه خیلی خونسرد گفتم برو بابا ول کن به جای این شایعه پراکنی ها برو  دوتا فیلم خوب گیر بیار با هم امشب نگاه کنیم.آرش از عصبانیت نمی دانست چکار کنه و دوباره از منزل خارج شد و خیلی طول نکشید که دوباره برگشت و گفت سهند جدی می گویم اوضاع خراب است و باید کاری بکنیم و هر چه مدرک و یا نوشته هایی در خانه داریم باید از بین ببریم.فکر خوبی بود اما واقعا خیلی دیر بود در این هیر و ویر بودیم که برادر دیگرمان محسن نیز که به همراه خانواده اش در مهمانی دیگری بودند به خانه برگشتند.فکر کنم یک دقیقه از برگشتشان نگذشته که صدای زدن مشت و لگد به درب ورودی و دروازه خانه شروع شد و همزمان از همه دیوارهای اطراف خانه نیروهای سپاه و اطلاعات با همکاری نیروهای پیشمرگ مسلمان روی دیوارها و پشت بامها مستقر شدند. برادرم محسن وقتی دروازه را باز کرد چندین اطلاعاتی و یگان سرکوبهای چریکی مسلحانه وارد خانه شدند .محسن مقاومت می کرد و از آنها حکم ورود به منزل را می خواست که با توهین و مسخره کردن جوابش را دادند.این اولین باری بود که می دیدم برای دستگیری سه نفر چنان نیروی وسیعی را بیاورند .در تجربه حمله قبلی یعنی وقتی مهدی را دستگیر کردند به هیچوجه به این صورت نبود و این قضیه هم خودش داستانی دارد و در قسمتهای دیگر به احتمال زیاد بتوانم در موردش صحبت کنم.

از قراین پیدا بود که حکم دستگیری هر سه برادر را دارند و پیشنهادشان این بود که بدون اینکه هیچ مقاومتی داشته باشیم همراهشان برویم و این از تجربه قبلی شان سرچشمه می گرفت همان وقت که می خواستند مهدی را ببرند خیلی به شدت از طرف ما و مخصوصا از طرف مادر بزرگ وخواهرانم مورد حمله  قرار گرفته بودند.مسئله دیگری که بود این بود که فکر می کردند ما مسلح هستیم و هر بار هشدار می داد که آنها واقعا حکم تیر دارند و اگر از خودمان تحرکی نشان بدهیم بی شک به ما شلیک خواهند کرد و بعدها معلوم شد که واقعا این مسئله واقعیت داشته است و حتما در قسمتی که مربوط تر باشد به آن اشاره خواهم کرد.با تصویری که از ما به آنها  داده شده بود واقعا خیلی دوست داشتند و خیلی رضایت بخش بود که ما بدون هیچ مقاومت و درگیری همراه آنها برویم و بنا به دلایلی و همان شرایطی که قبلا در موردش صحبت کردم برای ما هم مفید بود بدون تفحص و گشتن خانه فقط به بردن ما رضایت بدهند برای همین و نگرانی هایی که داشتیم بدون هیچ عکس العملی دست بسته همراه آنها راه افتادیم و سوار ماشینهایشان شدیم.

اما مگر می توانست این تمام ماجرا باشد بطوری که یک دفعه متوجه شدم پاسدارها همه رفتند به سوی یکی از ماشینها و بعد که معلوم شد مادرم جلو چرخهای ماشین جلو دراز کشیده بود و می گفت مگر از روی نعش من رد شوید که بتوانید یک بار دیگر فرزندانم را ببرید.این حرکت مادرم فضارا به کلی عوض کرد و باعث شد کم کم مردم محله تک و توک به بیرون بیایند و این تنها ترسی بود که نیروهای اطلاعات داشتند.به هرشیوه و دروغها و قولهایی که به مادرم دادند ناچارا او را هم همراه ما تا مکانی روبروی دادگستری بوکان آوردند.در این مکان تعدادی سوله وجود داشت و ما فکر می کردیم می خواهند مارا آنجا نگه دارند .

همه آنجا پیاده شدیم و دیدیم که می خواستند به هر صورتی سیزاده مادرم را به خانه بازگردانند و اما ایشان تحت هیچ شرایطی قبول نمی کرد و می گفت من شماها را بهتر از خودتان می شناسم و می دانم شما ها می خواهید فرزندانم را سر به نیست و نابود کنید. من همراهشان هستم و تنهایشان نمی گذارم. دنبال داداش بزرگ از میان برادران بودند که با مادر صحبت کند و قانعش کند که به خانه برگردد .من جلو رفتم قبول نکردند فکر کردند که محسن داداش بزرگ است.حرفهای محسن را قبول نکرد و دوباره خواستم بروم دوباره نگذاشتن تا اینکه محسن گفت بگذارید که سهند برود که هم داداش بزرگ است و هم مادر بیشتر به حرف ایشان گوش می دهد. با این مجوز اجازه یافتم و پیش سیزاده مادرم رفتم .نمی دانم واقعا الان هم هر وقت چهره مظلوم مادرم در چنین وضعیتی یادم می آید نفرتم از وضعیت و این سیستم صدچندان می شود.گفتم سیزاده می دانی که اینها به هر قیمتی مارا با خودشان خواهند برد حتی به قیمت بی حرمت کردن شما و آزار واذیتت.یک بار دیگر و یک تجربه تلخ دیگر را تجربه کن تا ماهم اذیت وآذار و بی حرمت کردنت را نبینیم و روحیه مان ضعیف نشود.مدتی در فکر فرو رفت و گفت من می دانم که دیگر شماها زنده نخواهم دید.دلداریش دادم و گفتم حتما ما بر خواهیم گشت چون ما کار خلافی نکرده ایم و نگران نباش.

مادرم که رفت دوباره به ما چشم بند زدند و سوار ماشین کردند و راه افتادیم تقریبا یک ساعت و اندی طول کشید تا در جایی توقف کردیم و شب را خوشبختانه هر سه نفرمان را پیش هم گذاشتند.معلوم بود که پادگان سپاه است و بعدا معلوم شد که همان پادگان سه راه دارلک مهاباد بود.

بعداز کمی کنجکاوی در داخل اتاقی که بودیم گفتیم که احتمالا از این آخرین فرصت استفاده کنیم و صحبتهایمان را هماهنگ کنیم و این امکان بعدا معلوم شد که برایمان خیلی مفید بوده است.یکی از چیزهای جالبی در این شب برایم معلوم شد حالت آرش بود .آرش برعکس من و محسن وقتی حالت استرس پیدا می کنه، هم خیلی راحت می خوابد و هم به شدت شکمو می شود به طوریکه در وسط اینکه می خواستیم حرفهایمان و سوالات احتمالی را تمرین کنیم آرش همه اش در فکر این بود که آیا فردا برایمان صبحانه خواهند آورد و کلا قر می زد که سریعتر تمام کنیم تا بتوانیم بخوابیم.باور کنید وقتی هماهنگی تمام شد و فکر کرد که اجازه دارد بخوابد سرش هنوز به بالش نرسیده بود که خوابش برد. اما من و محسن بر خلاف آرش با دلهره ایی که داشتیم هیچکدام نتوانستیم بخوابیم و مخصوصا من یکی به شدت احتیاج داشتم به توالت بروم و عادتا در طول شب حداقل باید دوبار باید به این مکان امن سر بزنم اما متاسفانه  هرچه اسرار کردیم برای توالت رفتن به ما گفتن تا صبح فکر دستشویی رفتن را از سرمان بیرون کنیم.دیدم که وضعیت برایم غیر قابل تحمل می شد و احساس می کردم که مثانه ام دارد می ترکد.در تاریکی اتاق کورمال کورمال دنبال مکان امنی می گشتم که یک دفعه متوجه یک کمد دیواری شدم که دربهایش را کامل میخکوب کرده بودند اما با حوصله و بدون اینکه بگذارم صدای در آوردن میخها نگهبانها را متوجه خود نماید در نهایت درب کمد را باز کردم.کمد کاملا بزرگ بود و به راحتی دونفر می توانست در آن جا شود. من هم بدون یک و دو کردن نا مردی نکردم و هر آنچه در مثانه داشتم تخلیه کردم و آمدم با خیال آسوده کمی خوابیدم. اما متوجه شدم که محسن با نگرانی می گوید دسته گل عجیبی به آب داده ایم .گفتم مگه چی شده ؟ گفت بیا خودت نگاه کن .با روشن شدن هوا متوجه شدم که از کناره هایی کمد دیواری به مانند سدی که سوراخ سوراخ شده باشد از همه اطراف آن سیلاب درز کرده بود.از ترس اینکه اگر متوجه بشوند کارمان ساخته است و پدرمان را در می آورند فوری دست به کار شدیم.در این گیر و دار که چه کار باید بکنیم متوجه شدم که اتاقی که مارا در آن قرار داده بودند این کثیف و خاک آلود بود که بعد از مقداری تلاش توانستیم مقداری خاک و گل جمع کنیم و تاحد خیلی زیادی دسته گلمان را با آن ماستمالی کنیم.صبح شد و داشت نگرانیهایم بیشتر می شد که کم کم آرش هم از خواب بیدار شد و اولین اقدامی که انجام داد به سراغ نگهبانها رفت و از آنها تقاضای صبحانه و رفتن به توالت را کرد.خوشبختانه بعد از مقداری اسرار اجازه دادند که به توالت برویم و بعد از مدتی یک ظرف بزرگ نان همراه با مقدار زیادی پنیر و کره و مربا برایمان آوردند .هنوز با حرص و ولع خوردن این همه نان و پنیر را از طرف آرش را نمی توانم درک کنم .این در حالی بود که من و محسن برعکس هیچی نخورده واحساس می کردیم که یک گاو کامل را خورده ایم.بعداز صبحانه دوباره مامورین مسئول ما به سراغمان آمدند و دستهایمان را دوباره از پشت محکم و خیلی سفت بستند و مارا آماده می کردند تا به جای دیگری منتقلمان کنند.همزمان که داشتند دستم را سفت می کردند همچنان نیم نگاهی هم به درب اتاق داشتم که تمام باز شده بود و خوشبختانه باعث پوشش کامل کمد دیواری شده بود که اگر کسی آنرا می بست فکر می کنم یه جوری کارمان زار می شد . در هر حال از این بابت شانس یارمان شد و ما دوباره همراه چند ماشین اسکورت راهی ناکجا آباد دیگری می شدیم.

ادامه دارد