تفاوتهاى ما از زبان يک دوست سابق

ايرج فرزاد

سياوش دانشور چند کلمه را پراکنده و جدا از متن از ديگران عاريه ميگيرد و به بهانه هاى مختلف از آنها جمله ميسازد و اسمش را ميگذارد، مقاله. سياوش دانشور در دو دنياى متفاوت زندگى ميکند، جهان سياست و زندگى با هويت ويژه سياسى فلسفى، که سروکارش با مقولات و احکام تجريدى در همان دنياى خود و براى خود است و دنياى ديگرى که در آن زندگى کرده است و زندگى ميکند. در اولى انسانها، به همان کلمات دنياى سياست و فلسفه خودويژه سياوش دانشور تحويل ميشوند.

اين کلمه بازى و عبارت پردازى پر از تناقض با دنياى واقعى، در "پاسخ" ايشان به سوالى که "مهدى پرتوى" او او طرح کرده است به تمامى نمايندگى ميشود.

نسبيت سياسى، حقيقت نسبى

مهدى پرتوى يک سوال واقعى طرح کرده است:

"به نظر من انشعاب ضربه بزرگى بود تصورش را بکن که چه انسانهائى را از دست داديم. مظفر، اسد... آنها اشتباه کردند که از حزب جدا شدند و من فکر ميکنم مساله اصلى بر سر تئورى نبود و براى قدرت در ح ک ک ا بود. هر دو طرف مقصر بودند. من خودم را متعلق به حزب ميدانم اما انتقادات زيادى از آن دارم"و سياوش دانشور کارى به سوال ندارد، در صدد رفع ابهام هوادار منتقد حزبش نيست، نميخواهد کمترين سمپاتى به روحيه و نگرانى اى که از انشقاق حزب کمونيست کارگرى ايران پيش آمده است، نشان دهد. فرصتى گير آورده است تا يک بار ديگر کلمات حفظ کرده اش را طور ديگرى رديف کند و بچيند. مينويسد:

" ما ترديدى نداشتيم که بخشى از منشعبين نميدانند چکار ميکنند. از آنها دعوت کرديم که نروند، به کنگره بيايند ... فهميدند که حزب و کنگره اش چپ تر و مارکسيست تر از آنست که ... حساب و کتاب کردند، چرتکه انداختند برخلاف تبليغات سراپا دروغ و کاذب امروزشان ديدند اقليتى ناچيز در حزب اند...."

"از آنها دعوت کرديم که نروند، به کنگره بيايند"

به اين جملات و سرتيتر نوشته هاى سران هم مسلکهاى سياوش دانشور در گرماگرم مباحثات درونى توجه کنيد:

شما ميتوانيد برويد" ( نوشته مشترک على جوادى و آذر ماجدى، ٧ اوت ٢٠٠٤)

"اگر حميد تقوائى کوتاه بيايد، ما کوتاه نمى آئيم"( پروين کابلى، ١٨ اوت ٢٠٠٤)

"رفقاى عزيز! وقت ما را و خودتان را تلف نکنيد، بگذاريد ما "آهسته، آهسته" و شما با "تعجيل" برويم کارمان را بکنيم" ( على فرهنگ، ١٩ اوت ٢٠٠٤)

خواستم به عرض سياوش دانشور رسانده باشم، که شيفتگى به کلمات در خلوت چنان در ايشان ريشه دار است، که متوجه نميشود "دلسوزيهاى" ايشان براى نگهدارى ما زياد با واقعيات منطبق نيستند. فقط قدرى متعجبم که در اين ميل خيرخواهانه ايشان "تعدد نظرات" را در حزب بجا مانده چگونه تحمل ميکنند؟

و اما "گفتيم به کنگره بيائيد"

در تاريخ حزب کمونيست کارگرى ايران، مناسکى که نامش را کنگره ٥ گذاشتند، مسخره ترين هجو کمونيسم کارگرى و سنت کار حزبى بود. يک تظاهرات و آکسيون سرهم بندى شده برائت از مشرکين. واقعا در تعجبم آيا خود سياوش دانشور آنگاه که در خلوت خود اين مناسک، جيغ زدنها و سوت کشيدنها و کف زدنهاى هيستريک و نابجا را با هر کنگره ديگر حزب کمونيست کارگرى و حتى کنگره هاى حزب کمونيست ايران که در آنها منصور حکمت شرکت داشته است، مقايسه ميکند، وجدانا چه احساسى به او دست ميدهد؟

دروغ و ريا

و اما داستان ادامه مى يابد. نوشته است:

" برخلاف تبليغات دروغ فهميدند اقليت ناچيزى در حزب هستند"

و بعد اضافه کرده است:

" اين انشعاب راست، در بهترين حالت ١٣٠ نفر از اعضا و کادرها را با خود برد"

من واقعا متوجه نميشوم هدف از اين دروغ آشکار چيست؟ اگر با ارقام و آمار من به جاى سياوش دانشور به مهدى پرتوى اطمينان بدهم که فقط در کشور سوئد، جائى که سياوش دانشور لابد بايد بر مسائل تشکيلاتى آنجا اشراف داشته باشد، جمع اعضا و کادرهاى حزب حکمتيست ١٣٩ نفر است، آنوقت چه خواهد گفت؟ چه دليلى بايد در کار باشد که بجاى پاسخ به نگرانى سوال کننده، بجاى پاسخ به اين سوال که انشقاق در حزب کمونيست کارگرى ايران "ضربه بزرگى بود"، واقعيت انشقاق را با دروغبافيهاى آشکار براى طرح کننده سوال کم اهميت جلوه داد؟ آيا واقعا اين نوعى تخدير شبه مذهبى بجاى استدلال و منطق نيست؟ خوب اگر من هم در پاسخ به سوال مشابهى از سوى يک طرفدار منتقد خود بگويم آن عده اى که بجا ماندند اقليت ناچيزى بودند و تعدادشان مثلا از انگشت دستها تجاوز نميکرد، خود سياوش دانشور اولين کسى نخواهد بود که لب به اعتراض بگشايد؟ از اين گذشته اگر سوال کننده با اين پاسخ "قاطع و مطمئن" سياوش دانشور قانع نشود و برود از منابع ديگر پرس و جو کند و به نتايج کاملا متفاوتى برسد، در همه پيشداوريهاى ديگرتان شک نخواهد کرد؟ آيا اصلا برايتان متصور هست که کسى را به خود جلب کنيد يا تخصص شما در هر چه کوچکتر شدن و با خود ماندن و در فرقه خود غرق شدن است؟ آخر وقتى ميخواهيد تصوير غير واقعى از ما بسازيد، لااقل سعى کنيد مخاطبين خود را باکميت و عدد روبرو نکنيد، عدد و رقم را براى کسى که چهار عمل اصلى را بلد باشد نميشود از روى نيات خوب يا بد و به دلخواه کوچک و بزرگ کرد. با کسى که داد ميزند، هوادار شماست، اين طورى برخورد ميکنيد، با ديگرانى که اصلا در جريان نيستند و ممکن است سمپاتى به شما نداشته باشند چکار ميکنيد؟ باور کنيد شعبده بازى که فقط يکبار تريکهايش براى تماشاچيانش افشا شده باشد، بازارش تخته ميشود. عواقب شعبده بازى در سياست را ميگويند افتضاح و استيصال.

و باز اگر واقعا "اقليت ناچيز" سزاوار اينهمه تحقير است، چگونه رويتان ميشود به اتکا چند نفرى که منشا هيچ اثرى در عراق نيستند، ابتدا سعى کرديد فراکسيون قلابى و سپس "حزب" در برابر حزب کمونيست کارگرى عراق علم کنيد؟ و فکر نميکنيد وقتى مبناى موضع سياسى شما بر تزوير و ريا استوار شد، نتيجه عملى آن توطئه نام ميگيرد؟ و فکر نميکنيد بالاخره مردم شعور دارند و ميروند کتاب ميخوانند و تاريخ انقلاب اکتبر را هم مرور ميکنند و ميبينند که لنين بارها، و از جمله در مهمترين مقطع تاريخى اوائل قرن بيستم، در اقليت افتاد؟ حتى اگر ما بفرض هم اقليت بوديم، لااقل قبول کنيد که قدرى از دست کردگان شما براى راه انداختن يک جريان بى تاثير و فقط موى دماغ کمونيسم کارگرى در عراق بيشتر بوديم، مگر نه!؟

از ابنها گذشته، اگر ما همان اقليت کوچک هم بوديم و در خوش بينانه ترين برآورد به گفته شما، از ١٣٠ نفر تجاوز نميکرديم، سوال کننده دارد روشن و آشکار به وزن سياسى همان اقليت ناچيز اشاره ميکند و اسامى شناخته شده اى را نام ميبرد. گفته است: رفتن کسانى مثل مظفر و اسد و..."ضربه بزرگى بود". ميدانيد چرا؟ چون آن آدم اسير پبشداوريها و کين و نفرتهاى فرقه اى نيست، دردش درد جامعه است، در زندگى روزانه خود تصوير همان اقليت ناچيز را در جامعه ميبيند، سابقه و جايگاه آنها را در مبارزه براى سعادت مردم شناخته است، اسم آنها بر سر زبانهاست، ميفهمد که در روزهاى سخت و تند پيچهاى تاريخى همين آدمها لنگر اعتماد و اميد مردم و جامعه بوده اند و باز هم هستند. باور کنيد مدافعين کمونيسم منصور حکمت و حکمتيها را چه مردم و چه ارگانهاى رژيم و چه جريانات ناسيوناليستى در کردستان با همان نام ها ميشناسند. کارنامه اين آدمها در ميان مردم، در مبارزه عليه ناسيوناليسم کرد و در مصاف با جمهورى اسلامى با اسم و رسم ثبت است، ما گناهى نکرده ايم که مصداق انسانى حزب و قدرت سياسى، حزب و جامعه و حزب و شخصيتها بوده ايم، ميدانم از طريق ويرچوال و با هويت پالتاکى نميتوان چنين جايگاهى را در مبان مردم يافت، سوال کننده دارد به يک واقعيت اجتماعى و وزن سياسى انسان زنده و شناخته شده و عجين با عواطف و آرزوهاى مردم اشاره ميکند، از شما پاسخ خواسته است که چه عواملى موجب شدند تا آن انسانها که ميتوانند نيرو در جامعه جابجا کنند، رفتند حزب ديگرى تشکيل دادند؟ چشم در چشم واقعيت بدوزيد، جايگاه خود و ما را منصفانه ببينيد و پاسخ قانع کننده بدهيد، يا لااقل يک توضيح سياسى بدهيد. با اقليت ناچيز و راست منحط و لجن مالى آدمها، فقط خود را و فرقه تان را سبک تر ميکنيد. در دوره ليدرى حميد تقوائى بود که مظفر محمدى و سلام زيجى و جمع ديگرى از کادرهائى که "تصادفا" با حکمتيستها آمدند، رفتند سنندج و سقز، و از حضور و عرض اندام کمونيسم کارگرى بعنوان نيروئى که در معادلات سياسى جامعه ايران غير قابل حذف است براى مردم سخنرانى کردند و دستگاههاى اطلاعاتى رژيم و کل اپوزيسيون راست جمهورى اسلامى را هاج و واج کردند. اين آدمها کسانى اند، که بحث حزب و قدرت سياسى منصور حکمت را به آن شکل اجرا کردند و براى کسانى مانند مهدى پرتوى تجسم انسانى و ملموس کمونيسم کارگرى اند، سوال کرده است که رفتن همين "اقليت ناچيز" ضربه بزرگى به کمونيسم کارگرى بود، با انکار کردن و درآوردن عدد ٢ بجاى ١٠٠ از کلاه که نميتوان در برابر يک واقعيت اجتماعى و دانسته براى مردم چشم بندى کرد. راستش اگر من بجاى شما بودم، ميپذيرفتم که آرى حزب کمونيست کارگرى با آن انشقاق بشدت ضربه خورد، صميمانه و صادقانه ميگفتم که بله "متاسفانه" اکثريت قريب به اتفاق کسانى که بلد بودند چگونه کمونيسم منصور حکمت را اجتماعى کنند، کسانى که اتوريته و نفوذ غير قابل انکار اجتماعى و سياسى خود را به خدمت پيشبرد امر کمونيسم منصور حکمت درآورده بودند، با حزب شما نيستند و صريح و بى تعارف ميگفتم که متاسفانه با رفتن آن عده ناچيز، آدمى که بتواند در آن سطح کمونيسم و انقلابيگرى کمونيستى را در جامعه ايران نمايندگى کند، در صفوف بجا مانده حزب کمونيست کارگرى يا اصلا نداريم و يا بسيار "ناچيز" است. اين ميتوانست يک جواب صميمانه و در عين حال واقعى و منصفانه هم باشد، اتفاقا به دليل واقع بين بودن پاسخ، موجب جلب سمپاتى و کنجکاوى مثبت هم ميشد. اما دوست گرامى! هر اندازه ميل داريد ميتوانيد در نامه خصوصى به تک تک ما "منشعبين" هر حکم و ناسزا و بد وبيراهى بنويسيد و من شخصا قول ميدهم که به دل نگيرم. اما تمنا ميکنم از مناسبات و روابط بين کمونيستها، چنين تصوير غير اجتماعى، مذهبى گونه و منطبق با تئورى توطئه و با روحيه دائى جان ناپلئونى ارائه ندهيد. باور کنيد اگر حقيقت را بگوئيد، اگر نه فقط با ما حکمتيستها، بلکه با مخالف غبرکمونيست خود، منصف و عادل باشيد، محترم ظاهر شويد و به جايگاه انسانها در اجتماع قدرى هم توجه کنيد، احترام و وزن خودتان نيز بالا ميرود، گوش براى شنيدن انتقادات متين شما و براى تلاشتان در حقيقت جوئى بيشتر باز ميشود. من که سالها شما را از نزديک ميشناسم، و شما را در مراودات معمولى انسانى رئوف و مهربان يافته بودم، در لابلاى جواب به پاسخهايتان آنقدر توهين، افترا، دروغ و بهتان و ليچارگوئى يافتم که براستى متوجه نشدم بالاخره ما يک عده ديو ناسيوناليست بدعنق بدقلق بوديم که سالها در کنار شما و حميد تقوائى در حزب کمونيست کارگرى براى امر مشترکى مبارزه ميکرديم؟ آخر چگونه ممکن است اين همه صفات کثيف و "سخيف" يکباره و آنهم پس از جدائى از شما بر ما که تا ديروز رفيق عزيز شما و عضوى که با راى شما به ارگان رهبرى حزب برگزيده شد، برما نازل شوند؟ در هر حال من کمونيست ٥٦ ساله با کوله بارى از تاريخى در کوران مبارزه، با پاسخهاى شما، مجاب که نشدم، احساس فاصله و دورى بيشترى کردم. سمپاتيم حتى به يک حکم تان جلب نشد. حقيقت در هيچيک از آنها نيست دوست عزيز. و اين قبل از هر چيز به ضرر خود شماست، باورکنيد تصويرتان را در ذهن هر آدمى که اين سوال و جواب را ميخواند بشدت تنزل ميدهد. دلم ميسوزد، براى شما رفيق سابقم که از کمونيسم و از خودتان چنين تصوير مهجورى ارائه ميدهيد. باور کنيد با نيش زدن و متلک پراندن و دل آزار دادن حتى مخالفين خود، امنيت را در درون تشکيلات خود نيز از بين ميبريد، باور کنيد اين نوع هتک حرمتها کمترين اثرى بر من بعنوان شخص باقى نگذاشته است، هيچ ميدانيد داريد رو به صفوف خود خط و نشان ميکشيد؟ ميدانيد داريد ميگوئيد هرکس "با ما نيست" در هر فردائى با چنان احکام به مراتب زمختتر و نخراشيده ترى روبروست؟ و ميدانيد که اين يک قيچى دو لبه است؟ داريد سلاحى را که ديگر براى ما آشناست بدست هر مخالف احتمالى خود در درون تشکيلاتتان هم ميدهيد؟ و فقط تصور کنيد که چه آينده اى انتظارتان را ميکشد!

احکام بى فاکت و سند

سياوش دانشور ادامه داده است! از کميت به کيفيت رسيده است و وارد مبانى اختلافات شده است. گفته است کورش اصلا کاره اى نبوده است، "يک سطر از سياستهاى حزب کار او نبوده است" به کنگره چهار آمدند تا بخاطر انتخاب شدن به قطعنامه ها راى بدهند و سپس وقتى بر موقعيت "مادام العمر" دست يافتند، گفتند قبول نداريم، ابهام داريم، انقلاب نميخواهيم، اصلا ما انقلاب دموکراتيکى هستيم، سوسياليسم از کجا آمده؟ اين رفيق حميد تقوائى چنين کرد و چنان کرد، اصلا او کمونيسم کارگرى را با بحثهاى تعين بخشى برد به عرش اعلا، کورش مدرسى و موتلفينش، به سنتهاى حزب دمکرات و کومه له در بيست سال پيش اتکا کردند، مخالفتشان را با سياستها "جرات نکردند" علنى کنند،( لابد از طريق علم غيب و رمل و اصطرلاب کشف شدند!) و...خوب اگر فرض کنيم تلاش اوليه ما براى علنى نکردن مباحثات درونى کميته مرکزى به تصويب ميرسيد و مورد توافق اکثرت قاطع دفتر سياسى بود، و آنوقت من عين همين احکام را بار سياوش دانشور ميکردم، اولين مظالبه ايشان از من و دفتر سياسى وقت اين ميبود که براى تکذيب آن ادعاها و اتهامات و محض حفظ حرمت شخصى و سياسى سياوش دانشور، لااقل در سطح کميته مرکزى نوار و متون مباحثات مربوطه توزيع شوند. اما مساله برعکس است، ظاهرا کسى که از همان ابتدا طرفدار شفافيت و علنيت بوده است و پس از پيروزى در کمپين علنى ساختن مباحثات درونى دفتر سياسى و سپس کميته مرکزى، درست آنگاه که همه اسناد در دسترس اعضا هم قرار گرفت و بعد آن از سايت بروسکه هم سردرآورد و وزارت اطلاعات هم سى دى آنرا در تهران توزيع کرد، سياوش دانشور خود را به نفهمى ميزند و برخلاف آنچه که سياه برسفيد آمده است، احکام خود را صادر ميکند. نوارهاى ويدئوئى همان کنگره چهارى که ايشان آنهمه توطئه و پشت هم اندازى را به ما منتسب ميکند، علنى رو به ايران نيز پخش شدند. وقتى در برابر اينهمه فاکت سرى اما علنى شده، و آنهمه شاهد زنده آشکارا دروغ تحويل مردم داده ميشود و حتى يک لحظه به ذهن سياوش دانشور خطور نميکند که مردم ممکن است بروند ادعا را با سند مطابقت کنند، وقتى انتظار ميرود که گويا مردم موظفند تاريخ تک تک شخصيتهاى حزب کمونيست کارگرى را فقط و فقط به روايت سياوش دانشور و دوستانش مرور کنند، ديگر کد و سند آوردن براى اينها چه فايده اى دارد؟ من در اينجا سوال ديگرى را پيش پاى سياوش دانشور ميگذارم: اگر خداى ناکرده سوال کننده رفت و به اسناد علنى شده مراجعه کرد و به نتايجى ١٨٠ درجه مخالف با احکام شما و دوستانتان رسيد، چه کار خواهيد کرد؟ مثلا از خود انتقاد ميکنيد و ميگوئيد ببخشيد که اعضا دفتر سياسى حزب کمونيست کارگرى ايران نه يک دروغ که چندين مقاله و ضميمه و نشريه پشت نشريه و آپ ديت روزانه سايت اينترنتى و مقالات تماما پر از افترا بار دوستان ديروزى شان کرده بودند؟ آيا در آن صورت حاضريد مثل هر جامعه متمدن عدم صلاحيت خودتان را براى کار حزبى و فعاليت کمونيستى و حتى فعاليت سياسى صراحتا اعلام کنيد؟ آخر مگر ميشود کسى به خودش بگويد کمونيست، اما تمام ادعاهابش بهتان و مغاير با متن صريح و گوياى اسناد و مدارک و حتى گفته هاى ديروز خود از آب درآيد؟ آيا "قوى"تر شدن حزب کمونيست کارگرى ايران در غياب حکمتيستها و منصور حکمت چنين معنائى يافته است؟ واقعا سوالم اين است بابت مکتوب کردن چنين شاهکارهاى درخشانى تشويق نميشويد و بعنوان فعاليت سياسى و شرح وظايفتان در دفتر سياسى تان در دستورتان نگذاشته اند؟ و فکر ميکنيد چند روز و چند ماه ميشود به اين ترتيب بساط فرقه را داير و گرم نگاه داشت؟ سنت احزاب کمونيستى پيشکش، آيا در هيچ حزب اجتماعى که کمترين مسئوليت را در قبال جامعه اعلام کرده باشد، فوران چنين امواجى از دروغ و بهتان اصلا متصور و فراتر از آن مجاز هست؟ فکر نميکنيد اين درجه از بى مسئوليتى در قبال آنچه که به ديگران منتسب ميکنيد، نشانه اين است که شما اهل کار حتى "حزب دارى" هم نيستيد؟ چرا خودتان و چند هوادار معصوم را معطل کرده ايد، باور کنيد ترک اين نوع فعاليت سياسى، يا دستکم يک تجديد نظر جدى در روش کارتان به حال خودتان هم مفيدتر خواهد بود.

يک بام و سه هوا

سياوش دانشور در ادامه ابهام زدائيها چنين نوشته است:" مشکل و تناقض اين دوستان پايه اى تر بود. حفظ موقعيت در حزب و مساله پست و مقام براى خيلى از منشعبين نقطه بسيار مهمى بود"

من و بسيارى از اعضاى کميته مرکزى حزب جزو افتخارات زندگى سياسى خود ميدانستيم و کماکان ميدانيم که تلاش کنيم به عضويت کميته اى که منصور حکمت عضو آنست در آئيم. و منصور حکمت هم هميشه افتخار ميکرد که با تعدادى از اليت سياسى جامعه ايران در يک کميته حزبى است که تاريخى طولانى از مبارزه و تلاش خود را به خدمت پيشبرد امر کمونيسم منصور حکمت اختصاص داده اند. اين واقعيت براى ما زيبا و شيرين و براى سياوش دانشور تلخ و موجب شرم و خجالت است. اما جهت اطلاع سياوش دانشور عرض کنم که چنين احساسى را در جريان اختلافات درون حزب کمونيست کارگرى و بويژه پس از اعلام لغو پلنوم ٢١ و تصميم به مراسم هتک حرمت تمام سنتهاى کمونيسم کارگرى در تظاهرات و آکسيون موسوم به کنگره ٥ از دست دادم. من نه نگران که ديگر احساس مشترک وحدت حزبى با امثال حميد تقوائى را در هر سطحى بکلى از دست دادم. مگر نه اينکه صريح و روشن و قاطع اعلام کرديم در مراسم تدفين کمونيسم کارگرى شرکت نخواهيم کرد؟ ديگر چرا وحشت از تنزل موقعيت تشکيلاتى را در چنين سکتى مايه محروميت از يک منزلت جالب تصوير ميکنيد؟بعلاوه ميتوانيد با آن قلم شيوا و آن منطق محکم براى مهدى پرتوى توضيح دهيد و ثابت کنيد که پروسه بازشمارى کذائى آرا کانديدهاى کميته مرکزى مناسک ٥ و "از قلم افتادن" سه منتخب، هيچ ارتباطى با موقعيت طلبى تشکيلاتى و رشوه دهى سياسى نداشته است؟ صميمانه به مهدى پرتوى بگوئيد که آيا خود سياوش دانشور و على جوادى، آذر ماجدى و حميد تقوائى و اصغر کريمى حاضرند صندلى و مقامشان را به هر کسى واگزار کنند؟ اگر آرى آنهمه هياهو و توطئه و پرت کردن برچسپهاى غير انسانى در جريان برکنارى مهرنوش موسوى توسط مقام رياست سازمان آزادى زن چه بود؟ و البته اين توضيح را هم بدهيد که به چه دليل همين کسانى که از موقعيت نفرين شده مقام پرستى و پست مادامالعمر دورند، در پلنوم ١٨ حزب وقتى چند راى کمتر آوردند، مشت بر ميز کوبيدند و داد و هوار راه انداختند که در حزب ١١ سپتامبر اتفاق افتاد؟!

نسبيت سياسى هم بالاخره خط قرمزى دارد نزد شما يا نه؟

راسيسم، هويت ملى، محل تولد

لاقيدى در صدور احکام سياوش دانشور را به راسيسم در سياست سوق ميدهد. دقت کنيد:

" مشکل ديگر اينها اين بود که ميخواستند از دريچه تجربه کردستان، انقلاب ايران و تحولات آن و حتى استراتژى حزب را تعيين کنند"

اين "تجربه کردستان" که مورد اشاره برخى ديگر از رفقاى سياوش دانشور هم هست، ارزش مصرف کاملا ويژه اى بخصوص در توضيح علل جداشدن ما دارد. بحث اين است که سياوش دانشور و دوستانش در پس "رفع ابهام" يک هوادار منتقد خود، دارند در غياب منصور حکمت به بحثهاى او ميزنند. تجربه "کردستان" انتخاب يک کلمه است با اين قصد از پيشى که در اذهان مخاطب بار منفى ناسيوناليستى را تداعى کند تا کار سوار کردن يک نقد راسيستى به بحث حزب و قدرت سياسى منصور حکمت و پراتيسينهاى خط او و نقش تمام آن کمونيستهاى شناخته شده در جامعه ظاهرا ساده تر باشد. منصور حکمت در رد بحث اثباتى- ترويجى حميد تقوائى و بعنوان نمونه يک شيوه کار سلبى يک حزب مدعى قدرت سياسى صراحتا به حضور مجيد حسينى به مدت يک ماه در ميان مردم اشاره ميکند. ميگويد بجاى ترويج و روش حميد تقوائى، که براى حزب انقلابى خلاف جريان "سم" است، از جمله در کنار ديگر کارهاى سلبى، بايد به پروژه هاى بزرگى از نوع حضور رهبران کمونيست در ميان مردم عطف توجه کرد. و سياوش دانشور عامدا عالما فراموش ميکند که منصور حکمت در کنار کارهاى ديگرى از جمله حرکت حزب در جريان کنفرانس برلين به همان پروژه حضور عبدالله دارابى و مجيد حسينى در ميان مردم و در نطق مشهور کنگره سوم حزب و سمينار جانبى آن، بحث سلبى اثباتى اشاره ميکند. اما چشم بندى سياوش دانشور و پيچيدن مخالفت خود با بحث حزب و قدرت سياسى در لفافه "تجربه کردستان" به اين حد بسنده نکرده است. عبدالله دارابى و مجيد حسينى اعضا دفتر سياسى حزب کمونيست کارگرى ايران و نه فقط اعضا کميته "کردستان" حزب بودند که پروژه حزب و قدرت سياسى و حضور رهبران کمونيست در ميان مردم را پيگيرى و عملى کردند. از عضويت اين دو در حزب کمونيست کارگرى ايران آگاهانه فاکتور گرفته ميشود، و در مقابل هويت جهانشمول انسانى آنها هويت "کرد" بودنشان برجسته ميشود تا با يک تير هم اصل بحث حزب و قدرت سياسى و هم شخصيتهاى مشهور و اجتماعى امر کمونيسم کارگرى هدف قرار گيرد. کمونيستهاى عضو رهبرى حزب کمونيست کارگرى ايران حامى سنن تجربه کردستان طرح ميشوند تا اين حکم به خورد مخاطب داده شود:

" نهايت اين خط ميتواند به نوعى ناسيوناليسم هم برسد" ( سياوش دانشور در پاسخ به مهدى پرتوى)

و اين عينا بحث عبدالله مهتدى است در مقابل منصور حکمت در "فقط دو گام به پس". من توصيه ميکنم به مهدى پرتوى حتما اين کتاب را يک بار ديگر بخواند تا وجوه مشترک "تخطئه انقلاب" منتسب به منصور حکمت از جانب عبدالله مهتدى و دست گذاشتن روى محل تولد و تبلور راسيسم در تقابل با کمونيسم منصور حکمت را رد يابى کند. يک پاى ثابت حزب اثباتيون سياوش دانشور و نقطه گرهى انتقاداتشان از ما حکمتيستها چه در جريان اختلافات و چه پس از جدائى، همين "تخطئه انقلاب" است. آذر ماجدى هم در اولين تظاهر مکنونات قلبى اش عليه حکمتيستها، بر تعلق کميته "کردستان"ى ما انگشت گذاشت.

اما حقيقتى که تا ديروز سياوش دانشور و دوستانش انکار نميکردند، اين بود که پس زدن ناسيوناليسم و قوم پرستى کرد، تقابل با حزب بورژوازى در کردستان، و ستون انسانى و اجتماعى کمونيسم در برابر ناسيوناليسم کرد، رهبران مبارزات توده اى، برگزيدگان مردم و فرماندهان برجسته نبردهاى بزرگ عليه جمهورى اسلامى و حزب مسلح ناسيوناليست کرد را همان آدمهائى تشکيل داده اند، که در کردستان رفيق و همرزم منصور حکمت در اجتماعى کردن کمونيسم کارگرى بوده اند. تحقير اين جايگاه کمونيستها در کردستان، را قبلا جريان فدائى و راه کارگر تحت عنوان "بونديست" عهده دار بودند و اکنون متاسفانه اين وظيفه را سياوش دانشور و دوستانش به عهده گرفته اند. سنت خوش نام و خوش سابقه اى نيست. تعصبات فرقه اى چنان ريشه دوانيده است که فراموش کرده اند، زمانى نه چندان دور خود به همرزمى با کسانى که پرچمدار قلمى و اجتماعى و سياسى مصاف با بورژوازى کرد افتخار ميکردند. اکنون در اوج خونسردى، در فاصله کوتاهى پس از جدائى ما مينويسند ما مدافع سنتهاى حزب دمکرات شده ايم. دريغ از يک جو انصاف!

و در تعجبم که با اينهمه تکبر و تحقير تجربه کمونيسم در کردستان، چرا دوستان بجا مانده، در حزب خود هرکس را که زبان کردى را حرف ميزند و يا متولد کردستان است، در کميته کردستان حزب خود سازمان دادند؟

انسان مشخص، انسان مجرد

و اما در ابتداى نوشته ام گفتم که براى سياوش دانشور سير در عوالم کلمات و درک مقوله اى و نه اجتماعى از سياست و فعاليت سياسى، کل مشغله اوست. در خلوت و پشت مونيتور کامپيوتر، با مقولات مخلقوش ما به هر چه در دنيا از آن خبيث تر و سخيفتر و منحط تر پيدا نميشود تشبيه ميشويم، اما واقعا ترديد دارم وقتى چشم در چشم هر کدام از ما حکمتيستها بدوزد، حتى در مواجهه با کورش مدرسى که کمپين شخصى عليه او در بحثهاى آشپزخانه اى يک محور داير نگاهداشتن فرقه شان است، بتواند سر خود را بالا بگيرد و همان احکام را به همان نخراشيدگى و نامحترمى تکرار کند. واقعا ترديد دارم که قضاوت اصغر کريمى در مورد ما که پس از جدائى "به شکل و شمايل جمهورى اسلامى شباهت" يافتيم و در حکم ديگرانشان که ما را در مقام مقايسه با حسين شريعتمدارى و سردار طلائى قرار دادند، در حضور خود ما هم ابراز شوند. و اين نميتواند از تلفيق بک گرايش شبه مذهبى با سياست و کار سکتى شده "حزبى" سرچشمه نگرفته باشد. من انسانهاى زيادى را در زندگى عادى ديده ام، که با من طبق اعتقادات مذهبى شان، چون مرتد و کافر، آنهم بر سر سجاده و در مسجد برخورد کرده اند. اما همان انسانها در زندگى و در مصاف با واقعيت همواره احکام مذهبى خود را نفى و باز نفى کرده اند. وقتى انسانها به چند کلمه مجرد اعتقادى و نظرى تنزل مى يابند، با آنها ميتوان هر کارى کرد که مذهب با لامذهب ميکند، ايمان با کفر ميکند و باور با بى باورى ميکند. اگر مشغله فکرى و مشغوليت سياسى، به عالم باورها و کلماتى که وفادارى و يا عدم وفادارى را به آن باورها تعريف ميکند منحصر شود، به ناچار مرزها، دوستى ها و دشمنيها، خودى و غير خوديها فقط در تجريد کلمات به شکل عام و فلسفى آنها ذهنيت را فعال ميکنند. اما اين دنياى اوهام مجردات در مصاف با واقعيت سخت حقيقت زندگى فورا متزلزل ميشوند و پايه هايش فروميريزند. چنين انسانهاى مذهبى گونه وقتى قدم به دنياى واقعيت ميگذارند، با يک دنيا تناقض و آشفتگى و شرم و حضور روبرو ميشوند. من شخصا سياوش دانشور را در زندگى انسان محترمى ديده ام و کمتر موردى را در رفتارش شاهد بوده ام که وقتى با معيارهاى زندگى اجتماعى و طبق مناسبات انسانى سخن ميگويد، نامحترم و بى ادب بوده باشد. مشکل جائى آغاز ميشود که او سياست را متاسفانه با مقولات مجرد ورانداز ميکند، در اينجا او بى رحم است، فراموشکار است، غير منصف است، پيش داورى دارد و چهره انسانها و رفقاى تا ديروزش به عباراتى کلى و کلماتى نفرت بار تغيير مى يابد. و همين نوع خو گرفتن با سياست فلسفى و نه سياست اجتماعى و انسانى است که کار را بر او خراب کرده است. و آنگاه که اين شيوه نگرش به انسان و جامعه با منافع سکت عجين شود، و يا به عبارت ديگر آنگاه که تلقى از فعاليت در يک جريان کمونيستى، به توقف در ايستگاه "تنوير افکار" خودى و غير خودى بسنده شود، هيچ خداى قهر و غضبى در جدل با معاند، به گرد پاى آن نمى رسد. وفادارى به نص، و تعلق به مقوله مجرد در مصاف با هر غير خودى، مرزها را در حد غيرقابل تصور درهم ميشکند. و تمام نوشته و "پاسخ" هاى سياوش دانشور به سوآلات طرح شده، به تمامى اين مکتب فلسفى لفظى را نمايندگى ميکند. بى جهت نيست که بحثهاى کمونيسم کارگرى منصور حکمت نتوانسته است در حزب بجا مانده مرز ترويج اثباتى را در هم نوردد و تن به واقعيت و اجتماع و جامعه و انسانهاى زمينى و عواطف و آرزوهاى شيرينشان بزند.

نگاه از درون، نگاه از بيرون

سياوش دانشور در ميان زنجيره کلمات زشتى که در افشاى ما بکار برده است، چند جمله شاخص دارد که شايد به تمامى کل تلقى او را را از "سياست" نمايندگى ميکند. نوشته است:"کورش زمانى هم که منصور حکمت زنده بود معتقد به تحولات نوع فوريه در ايران بود، اما جرات طرح علنى آنرا نداشت"

"اما اگر، و فقط اگر يک مورد را بشود گفت اين دوستان ذره اى به آن اعتقاد نداشتند، همين بحث حزب و قدرت سياسى است. کورش مدرسى براى اينکه بتواند نظرات راست خود را توجيه کند، حتى منصور حکمت را به "اعتصاب شکن"هم تبديل کرد!"

آخر دوست محترم! اين چه لجنى است که به مناسبات بين کمونيستها حتى زمانى که با هم بودند، مى پاشيد؟ مگر در بحبوحه و گرماگرم بحثهاى درونى، سلام زبجى و واحد همراه به اطراف سقز در داخل ايران نرفتند و با تقبل هزاران خطر پوستر حميد تقوائى را بعنوان ليدر حزب پخش نکردند؟ مگر در همان کنگره ٤ حميد تقوائى به احترام کورش مدرسى بخاطر تلاشهايش در حفظ وحدت و يکپارچگى حزب بعد از منصور حکمت از جا بلند نميشود و از او تقدير گرم نميکند؟ مگر در اولين پلنوم بعد از کنگره ٤ قرار قدردانى از کورش مدرسى به اتفاق آرا تصويب نشد؟ مگر ويدئوهاى کنگره ٤ دم دست مردم نيستند؟ خوب معنى اين تصوير "درونى" شما از اعماق تفکرات پنهان و خبيث گرايش منحط ما چيست؟ مگر نه اين است به هزاران هزار انسانى که اسناد و مدارک آن مباحثات را ميخوانند و به نوارها و سخنان مستند و زنده امثال حميد تقوائى گوش ميدهند، زشت ترين تصوير از مناسبات بين کمونيستها را ارائه ميدهيد؟ فکر نميکنيد در جهان بيرون و خارج از عالم خلسه و شيفتگى تان در درون فرقه، مردم در جامعه اين تناقضها را بعنوان "فيلم" بودن ادعاى کمونيستها در صداقت و انصاف و حقيقت جوئى دريافت ميکنند و بدين ترتيب امکان انتخاب کمونيسم را از آنها ميگيريد چون به استناد گفته ها و احکام شما، حتى وقتى گل ميگفتيم و گل ميشنيديم و به احترام همديگر از جايمان برميخاستيم و ابراز احساسات ميکرديم، قلبا و در نهان هاى ضمير هميشه آلوده چيز ديگرى فکر ميکرديم؟ مگر نه اين است که به اين ترتيب از مناسبات درون يک حزب کمونيستى، ريا و تزوير و دوروئى و دودوزه بازى ارائه ميدهيد؟ آيا نتيجه چنين احکام زمخت و نخراشيده و نفرين گذشته هاى شيرين و مشترک، جز به اينجا مى انجامد که کمونيسم را در زندگى انسانها در جامعه بى اهميت و بى خاصيت جلوه دهيد؟ وقتى بعد از کسب افتخار انتشار مباحثات سرى کميته مرکزى و دفتر سياسى، که قرارهاى پلنوم دهم بر محرمانه بودن آنها تاکيد کرده است، شما هنوز به نظراتى ميپردازيد که گويا ما جرات ابراز علنى آنها را نداشته ايم، چرا برايتان سخت است که گفتيم تفتيش عقايد راه انداخته ايد؟ تصور نميکنيد با اين شيوه داريد تصوير کار شده طى سالبان سال عليه کمونيستها را بازسازى ميکنيد؟ فکر ميکنيد، به اين ترتيب قادر شده ايد سوال کننده را مرعوب کنيد و بس؟ و باور نداريد که همين قضاوت خودتان در باره روابط بين کمونيستها را زمانى هم که به جان يکديگر قسم ميخوردند، خارج از اراده شما نيز، به تمام کنگره هاى پيشين کمونيسم کارگرى و کل سيماى کمونيسم تعميم ميدهند؟ اصلا متوجه هستيد اين نوع "نگاه از درون" شما در معادلات کدامين طبقه و سازمان هاى ويژه جا ميگيرد؟ اصلا نگران اين هستيد که براى کسب چنين احکامى در ذم و تکفير مناسبات بين کمونيستها اداره و سازمان با بودجه هاى کلان داير کرده اند؟ برايتان حتى مهم نيست که عين همين قضاوت را در مورد مناسک ٥ شما هم، از روى همين دستخط تان کپى کنند و بگويند همه دروغ و ريا بوده است و در "درون" و در اعماق نظرات نگفته و پنهان شده، خبرهاى ديگرى در جريان بوده است؟ فکر نميکنيد که واقعا داريد چنان فضائى از ارعاب در درون فرقه خودتان فراهم ميکنيد که کسى جرات حرف زدن پيدا نکند، اگر نه با اين احکام شيرين شما سراسر تاريخ زندگى و گفته و نگفته او را يک پول سياه ميکنيد؟ و تصور ميکنيد در دورانى که زندگى انسانها را نميتوانيد گرو بگيريد، ميشود با گرو گرفتن حيثيت و حرمت انسانى آنها وادارشان کرد که يا با شما بمانند و يا اگر مخالفتى دارند ابراز نکنند، اگر نه با اين ادبيات لطبف شما مورد نوازش قرار خواهند گرفت؟ مگر سکت و فرقه شاخ و بال دارد؟ باور کنيد هيچ آدمى با عقل متوسط به سکت شما نمى پيوندد، چون از قبل تصويرى گرفته است که هر کارى بکند، هر فداکارى که انجام دهد، هر راى اى که به نفع اين يا آن فرد به صندوق بياندازد، هر ابراز احساساتى بکند، هنوز "چيزى" را در آن درونهاى نگفته پنهان کرده است. اين را عينا در قضاوت خود شما در مورد تاريخ مشترک با همرزمان ديروزيتان ميخواند، و چه کسى حاضر است به سکتى بپيوندد که بى اعتمادى از پيشى و بى باورى و شک به صداقت جوهر انسانى و به حرف و گفته و نوشته علنى و کتبى اعضايش، بر سردر آن حک شده است؟ چه کسى حاضر است چون موجودى مجازى چند سال از زندگيش را با افتخار همرزمى شما شروع کند، اما دائما شخصيت واقعى اش در برابر ابهامات و علامت سوال قرار گيرد؟ در پيش گرفتن زندگى فرقه اى، در پروسه زمان، سکت را بعنوان جمع مهجورين بيشتر و بيشتر به حاشيه ميراند. و زندگى سياسى و دل مشغولى به اين تزکيه و انقلاب ايدئولوژيک و تفتيش عقايد مداوم، اصلا جالب نيست. و اين جوهر اصلى آن انشقاق در حزب کمونيست کارگرى ايران بود که به تمامى در مناسک ٥ نمايندگى شد.

پايان سخن

سخنانم را به پايان مى برم با اين احساس که براى تعدادى از انسانهائى که زمانى نه چندان دور همسنگر بودم، متاسف شدم. تاسف از اين جهت که با هر دور تازه اى از افشاگريهايشان به جدائى ما، آنان را قاطع تر و بى بازگشت تر در مسيرى که به آن افتاده اند، مى يابم. در هر نوشته جديدشان لحنها تندتر، غير مودبانه تر و بى پرده تر و دريده تر و غير مستند تر ميشوند و اين ديوارهاى بين آنها و گذشته مشترک ما را بلندتر و ضخيم تر ميکند. کار بجائى رسيده است که به تدريج ديگر آنها را بازنمى شناسم، نه تصور ميکنم اصغر اصغر مانده است و نه مصطفى مصطفى و نه سياوشها سياوش. انگار هيچگاه و در هيچ مقطعى حتى بقول معروف يک استکان چائى هم با يکديگر نخورده ايم. کلمات، نيشها و دروغ ها چنان بيرحمانه و عارى از عاطفه و بى ملاحظه اند، که گاهى دوست دارم بخود بقبولانم که اى کاش ميشد هيچگاه با چنين کسانى امر مشترکى را پى نميگرفتم. و البته اين احساس را پس از نوشته هاى ايرج آذرين در دوران استعفاها نيز داشتم. در تصورم نمى گنجيد که ممکن است روزى روزگارى همين احساس تلخ و اين آرزوى به فراموشى سپردن دوستان و همراهان خود در تلاش زندگى را نسبت به کسانى که اکنون تنها تعريف هويت سياسى و فعاليت خود را در تحريف تاريخ خود و تاريخ گذشته مشترک از طريق افترا يافته اند، به من دست دهد. تصور نميکردم کار را با اين ادبيات تعصب فرقه اى بجائى برسانند که تخريب کامل پل عاطفى و انسانى و آوار مخروبه علقه هاى گذشته مشترک، نتيجه آن باشد. بر اين گذشته از دست رفته و غير قابل ترميم افسوس ميخورم، انگار عزيزانى هنگام وداع، سنگين ترين ناسزاها و بى حرمتيها را بجاى روبوسى و ريزش اشک جدائى نثارم کرده اند. با شتابى که در نگارش نفرين نامه هايشان عليه ما گرفته اند، احساس ميکنم که ديگر براى آنها دلم تنگ نميشود. در هر حال براى عده اى از کسانى که سالهاى زيادى از زندگيشان را وقف امر کمونيسم کردند و سپس با پيشداوريها و خرافه هاى سکتى ويژه فرقه هاى غير اجتماعى افسون شدند، متاسفم.

خودشان ميگويند به اين ترتيب "قوى"تر شده اند! عاقبتشان بخير!

٢ دسامبر ٢٠٠٤