انقلاب اکتبر "متدلوژی لنین" به مناسبت سالروز انقلاب اکتبر و به بهانه آن ضروری است که متدلوژی لنین در برخورد به انقلاب و یا بهتر است بگویم به تاریخ و جامعه و تغییر آن را در اینجا بازگو کنیم. این مبحث بخصوص در جهان پر تلاطم و انقلابات منطقه خاورمیانه و شمال آفریقا حائز اهمیت و قطب نمایی برای طبقه کارگر و کارگران کمونیست در ایران و منطقه است. در اینجا بحث در باره خود انقلاب اکتبر نیست بلکه بحثی مربوط به امروز است. امروز به این انقلاب چگونه نگاه می کنند و در باره لنین و تزهای آوریل او چه می گویند و آیا هنوز ارزیابی مثبتی از آنچه اتفاق افتاد وجود دارد؟ تاریخ انقلاب اکتبر را باید خواند و از تجاربش آموخت. اما امروز سوالی که در مقابل طبقه کارگر وکارگران کمونیست قرار دارد این است که می گویند، چرا تجربه انقلاب اکتبر میتواند مهم باشد وقتی که از نظر تاریخی تمام شده است؟ حتی تجربه اتحاد جماهیر شوروی و آن غولی که وجود داشت صرفنظر از اینکه ما قبولش داشتیم یا نه هم، وجود ندارد. یا ممکن است بگویند اگر لنین تزهای آوریل را نیاورده بود روسیه هم مثل بقیه ، پروسه انقلاب بورژوا دمکراتیک خودش را طی می کرد. امروز و در انقلابات جاری و پیشاروی که اسم بردیم، متاسفانه به جای متدلوژی لنین، راه های ائتلاف بورژوایی و دمکراتیک هنوز مسلط و ناظر بر تحولات جهان امروز است. در این رابطه و این سوال که با وجود شکست تجربه انقلاب بلشویکی چرا باید از لنین و متدلوژی او و تزهای آوریلش دفاع کرد، منصور حکمت در دیالوگی با جمعی از رفقا در نوبت های مختلف به این مساله پرداخته است که توجهتان را به چکیده آن جلب می کنم: " تجربه انقلاب روسيه شکست خورد، اگر لنين را به اعتبار انقلاب روسيه بخواهيد براى بقيه توضيح دهيد، آخرش به شما ميگويند که چى؟ معلوم بود که اشتباه بوده است! يا ممکن است بگويند حق با مارتف بود، يا بگويند يواش يواش جلو برويم چرا که در آن صورت احتمال داشت روسيه شبيه فنلاند بشود تا شبيه چين. چرا اين تجربه هنوز ميتواند مهم باشد وقتى که از نظر تاريخى تمام شده است؟ چرا هنوز ما فکر ميکنيم که تزهاى آوريل از نظر تاريخى هم درست بودند و نه فقط از نظر به پيروزى رساندن يک انقلاب معين؟ ممکن است کسانى بگويند که روسيه آمادگيش را نداشت و با تزهاى آوريل لنين آن وضعيت را تحميل کرد؟ چه جورى ميشود از تزهاى آوريل و لنين دفاع کرد وقتى که تجربه تاريخى شکست خورده است؟" "... سؤالى که در مقابل لنين قرار داشت، در ايران نيز در برابر ماست. يک پديده ملموس مثل جمهورى اسلامى و اسلام سياسى و حکومت استبدادى در برابر ماست که بشر نميتواند تحت حاکميت آن زندگى کند، ما به عنوان حزب کمونيست کارگرى ميگوئيم بايد جمهورى سوسياليستى را ارائه بدهيم و غيره... و در اين ميان يک عده به ما ميگويند مگر شما "کوسوو" را نديديد؟ ميزنند داغانتان ميکنند! ميگويند اقتصاد ايران ظرفيت جمهورى سوسياليستى و راه حلهاى کمونيسم کارگرى را ندارد، ميگويند داريد راه خود تحميل ميکنيد، ميگويند، بهتر اين است که از يک راه ائتلاف بورژوائى يا راه دموکراتيک سکولاريست و يا هر چيز ديگر شبيه به اينها، به تدريج و قدم به قدم پيش برويد. عين همان بحثهاى دوره لنين به يک نوعى در مقابل ما قرار دارد. تجربه تاريخى انقلاب بلشويکى اگر بخواهد چيزى را نشان بدهد، اين است که کار با قيام و گرفتن قدرت تمام نميشود، هنوز حتى شروع نشده است. اگر بخواهيم از لنينيسم درس بگيريم، منظورم نه از سابقه تاريخى آن و اينکه قدرت را گرفتند، بلکه از متدولوژى لنين است." در ادامه ،حکمت به تفاوت بین لنین و بلشویک ها اشاره می کند و می گوید: "اين لنين نيست که تفسير خود را در مسائل، عملى کرده باشد، چه در دوره قبل از انقلاب بين فوريه تا اکتبر ١٩١٧ و چه بعد از ١٩٢٣ در مورد مسائل اقتصادى. به نظر من بلشويکها در متن چپ سنتى زمان خودشان کار ميکنند که اساسش اين بود: مارکسيسم عِلم است، و براى بلشويکها مارکسيسم درک قوانين تکامل جامعه بود. جامعه قوانينى دارد و مطابق آن قوانين به جلو ميرود و تو خودت را به آن ميرسانى و در آنها تأثير ميگذارى. اين تعبيرى است که از مارکسيسم تا آن موقع، شده است. بخصوص بين الملل دوم اين تعبير را از مارکسيسم داشته است، کائوتسکى داشته است، و پلخانف اين تعبير را دارد. اگر شما از يک کمونيست همدوره لنين بپرسيد، جامعه چيست؟، ميگويد جامعه از کمون اوليه به بردهدارى و فئودالى و جامعه کاپيتاليستى تکامل پيدا ميکند و بعد به مالکيت اشتراکى و غيره تبديل ميشود. مطابق اين ديدگاه، تاريخ راه خود را ميرود و تو به عنوان مارکسيست تقريبا ايستادهاى و نگاه ميکنى و يا حداکثر به اين پروسه محتوم کمک ميکنى. اما لنين تفسير متفاوتى از مارکسيسم دارد. تفسيرى که اساس آن در تزهاى فوئرباخ است و آنهم اين است که آدميزاد در تاريخ، موجود زنده است و بايد اين زنده بودن اين جهان را ثابت کند و اين دست تو است که تعيين ميکند جامعه به چه سمتى ميرود. خود جامعه به آن سمت نميرود، تو هستى که بايد تصميم بگيرى، تو بايد بحث خودت را مطرح کنى و تاريخ را آنجائى ببرى که خودت ميخواهى. اين تفسير از مارکسيسم است، شرايط عينى براى اين تفسير، زمينهها خواهند بود. اگر زمينه کار ما فراهم باشد، کارمان را ميکنيم، اگر زمينه فراهم نباشد ميگوئيد نميکنم. لنين هم اگر زمينه کارش فراهم نبود، ميگفت، نميکنم. تمام سعى لنين در فاصله ١٩٠٥ تا ١٩١٧ اين بود که ثابت کند که زمينه تاريخى براى يک انقلاب کارگرى وجود دارد. ميگويد، عصر انقلاب پرولترى است، امپرياليسم آخرين مرحله سرمايهدارى است، و حتى ارتجاع استوليپينى باعث شده است که در روسيه مناسبات قديمى ارضى بهم بخورد و... در نتيجه لنين ميگويد پيروزى ما عملى است، مفيد و به دردخور است، ماجراجوئى عليه روند تاريخى نيست، ميتوانيم پيروز شويم و قدرتمان را نگهداريم. لنين مجبور نبود تا آنسوى مسأله را هم بخواند. در نتيجه آنچه که بلشويکها نديدند اين بود که تفسيرشان بر مبناى درکهاى قديمى و تا آن موقع اروپا محور کمونيسم بود به اين معنى که پس از انقلاب کارگرى در روسيه، آلمان و بقيه جاها شلوغ ميشود و بعد همگى با هم بالاخره يک فکرى براى آن خواهيم کرد. به اين سؤال که اگر شما در يک کشور پيروز شـُديد و بـَعد در کشورهاى ديگر انقلاب نشد و شما مجبور بشويد جامعه را بسازيد، چکار خواهيد کرد، برنخورديم. به هيچ سرنخى از اين قضيه برنخورديم و در نتيجه بلشويکها را شکست دادند. اما لنينيسم ميرفت راهش را پيدا کند. چون به نظر من تمام بحث متدولوژى رگه لنينيستى اين است که اول تصميم بگيرى که چه ميخواهى و بعد به سراغ تاريخ ميروى. در صورتى که در مقابل رگههاى منشويکى اول ميگويند تاريخ به چه سمتى ميرود که بـَعد سعى کنند خود عنصر مثبتى در آن سير تاريخى باشند. لنين اول ميگويد چه ميخواهم بکنم. اسپارتاکوس هم ميخواهد بردگى لغو بشود، زمينه تاريخى آن موجود نيست، شکست ميخورد. اما اين جنبه و حالت اسپارتاکوسى لنين اينجا مهم است، که به عنوان بردهها وارد اين پروسه تاريخى شده است، مبصر اين پروسه تاريخى نيست. ميگويد من ميخواهم بردگى ور بيافتد، اگر زمان آن نرسيده باشد، معلوم خواهد شد، اما اگر زمان آن رسيده باشد، پيروز ميشويم. لنين در خيلى از کتابهايش ميگويد زمان برانداختن اين بردگى رسيده است و حق هم دارد، به نظر من هم زمان آن رسيده است. تأثير لنين و لنينيسم بر کار ما تعيين کننده است.. تا حال لنين به يک اعتبار ديگرى معتبر بود، بالاخره بخشى از جهان را تبديل کرد به يک قطب کارگرى. اما وقتى آن پديده ديگر در جهان وجود ندارد و مثل اسپارتاکوس کارى است که شده و رفته، اما لنینسم برای ما معتبر است به این معنى که، اين روايت از کمونيسم که آيا ميشود با اراده ما، و در واقع آنطور که تصور شده است در مورد لنين اراده گرايانه، جامعه را آنطور که ميخواهيم سازمان بدهيم و به آن سوئى که ما ميخواهيم ببريم؟" مظفر محمدي- اكتبر ٢٠١١
|